دل نوشته -وقتی نبود...
توضیحات:
قسمت ها به صورت داستانوار پشت سرهم می آیند.
داستان اول -قسمت اول:
سه سال گذشته بود.
سه سالی که از همه جا بریده بودم.
هر سمتی که سرم را می چرخاندم، او را می دیدم.
ان روز را هیچ گاه یادم نمی رود که دم در خانه ام ، روی جدول های سخت ،نشسته بودم . تا...
The purpose of life
A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered.
Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast...
به نام او
سلام دوستان توی این تایپیک هر کدوم یه عکس می زاریم و داستانش رو می نویسیم
عکس ها باید تخیلی و فانتزی باشن و همچنین بی محتوا هم نباشن . امید وارم خوشتون بیاد و ممنون می شم شرکت کنید
می تونید برای داستاناتون از عکس های توی این تاپیک و شماره ی 411 به بعد استفاده کنید عکس های...
-بمون! من که هستم... من که تا ابد کنارت هستم.
-خسته ام! دوست دارم بمونم اما راهی نیست. قدمهام فقط با جاده ها هم صدان
-به من تکیه کن! خستگی هاتو از یاد ببر. موندن رو یاد بگیر
-یه روزی تکیه کردم. تکیه گاهم حباب بود یا خشت و گلش از کاه! نمیدونم. هرچی که بود، زمین خوردم. شکستم. موجودیتم شکست...
«یکی بود، یکی نبود...» عجب عبارت جادویی؟ دعوتی که تاب مقاومت را میگیرد: «بشین و گوش کن، میخوام برات یه قصه بگم.» کم تر سرگرمیهایی به اندازه ی شنیدن داستان، خوشایند هستند- به استثنای لـ*ـذت نوشتن داستان.
امروزه، انگیزه ی داستانگویی کم تر نشده است. نویسندگان به دو دلیل مینویسند. دلیل اول این...
دو نفر از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند، يكى از آنها ضعيف بود و هر دو شب ، يكبار غذا مى خورد، ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوسى دشمن هستند، دستگير شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از...