داستانک دل نوشته - وقتی نبود....

-NGR-

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/20
ارسالی ها
9
امتیاز واکنش
367
امتیاز
186
محل سکونت
تهران
دل نوشته -وقتی نبود...




توضیحات:
قسمت ها به صورت داستان‌وار پشت سر‌هم‌ می آیند.





داستان اول -قسمت اول:


سه سال گذشته بود.

سه سالی که از همه جا بریده‌ بودم.

هر سمتی که سرم را می چرخاندم، او را می دیدم.

ان روز را هیچ گاه یادم‌ نمی رود که دم در خانه ام ، روی جدول های سخت ،نشسته بودم . تا او آمد...!

بدون هیچ حرفی تا چند دقیقه کنارم می نشیند. دستانش را به هم گره مي زند.

_چي شده ؟ تو خودتي!

فندك را زير سيگارم مي گيرم و روشنش ميكنم.پك اول را محكم ميزنم. دستانم می لرزد.به حرف می آیم. درست بعد از یک ماه سکوت به حرف می آیم:

_چرا تو خودَمم؟ چون به اندازه ي كل زندگيم دارم برأي خودم تاسف ميخورم!

اخمي ميان ابروانش مي نشيند . زیر لب زمزمه می کند:

_چي شده؟

پك بعدي را انقدر طولاني ميزنم كه گلويم به سوزش در مي ايد.بعد از صرفه های مکررم ،پوزخندی می زنم:

_ميدوني چيه جانا؟ يكي رو اندازه ي دوسال با تمام وجود ميپرستيدمش ! اونقدر غرق شدم كه ديگه انگار بدون اون نمي تونستم نفس بكشم!

اگه اون نبود ،فلج ميشدم و هميشه يه گوشه مي افتادم ! وقتي نبود يه چيزي كم بود!

وقتی نبود، انگار توی این سـ*ـینه ی لعنتی ، نفسی برای کشیدن نبود!

وقتی نبود ، پاهام نای راه رفتن نداشت!

وقتی نبود ،انگار همه فصلا شده بود پاییز... همون قدر عاشقانه! همونقدرم دلگیر!

دلم لک میزد که یهو بی هوا برم دم در خونشون، بگم ۳دقیقه وقت داری بیای پایین !

دلم لک میزد وقتی هوا سوز داشت دستشو بگیرم ببرمش بستنی فروشی های رو به روی پارک ملت ،بعدش بستنی به دست بزنیم به دل پارک!

وقتی نبود خیلی چیزا نبود!

_خب؟

نگاهش می‌ کنم . بعد از مکث کوتاهی ادامه می‌ دهم:

_وقتي رفت مُردم ...! اما اشتباهي! وقتي رفت حس يه كوريو داشتم كه جز اون كسيو نميتونه ببينه.

اما بعد چند سال سگ دو زدن دنبالش ، الان كه ميشينم فكر مي كنم ميبينم اون آدمي نبوده كه من ميخواستم .

بعد يه سال عذاب كامل ،حالا كه برميگردم پشت سرمو نگاه ميكنم ،ميبينم كه من خود واقعيشو دوست نداشتم ! چيزي كه تو ذهنم ازش ساخته بودمو مي پرستيدم.خيلي سخته برگردي عقبو نگاه كني و بفهمي از اول اشتباه ميكردي ...

غمگین نگاهم می کند. سرش را روی شانه ام می گذارد و دستم را میان دستانش می گیرد.

_می خوای چیکار کنی؟

آنقدر معصومانه این جمله را گفت که نا خودآگاه‌ دستانش‌ را فشار دادم.

_بریم بستنی بخوریم؟

می خندد. از آن خنده های تو دل برو ! از همان هایی که لبخند روی لبت می آورد. در دل‌ می گفتی :«تو فقط بخند...»

می ایستد و بلندم می کند.به سمت ماشین می رویم. در را برایش باز می کنم.

تمام مسئله این بود ؛هنگامی که با جانا حرف می‌ زدم‌ ، در تمام ذهنم فقط او بود. ناجی دوست داشتنی من ...

***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • -NGR-

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/20
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    367
    امتیاز
    186
    محل سکونت
    تهران
    داستان اول -قسمت دوم


    ***

    _جانا...

    _جانم؟

    نباید برایش مرد؟

    _تو ،خودت باش!

    میخندد و می گوید:

    _مگه من کیم؟ نفسم؟

    با یاد آوری نفس‌،چشمانم را می بندم.

    _تو جان منی ،جانای من!

    باز هم می خندد.چالش را لمس می کنم.

    _حاضرم همین الآن بمیرم به شرط اینکه اینجا چال بشم.

    آهنگ مورد علاقه اش را می گذارد . تنها جمله ای که از آن آهنگ حفظ بودم ، در مورد جانا صدق می کرد.

    ”وقتی می خندی ،خیلی خوشگلتری!»

    _بریم؟

    قبل از تأییدش ،گوشی ام زنگ می خورد. نفس است.

    حالم عجیب می شود اما هنگامی که جانا متوجه می شود ،با اخم هایی در هم می گوید:

    _جواب بده!

    گوشی را روی اسپیکر می گذارم و جواب می دهم:

    _الو...حالم خوب نیست! میای؟

    لب زد: بگو بیاد،باهم بریم!

    بدون هیچ چیز اضافه ای ،به سمت خانه شان راه می افتم.جانا دلخور است و من نمیدانم در آن لحظه باید چه کاری انجام دهم.

    نفس به سمت ماشین می آید و از جانا خواهش می کند که روی صندلی عقب‌ بشیند. قبل از انکه قبول کند ، دستش را می گیرم اما بدون‌ توجه به من عقب می نشیند و نفس کنارم جای می گیرد.

    به سمت دریا حرکت کردیم.

    نفس ،در طول راه ،خیلی گرفته‌ بود.جانا هم‌ نگاهم نمی کرد.تا اینکه نفس شروع به حرف زدن می کند:

    _خیانت کرد بهم...! دیدمش!با چشم های خودم!

    پوزخندی می زنم .در دل ناله می کنم :«بذارش پای تموم وقتایی که خــ ـیانـت کردی و بخشیدمت.»

    کلافه ضبط ماشین را روشن کردم.

    بدون توجه به حضور جانا دستم را می گیرد.



    “می خوام‌ دو دوتا چهار تا نشه”

    دستم را فشار می دهد.



    “می خوام هر چی شد از حالا نشه”

    نگاهش را به جاده دوخته بود.



    “نه‌ دیگه فرقی نداره‌ که کجام”

    _نفس؟



    “با همه وجودم آرامش می خوام”

    نگاهم می کند . دیگر چشمانش برق سابق را ندارد.



    “روزایی که دوست داشتم برن هستن”

    _اروم باش! همه چی درست میشه!



    “دورو بریام از دست من خسته ن”

    دستم را فشار می دهد. و زیر لب زمزمه می کند:

    -دیگه مگه فرقیم می کنه؟



    “من تو فکر تو /تو بی خبر از من /ببین /بیین”

    در ان کلاه فرانسوی خیلی زیبا تر از همیشه شده‌ بود و افتاب مستقیما به صورتش می خورد و پوست جذابش‌ را به رخ می کشید.



    “من دارم میرم /با من میای یا نه”

    با دیدن دریا لبخند روی لبانش می نشیند:

    -حاضرم از همین جا بدوئم سمت اغوش دریا! بزنم به اب و بذارم همه دردامو‌ بشوره!



    “فکر تغییرم /با من میای یا نه؟”

    از آینه ،به صندلی عقب‌ نگاه می‌کنم . جانا با پوزخند‌ نگاهم می کند. اما باز هم نگاهش می کنم.



    “چشمامو بیین /منو می خوای یا نه؟”

    دستم را از دست نفس بیرون می کشم.

    زیر لب با اهنگ زمزمه می کنم:



    “تنها تر از همیشه م/باید میموندی پیشم”

    پوزخندش غلیظ تر می شود.

    به ساحل می رسیم.



    “دیگه درست نمی شم/دیگه درست نمی شم”

    نفس بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده می شودو به سمت دریا می رود.

    _جانا؟



    “توی این تنهایی گیر افتادم / نه نگوکه دیگه از دستت دادم”

    نگاهم نمی کند.

    -بیا جلو بشین!لطفاً!



    “من نمی تونم دوباره تنها شم”

    بدون هیچ حرفی جلو می نشیند.

    نفس به سمت ماشین می اید.

    دست می برم و ضبط را خاموش می کنم.

    می خونم:

    -من دارم میرم با من میای یا نه؟

    متعجب نگاهم می کند.

    قبل از اینکه نفس به ماشین برسد ، سوالم را تکرار می‌کنم.

    قطره ی اشکی از چشمش می افتد.

    ماشین را به سمت نا کجا آباد حرکت می دهم.

    قطره ی اشکی از چشمم می افتد.

    ***
     

    -NGR-

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/20
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    367
    امتیاز
    186
    محل سکونت
    تهران
    داستان اول-قسمت سوم

    ***

    _نخند “لعنتی”! نخند!

    سکوت می کند.

    میدانم کلافه اش کردم.گوشی اش را به سمتم می گیرد.

    نگاهم به اسم ها و شماره ها می افتد.

    اشک هایش پایین می ریختند .

    بغلش می کنم.

    _من معذرت میخوام جانا! گریه نکن! من میمیرم ! گریه نکن!

    و دستم را میان موهای بلند مشکی اش می کشم.

    سرش را می بوسم .

    در گوشش زمزمه می کنم:

    _وقتی می خندی خیلی خوشگل تری!

    ***
     

    -NGR-

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/20
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    367
    امتیاز
    186
    محل سکونت
    تهران
    داستان اول -قسمت چهارم(اخر)


    ***


    دستم را میان موهای بلندش می کشم و بویشان می کنم.

    بلند می خندید. دستم را روی گونه اش می کشم و چال زیبای صورتش را نوازش می کنم.

    خواننده فریاد می‌ زد: “وقتی می خندی خیلی خوشگلتری!”

    زیر لب زمزمه می کنم:

    _میدونستی دیوونه ی موهاتم؟ بوی موهای تورو ،حتی گرون ترین عطر ها ندارن!

    باز هم می خندد . مثل همیشه بدون جواب دادن،فقط می خندد.

    دستم را روی چالش می کشم.

    _یا مثلاً این چال صورتت؟ حاضرم بمیرم به شرطی که اینجا چال بشم!

    باز هم می خندد.

    بلند و نفس گیر...

    انقدر که با خنده اش ،نفسم می رود.

    بغض می‌کنم.

    _چرا با من اینکارو می کنی؟

    پشتم را به او می کنم و روی لبه ی تخت می نشینم.

    سرم را میان دستانم می گیرم.

    کاش این سر درد “لعنتی” ،دست از سر من بر می داشت.

    _میدونی چقدر سخته وقتی الآن بر گردم ،ببینم نیستی؟

    صدای خنده اش بلند تر و نفسگیر تر از همیشه در گوشم می پیچد.

    _می خندی؟ من و ول کردی تو این خونه ی “لعنتی” که هر جاییش بوی تورو میده، که هر طرفش تورو میبینم ، که اینجوری صدای اون خنده های “لعنتیت” تو گوشم بپیچه و اون آهنگ مزخرف دوست داشتنیت که هیچ وقت قطع‌ نمیشه و هی پشت سر هم تکرار میشه...

    به سمتش بر می گردم.

    هنوز همان جا نشسته بود!

    به سمتش بر می گردم.

    دستم را زیر بدن سردش قرار می دهم و وادارش می کنم که دراز بکشد.

    -اینکه الآن دستمو پس نزدی مثل این چند وقت اخیر ، یعنی آشتی؟

    به چشمان بسته اش‌ نگاه می‌کنم.

    -قهری؟ مگه دست خودم بود؟

    موهایش را نوازش می کنم.

    -مگه صد بار مچتو نگرفته بودم؟

    بـ..وسـ..ـه ای روی سرش می زنم. لبانم خیس می شود. لبم را با پشت دستم تمیز می کنم.

    به قرمز شدن دستم نگاه میکنم.

    -مگه صد بار ازت نپرسیدم دنبال چی هستی که اینکارو با من میکنی؟ همیشه سکوت کردی .بغض کردی .گریه کردی.

    به لبان نیمه بازش نگاه می کنم.

    -تو میدونستی من دل‌ رحمم! با دیدن اشکات‌ دووم نمیارم! اما هر بار با همین اشکای لعنتیت دلمو به رحم آوردی!

    بغلش می کنم.

    -اما تو خندیدی!

    هی خندیدی...

    هی خندیدی...

    هی خندیدی...



    “وقتی می خندی خیلی خوشگتری”


    -پایان-
     

    -NGR-

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/20
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    367
    امتیاز
    186
    محل سکونت
    تهران
    داستان دوم- قسمت اول



    _نفس؟
    مردمک درشتش‌را در چشمان خمارش می چرخاند.
    دستم را‌ دور شانه اش می اندازم و محکم بغلش‌ می‌کنم.
    ریز‌ریز می خندد. چشم غره ای می روم و شالگردنش را‌محکم دور گردنش‌ می پیچم.

    دستم را‌ پس می زند و با غر می گوید:
    -نکن! اِه! خفم کردی!
    مچ دستش را می گیرم و معترض می گویم:
    -سیصد بار نگفتم‌ درست لباس بپوش؟ این چه وضعشه؟ هر کی رد میشه دیدت میزنه!

    شانه ای بالا می اندازد و می گوید:
    -وقتی نمیتونن جلو چشمشونو بگیرن ، خب نگاه نکنن!
    بعد هم دستش را دور بازویم می اندازد و قری به سر و گردنش می دهد و با ناز می گوید:
    _بعدشم خوشگلیه و هزار دردسر!

    لپش را می کشم و میگویم:
    -از کی تاحالا اینجوری شیطون شدی‌تو؟؟؟
    با ذوق به بستنی فروشی نگاه می کند و بعد از ان مرا مظلومانه نگاه می کند.

    -تو این سرما؟ سرمامیخوری!
    لبانش جمع می شود.
    -باااااشه! بیا بریم!
    مثل بچه ها دست می زند و بالا و پایین می پرد.محکم دستم را به سمت بستنی فروشی میکشد . در حالی که به خنده افتادم ، می گویم:
    -من سرما خوردم ،تو میای پرستاریمو بکنی؟

    غر میزند و میگوید:
    -ای بابا! بیا دیگه! من بستنی میخوام!
    به چشمانش نگاه می کنم.
    مگر میتوان به این چشم ها نه گفت؟
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,113
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,038
    بالا