وان شات وان شات تقدیر|آتنا رضایی کاربر انجمن

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آتنا رضایی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/16
ارسالی ها
80
امتیاز واکنش
2,069
امتیاز
316
به نام نون
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
قلم
نام وان شات:تقدیر
برگرفته از رمان ذهن خالی،هما پور اصفهانی
نویسنده:آتنا رضایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • آتنا رضایی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/16
    ارسالی ها
    80
    امتیاز واکنش
    2,069
    امتیاز
    316
    بی حوصله و کلافه نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.خیلی وقت بود که منتظر رفتن بود.با پایش روی زمین ضرب گرفت،حسابی خسته بود.ساعاتی پیش از کویت برگشته بود و قصد داشت مستقیما به کیش برود.حال که می دانست پولک کجاست کمی آرام گرفته بود.یادش افتاد که به فرانک خبر آمدنش را نداده است.دستش را در جیبش فرو برد و گوشی اش را بیرون کشید.از لیست مخاطبینش شماره ی فرانک را پیدا کرد،اما لحضه ایی پشیمان شد.شاید بهتر بود وقتی که پایش به آنجا رسید او را در جریان می گذاشت.سرش را به پشتی صندلی سرد تکیه داد و چشمان خسته اش را برای چند لحضه روی هم گذاشت.در طول این دوهفته حتی یک بار هم خواب به چشمانش نیامده بود.مگر می شد پولک نباشد و او آرامش داشته باشد؟آتشی که درونش شعله می کشید تنها با حضور او فروکش می کرد.در این مدت برای دومین بار از دست او به جنون رسیده بود.با شنیدن صدای پیجر فرودگاه که خبرتاخیر هواپیما را اعلام می کرد کلافه پوفی کشید و هنذفری هایش را در گوشش گذاشت.صدای خواننده ی محبوبش و آهنگی که رفیق لحظاتش شده بود در گوشش پیچید.
    باید تو رو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست
    تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
    تا آن سر دنیا هم که می شد پی پولکش می رفت.حال که از حس او به خود مطلع شده بود محال بود که پا پس بکشد.
    با اینکه بی تاب منی بازم منو خط می زنی
    باید تورو پیدا کنم،تو با خودت هم دشمنی
    هنوز هم باور اینکه پولک از اول دلبسته ی او بوده برایش سنگین بود،غرور او بدجور برایشان سنگین تمام شده بود.
    کی با یه جمله مثل من می تونه آرومت کنه؟
    اون لحضه های آخر از رفتن پشیمونت کنه؟
    فکر اینکه چرا در خانه نبوده تا مانع رفتنش شود داشت از درون او را نابود می کرد.
    دلگیرم از این شهر سرد
    این کوچه های بی عبور
    وقتی به من فکر می کنی،حس می کنم از راه دور
    می دانست او چشم انتظارش است.باید می رفت و پایان این قصه را رنگ شیرینی می زد...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا