وان شات وان شات تلنگر پشیمانی(رمانک بوران)|کوثر.ح کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

bluebloom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/13
ارسالی ها
3,510
امتیاز واکنش
69,983
امتیاز
1,151
سن
22
با سلام
نام وان شات : تلنگ
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
پشیمانی
نام رمان انتخابی برای وان شات: رمان کوتاه بوران
نویسنده وان شات: کوثر.ح(~Hk-Rf~)
نویسنده رمان:(Aida Farahani)@Amelia
منبع نگارش رمان ذکر شده:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

شروع و پایان تایپ وان شات: 5 اسفند 1396
دلیل وان شات: مسابقه
لینک مسابقه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه رمان انتخابی(بوران): سایه ی غم بر زندگی اش نشسته است. پشیمانی،حسرت و تنهایی او را بدین گونه گماشته . او مدت هاست تغیری نکرده؛ اما شاید بورانی سهمگین بتواند او را از این حزن طولانی رهایی بخشد...
پ.ن: خواندن رمان برای تفهیم محتوا الزامی نیست!
جلد رمان:
Boran_negahdl_coms.jpg
جلد وان شات :
quote_1519497315521.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • bluebloom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    69,983
    امتیاز
    1,151
    سن
    22
    images
    متن انتخابی:صفحه ی 17 pdf رمان / انتهای پارت 12 و اوایل پارت 13 رمان
    _______
    مهران که تنها مرد در جمع مانده بود هم از میان بانوانی که با نگرانی درباره یگم شدن فریبا با یکدیگر صحبت میکردند گذشت و درحالی که او را سرزنش می کرد وارد کوهستان شد.
    جایی که می توانست برایش خیلی خطرناک باشد و ممکن بود هر لحظه گرگ های گرسنه او را محاصره کنند او بازیچه پنچه های آنان شود...
    مدتی پیش رفت که ناگهان باد شدیدی وزید و چراغ قوه را از میان دستانش رهایی بخشید . چراغ قوه روی برف های سفید غلطی زد و نورش ازروی صخره های بلند گذشت و به پایین کوه پرتاب شد .
    مهران به پشته ای برف لگد زد و زیر لب دشنامی داد . او از برف نفرت داشت . برف تداعی کننده ی خاطراتی بود که قلب خسته و درمانده اش را می آزرد و او را از این دنیای تاریک و پوشالی و خسته تر می کرد.
    هوا سرد و توفانی تر می شد . با نداشتن چراغ قوه دید در شب سخت و مشکل بود. اما برای حفظ جانش هم که شده عزم برگشتن کرد که ناگهان دانه های ریز برف آرام آرام از آسمان غلتیدند و روی زمین فرود آمدند. مهران از ترس این که راهش را گم کند. اقدام به دویدن کرد .
    هر چه پیش میرفت بیشتر مورد حمله ی باد های سهمگین قرار می گرفت و دانه های برف هم بزرگتر و ریزششان شدیدتر میشد. آنقدر که حتی اطرافش را هم نمیدید. در میان بوران سهمگینی محاصره شده بود و حتی نمیدانست کجاست؟!.
    از این واقعیت تنش لرزید و به پاهای خود سرعت بخشید.
    ~ناگاه، بند های زمین در فضا گسیخت!
    در لحظه ای شگرف ،زمین از زمان گریخت!
    در زیر بسترم ،
    چاهی دهان گشود،
    چون سنگ، در غبار و سیاهی رها شدم.~*
    آنچه اتفاق افتاده بود را باور نمیکرد. آخر مگر بدتر از این هم میشد؟
    _لعنت
    اصلا چرا باید به دنبال آن دخترک پر حرف می رفت ؟ چرا باید به خاطر آن دختر ؟الآن در قعر چاله ای عمیق به سر میبرد و در این سرما جان می داد؟ بیرون آمدن از این چاله بدلیل برف و یخزدگی دیواره ها غیر ممکن بود.
    با این افکار خشم وجودش را فرا گرفت و با لحنی عصبی تقاضای کمک کرد:
    _کمک
    _آهای،آهای
    _کسی اینجا نیست؟!بچه ها؟؟؟ معین؟علی؟
    آرام زمزمه کرد : نه انگار خبری نیست .
    انگار همه و همه دست در دست یکدیگر داده بودند تا او را راهی "مرگ" کنند. سست شد و روی زمین سرد و نمور چاله نشست.
    ~نبضش به تنگنای دل خاک می تپید.
    از خویش می گداخت.
    از خویش می گریخت.
    می ریخت، می گسست..
    می کوفت،می شکافت..
    ور هر شکاف، بوی نسیم غریب مرگ
    در خانه می شتافت!~*
    از جا بلند شد و سرش را رو به سقف باز چاه گرفت . چرا از مرگ می ترسید؟! مگر از مرگ هم آرامشی خوش تر بود؟ شاید این آرامش جاوید روح خسته و درمانده اش را آرام می کرد.چرا باید تلاش میکرد؟!
    شاید میتوانست برای بار دیگر خانواده اش را در آغـ*ـوش بکشد و از گرمای آغوششان لبریز شود. اما آیا خانواده اش هم خواستار این دیدار بودند و او را می پذیرفتند؟ اصلا آیا او پذیرفتنی بود؟
    خسته از این فکرهای پر پیج تاب با خود میگوید :
    - معلومه، چی میگی پسر؟! این فکرای بیهوده چیه؟ اونا خانواده ی مَنَن! قطعا پذیرای من هستتند! اصلا مگه میشه والدینی فرزنشون رو نخوان؟
    کمی آرام میشود و سعی میکند با مالش بازوانش خود را گرم کند که دوباره آن افکار به سراغش می آیند:
    -درسته همه ی پدر و مادر ها عاشق بچه هاشون هستن, اما مگه من تا حالا کاری هم برای اونا کردم؟
    سرش را در دست گرفت و فریاد زد:
    - وای خدا, دارم دیوونه میشم.کمکم کن!
    - من، من ناشکر از خدا چه توقعی دارم؟!
    - شاید من لیاقت داشتن اون خانواده رو نداشتم
    - من با اعمالم باعث نابودی خودم شدم، وای بر من که از خانوادم دور شدم، یا بهتره بگم از خودم و زندگیم غافل شدم!
    گویی دیگر پاهایش تحمل وزنش را نداشتند و او را به زمین انداختند..

    از شدت سرما احساس خواب آلودی میکرد و کم کم به خواب گذشته ی بیهوده ی خود فرو رفت ...
    《فلاش بک》:

    با دستش کت را صاف کرد و مقابل آیینه ایستاد تا از خود مطمئن شود. امروز روز مهمی برای او بود .برای اولین بار بود که در همایش جشواره ی فجر شرکت میکرد.قطعا این موقعیت برای آینده اش سرنوشت ساز بود.. لبخند عمیقی زد و با پاشنه ی پایش چرخید که دید مادرش دست به کمر به او نگاه میکند ، متعجب پرسید :
    -چیزی شده مامان؟!
    مادر ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - آقازاده جایی تشریف میبرن؟!
    - مامان نگو که نمیدونستی امروز همایش برگزار میشه!
    -متاسفانه باید بگم نمیدونستم که آقا قراره از این سفرو بپیچونَن!
    متعجب پرسید:
    - سفر؟ قراره جایی برید؟
    -برید نه!.بریم!
    اخم هایش بهم گره خوردند
    - من جایی نمیام!
    مادر ناراحت شد و گفت:
    - آخه چرا پسرم؟! پدرت برنامه ریزی کرده بود که این سفر رو همه باهم بعد مدت ها باهم باشیم.این فوق العاده نیست؟!
    صدایش بلند شد:
    - نه نیست مامان، چرا متوجه نمیشید؟! این برنامه برای من سرنوشت سازه..
    با لبخند مهربان و مادرانه اش که الآن عجیب روی سرش رژه میرفت گفت:
    -پسر گلم اگه این برنامه برای تو اینقدر مهمه ما میتونیم سفرو عقب بندازیم.هوم؟ چطوره ؟فردا خوبه؟ یا پس فردا؟یا..یا...اصلا هر وقت تو بگی هوم؟!
    احساس میکرد تنش داغ شده و همان موقع است که جوش بیاورد ناگهان فریاد زد:
    - من نمی خوام بیام. آخه مگه زوره مادرِ من؟! من که دیگه بچه نیستم که همه جا همراه شما باشم‌.
    - یعنی می فرمایید مهدی و بهرام بچن؟!
    داد زد :
    - آره اونا بچن، خیلیم بچن
    با صدایی بغض آلود و گرفته پاسخ داد:
    - اشکال نداره پسرم. تو به کارهات برس
    "پایان فلاش بک"
    چشمانش را باز کرد و دستی به آنها کشید. خیس بود؟! یعنی گریه کرده بود ؟ اما چرا؟!
    ناگاه با یاد آوری خوابش احساس گـ ـناه کرد. یعنی او حتی نتوانسته بود برای یک بار هم شده خانواداش را شاد کند؟اصلا چرا او به آن سفر نفرت انگیز نرفت ؟ شاید آن موقع می توانست آنها را داشته باشد. بغضش را قورت داد و با ناراحتی از جا بلند شد و روبه آسمان فریاد زد:
    -خداااااا من رو ببخش
    -مامان، بابا حلالم کنین
    -بهرام،مهدی کمکم کنید.
    یکباره حس کرد صدایی شنیده. ساکت شد و گوش داد.

    "انگار، انگار داشتند او را صدا میزند! خدایا شکرت.نجات پیدا کردم ."
    جانی تازه گرفت و فریاد زد:
    -من اینجام
    -بچه ها من اینجام
    - توی این چاله گیر افتادم
    صدایش را شنیدند و به سراغش آمدند .
    معین هم همراهشان بود
    داد زد:
    - پسر چرا جواب نمیدادی؟ کم کم داشتم ناامید میشدم..
    در حالی که طناب ها را به دور خود می بست با لبخند جواب داد:
    - بهش نیاز داشتم!
    - به چی ؟
    - به یه تلنگر
    معین خنده اش گرفت و گفت:
    -ببینم مهران با سر افتادی ؟! فکر کنم مُخت تاب ورداشته!

    _پایان_

    علامت( * ): شعر از فریدون مشیری
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا