وان شات وان شات بازیچه|Nazanin84 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Rose.Cheval

ValkYrie
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/10
ارسالی ها
466
امتیاز واکنش
6,012
امتیاز
641
سن
18
محل سکونت
Kings Canyon
به نام خالق یکتا

نام وان شات : با
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
یچه

برگرفته از : رمان کوتاه استراتگوس مرگ (جلد سوم هورزاد ملکه ی آتش)

نام نویسنده : Nazanin84 کاربر انجمن نگاه دانلود

دلیل : مسابقه یک صحنه از دید شما

شروع وان شات : اواخر رمان (اون جایی که هورزاد میره توی اتاقی که دیمن هست)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Rose.Cheval

    ValkYrie
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/10
    ارسالی ها
    466
    امتیاز واکنش
    6,012
    امتیاز
    641
    سن
    18
    محل سکونت
    Kings Canyon
    آرام بیدار شد، تمام بدنش درد می‌کرد. اشک‌هایش جاری شد. درد قلبش از زخم‌هایش بیشتر بود. از جایش برخاست و به سمت در سلول رفت. خواست فریاد بزند که متعجب به در باز سلول خیره شد. سریع در را باز کرد و بیرون رفت. راهروی باریک خلوتِ خلوت بود. تند به سمت چپ راهرو راه افتاد. هر چندقدم یک در بود؛ بهتر بود بگیم سلول که مخصوص زندانی‌ها بود. از ترسش که کسی سر برسد، تند به سمت در ته راهرو دوید. به در بزرگ سورمه‌ای‌رنگ که رسید، آرام بازش کرد. کسی جز دیمن داخل نبود. دیمن آرام روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود و جفت دست‌هایش روی سـ*ـینه‌اش قرار داشت. رنگش پریده و انگار مرده بود. به دور و برش نگاه کرد، با دیدن نیزه‌ی فلزی روی میز کوچک سمت چپ، سریع آن را برداشت و به سمت دیمن رفت. با چشم‌های اشکی بالای سرش ایستاد. چه‌طور توانسته بود این کار را با او بکند؟ یک انتقام ارزش این همه سختی را داشت؟ نفس عمیقی کشید. اشک‌هایش را پاک کرد. پشانی دیمن را آرام بوسید و زمزمه کرد:
    -ببخشید عشقم!
    نیزه را بالا برد و خواست در قلب دیمن فرو کند که نتوانست؛ نیرویی مانع اش شد. دستانش باز و شده و نیزه، رها. انعکاس صدای برخورد نیزه با زمین در فضا پیچید. هورزاد آرام گفت:
    -آخه چرا؟ چرا هنوزم نمی خوام آسیبی بهت برسه؟
    یکدفعه در به شدت باز شد. هورزاد به سمت در برگشت؛ با چیزی که دید چشمهایش گرد شد.
    -دیمن؟
    نور قرمزی اطراف دیمن را احاطه کرد و سپس نور از بین رفت. چشمهانش از این گردتر نمی شدند.
    -ماکان؟
    ماکان هیستریک خندید و با لحن مسخره و کش داری گفت:
    -اوهوم.
    هورزاد شک زده به دیمن نیم نگاهی انداخت و گفت:
    -یعنی چی؟همه اش بازی تو بود؟
    ماکان دوباره خندید و گفت:
    -درسته! هوراز رو گروگان گرفتم تا دیمن رو وادار کنم باهام بیاد و تمام این مدت با دارو بی هوشش کردم. بعدش با جادوی مخصوص کوموسیایی ها، خودم رو شبیه دیمن کردم تا بتونم انتقام پدر و مادرم رو بگیرم.
    کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
    -بهت گفته بودم که پدرت و دیمن پدر و مادرم رو به خاطر دزدی از خزانه دولت کشتن! حالا منم طبق قولم می خوام انتقام بگیرم.
    او نیز نیم نگاهی به دیمن انداخت و ادامه داد:
    -ولی مثل این که خیلی عاشق دیمنی.
    هورزاد سریع جبهه گرفت:
    -پس چی؟فکر کردی عاشقش نیستم؟
    ماکان خیلی خونسرد گفت:
    -خب شاید اینجوری بهتر باشه. هدف من این بود که تو دیمن و هوراز رو بکشی ولی حالا... هر سه تاتون می میرید.
    سپس شمشیری را بیرون آورد و به طرف هورزاد رفت. دستانش را گرفت و تیغه ی شمشیر را روی گلویش گذاشت. خندید و گفت:
    -می خوام اول دیمن رو بکشم تا...
    ادامه ی حرف با حرف امیلی قطع شد:
    -ماکان... تو مگه نگفتی هوراز و هورزادو می کشی تا من به دیمن برسم؟
     

    Rose.Cheval

    ValkYrie
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/10
    ارسالی ها
    466
    امتیاز واکنش
    6,012
    امتیاز
    641
    سن
    18
    محل سکونت
    Kings Canyon
    ماکان پوزخندی زد و گفت:
    -فکر کردی میگذارم دیمن زنده بمونه؟ اون باعث و بانی تمام بدبختی های منه!اگه اون و پدر هورزاد نبودند شاید پدر و مادر من هم الان زنده بودند.
    امیلی جیغی زد و با شمشیرش به ماکان حمله کرد. هورزاد خودش را از دست ماکان خلاص کرد و کنار دیمن رفت. سرش را روی سـ*ـینه ی دیمن گذاشت و آرام اشک ریخت. امیلی و ماکان درگیر بودند. شمشیر هایشان به هم می خورد و سکوت اتاق را می شکست. در یک موقعیت مناسب امیلی شمشیر را روی گردن ماکان فرود آورد. پوزخندی زد و گفت:
    -الان جونت توی دستای منه! خیلی راحت می تونم بکشمت. پس دست از پا خطا نکن!
    ماکان نیز پوزخندی زد و گفت:
    -فکر نکنم اینطورکه می گی باشه!
    ناگهان در یک اتفاق غیر منتظره جاهایشان عوض شد. امیلی جیغی کشید و بر زمین افتاد؛ ماکان امیلی را کشته بود! هورزاد شک زده به این صحنه نگاه می کرد، باورش نمی شد. ماکان خندید و خطاب به هورزاد گفت:
    -چیه؟ باورت نمی شه؟ باورت نمی شه امیلی رو کشتم و الانم میخوام تو رو بکشم؟ نه؟
    با قدمات شمرده و آرام به سمت هورزاد حرکت کرد. خون قرمز امیلی، از تیغه ی شمشیرش می چکید. به نزدیکی های هورزاد که رسید، گفت:
    -می خوام همونطور که پدر و مادرم کشته شدن، بکشمت... گردنت رو می زنم.
    شمشیرش را بالا برد و با شتاب به سمت گردن هورزاد به حرکت درآورد. نیمه ی را بود که در به شدت باز شد و کیوان، ملکه یخی و سربازانش وارد شدند. سربازان بلافاصله ماکان را محاصره کردند. کیوان به سمت ملکه رفت و با نگرانی پرسید:
    -حالتون خوبه ملکه؟
    هورزاد لبخندی زد و آرام زمزمه کرد:
    -خوبم.ملکه ی یخی به سمت ملکه رفت و زانو زد:
    -من رو بکشید ملکه... من ملکه ی بی کفایتی بودم که کوموسایی ها و رهبرشون تونستن شبانه به خوابگاهم وارد بشن؛ تهدید به مرگم کنن و اختیار سرزمینم رو به دست بگیرن.
    -نه ملکه... شما ملکه ی بی کفایتی نیستید. هرچیزی که خواست خدا باشه همون میشه!
    همان لحظه هاریاز و کوموسیایی ها وارد اتاق شدند.هاریاز زانو زد:
    -من رو ببخشید ملکه... من تازه روی واقعی امیلی و ماکان رو شناختم. از این به بعد من و کوموسیایی ها به شما خدمت می کنیم.
    هورزاد سرش را تکان داد. با اشاره ی هاریاز تمام کوموسیایی ها پشت هاریاز زانو زدند. هورزاد رو به ماکان گفت:
    -چجوری دیمن رو به هوش بیارم؟
    ماکان تنها خندید و هیچ چیز دیگری نگفت.هورزاد سوالش را تکرار کرد، باز هم ماکان پاسخی نداد. این بار عصبانی شد؛ با عصبانت برخاست و به سمت ماکان رفت. یقیه ی لباسش را گرفت و غرید:
    -بهت گفتم چجوری به هوشش بیارم؟ نشنیدی؟
    ماکان نیش خندی زد و گفت:
    -اگه می خواستم بگم همون اول می گفتم.
    هورزاد از عصبانیت چشمهایش را بست. این بار سوالش را شمرده شمرده تکرار کرد:
    -بهت گفتم... چجوری... به هوشش... بیارم؟ ها؟
    هاریاز دخالت کرد و گفت:
    -زمان دارو تموم بشه پادشاه هم به هوش میان ملکه.
    هورزاد یقیه ی ماکان را ول کرد و به سربازان گفت:
    -سریع تر ببریدش... نمی خوام دیگه ریخت نحس اش رو ببینم.
    ناگهان ماکان از دست سرباز ها خودش را نجات داد و با شمشیرش که افتاده بود به سمت هورزاد حمله ور شد. هازیار جلوی هورزاد ایستاد و شمشیر به شکم او عصابت کرد. چشم های هورزاد درشت شدند، با بهت گفت:
    -هاریاز؟ چرا این کار رو کردی آخه؟
    سربازان ماکان را گرفتند و بردند. هورزاد کنار هاریاز زانو زد، دوباره اشکهایش روان شدند:
    -ببخشید هاریاز. به خاطر من...
    هاریاز حرف هورزاد را قطع کرد و گفت:
    -نه ملکه... وظیفه ام بود. من به عنوان... کسی که... شما رو... ملکه ی خودش... می دونه... باید... از شما... محافظت... کنم! بعد از من... شما... شما... فر... مانده ی... کومو...سیا...یی ها... هس...هس...
    ادامه ی حرفش را نتوانست ادامه دهد و به دیار باقی شتافت. اشک های هورزاد با شدت بیشتری شروع به باریدن کردند. هق هق اش شکوت فضا را شکافت. کشان کشان خودش را به کنار دیمت رساند، سرش را روی سـ*ـینه ی دیمن گذاشت و آرام زمزمه کرد:
    -خوشحالم که آسیبی بهت نرسیده عشقم.
    -منم همینطور عزیزم!
    با تعجب سرش را بالا آورد که چشمهایش با چشمهای دیمن، چشم در چشم شدند.

    پایان وان شات بازیچه
    ساعت 20:30
    شنبه 2/17/2018
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا