وان شات وان شات جدایی | *همتا* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*همتا*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/23
ارسالی ها
1,787
امتیاز واکنش
6,491
امتیاز
649
محل سکونت
بام ایران
به نام الله

نام وان شات:جد
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
یی...
بر گرفته از رمان مرد ماورائی
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

دلیل: مسابقه
شروع وان شات:اوایل رمان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,787
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    در میان شلوغ بازی های علی صدای پیمان را تشخیص داد. بی توجه به علی و اداهایش با سستی از جا بلند شد و در را با شتاب باز کرد. پیمان را دید که با مشت های گره کرده و صورت سرخ بر سر رهان فریاد می کشید: یسنا کجاست بی شرف؟ نامزد من کجاست؟ صورت بی تفاوت رهان و پوزخند کنج لبش انگار پیمان را جری تر کرد، مشتش را به قصد صورت رهان بلند کرد اما در میانه راه متوقف شد؛ پیمان مشتش را از دست رهان بیرون کشید و لگدی به پای رهان زد، اما تاثیری بر او نداشت، دریغ از یک سانت جابجایی؛ پیمان حرصی و از عمق جانش فریاد میکشید، در میان فریاد هایش چشمش به یسنا افتاد؛ هول به سمتش رفت و سرتا پایش را از نظر گذراند: خوبی یسنا؟ اذیتت که نکرد عزیزم؟
    فرصتی به یسنا برای جواب نداد و دستش را کشید تا او را با خود ببرد. یسنا از گوشه چشم نگاهی به رهان انداخت؛ از نگاه یخ زده اش ترسید، از نیشخند شیطانی اش ترسید، از بلایی که بر سر پیمانش می آمد بر خود لرزید؛ رهان تمام راه ها را بر او بسته بود، چاره ای برایش باقی نمانده بود. جان کند و دستش را از میان دستان جانش بیرون کشید؛ پیمان استاد و گیج به صورتش نگاه کرد، قلبش بی تاب خود را به این سو و آن سو میکوفت، بر سرش فریاد میزد که نکن اما مغزش محکم دستور میداد بهترین کار همین است، سریع انجامش بده، تعلل نکن؛ قلب بی چاره اش بی قراری می کرد اما آخر سر عقلش پیروز شد، لب باز کرد: من با تو نمیام پیمان!!
    طفلک پیمان؛ گیج و بهت زده خیره به صورتش بود، باور نداشت آنچه را شنیده بود: چی داری میگی یسنا؟
    خودش از سردی کلامش بر خود لرزید: نمیام پیمان، تو این مدت که اینجا بودم، از تو دور بودم فهمیدم تمام حسم به تو فقط یه عادت بود، یه عادت که به اشتباه به عشق تعبیرش کردم.
    نگاهش را به رهان داد؛ باید تیر آخر را میزد، مهم نبود که قلب خودش هم هدف بود، فدای سر پیمان و زندگی اش؛ به سمت رهان رفت، بغض کرد و بازویش را گرفت، اشک چشمانش را عقب راند و لبخندی بر صورتش نشاند: بعد از دیدن رهان بود که فهمیدم حسم به تو اشتباهه، من عشق رو اینجا تو تهران تجربه کردم.
    صدای گرفته و خش دار پیمان بغضش را شدید تر کرد: این حرفا چیه یسنا؟ این دروغا واسه چیه؟ تمومش کن بیا برگردیم شیراز، بیخیال تهران شو
    سکوت یسنا را که دید طاقت نیاورد و فریاد کشید، با حرص، با بغض: تو عاشق این مرتیکه ای؟ تا دیروز که همچین خبری نبود امروز یهو فهمیدی من رو دوست نداری و یکی دیگه رو میخوای؟
    سینا هم جیغ کشید: اره عاشقشم، تو رو نمیخوام، نمیخوام باهات ازدواج کنم، من همین الانم زن رهانم، محرمشم
    همین که دست پیمان بلند شد چشمانش را بست و صورتش را پذیرای دست پیمانش کرد؛ حقش بود، نوش جانش، اما هر چه صبر کرد اتفاقی نیفتاد، چشمانش را باز کرد و رهان را دید که دست پیمان را در میانه راه متوقف کرده بود.
    رهان پیمان را به عقب هل داد و خونسرد به صورتش زل زد: شنیدی که یسنا چی گفت، اون الان با منه... تو هم بهتره دمتو بزاری رو کولت و برگردی شهرت وگرنه کلاهمون میره تو هم
    پیمان به سمت یسنا برگشت: فکر نمیکردم اومدن به تهران تو رو عوض کنه، عوضی کنه...زود وا دادی یسنا خانوم، خیلی زود ذات خودت رو نشون داری ،لعنت به من که تو رو دوست داشتم، لعنت..
    قلبش مچاله شد از حرف هایی که از دهن پیمان می شنید، درد را از عمق جانش حس میکرد ولی فدای سر پیمانش؛ نفسی گرفت و سرش را بلند کرد، پوزخندی زد: چه کنم دیگه..همش از سر عشقه
    پیمان نفرتش را حواله چشمان یسنا کرد و با شتاب از خانه خارج شد. با رفتن پیمان یسنا آوار شد و بر زمین فرو ریخت، وجود رهان و علی را از یاد بـرده بود و بلند گریه میکرد، قلبش تیر میکشید، چنگی به قلبش انداخت، پیمانش برای همیشه رفته بود...

    پایان
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا