وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀

بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان وان شات: بالِ زخمیِ شاهین
برگرفته از: رمان تا تلاقی خطوط موازی به قلم زکیه اکبری
نویسندهء وان شات: پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه ، پلیسی ، تراژدی
خلاصه: بهار ادعا می کند امیراحسان را فراموش کرده است. به ترغیب محمّد وارد باند خرچنگ می شود که اطلاعات سرّی شان را برای محمّد بفرستد و آن ها بتوانند باند را دستگیر کنند. یک شب، در حالی که تمام اعضای باند دورهم در رامسر جمع بودند، پلیس می زند به لانه شان. شاهین با اطلاع از آن که بهار به او خــ ـیانـت کرده است، دستش را می گیرد که فرار کنند و امیراحسانِ مصدوم، با ناآگاهی از زنده بودن بهار، تیری می زند و این تیر به پهلوی بهار اصابت می کند. و اکنون بهار و احسان به فاصلهء یک اتاق، از هم دور افتاده اند...

پیشگفتار: فوق العاده ترین سکانسِ این رمان، به گمانم همین صحنه است. اگر قصد دارید که خودِ رمان را بخوانید، لطفاً پیش از این وان شات بخوانید. این وان شات تمام تصورات ذهنی تان را به هم می ریزد.
 
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    احساس می کردم تب و لرز دارم. از درون در جهنّم به سر می بردم و تمام اعضای تنم از سرما می لرزید. چنانکه سلول های تنم گریه می کردند از این بلاتکلیفی.. من هم بلاتکلیف بودم. تمام من بلاتکلیف بود. ناله می کردم. بازهم گنگ نبودم. مثل فیلم ها. همه چیز یادم می آمد. خوب هم یادم بود که چه شد. امیراحسان به من شلیک کرده بود! خانه ات آباد بهار؛ چه ها که تجربه نکردی! در هیچ تراژدی ای گنجانده نشده که عاشق به شلیکِ تیر معشوقش بمیرد. من هم خواهم مُرد؟
    آمدم حرف بزنم اما گلویم سوخت. نشد... نتوانستم. به زحمت، با صدای نازک امّا آرامم گفتم:
    - امیر.
    صدای پوزخند آمد اما توجه نکردم..:
    - احسان..
    به زور چشمانم را تا نیمه باز کردم و چرخاندم. رنگِ چراغ برایم زیاد بود. سفیدیِ مطلق رو به رویم بود و هاله های سیاه رنگِ آزاردهنده ای که سردرد و تبم را شدّت می بخشید. اندکی بعد، شاهین را دیدم که چهار چشمی به من زل زده بود. دلم گریه می طلبید از آن حجم غریبگی و آزردگی در نگاهش. با زاری گفتم:
    - آب.
    صدای خرچنگ آمد:
    - آب؟ آب می خوای؟ بگو زهر می خوام.
    توجه نکردم:
    - امیر...
    شاهین دیگر مراعات نکرد، دیگر کوتاه نیامد؛ با پوزخند و حرص گفت:
    - امیر؟؟ هه هه! به لطف خدا مُرد. می فهمی؟ مُرد. ناز شستت کیان.
    صدای کیان هم آمد امّا هیچ کدام جز شاهین در دیدم نبودند. فقط چهرهء غم آلود شاهین را می دیدم.
    - خواهش می کنم شاهین جان.
    امیراحسان... امیر احسان زن داشت. زندگی داشت. متعلق به کسی دیگر بود اما از اینکه مرده باشد، بی تاب شدم. او پس از من ازدواج کرد. با زنی که زیبا بود، جوان بود، خانُم بود. مجرم نبود. مثلِ من نبود. چهره اش شرارت نداشت. او امّا امیراحسان را نمی توانست مثل من دوست داشته باشد.
    تمام جانم را جمع کردم و جیغ کشیدم:
    - «نه».. خدا!
    پهلویم آتش گرفت. انگار چاقوی داغ را فرو کرده باشند در تنم.
    تکان می خوردم؛ می مردم. امیراحسان مُرد؟ بهار چرا زنده بماند؟ بهار چه فردایی دارد؟ راست گفت محمّد که هدف من فقط جلبِ امیراحسان بوده. بگذار بمیرم... امیر احسان مرد؟ بگذار من بمیرم.
    آن قدر جیغ کشیدم که خرچنگ گفت:
    - شاهین الان می میره!
    شاهین که به دیوار تکیه کرده بود، با عصبانیت روی صورتم خیمه زد و گفت:
    - نه. دلم نیومد یه دفعه بکشمش و خلاصش کنم. توى اتاق بغلی مث سگ مرده افتاده. خُب؟ می خوام زجرش بدم. زَجر.
    مور مور شدم. دلم لرزید. شاید فکر کردن به سوءتفاهم امیر در این شرایط یک نوع جوک محسوب میشد اما من با دلی پر غصه، با آن حال وخیم؛ به این فکر کردم که اگر او هم همراه ماست پس هنوز نمی داند من بی گـ ـناه هستم! این دیگر آخر بدبختی هایم بود! تصویر ذهنی امیراحسان در حال حاضر این بود:
    «بهار نامرد و خائن است!!»
    از تصور همچین تصوری، آن هم از امیر احسان، با جیغ و بی تابی گفتم:
    - خدا.. منو بکش خدا! حالا در موردم چه فکری می کنه؟!
    و های های زار زدم. خرچنگ با خنده گفت:
    - شهرزاد گفت هذیون گفتنش شروع شد تعجب نکنیما! الان شروع شده.
    با نفرت رویم خیمه زد و گفت:
    - کاری با شما دوتا زن و شوهر بکنیم که تو تاریخ که هیچی- -
    شاهین غرید:
    - بشین خرچنگ.
    گند بزنند به آن ریاستش که شاهین به او فرمان می داد و او هم فرمانبری می کرد! خرچنگ نشست و با تهدید گفت:
    - حیف شاهین واسم عزیزه. حیف....
    کیان که به شدت از او حس تنفر داشتم به شاهین درحالی که دست به سـ*ـینه ایستاده بود، گفت:
    - شاهین داشتم می زدمش، تو اتاق دیوونه شده بود مرتیکه! هر یه مشت و لگدی که می خورد می گفت «بهار»!
    شاهین که عصبی و تند نفس می کشید، روانی تر شد. از جا پرید و با فریاد فحش زشتی داد و من از خجالت آب شدم. هار شده بود دیوانه... غرید:
    - کیان اینو بگیر دهن این زنیکه رو ببند تا صداش نیاد اون اتاق. فقط بذارید بشنوه..
    وحشت زده تخت را چنگ زدم. شاهین چه کار می خواست بکند؟

    [/HIDE-THANKS]​
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    امیراحسان را بی سلاح گیر آورده بودند. کیان اما خونسرد و آرام نزدیک شد. روسری بود، چه بود، نمی دانم؛ محکم به دهانم بست و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت:
    - «هیش»..
    باشد. دهانم را می بندم؛ امّا ببینم به قلبم هم می توانی بگویی «هیش»؟ می دانستم توان باز کردن گره به آن سفتی را ندارم. پس با وجود دست های آزادم، تنها با چشم هایی اشک آلود، در حالی که به دیوار سپید رو به رویم خیره بودم، گوش سپردم.
    هَوو داشتم؟ عیبی نداشت؛ آن لحظه یادم نبود. برای من زانتیای درب و داغون گل زد اما برای زن جدیدش شاسی بلند لوکس خرید؟ آن لحظه آن هم مهم نبود. درست شب پیدا شدنم، به جای ابراز دلتنگی دست رویم بلند کرد؟ لبم پاره شد؟ آن هم عیبی نداشت... می دانی چه یادم بود؟ این که من روزی از او یک گل نرگس داشتم. این که وقت هایی داشتیم که عاشق بودیم. عاشق و شاد... پس.. وقتی که اولین داد را کشید، جگرم خون شد. نمی دانی چه می گویم امّا قلبم داشت فریاد می کشید. تمامِ تنم جیغ می کشید. مردِ شریفِ من.. کتکش میزد شاهین ذلیل شده. ضعیف گیرش آورده بودند. احسانِ قوی را مثل یک کودکِ یتیم می زدند. لحظه ای که تیر خوردم، با وجودِ ضعفم به خاطر دارم که امیراحسان بر شاهین غالب بود. رزمی کار بود مثلاً... اما حالا عربده هایش جگرم را خون می کرد. شاهین یک دفعه با فریاد گفت:
    - زنتو کشتی! خاک تو سرت... البته یکی دیگه داری، این نشد اون، اون نشد یکی دیگه. خوب بلدی که تو!
    با التماس به کیان نگاه کردم؛ او اما بی رحم، با یک لبخند نگاهم می کرد. این ها آدم نبودند. از زجر کشیدنم لذّت می بردند؟ شاهین آن طرف حنجره اش را پاره کرد:
    - بگو غلط کردم.
    امیراحسان فریاد زد و گریه ام شدّت گرفت:
    - نمیگم.
    - بگو.
    - خفه شو پست فطرت.
    نمی دانم چه کارش کرد که از فریادش عرش به لرزه درآمد:
    - «یا حسین»..
    وقتی می گوید «یا حسین»، یعنی خودت ببین چه فاجعه ای شده. با غصه چشم بستم و فقط اشک ریختم. زن ها اگر می توانستند با اشک هاشان بجنگند، همین حالا سومین جنگ جهانی را یک تنه راه انداخته بودم. در اتاق باز شد و شاهین وحشی با قهقههء شیطانی گفت:
    - نسل آقا سید منقرض شد.
    شانه هایم می لرزید و آرام گریه می کردم. چه می کردم؟ تمامِ جانم جان می داد و من اقیانوس را زیر سؤال می بردم با اشک هایم...
    هر سه زدند زیر خنده؛ اما شاهین سریع خنده را کوتاه کرد و رو به خرچنگ با کلافگی گفت:
    - پاتی مریضه خرچنگ... حالا بیا و ثابت کن اون بدبخت دستی نداشته.
    رو به من با لحن بدی گفت:
    - هُش..؟! شنیدی؟ اون طفل معصوم خونه جا موند الاغ. به خاطر توی جاسوسِ خائن..
    مثل یک بچه، آرام بغض کرد:
    - آرش هم جا موند... واسه انتقام آرش هم که شده اون مرتیکه رو نابود می کنم.
    دیگر یک حیوان کامل شده بود. هیچ ایده ای برای ادامهء زندگی مان نداشتم. این هم از عشق آتشین شاهین. یک آن از حماقت محمد و خودم و حاج آقا خنده ام گرفت. چه فکری می کردیم در مورد این روانی ها؟!
    شاهین امر کرد:
    - کیان، خرچنگ لطفاً بیرون.
    دو گنده بک بی وجدان خارج شدند. پیش از خروج کامل خرچنگ شاهین گفت:
    - خرچنگ؟
    - ها؟
    - شهرزاد گفت کی میاد؟
    - تو راهه..
    - بگو بجنبه خون ریزی داره این.
    و من را نشان داد. خرچنگ هم که برایش مهم نبود:
    - باشه.
    به محض خروج کامل خرچنگ، شاهین آرام گفت:
    - شنیدی؟
    فقط چشم بستم تا نبینمش. دستمال دور دهانم را باز کرد و رویم خیمه زد:
    - آخ که بد کردید... بد. بد کردید. تا حالا باهاتون کاری نداشتم. الان دیگه کارو زندگیمو ول می کنم تا کامل ترتیبتونو بدم. عوضیِ پست فطرت.
    با نفرت چشم باز کردم و آب دهانم را رویش انداختم. با اخم و انزجار ادامه داد:
    - یادت رفته چه قدر هوات رو داشتم؟ احمق..؟
    فقط خیره نگاهم کرد. حتی آن چندش را از روی گونه اش پاک نکرد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    دلم از درد داشت می ترکید. دوست داشتم بمیرم. همین. همان طور که به هم خیره بودیم، نگاهم آرام آرام از چشمانش به سمت بینی اش افتاد. رد باریکی از خون، لغزان و رقصان از بینی اش جاری شد! متوجه شد و دست پاچه، پشت دستش را رویش کشید. ردِ قرمز رنگش مالیده شد به دک و دهانش. یک لحظه فراموش کردم چه ها که نشد... می دانی؟ یک جوری، یک جوری شدم.. صدای پاتریشیا در ذهنم پیچید «تو فقط می تونی باهاش مهربون تر باشی!» و برق آخر چشمانش...
    نه! یک لحظه حس کردم دردی ندارم. نه جانم آن طرف در حالِ جان دادن است و نه من این جا پهلویم شکافته؛ بهت زده بودم. شاهین دست پاچه شد. به سرعت خارج شد و من با یک دنیا فکر و سؤال تنها ماندم. اصرارها و گریه های شهرزاد برای بردن شاهین به امریکا... توجه ها و دلسوزی های شاهین برای پاتریشیا... اصلا.. خودِ وجود پاتریشیا! با آن بیماری خاص! سرطان. چه طور از یتیم خانه..؟ پایش به اینجا باز شده بود؟! شاهین؟؟
    هه.. روانی نبودم اما برای شاهین گریه کردم! این گریهء غم انگیز، فقط و فقط برای او بود. حتی یک ذره اش هم برای خودم و یا بهتر است بگویم خودمان نبود. نمی خواستم این جوری بشود. شاید اگر یک گلوله در مخش می رفت این قدر دلم نمی سوخت اما... سرطان خون... جوان بود... یک جوان مجرمِ نخبه.
    با سوز برایش اشک ریختم. می دانی؟! حس من غلط نمی گفت. تمام خاطرات هشت سال پیشمان مثل یک فیلم از نظرم گذشت...
    خونسردی هایش.. محل ندادن هایش... کار در آزمایشگاه... پدر بازی هایش برای آرش... گردنبند دوستی... و درآخر رد خون جاری شده از بینی اش... تقاص داد؟ تقاصش بود؟ پس خرچنگ... حوری... فرحناز.... بقیه؟ فقط من و او؟! خوش دل ترین ها بین گروه نفرین شده مان تقاص دادند؟! نمی دانم. تلخ بود قصهء هر دوتایمان. یعنی تمامِ آدم ها چنین قصهء دردناکی دارند؟ تراژدی ای زندگی لجن ما را روایت کرده؟
    تازه فهمیدم چرا آن طور در جمع قول گرفت برایش بمانم. چرا نگران بود بروم. چرا مادرش را دعوا کرد که من نفهمم چرا اصرار می کند برود امریکا. بلند بلند گریه کردم. درد پهلو یادم رفت. اصلا نمی دانم تیر را چه کسی در آورد فقط گریه کردم برای سرنوشت تلخ شاهین. هنوز مطمئن بودم عاشق او نیستم. یادم نرفته بود او یک مجرم بود، فقط از روی یک دلسوزی... یک حس خاص... حتی شاید حسی خواهرانه... برای برادر جوان نخبه ام اشک ریختم.
    صدای نا باور امیراحسان آمد.. از پشت دیوارها؛ دیوارها کی چنین مهربان بودند؟
    - «بهار»؟
    قلبم کوبید. ساکت شدم. هق هقم در گلو خفه شد. باز گفت:
    - «بهار»؟!
    چه باید می گفتم. اشک هایم را پاک کردم و سرچرخاندم.
    صدایش از پریز می آمد انگار. با حسی خاص گفتم:
    - چی؟
    باید می گفتم «جانِ بهار».. «جانِ لاجانِ بهار»..؟ او امّا در فکر دیگری بود..
    - تو...
    ببین خستگی ام تا کجا کشیده که حتی حوصلهء دفاع نداشتم. حوصلهء رفع سوءتفاهم.
    - بهار... بیا اینجا. بهار..؟
    خنده دار بود. باید می خندیدم. خنده ای که به گریه بیاندازد تمامِ تماشاچیانِ این تئاترِ دونفره را.. فکر می کرد جزء باند هستم. فکر می کرد جزء باند هستم و می توانم ولی نمی روم پیشِ عزیزم. نمی دانست اسیری هستم تیر خورده به دست خودش. اسیری هستم گلوله خورده؛ گلوله ای که نه در پهلویم که دقیقاً به وسط قلبم اصابت کرده.
    آرام گفتم:
    - نمی تونم. درد داره. منم مثل خودت اسیرم.
    ساکت شده بود. نمی دانست چه بگوید. نمی دانستم چه بگویم. نمی دانستیم چه بگوئیم! این مکالمه بعد از آن همه دوری نکبتی مکالمهء عادی ای نبود! اما هر دو نمی فهمیدیم. از چیزهای مسخره حرف می زدیم جای آن که از دلتنگی بگوئیم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    - ...
    - مبارک باشه شاه داماد.
    گنگ بود:
    - چی؟
    - همسری.
    گنگ تر، و انگار که نمی شنید..:
    - چی؟
    - هیچی... بد زدی امیراحسان. پهلوم داره آتیش می گیره..
    امکان نداشت.. امکان نداشت.. امکان نداشت:
    - بمیرم..
    گیج و منگ به سقف نگاه کردم. ابراز علاقه بود؟! نگرانم بود؟ می دانست؟ پر بغض ادامه داد:
    - من.. بهار فکر می کردم پشیمونی. اون روزی که اعتراف کردی می خواستم کمکت کنم. باورم شد پشیمونی. دوستت داشتم.. بد اخلاق بودم باهات امّا دوستت داشتم. می خواستم کمکت کنم؛ اما حالا.. با این که می بینم باهاشونی بازم... باز هم- -
    گریه می کرد؟! این گرفتگی صدا چه معنا می داد؟ نمی دانم.. شاید...
    - باز هم دوستت دارم.
    آه.. گریه بود. چرا که واضح بینی اش را بالا کشید:
    - چرا این کارو با من کردی بهار؟ هدفت چی بود؟ به خدا روزی نشده بود نرم سر اون قبر. پنجشنبه، جمعه نداشت. از همون وقت که تونستم با عصا راه برم، همه ش پیشت بودم. اون وقت تو این جا...
    - من کاری نکردم امیراحسان.
    - بسه دیگه.. توجیه نکن. سی سالم بود عاشق نمی شدم، همه می گفتن مریضم که هنوز عاشق نشدم که هیج؛ حتی به کسی تمایل پیدا نمی کردم. اما وقتی عاشق شدم، دیگه شدم بهار... من دوستت داشتم بی انصاف... بیا ببین چی کارم کردن...
    چرا خب! مگر می شود خوشم نیاید از شنیدن این حرف های محال؟! اما دلم صاف نبود. فکر می کرد من همدستشان هستم. زن داشت... دلمان صاف نبود. نه من، نه او.. پس آن طور که باید، لـ*ـذت نمی بردم. ناراحت بودم:
    - کسی که کسی رو دوست داره فعلاً واسه ش جایگزین نمیاره.
    - بهار فقط بگو چرا این فیلم ها رو بازی کردی؟! عزت و اقتدار و دین منو به لجن کشیدی...
    وای خدا! دیوانه ام کرد:
    - من نمی تونم الان چیزی بگم. باور نمی کنی. چه فایده؟! این قدر منو دروغگو دیدی گفتنش فایده نداره.. می خوای باور کن می خوای نکن. من و محمد و پدرت- -
    در باز شد و شهرزاد داخل؛ پشت بندش شاهین هم رنگ و رو پریده آمد. شهرزاد کنارم نشست و لباسم را بالا داد.
    - اوه اوه.. خیلی عمیقه!
    شاهین که دست به سـ*ـینه کنار تخت ایستاده بود با اعصاب خُردی گفت:
    - حالا هرچی. الان نظر نخواستیم. بگو چی کار کنم؟
    - خودت در آوردی تیر رو؟
    - آره. با کمک کیان.
    شهرزاد اخم کرد:
    - دیوونه ها.. بافتش رو داغون کردین.
    - میگى چی کار می کردیم؟! منتظر می شدیم بمیره یا می رسوندیمش بیمارستان که بگیرنمون؟
    متوجه شدم زخمم را شست و شو می دهد. با درد چشم بسته بودم پلک می فشردم.
    - گفتی شوهرش زده؟ مگه دوستت شوهر داره؟!
    وحشیانه غریدم:
    - ما دوست نیستیم.
    شاهین مهربان شده بود باز:
    - باشه قربونت برم... فدات بشم.
    امیراحسان فریاد زد:
    - ببند دهن کثیفت رو..
    شهرزاد متعجب از کار ایستاد و به پریز نگاه کرد:
    - چی به چیه؟!
    شاهین عصبانی گفت:
    - هیچی تو کارت رو بکن.
    امیراحسان بلند و لرزان ادامه داد:
    - به خدا قسم خوردم تو یکی رو خودم تیکه پاره کنم.
    شاهین از همین جا عربده زد:
    - خفه شو. فعلاً بذار با زنت- -
    احسان اصلا نماند باقی اش را گوش دهد. مشت بود، سر بود، نمی دانم، به دیوار کوبید و گفت:
    - مردی بیا این ور.
    دو مرد بزرگ، مثل پسر بچه ها دعوا می کردند. جیغ کشیدم:
    - بسه.. از خودم حالم به هم می خوره... سره منه؟! آخ که الهی من بمیرم...

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    شهرزاد با تشر آرامی گفت:
    - آروم! نگاه جیغ می کشی، هر یه زورت خون ریزی داره.
    امیراحسان با حال خرابی گفت:
    - خوبی بهار جان؟
    شاهین با اخم صورتش را جمع کرد:
    - اَه! مزخرف چندش! احمق تو بشین اون ور دعای کمیلتو بخون.
    احسان عصبی بود؛ یکی از آن فریاد هایش را کشید و گفت:
    - پس چی که می خونم. عوضی... تو تموم شدی فهمیدی؟ تو دیگه هیچی نیستی. شاهین شاهینِ خر هم نبود.
    شاهین قاطی کرد. با پایش کوبید به پایهء تخت و تخت محکم تکان خورد. وحشیانه رفت که برود آن اتاق و داد کشیدم:
    - تو رو خدا ولش کن شاهین..
    اهمیت نداد و خارج شد. صدای کتک کاری بلند شد. می دانستم این بار امکان دارد از اسلحه استفاده کند. دستم به هیچ جا بند نبود:
    - شهرزاد خانم تو رو خدا برید نذارید- -
    - من نمی تونم. شاهین دعوام می کنه.
    نا باور گفتم:
    - شما مادرشی ازش می ترسی؟!
    صدای دادِ از درد شاهین آمد. شهرزاد این بار دلواپس دوید. نمی دانم چه دید که با جیغ و داد و التماس گفت:
    -نکن. نکن نامرد! نکن اون بچه مریضه، می فهمی؟
    جگرم خون شد. فهمیدم احسان پدر شاهین را درآورده... حرف شهرزاد با آن گریهء سوزناکش دلم را ترکاند. شاهین خشدار فریاد زد:
    - برو گم شو شهرزاد به تو ربطی نداره.
    از صدای زور زدنش فهمیدم حدسم درست بوده. شهرزاد با گریه التماس می کرد:
    - آقا تو رو خدا... جون خانمت نزنش. به خدا پسرم مریضه.. نکن..
    از صدای قدم های محکمش خودم را سفت کردم و پهلویم داغون شد. امیراحسان با بدترین وضع ممکن در چهارچوب در ظاهر شد. عملاً چیزی به عنوان لباس تنش نبود. پاره پاره و چاک چاک... موهای سیاهش در هم و گره خورده. صورتش خونین و کبود. تلو تلو خورد و به سمتم آمد. دلم رفت برای آن صورت قرص ماهش. با گریه گفتم:
    - الان میاد این جا تو رو خدا حواست باشه.
    شهرزاد این مرتبه واقعاً جیغ زد:
    - هی! شاهین!
    امیراحسان برگشت و با یک حرکت چرخشی، پا در صورت شاهین اسلحه به دست خواباند! این یعنی فاتحه. یعنی که شاهین به سیم آخر زده است. یعنی اگر میزد،.. اگر احسان نمی جنبید کشته میشد! شوخی نیست! بچه بازی نیست! امیر احسان اسلحه را برداشت و به سمت شاهین گرفت. شاهین با گیجی، در حالی که فکّش را گرفته بود، نشست و قهقهه زد:
    - می خوای بکشی؟! بکش! خرچنگ و کیان و کلی رفیق دیگه دارم که خون به جگرتون کنن! مگه فقط منم؟
    - خفه شو. خودت هم می دونی خصومت من با تو یکی شخصی تر از این حرف هاست.
    شهرزاد خودش را جلوی اسلحه انداخت و گفت:
    - آقا تو رو خدا اذیتش نکن. پسر من مریضه. سرطان داره. جون هر کسی که دوستش داری ولش کن.
    امیراحسان فریاد کشید:
    - برو اون ور. قانونه. خاله بازیه مگه؟ گند بزنم به اون تربیتی که تو به این بچه دادی.
    شاهین بلند گفت:
    - چرت و پرت نگو مرتیکه. حق نداری به مادرم توهین کنی.
    - تو به مادرت احترام نمی ذارى می خوای دیگران بذارن؟! گرچه من توهینی نکردم.
    رو به شهرزاد گفت:
    - می دونی پسرت چه غلط ها که نکرده؟!

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    شهرزاد با ضجه و زاری به پای احسان افتاد. گفت:
    - چرا ندونم؟ می دونم! می دونم. خدا هم گذاشت تو کاسه ش. شما دیگه ولش کنید.
    - خانم محترم همین الان برید با پلیس تماس بگیرید و آدرس این جا رو بدید. خواهش می کنم خانم. نذارید جرم پسرتون بیشتر بشه.
    شاهین دلش را چسبید و قهقهه زد:
    - فکر کردی تموم شد و رفت؟
    امیراحسان بی توجه، کاملاً جدی گفت:
    - گفتم برو زنگ بزن خانم. برو.
    و خودش با یک لگد تخت سینهء شاهین زد و رویش نشست. موهای شاهین را که بلند شده بود به مشت گرفت و اسلحه را روی پیشانی اش گذاشت.
    - خانم برو زنگ بزن. برو... وگرنه قبل از این که دادگاهی بشه خودم اعدامش می کنم.
    من هم جیغ کشیدم:
    - شهرزاد برو دیگه.
    شاهین در همان حالت فریاد زد:
    - شهرزاد شاهین بمیره اگه از جات تکون بخوری!
    با احساسات مادرش بازی می کرد. احسان جدی گفت:
    - برو خانم. نری به حسین قسم می کشمش.. برو!
    شهرزاد که بین دو راهی مانده بود، پرید سمتِ امیر احسان و با مشت و لگد به جان امیراحسان افتاد:
    - ولش کن عوضی... ولش کن... پسرم رو کشتید... خدا...
    با جیغ گفتم:
    - شهرزاد برو! بدبخت مثل من خودت رو درگیر نکن..! برو نذار پای خودت هم وسط باشه.
    با بی تابی برگشت سمتم و با صورتِ جمع شده اش زار زد:
    - نمی تونم!! بهتر که برم زندان. بدون شاهین...
    نشست روی زمین و های های گریه کرد. شاهین بی حال بود. دیگر دفاع نکرد. فقط پلک هایش را با درد بست و گفت:
    - من نمی ذارم به این راحتی همه چی تموم بشه!
    شهرزاد با این حرف شاهین نمی دانم چه فکری کرد که سریع دوید و با بی سیم برگشت:
    - ال.. الو..؟ صد و ده؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀

    نویسندهء عزیز این اثر، بانو اکبری بنده هیچ گونه جسارتی نکردم که بخواهم اثرِ زیبای شما را، و این سکانس پر دلهره را تغییر دهم. فقط اندکی دُز عاطفی اش را بالا بردم. مخاطبان گرامی، شما را ارجاع می دهم به خواندن رمان های «آسمان آذر»، «یلدای بی پایان» و «تا تلاقی خطوط موازی» از این نویسندهء ماهر. امید است که این وان شات مقبول شما قرار گیرد.
    اردیبهشت ماه 1398
    پرنده سار
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا