دلنوشته دل نوشته ها را دل نمی نویسد

argent33

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/11
ارسالی ها
5
امتیاز واکنش
3
امتیاز
11
سن
24
دوستی می گفت دل نوشته ها را ...دل می نویسد !
آنگاه که شروع می کنی قلم دایره پرگار است ، تعیین می کند و حکم ران سلسله ی متن است این حاکم عاشقانه می خواند
 
  • پیشنهادات
  • argent33

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/11
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    3
    امتیاز
    11
    سن
    24
    من نه عاشق بودم ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هـ*ـوس می ارزید من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت گرچه در حسرت گندم پوسید من خودم بودم و هر پنجره ای که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود و خدا می داندبی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود من نه عاشق بودم و نه دلداده به گیسوی بلند و نه الوده به افکار پلید من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگیم می فهمید ارزویم این بود دور اما چه قشنگ که روم تا در دروازه نور تا شوم چیره به شفافی صبح به خودم میگفتم تا دم پنجره ها راهی نیست من نمیدانستم که چه جرمی دارد دستهایی که تهیست روزگاریست غریب من چه خوش بین بودم همه اش رویا بود و خدا می داند سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود
     

    argent33

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/11
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    3
    امتیاز
    11
    سن
    24
    صدایی که می شنوی
    بغض مانده در گلوی من است
    این صدا
    صدای پریشانی و
    ریزش برگ های پائیزی من است
    تو بگو
    ای چکاوک شوخ طبع ایستاده بر شاخه ی بهار
    زچه روی خاموشی و
    سخن نمی گویی؟

    حسن غفاری
     

    argent33

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/11
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    3
    امتیاز
    11
    سن
    24
    اگر کسی میل داشت می تونم براش دل نوشته برای رمان بنویسم یا پیدا کنم
     

    argent33

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/11
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    3
    امتیاز
    11
    سن
    24
    همان روزي که دست حضرت قابيل

    گشت آلوده به خون حضرت هابيل
    از همان روزي که فرزندان آدم زهر تلخ دشمني

    در خونشان جوشيد
    آدميت مرده بود گر چه آدم زنده بود
    از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند
    از همان روزي که با شلاق خون ديوار چين را ساختند
    آدميت مرده بود
    بعد دنيا هي پر از آدم شدو اين آسياب
    گشت و گشت
    قرنها از مرگ آدم هم گذشت
    اي دريغ
    آدميت برنگشت
    قرن ما روزگار مرگ انسانيت است
    سينه ي دنيا زخوبي ها تهي است
    صحبت از آزادي پاکي و مروت ابلهي است
    صحبت از عيسي و موسي و محمد نابجاست
    قرن موسي چمپه هاست
    روزگار مرگ انسانيت است
    من از پژمردن يک شاخه گل از نگاه ساکت يک کودک بيمار
    از فغان يک قناري در قفس
    از غم يک مرد در زنجير حتي قاتلي برادر
    اشک از چشمان و بغضم در گلوست
    وندرين ايام زهرم در پياله زهر مارم در سبوست
    مرگ او را از کجا باور کنم
    صحبت از پژمردن يک برگ نيست
    واي جنگل را بيابان مي کنند
    دست خون آلود را به پيش چشم خلق پنهان مي کنند
    هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
    انچه اين نامردان با جان انسان مي کنند
    صحبت از پژمردن يک برگ نيست
    فرض کن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
    فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نيست
    فرض کن جنگل بيابان بود از نخست
    در کويري سوت و کور
    در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
    صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
    گفتگو از مرگ انسانيت است






    شعر از : فریدن مشیری
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,106
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,034
    بالا