وان شات وان شات تابستان لاکچری | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
°°[ بنام تنها خالق هستی]°°
.
نام اثر:
وان شات تابستان لاکچر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

نویسنده:
خیال راد
برگرفته:
رمان تابستان لاکچری
علت:
مسابقه
شروع وان شات:
آخر رمان

یا حق
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    شروع
    پست " 1 "
    فردا تولدم بود. تولد هفده سالگیم و من هنوز که هنوزه دل تنگم.
    دگر مثل قبل اتش نمی سوزانم و آن طراوت قبل، دگر در من دیده نمی شود.
    من داشتم در آتش عشق مرد جنگل می سوختم و می ساختم، دلم برای آن دیدار های مخفیانه مان تنگ شده بود، برای آن چشمانی که موقع عصبانیت قرمز می شدند، برای کسی که در اولین دیدارمان، درشب، فکر کردم جن است، همان کسی سختی های زیادی کشیده.
    آه ای خدا، که نرسیده به معشوق من را از او جدا ساختی.
    هر شب روبه قبله خدا می شوم و سجده می کنمو بر روی سجده، مهر ساخته شده از گل، و جانماز فیروزه ای رنگم اشک هایم را به جان می خرند.
    هر شب بر روی نماز دعا می کنم که برای لحظه ای هم که شده من معشوق جانم را برای یک لحظه دیگر ببینم اما... می دانم که فقط یک خیال خام است!
    ـ ساحل... بیا نهار.
    آه مادر جانم! کاشکی تو می توانستی مانند فیزیک، معادله عشق ساحلت را هم به آسانی حل کنی تا دختر جانت می توانست یک نفس آسوده بکشد.
    از اتاق بیرون آمدم و به پایین رفتم. من دیگر میل به ماکارونی های پر از گوشت قیمه را هم نداشتم!
    روبه روی سودابه نشستم و چنگال به دستم گرفتم و بغض به گلویم چنگ انداخت.
    یک چنگال پر ماکارانی را همراه بغض بزرگم خوردم.
    آه ای مرد جنگل، تو اصلا نمی دانی که عشق تو چه به سر این ساحل بخت برگشته ات آورد اما هنوز هم که یاد دیدار آخرمان می افتم دلم می خواهد دهانت را سرویس کنم! غول بیابانی! اگر جمله " دوستت دارم ساحلم" را بر زبان می آورد ها، من بال در می آوردم و کل دنیا را پرواز می کردم و بعد در آغوشت فرود می آمد اما چه کنیم که تو انگار زورت آمد بگویی و به یک آغـ*ـوش سفت بسنده کرده که استخوان هایم در هم پیچیدند.
    خواستم از روی میز بلند شوم و به اتاقم بروم و دوباره تارک دنیا شوم که مادر گفت:
    ـ فردا برای تولدت عمه مریم جان میاد.
    خوشحالی را در تک تک سلول های وجودم احساس می کردم. هر چه نباشد، پای عمه مریم جانم در میان است.
    ـ وای چه خوب.
    نیشم باز شد و پدر جان با خنده گفت:
    ـ ففط پای این عمه ما در میون باشه که این ساحل دوباره شاد شه.
    مادر جان دوباره سرش را بلند کرد وگفت:
    ـ این سنگینی نشونه بزرگ شدنشه اقا.
    سودابه جانمان مثل همیشه با این نظریه مادر مخالفت کرد:
    ـ نه نه نه! اشتباه می کنید، این نشونه افسردگی دوره جوانی هستش.
    با کسلی از آشپزخانه بیرون زدم. هیچ کدامشان نمی دانستند من چه مرگم است! اخر مرا چه به بزرگ شدن و افسردگی دوران حوانی گرفتند؟ چه حرفا.
    وارد اتاقم شدم و طاق باز خودم را بر روی تخت انداختم و به ترک دیوار خیره شدم. این روز ها می خواستم خودم را با همه چیز سرگرم کنم تا فکرم به محمد جانم، مرد جنگلم نیفتد.
    هر چه می خواهم او را فراموش کنم نمی شود، انگار خدا می خواست تقاص کار های اشتباهی را که انجام دادم را با فراموش نکردن محمد پس بدهم. خدا قدرت فراموشی را از بنده شیطانش که با دور شدن از معشوقش دیوانه شده بود را گرفته بود.
    غلتی زدم و هر دو پایم را بلند کردم ، بر روی تخت کوباندم.
     
    آخرین ویرایش:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    پست آخر​

    آخر این دل بی قرار من، کاری به دستم می داد و مرا رسوای عالم می کرد اما... عشق به رسوایی اش می ارزد؛ به اینکه او را ببینم و بانگ آواز عاشقی سر دهم، در هر جا و مکانی او را عشق و یارم بخوانم، می ارزد. عشق را چه به پنهان کاری؟ آه که اگر سن ام مناسب بود، به کسی از اعضای خانواده می گفتم، البته غیر عمه مریم جانم که قربانش شوم خودش خبردار شد به وسیله آن کوروش نردبان!
    اما حال که دارم آخرین روز از سن 16 سالگی را می گذرانم و وارد سن 17 سالگی می شوم، اگر بر فرض مثال به آبجی سودابه جان بگویم، در جوابم پاسخ می دهد:" ساحل جان تو الان در سنی هستی که اینجور عشق و عاشقیا عادی اما عزیزم، اینجور عشق و عاشقیا تو این سن، زودگذرن... مثل یک نسیم بهاری"
    اگر به مادر عزیزم بگویم، سریع مرا بازخواست می کند که این عشق جان را کجا دیده ام که البته مطمئنم تا قبل از اینکه من به مادر بگویم، آبجی سودابه جانم چوقولی مان را کرده است.
    پدر هم که نه! به راستی رویش را ندارم که جلویش بنشینم و بگویم ای پدر جان! بیا و این بنده حقیر را نصیحتی کن و بگذار به عشقش برسد! پدرجان، ساحلت عاشق شده.
    واقعا که اگر در چنین موقعیتی گیر بیفتم، قطعا آب میشوم در زمین!
    غلتی زدم و خاموش به کبوترانی نگاه می اندازم که بر روی نرده تراس اتاقم جاخوش کرده اند.
    آه کبوتران، خوش به حالشان، می توانند با عشق شان باشند. می توانند همراه یکدیگر به سمت دریا های بی کران پر بزنند و ...
    آه! ساحل دیوانه شدی رفت!
    روحم کتاب خواندن می خواست و جسمم تنبلی می کرد و این درخواست را رد می کرد.
    کمی خواندن سگ ولگرد صادق هدایت جانم، وحشی بافقی عزیز، لاهوتی و ... فروغ که این روزها، شعرهایش، دکلمه هایش، تکه تکه های متن زندگی اش، شده بود همدم این ساحل سردرگم و خسته.
    بلاخره این تن یاری کرد و بلند شدم. به سمت کتابخانه عزیزم رفتم و دیوان فروغ فرخزاد را دراوردم و به سمت تراس رفتم، در هایش را بستم و بر روی صندلی میز مطالعه ام نشستم. بی اهمیت، صفحه ای یهویی دراوردم و اولین چیزی که به چشمم خورد را خواندم:
    ـ نمى دانم چه مى خواهم خدايا
    به دنبال چه مى گردم شب و روز
    چه مى جويد نگاه خسته من
    چرا افسرده است اين قلب پرسوز
    ز جمع آشنايان مى گريزم
    به کنجى مى خزم آرام و خاموش
    نگاهم غوطه ور در تيرگى ها
    به بيمار دل خود مى دهم گوش
    گريزانم از اين مردم که با من
    به ظاهر همدم و يکرنگ هستند
    ولى در باطن از فرط حقارت
    بدامانم دو صد پيرايه بستند
    ازاين مردم که تا شعرم شنيدند
    برويم چون گلى خوشبو شکفتند
    ولى آن دم که در خلوت نشستند
    مرا ديوانه اى بدنام گفتند
    دل من اى دل ديوانه ى من
    که مى سوزى از اين بيگانگى ها
    مکن ديگر ز دست غير فرياد
    خدا را بس کن اين ديوانگى ها
    آه که انگار فروغِ بی فروغ این را برای دل تنگ و خسته من نوشته. به سراغ شعر بعدی می روم:
    ـ گرمای کرسی خواب آور بود
    من تند و بی پروا
    دور از نگاه مادرم خط های باطل را
    از مشق های کهنه ی خود پاک میکردم...
    چون برف میخوابید
    در باغچه می گشتم افسرده...
    در پای گلدانهای خشک یاس
    گنجشکهای مرده ام را خاک میکردم...
    خواستم لب باز کنم و فاتحه ای برای فروغ عزیز بخوانم که در اتاق بی هوا باز شد و آبجی سودابه جان در چارچوب در نمایان شد؛ به چارچوب در تکیه داد و گفت:
    ـ ساحل می خوایم بریم خرید، میای؟
    بی حوصله و کسل کننده نگاهش کردم و در صندلی چرخ دارم فرو رفتم و با پایم او را مجبور به تاب خوردن کردم:
    ـ نه آبجی، حوصله نیستش، پیداشم نمی کنم.
    نچ نچی راه انداخت و گفت:
    ـ با اینکه اصلا از شیطون بازیات خوشم نمی یومد اما... از این وضعت هم خوشم نمیاد.
    دلم می خواست چیزی بارش کنم اما خب؟ گفتم که! حوصله نیستش، پیدایش هم نمی کنم!
    بی حوصله تر از قبل بلند شدم و به سمت تختم رفتم و دوباره بر رویش ولو شدم.
    * * *
    ( فردا ـ تولد)

    ـ ساحل برو اماده شو می خوایم تولد و شروع کنیم... دِ برو دیگه.
    با کج خلقی بلند شدم و به سمت راه پله رفتم:
    ـ باشه بابا رفتم.
    سودابه "بداخلاقی" نثارم کرد که پشت چشمی برای خود او که ملکه بداخلاق ها بود نازک کردم.
    لباس هایم را با یک شومیز آلبالویی و شلوار جین عوض کردم و از اتاقم بیرون زدم. هم اینکه از راه پله ها رد شدم، در باز شد و عمه مریم جان وارد شد و همانگونه گفت:
    ـیاا... نامحرم همراهمه.
    مات شدم و به پشت سر عمه نگاه کردم. باورم نمی شد این کسی که مانند آدم لباس پوشیده باشد همان مرد جنگل خودمان باشد. ریش هایش را از ته زده بود و این موضوع سنش را کمتر نشان می داد.
    این قلب بی جنبه ام، از دیدنش شروع به تاپ تاپ کرد و من، برگ جدیدی از زندگی ام ورق خورد.


    *پایان*​
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا