وان شات وان شات آیـــنه | سنـاتور [ SheRviN DoKhT ] نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SheRviN DoKhT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/19
ارسالی ها
1,883
امتیاز واکنش
147,427
امتیاز
1,086
سن
22
به نام او
نام وان شات : آینه
نام نویسنده : شروین دخت [ سنــاتور ]
ژانر: عاشقانه ، تراژدی
167849

| راستش اسم رمانی که قراره ازش وان شات قرار بدم، کاریزماست .
این بخشی که قراره بنویسم، قسمتی احساسی از رمان کاریزماست ؛
یک صحبت عاشقانه بین دو فرد که به صورت دیالوگ مطرح می شه ..
یک سبکِ نامه نگاری در رمان نویسی ...
امیدوارم لـ*ـذت ببرید |
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    =پارت اول
    خودت هستی دیبا! بالای سرم گریه می کنی. آن قدر جگر سوز که دل خودم هم آتش می گیرد.کاش مرده باشم، یعنی باور کنم برای مرگم این گونه شیون می کنی؟ ارشیا کجاست؟ مرد منطقی و ایده آلت کجاست تا خلسه ی شیرین دو نفره یمان را کوفتمان کند؟ یعنی برایش مهم نیست تو برای مردی غیر از خودش، این گونه گریه کنی؟
    دستم را بالا می آورم. باورم نمی شود بعد از یک سال! فقط می خواهم ببینم این تصویر واقعی ست یا مثل تمام خواب های این یک سالم است؟ اشک از چشمم بارش می گیرد. این موهای فر بلندت چرا لجام گسیخته از زیر شالت بیرون زده اند؟ هزار هزار صحنه از موهایت و نوازش هایم در ذهنم نقش می بندند. من سانت به سانت موهایت را داشتم، من آمار پیچ و تاب های هر طره از موهایت را داشتم، موهایت بلندتر شده اند، رنگ موهای خودت است، قهوه ای تیره. من بلوند دوست داشتم، همیشه رنگشان می کردی، هر رنگی که من می خواستم! ارشیا این رنگی دوست دارد؟ ارشیا موی بلند دوست دارد؟ من حتی از این فاصله، می توانم بوی موهایت را حدس بزنم! من می دانم موهایت حساس است و هر شامپویی نمی زنی، ارشیا می داند؟ من می دانم ماسک مویت باید از چه مدل و مارک باشد، ارشیا می داند؟ من می دانم موهایت را اتو بکشی می سوزند، باید سشوار بکشی با حرارت ملایم، ارشیا می داند؟ ارشیا می داند تمام زنش را می دانم؟
    آخ! زنش... دیبا یک سال گذشته، هر بار یاد این کلمه می افتم، تیر در قلبم فرو می کنند. افراسیاب وقتی تیر در چشمانش رفت این قدر زجر کشید که من بابت تیرهای درون قلبم، می کشم؟ تو از رستم هم بی رحم تری، لامروت تیر را در قلبم نزن، در چشمم بزنی بهتر است. در چشمم بزن تا کور شوم، کور شوم و نبینم این گیسوان پریشان را که پیچک وارانه صفحه ی صورتت را پوشانده اند! بگذار کور شوم که نبینم موهایت بلند شده اند اما سهمی از آن ها ندارم!
    این موهایت بدجور دین و ایمان به یغما می برند. به من بگو دیبا، اگر سرطانی بودی و مو هم نداشتی، باز هم می توانستی من را این گونه شیفته کنی؟ خودم جواب خودم را می دهم که بله! تو با هر آن چه که در بطن و ظاهر داری به جنگ من آمدی و عاشقم کردی، یک زلف این میان باشد یا نباشد، چنان توفیری ندارد. می دانی دیبا؟ بهترین راه کشتن و تسلیم کردن آدم ها، عاشق کردن آن هاست! راه انسانی ای نیست. باید سازمان صلیب سرخ این میان هم دخالت داده شود، اصلا باید یک سازمانی جهانی ایجاد شود برای حمایت از آسیب دیدگان و مجروحین و حتی مقتولین عشق! یک سازمانی باشد که حق ما عاشق ها را از معشـ*ـوقه ها بگیرد، یک سازمانی باشد ما را از زندگی نباتیِ دوریِ معشـ*ـوقه، بیرون بکشاند و احیا کند، یک سازمانی باشد که ما عاشق ها را به معشـ*ـوقه هایمان برساند، یک سازمانی باشد که از حق ما عاشق ها دفاع کند، به عالم و آدم بفهماند عاشق هم آدم است فقط بدبخت است!
    می دانی؟ من فرق عشق و دوست داشتن را فهمیده ام! عشق، زمان دوری از کسی ست که می خواهی اش و دوست داشتن زمانی ست که او را کنار خود داری! این طوری ست هیچ دو عاشقی نصیب هم نمی شوند؛ چه در حال چه در تاریخ چه در دنیای ادبیات! این عشق تو ولی پر است از یاس، نا امیدی و من نمی دانم چرا نمی توانم تمامش کنم؟ می دانی، آدم که معتاد می شود، دیوانه هم می شود. بلاتکلیف است. هم می خواهد از مواد دست بکشد تا به زندگی روالش برگردد هم از زجر دادن خودش و لـ*ـذت های سطحی مواد زدنش نمی تواند دل بکند. داستان من هم همین بود، هم می خواستم عشقت تمام شود تا بتوانم مثل بقیه ی آدم ها زندگی کنم هم دلم نمی خواست حالا که خودت را ندارم، عشقت را هم نداشته باشم!

    نمی دانم حسم به تو چیست دیبا، نمی دانم چه حکمی در قبالت دارم! قبلا بهتر بود، می پرسیدند چه کاره اش هستی؟ می گفتم همسرش هستم! حالا چه نسبتی دارم؟ بگویم من معتادم و او مواد مخدرم است؟ من عاشقم و او معشـ*ـوقه ام است؟ من بت پرستم و او بت من است؟ من عابدم و او معبودم است؟ من طالبم و او مطلوبم است؟ من خواهانم و او خواسته ام است؟ من دلداده ام و او دلبرم است؟ من مقتولم و او قاتلم است؟ من مرده ام و او احیاگرم است؟
     

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    [HIDE-THANKS]
    خیلی بی رحمی دیبا! می دانم اگر تو بپرسند این کیست، چکاره ات است؟ می گویی این مرد همسر سابق من است! آخ، سابق! آخ لعنتی ... چطور می توانی اینقدر منطقی و واقع بین باشی؟ چطور توانستی من را این طور عاشق و مجنون کنی و خودت عادی به زندگی ات ادامه بدهی؟ کارت است؟ قاتل سریالی هستی که مرگ آدم ها تاثیری در حالت نداشته باشد؟ آخر لعنتی، آدم یک گربه را هم که زیر می گیرد بر می گردد نگاهش می کند ببیند تا چه حد شل و پلش کرده، تو تیرت را زدی و رفتی؟ حداقل برمی گشتی ببینی کشته ای یا نه، بر می گشتی ببینی مرده ام یا نه.
    کم کم گوش هایم هم، به کار می افتند. صدای گریه هایت، واضح به گوشم می رسد. یادم هست روزی که ازدواج کردیم، گفتم: دیبا خانم، همین جا قول می دم تا وقتی با منی، فقط بخندی! حتی وقتی مردمم بخند، من همه جوره دوستت دارم ولی وقتی گریه می کنی، از خودم متنفر می شم! نذار از خودم متنفر شم دیبا.
    دیبا نگاهم کردی و خندیدی: باشه می خندم.. ولی روز مردنت، چطور بخندم؟ به چی بخندم؟
    -به اینکه یه آدمی که قلبش نمی زنه، می تونه عاشق باشه.
    حالا ببین دیبا، فکر می کردی من اگر بین دو راهی تو و زنده ماندن قرار بگیرم، زنده ماندن را می خواهم ولی ببین که مرده ام و باز هم بی نهایت می خواهمت و دوستت دارم!
    دیبا صدای گریه ات، مثل سوهانی روی روحم حکاکی می کند، می نویسد، چه چیز را نمی دانم! کاش بنویسد دوستت دارم. دیبا ارشیا کجاست؟ کجاست ببیند برای من این گونه هق هق می کنی و اشک می ریزی؟ دیبا تو فکر کن بچه ام، دوست دارم ببیند و بسوزد، بسوزد و دیگر بابت داشتن تو، به من فخر نفروشد.
    راستی دیبا، این گریه های عاشقانه و غریبانه ات را پای چه چیز بگذارم؟ مگر آدم برای همسر سابقش، که از قضا دیگر هیچ حسی هم بهش ندارد، این گونه گریه می کند و نفس کم می آورد؟ بگو که حسی به من داری هنوز، بگو که دوستم داری، بگو که از آن همه عاشقی، تو هم کمی تحت تاثیر قرار گرفته ای!
    یک حسی می گوید پا به پای این اشک های تو، عرش خدا دارد می لرزد؛ شیشه های اتاق که بماند، قلب نالان من که بماند! بماند که چطور دارم از درون فرو می پاشم و تجزیه می شوم به هزاران تکه، هر تکه را که برداری رویش نوشته دیبا!
    دیبا، دیبا، دیبا! گریه نکن تمام دودمان من! مگر آدم برای مزاحم های زندگی اش گریه می کند؟ گریه نکن تمام هست و نیست من! مگر آدم برای کسی که هیچ حسی به او ندارد، گریه می کند؟ گریه نکن تمام آنچه که دارم و ندارم! مگر آدم برای بی لیاقت ها اشک های ارزشمندش را حرام می کند؟ گریه نکن تمام رگ و پی من! گریه نکن وقتی نمی توانم در آغوشت بکشم و آرامت کنم!
    دستم را بلند می کنم، خیلی وقت است دلم هوای نوازش حتی یک تار از موهایت را دارد! تا دستم را روی موهایت می گذارم، دوتایی مان از جا می پریم. به من برق سه فاز وصل می شود، آخ دیبا ، آخ، به یک باره تمام جانم آرام می شود! انگار نفسم بالا می آید، انگار که یک آهو را در دست گرفته باشم و اگر دیر بجنبم، فرار می کند. دست خودم نیست که مچ هایت را می گیرم و خودم را بالا می کشم. بغلت می گیرم جوری که در من حل شوی، جوری که دیگر نتوانی بروی، جوری که یکی شویم. تکان می خوری تا از حصار تنگ دستانم فرار کنی ولی من نگرانم! به من حق بده، تشنه ی تشنه ام و تو خود آب یخی! نفس هایم کوتاه شده اند و همین که آرام می گیری، آرام می شوم. دست هایم نوازش می شوند روی موهایت و خودم می شوم پناهنده ی مساحت بین گردن و شانه ات. خودم را بین عطر موهایت گم می کنم. نمی توانم توصیف کنم حالم را! فقط بفهم که امدادگر می شوی، فکر کن زیر آوار مانده ام و در واپسین لحظات، جرثقیل می شوی و آوار ها را از رویم بر می داری! فکر کن که داشتم می سوختم و آتش نشان شده بودی

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    [HIDE-THANKS]
    برای چندمین بار بعد از جدایی مان، پسم می زنی. عقب می روم و تازه که احیا شده ام، وقت می شود صورتت را ببینم. چشمانت چقدر سرخ شده اند! صورتت خیس اشک است و همرنگ چشمانت است.
    کنکاشت می کنم.
    نگاهم می کنی. گریه های غریبانه ات را باور کنم یا این سردی نگاهت؟
    -چرا منو بغـ*ـل گرفتید؟
    چه سوال احمقانه ای! می شود زهر به خوردم داده باشند و پادزهرم حی و حاضر رو به رویم باشد و کاری نکنم؟
    به جای جواب، می پرسم: بالای سر من چرا اونطوری گریه می کردی؟
    لب هایش را به یکدیگر فشار می دهد و جواب نمی دهد. چون هر دوتایمان جواب سوال هایمان را می دانستیم.
    اشک هایت را تند تند پاک می کنی و بلند می شوی، به سرمم نگاه می کنی و می گویی: فعلاً تموم نشده.
    چطور می توانیم اینقدر فیلم بازی کنیم برای هم؟ مگر فیلم نامه ی همدیگر را از بَر نیستیم؟
    -برای تموم نشدن سرم من ، اونطور هق هق می کردی؟
    با دست دیگرم، سرم را از دستم بیرون می کشم که سوز می زند و خون سر ریز می کند.
    -پس دیگه لازم نیست گریه کنی!
    ابرو در هم می کشی: این چه کاری بود کردید؟

    کاش آدم ها هم گزینه ی "بعدی" یا "قبلی" داشتند
    کاش زندگی ها فیلم بودند. هر قسمتی که دوست نداشتیم را رد می کردیم، هر قسمتی را هم که دوست داشتیم، پاوز می زدیم و تا ابد نگاهش می کردیم. کاش می شد آدم های قبل از تو را، می زدم بعدی و آدم های بعد از تو را می زدم قبلی و آن قدر این کار را تکرار می کردم تا برسم به تو!
    نگاهت می کنم ؛ انگار که آخرین بار است. حرفی نمی زنم اما از نگاهم بخوان که چقدر محتاجت هستم ؛ بخوان که حتی حاضرم خودم را هم بکشم، تا فقط کمی ، فقط کمی توجهت جلب شود . من در این ندیده شدن ها ، می میرم ... نه ؟!
    دستت که به دستم می خورد ، اشک از ترمه ی چشمانت سرازیر می شود ، دیبای من ، انکار چرا جانان ؟! بیا رو به روی هم بیاستیم و بگوییم که همدیگر را دوست داریم ! بگذار صادقانه، حرف هایمان را بگوییم ، با زبان منتقل کنیم نه چشم هایمان ! بعضی حرف ها ، مثل " دوستت دارم " شنیدنش، با خواندنش در رمان ها و داستان ها و حتی چشم آدم ها، خیلی توفیر دارد .
    -انقدر منفورم ؟ نمی شه هیچ جوری نگاهم کنی ؟
    کارت تمام می شود. می خواهی بروی ... دیر است ... من همیشه وقت کم میاورم ..! همیشه برای دوست داشتنت ، وقت کم است ! حرف هایم به تو ، رمانند ، سریالند ، چطور خلاصه یشان کنم ؟! از کجایِ حرف هایم بزنم که داستان عاشقی ام خراب نشود ؟ من نویسنده نیستم دیبا، شاعر هم نیستم ، فقط دلتنگم و عاشق ؛ نه ابراز عشق می دانم و نه مستعدِ دوست داشتنی بودن !
    بغضم را می بلعم، به جایِ تمام حرف هایم و فقط یکی شان است که تیغه ماهی می شود و لعنتی پائین نمی رود ..
    -دیبا ؟ من بعد تو، آینه های خونه رو هم پوشوندم ... آینه یه دروغه ، این آینه منو بی تو نشون می ده .. !
    انگار اصلا نشنیده ای چه گفته ام، به سمت در که می روی، حس می کنم عزرائیل بعد از تو وارد اتاق می شود و همین چند ثانیه ، آخرین فرصت های طلایی من هستند ...
    تمام عشقم را می کنم تیر، می گذارم در چله ی کمان گلویم: رفتی مث تیر تو قلبم ... !
    ++
    پایان... !×
    پونزدهم اردیبهشت نود و هشت ... !
    ساعتی که همه بیدار بودند ،
    باد می وزید،
    مردی در کوچه آرام از عشقش به شخص دیگری شکایت می کرد ،
    خواهرم خوابیده بود ،
    و من خیره به لپ تاپ ،
    در تاریکیِ اتاقم،
    عاشقانه می نوشتم ... :)+

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا