دل نوشته -وقتی نبود...
توضیحات:
قسمت ها به صورت داستانوار پشت سرهم می آیند.
داستان اول -قسمت اول:
سه سال گذشته بود.
سه سالی که از همه جا بریده بودم.
هر سمتی که سرم را می چرخاندم، او را می دیدم.
ان روز را هیچ گاه یادم نمی رود که دم در خانه ام ، روی جدول های سخت ،نشسته بودم . تا او آمد...!
بدون هیچ حرفی تا چند دقیقه کنارم می نشیند. دستانش را به هم گره مي زند.
_چي شده ؟ تو خودتي!
فندك را زير سيگارم مي گيرم و روشنش ميكنم.پك اول را محكم ميزنم. دستانم می لرزد.به حرف می آیم. درست بعد از یک ماه سکوت به حرف می آیم:
_چرا تو خودَمم؟ چون به اندازه ي كل زندگيم دارم برأي خودم تاسف ميخورم!
اخمي ميان ابروانش مي نشيند . زیر لب زمزمه می کند:
_چي شده؟
پك بعدي را انقدر طولاني ميزنم كه گلويم به سوزش در مي ايد.بعد از صرفه های مکررم ،پوزخندی می زنم:
_ميدوني چيه جانا؟ يكي رو اندازه ي دوسال با تمام وجود ميپرستيدمش ! اونقدر غرق شدم كه ديگه انگار بدون اون نمي تونستم نفس بكشم!
اگه اون نبود ،فلج ميشدم و هميشه يه گوشه مي افتادم ! وقتي نبود يه چيزي كم بود!
وقتی نبود، انگار توی این سـ*ـینه ی لعنتی ، نفسی برای کشیدن نبود!
وقتی نبود ، پاهام نای راه رفتن نداشت!
وقتی نبود ،انگار همه فصلا شده بود پاییز... همون قدر عاشقانه! همونقدرم دلگیر!
دلم لک میزد که یهو بی هوا برم دم در خونشون، بگم ۳دقیقه وقت داری بیای پایین !
دلم لک میزد وقتی هوا سوز داشت دستشو بگیرم ببرمش بستنی فروشی های رو به روی پارک ملت ،بعدش بستنی به دست بزنیم به دل پارک!
وقتی نبود خیلی چیزا نبود!
_خب؟
نگاهش می کنم . بعد از مکث کوتاهی ادامه می دهم:
_وقتي رفت مُردم ...! اما اشتباهي! وقتي رفت حس يه كوريو داشتم كه جز اون كسيو نميتونه ببينه.
اما بعد چند سال سگ دو زدن دنبالش ، الان كه ميشينم فكر مي كنم ميبينم اون آدمي نبوده كه من ميخواستم .
بعد يه سال عذاب كامل ،حالا كه برميگردم پشت سرمو نگاه ميكنم ،ميبينم كه من خود واقعيشو دوست نداشتم ! چيزي كه تو ذهنم ازش ساخته بودمو مي پرستيدم.خيلي سخته برگردي عقبو نگاه كني و بفهمي از اول اشتباه ميكردي ...
غمگین نگاهم می کند. سرش را روی شانه ام می گذارد و دستم را میان دستانش می گیرد.
_می خوای چیکار کنی؟
آنقدر معصومانه این جمله را گفت که نا خودآگاه دستانش را فشار دادم.
_بریم بستنی بخوریم؟
می خندد. از آن خنده های تو دل برو ! از همان هایی که لبخند روی لبت می آورد. در دل می گفتی :«تو فقط بخند...»
می ایستد و بلندم می کند.به سمت ماشین می رویم. در را برایش باز می کنم.
تمام مسئله این بود ؛هنگامی که با جانا حرف می زدم ، در تمام ذهنم فقط او بود. ناجی دوست داشتنی من ...
***
توضیحات:
قسمت ها به صورت داستانوار پشت سرهم می آیند.
داستان اول -قسمت اول:
سه سال گذشته بود.
سه سالی که از همه جا بریده بودم.
هر سمتی که سرم را می چرخاندم، او را می دیدم.
ان روز را هیچ گاه یادم نمی رود که دم در خانه ام ، روی جدول های سخت ،نشسته بودم . تا او آمد...!
بدون هیچ حرفی تا چند دقیقه کنارم می نشیند. دستانش را به هم گره مي زند.
_چي شده ؟ تو خودتي!
فندك را زير سيگارم مي گيرم و روشنش ميكنم.پك اول را محكم ميزنم. دستانم می لرزد.به حرف می آیم. درست بعد از یک ماه سکوت به حرف می آیم:
_چرا تو خودَمم؟ چون به اندازه ي كل زندگيم دارم برأي خودم تاسف ميخورم!
اخمي ميان ابروانش مي نشيند . زیر لب زمزمه می کند:
_چي شده؟
پك بعدي را انقدر طولاني ميزنم كه گلويم به سوزش در مي ايد.بعد از صرفه های مکررم ،پوزخندی می زنم:
_ميدوني چيه جانا؟ يكي رو اندازه ي دوسال با تمام وجود ميپرستيدمش ! اونقدر غرق شدم كه ديگه انگار بدون اون نمي تونستم نفس بكشم!
اگه اون نبود ،فلج ميشدم و هميشه يه گوشه مي افتادم ! وقتي نبود يه چيزي كم بود!
وقتی نبود، انگار توی این سـ*ـینه ی لعنتی ، نفسی برای کشیدن نبود!
وقتی نبود ، پاهام نای راه رفتن نداشت!
وقتی نبود ،انگار همه فصلا شده بود پاییز... همون قدر عاشقانه! همونقدرم دلگیر!
دلم لک میزد که یهو بی هوا برم دم در خونشون، بگم ۳دقیقه وقت داری بیای پایین !
دلم لک میزد وقتی هوا سوز داشت دستشو بگیرم ببرمش بستنی فروشی های رو به روی پارک ملت ،بعدش بستنی به دست بزنیم به دل پارک!
وقتی نبود خیلی چیزا نبود!
_خب؟
نگاهش می کنم . بعد از مکث کوتاهی ادامه می دهم:
_وقتي رفت مُردم ...! اما اشتباهي! وقتي رفت حس يه كوريو داشتم كه جز اون كسيو نميتونه ببينه.
اما بعد چند سال سگ دو زدن دنبالش ، الان كه ميشينم فكر مي كنم ميبينم اون آدمي نبوده كه من ميخواستم .
بعد يه سال عذاب كامل ،حالا كه برميگردم پشت سرمو نگاه ميكنم ،ميبينم كه من خود واقعيشو دوست نداشتم ! چيزي كه تو ذهنم ازش ساخته بودمو مي پرستيدم.خيلي سخته برگردي عقبو نگاه كني و بفهمي از اول اشتباه ميكردي ...
غمگین نگاهم می کند. سرش را روی شانه ام می گذارد و دستم را میان دستانش می گیرد.
_می خوای چیکار کنی؟
آنقدر معصومانه این جمله را گفت که نا خودآگاه دستانش را فشار دادم.
_بریم بستنی بخوریم؟
می خندد. از آن خنده های تو دل برو ! از همان هایی که لبخند روی لبت می آورد. در دل می گفتی :«تو فقط بخند...»
می ایستد و بلندم می کند.به سمت ماشین می رویم. در را برایش باز می کنم.
تمام مسئله این بود ؛هنگامی که با جانا حرف می زدم ، در تمام ذهنم فقط او بود. ناجی دوست داشتنی من ...
***
آخرین ویرایش: