he.s

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/09
ارسالی ها
2,495
امتیاز واکنش
10,204
امتیاز
904
#شماره 3

افسانه پل دست سبز
بخش «اولد لنسفورد رود» امروزه منطقه‌ای بدنما و بلا استفاده است ولی صد سال پیش این ناحیه متروكه شلوغ‌ترین و پررفت و آمدترین معبر بود.

با این‌كه این منطقه بی‌مصرف می‌باشد ولی هنوز هم الوارهایی كه از قدیم‌الایام روی نهر «كین» قرار داشته‌ است «پل دست سبز» نامیده می‌شوند.
در ماه اكتبر سال 1988 دو تن از اهالی «لانكاستر كانتی» كه می‌خواستند نامشان مجهول بماند، داستان «افسانه پل دست سبز» را برای نشریه محلی تعریف كردند.

داستان آن چنین است: یكی از مردها در حالی كه به كنار نهر اشاره می‌كرد گفت یك شب من و چند تا از دوستانم به این‌جا آمده بودیم.
همان شب آن را دیدم كه روی نهر حركت می‌كرد. درست زیر پل.
رنگش سبز بود و آهسته از آب بیرون می‌آمد. فقط یك دست سبز دیده می‌شد.
مردم می‌گویند نهری كه در زیر آن پل قرار دارد، زمانی صحنه نبردی سخت در زمان جنگ داخلی آمریكا بود.
در این نبرد دست یك سرباز جوان انگلیسی با شمشیر یك آمریكایی قطع شد و درون آب درست زیر پل افتاد.
هرازگاهی در شب‌هایی كه ماه در آسمان می‌درخشد و زمین را روشن می‌كند، در تاریكی نقره‌فام می‌توان دست سبزی را دید كه از آب بیرون می‌آید و به دنبال بدن گمشده و شمشیر خود می‌گردد.
 
  • پیشنهادات
  • he.s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/09
    ارسالی ها
    2,495
    امتیاز واکنش
    10,204
    امتیاز
    904
    # شماره 4

    خانه وحشت میلت چنی

    هیچ‌كس نمی‌دانست میلت چنی اهل كجا بود ولی در دهه 1850 این مرد كه صاحب میخانه و مهمانسرایی در منطقه بود، اسرارآمیزترین مرد لانكاستر كانتی شد.
    برخی چنی را كه به رك‌گویی شهره بود مجسمه شیطان می‌دانستند.
    وقتی مردم جسد او را دیدند كه برابر دادگاه شهر به چوب‌بستی آویزان بود و تاب می‌خورد زیاد تعجب نكردند.
    بعد از این‌كه چنی به اتهام دزدیدن بـرده «دكتر كرافورد» محكوم شد خیلی‌ها فكر می‌كردند او به مكافات عملش رسیده است.
    چنی یك بـرده داشت كه هرازگاهی او را به یك مسافر ساده‌لوح می‌فروخت.
    چند روز بعد بـرده از موقعیتی استفاده می‌كرد و از پیش صاحب تازه می‌گریخت و دوباره به مهمانخانه چنی برمی‌گشت تا در یك فرصت مناسب چنی دوباره او را به مسافر ساده‌لوح دیگری بفروشد.
    ولی همه مسافران مهمانخانه چنی آن‌قدر خوش شانس نبودند.
    هیچ‌كس تمایلی نداشت كه در آن مهمانخانه بماند ولی چاره دیگری نبود.
    آنها كه اغلب خسته از معاملات مختلف و با جیب پر پول به آن منطقه می‌آمدند باید شب را در آن جا به صبح می‌رساندند اما برای برخی از مسافران، آن مهمانخانه آخرین محل استراحت به شمار می‌رفت.
    مدتی بعد خانواده‌های آنها به دنبال شوهر یا پسر گمشده‌شان به آن مهمانخانه خلوت می‌رفتند ولی هیچ‌وقت نتیجه‌ای نمی‌گرفتند. در طول آن سال‌ها مردم بسیاری كه از حوالی مهمانخانه عبور می‌كردند پیكرهای مه‌آلودی را می‌دیدند كه در میان درختان اطراف میخانه سرگردان بودند.
    دیگر كمتر كسی از اهالی لانكستر كانتی جرات می‌كرد شب را در آن محل بگذراند.
    چنی همیشه همه چیز را انكار می‌كرد و مدركی به دست كسی نمی‌داد ولی سال‌ها بعد آن معماها حل شد.
    یك شركت ساختمانی به آن منطقه رفت و زمین را حفاری كرد.
    در آن هنگام بود كه چندین اسكلت از زیرخاك بیرون آمد كه همگی به قتل رسیده بودند.
    مردم نام آن مهمانخانه را «خانه وحشت میلت چنی» گذاشتند.
    این خانه تا اوایل دهه 1970 در آن محل باقی مانده بود ولی دیگر تبدیل به خانه‌ای متروكه درست شبیه به خانه ارواح شده بود.
    خانه‌ای كه به راستی محل زندگی ارواح مسافران بی‌گـ ـناه محسوب می‌شد.
     

    he.s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/09
    ارسالی ها
    2,495
    امتیاز واکنش
    10,204
    امتیاز
    904
    # شماره 5

    جای پای شیطان
    در دل درختزارهای انبوه كاج در «ایندین لند» آمریكا زمینی دایره شكل و تیره‌رنگ به چشم می‌خورد كه هیچ گیاهی در آن نروییده است.
    كسانی كه برای نخستین بار از كنار این دایره عبور می‌كنند بلادرنگ می‌اندیشند چه چیزی سبب شده است این قطعه زمین اینقدر با اطراف خود در تضاد باشد.
    خاك تیره این منطقه آن‌قدر سفت است كه دسته تبر هر كسی را كه بر آن ضربه بزند می‌شكند.
    هیچ اثری از حیات در آن یافت نمی‌شود. نه كرم خاكی، نه سوسك و نه حتی یك دانه علف در آن به چشم نمی‌خورد.
    حتی حیوانات هم به آن داخل نمی‌شوند و آن را دور می‌زنند.
    بدتر از همه این‌كه می‌گویند اگر كسی وسط دایره بایستد احساس عمیقی از ترس، دلهره و تهوع بر او مستولی می‌شود.
    اگر سنگ یا چوب روی آن قرار دهید و بروید، روز بعد كه بازگردید اثری از آن سنگ‌ و چوب‌ به چشم نمی‌خورد.
    ولی این جا چه اتفاقی افتاده است؟ آیا این دایره جایگاه شیطان است؟ سرخپوستان این منطقه این‌طور فكر می‌كنند.
    آنها معتقدند این دایره جای پای شیطان است. افسانه‌های كهن حاكی از آن است كه این دایره لم‌یزرع زمانی محل به مجازات رساندن محكومین سرخپوستان بوده است.
    به همین دلیل ارواح شیطانی همیشه در آن محل پرسه می‌زنند و منتظر روح‌های محكوم شده هستند.
    سرخپوستان می‌گویند شب‌هایی كه ماه در آسمان نیست و هیچ بادی نمی‌وزد و هیچ صدایی از درختان اطراف به گوش نمی‌رسد، وقتی همه چیز در حال سكون است، در آن هنگام شیطان خود را در آن جا نشان می‌دهد.
     

    he.s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/09
    ارسالی ها
    2,495
    امتیاز واکنش
    10,204
    امتیاز
    904
    # شماره 6

    ارواح آلكاتراز
    هر روز به هنگام غروب آفتاب، وقتی آخرین قایق توریستی، مسافران خود را از این پایگاه دورافتاده و بادگیر می‌برد، یك نفر تنها در جزیره جا می‌ماند.
    او نگهبان شب آلكاتراز است.
    «گریگوری جانسون» در زیر نور چراغ قوه خود جای جای این زندان دلگیر كه زمانی محل نگهداری بد ذات‌ترین جنایتكاران و قاتلین بوده است را درمی‌نوردد.
    او در حالی كه نور را به سوی در نیمه باز سلول انفرادی می‌اندازد می‌گوید: «هی آن صدای چیه؟» مكثی می‌كند و شانه‌هایش را در برابر یكی دیگر از اسرای آلكاتراز بالا می‌اندازد و زیرلب می‌گوید: «مرد فكرش را هم نكن كه یك شب بدون اسلحه بیرون بیایی.» تا هنگام سپیده‌دم كه اولین قایق توریستی به جزیره می‌آید، مرد در «جزیره شیطانی» آمریكا با توهمات و ترس‌های خود دست و پنجه نرم می‌كند.
    سال‌ها پیش آلكاتراز آخرین ایستگاه زندگی 1576 قاتل و جنایتكار و معروف‌ترین كلاه‌برداران آمریكا بود. این پایگاه كه به «صخره» معروف بود به خاطر سلول‌های تنگ و تاریك و دیسیپلین سختش معروف بود.
    بعد از این‌كه در سال 1963 این زندان بسته شد، باز هم آلكاتراز مامن زندانیان بیچاره خود ماند. مردانی كه زمانی در آن جا به زنجیر كشیده شده بودند.
    با این‌كه دیگر هیچ زندانی‌ای در آن نیست ولی هنوز هم حس غریبی در آن موج می‌زند. حسی توام با دلهره و وحشت.
    طوری كه هیچ‌گاه به ویژه در هنگام شب انسان در آن جزیره احساس آرامش نمی‌كند. بعضی‌ها معتقدند این احساس غریب به خاطر وجود ارواح كسانی است كه در آن زندان مرده‌اند.
    آیا این حرف صحت دارد؟
     

    he.s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/09
    ارسالی ها
    2,495
    امتیاز واکنش
    10,204
    امتیاز
    904
    # شماره 7

    معمای حل نشده واتسکا
    در ماه جولای سال ۱۸۷۷ دختر ۱۳ ساله ای به نام «لورنسی ونوم» برای اولین بار به عالم خلسه عجیب و غریبی فرو رفت و گفت با فرشتگان و ارواح مردگان صحبت می کند! این جملات عجیب گاه روزی چند بار به وقوع می پیوست و بعضی از آنها ساعت ها به طول می انجامید.
    در طول مدت خلسه، لورنسی با صداهای مختلف صحبت می کرد و از مکان هایی سخن می گفت که در طول عمرش آنجا را ندیده و تعریفش را نشنیده بود و وقتی سرانجام از آن حالت خارج می شد هیچ یک از آن حرف ها و حالت ها را به خاطر نمی آورد.
    ک «واتسکا» واقع در شمال شرقی ایالت ایندیانا درست شبیه به دیگر شهرهای کوچک نیمه وسترن و کشاورزنشین اواخر قرن نوزدهم آمریکا بود و کمتر اتفاق عجیبی در آن می افتاد تا اینکه ماه جولای سال ۱۸۷۷ فرا رسید. در این ماه بود که برای نخستین بار «معمای واتسکا» آغاز شد.
    خبر اتفاقات عجیبی که در خانه توماس و لورنیدا ونوم می افتاد به سرعت در شهر پیچید و حتی به دیگر شهرها نیز راه یافت و همه آرزو داشتند به واتسکا بروند و این دختر عجیب را ببینند.
    در آن زمان تلاش برای ارتباط با ارواح در آمریکا به اوج خود رسیده بود و خیلی ها به این موضوع علاقه نشان می دادند و می خواستند بدانند لورنسی چطور با عالم ارواح ارتباط برقرار می کند ولی خانواده ونوم علاقه ای به این موضوع نداشتند و تنها به آرامش و سلامت دخترشان می اندیشیدن.
    آنها لورنسی را از این دکتر به آن دکتر می بردند تا شاید کسی بیماری عجیب او را تشخیص داده و او را درمان کند ولی در نهایت به آنها گفته شد لورنسی دچار بیماری روحی شده و باید برای درمان به آسایشگاه روانی ایالتی برود.
    خانواده دلشکسته ونوم که فکر می کردند این کار تنها راه نجات دخترشان است تصمیم گرفتند او را در آسایشگاه بستری کنند اما پیش از بستری شدن لورنسی یعنی در ماه ژانویه ۱۸۷۸ مردی به نام «آسا راف» که ساکن واتسکا بود به خانه پدری ونوم رفت.
    او گفت که دخترش «مری» درست همین مشکل لورنسی را داشت و از آنها تقاضا کرد لورنسی را به آسایشگاه بفرستند زیرا دختر او «مری» نیز به آسایشگاه روانی فرستاده شده و در آنجا فوت کرد.
    آقای راف معتقد بود روح مری هنوز در کنار آنهاست و احساس می کرد این روح حالا در جسم لورنسی ونوم حلول کرده است!
    این آغاز یک سری اتفاقات بود که شهر واتسکا را تکان داد و معمایی را به وجود آورد که تا امروز حل نشده باقی مانده است.
    برای درک این موضوع باید اول به «مری راف» و زندگی او بپردازیم:
    «مری» دختر «آساراف» در اکتبر ۱۸۴۶ به دنیا آمد و از شش ماهگی دچار حملات روحی یا صرعی عجیبی می شد.

    این حملات تا ۱۹ سالگی ادامه داشت و بر شدت آنها افزوده می شد تا سرانجام روز ۵ جولای سال ۱۸۶۵ در آسایشگاه جان سپرد. او در کودکی از صداهایی شکایت می کرد که در سر خود می شنید.
    این صداها به او امر می کردند که کارهایی را انجام دهد که می دانست درست نیست.
    وقتی بزرگ تر شد ساعت های متمادی به عالم خلسه فرو می رفت.
    در طول این مدت قدرت عجیبی می یافت و از چیزهایی صحبت می کرد که در اوقات معمولی چیزی از آنها نمی دانست.
    ● آنها چیزی نمی دانستند
    وقتی مری از دنیا رفت، لورنسی تقریبا یک ساله بود.

    وقتی هفت ساله بود به همراه خانواده به «واتسکا» نقل مکان کرد.
    خانواده ونوم هیچ چیزی از داستان عجیب مری نمی دانستند ولی روز ۱۱ جولای ۱۸۷۷ اتفاقات عجیب شروع شد.
    آن روز وقتی لورنسی از خواب بیدار شد احساس سرگیجه و حالت تهوع داشت.
    او پیش مادرش به آشپزخانه رفت و گفت حالش بد است و ناگهان غش کرد و افتاد.

    پنج ساعت بعد لورنسی از خواب بیدار شد و گفت حالش خوب شده است ولی همان روز اولین حمله خلسه به او دست داد.
    او در حالت خلسه می گفت ارواح بسیاری را می بینید و حتی روح برادرش را که در سال ۱۸۷۴ مرده بود را هم می دید.
    او در این وضعیت با صداهای مختلف مردانه و زنانه و گاه به زبان های خارجی عجیب و غریبی حرف می زد.
    داستان لورنسی و وضعیت او تیتر درشت روزنامه ها شد و آقای راف بیش از هر کسی که خبرهای او را دنبال می کرد و وقتی فهمید والدین لورنسی می خواهند او را به آسایشگاه بسپارند بلافاصله به سراغ آنها رفت و آنها را قانع کرد اجازه دهند «دکتر وینچستر استیونس» روانشناس او را ببینند.
    خانم و آقای ونوم با تردید پذیرفتند و دکتر استیونس، لورنسی را هیپنوتیزم کرد و سعی نمود با ارواح درون جسم او ارتباط برقرار کند. چند ثانیه بعد لورنسی شروع به صحبت با صدایی مردانه شد و سپس از طرف روح فردی به نام کاترینا هوگان و بعد از آن مردی به نام «ویلی کانینگ» حرف زد.
    بعد از یک ساعت او اعلام کرد نام روحی که در جسم اوست «مری راف» می باشد.
    این حالت تا روز بعد ادامه داشت و لورنسی ادعا می کرد «مری راف» است.
    او نمی دانست کجاست و خانم و آقای ونوم یعنی پدر و مادرش را نمی شناخت.
    در این وقت همسر و دختر آقای راف که «مینروا» نام داشت به خانه ونوم ها آمدند. لورنسی بلافاصله پس از دیدن آنها گفت: مامان و «نروی» آمدند.
    جالب اینجاست که پس از مرگ مری دیگر هیچکس مینروا را «نروی» صدا نمی زد!
    روز یازدهم فوریه لورنسی یا همان «مری» به خانه، پدری راف که آنجا را خانه خود می دانست رفت و خیلی احساس راحتی می کرد او تمام همسایه ها را می شناخت و نسبت به خانم و آقای ونوم غریبی می کرد.

    او در آن خانه بسیار خوشحال بود و هیچ مشکل روحی نداشت.
    تا هفت ماه بعد این وضعیت ادامه داشت و در این مدت خانم و آقای ونوم مرتب به دخترشان سر می زدند.
    سرانجام در اوایل ماه می ۱۸۷۸ لورنسی به خانواده راف گفت وقت رفتن نزدیک است ولی از این بابت خیلی غمگین ناراحت بود.
    دو روز بعد مری رفت و لورنسی به خانه خانواده ونوم بازگشت.
    از آن به بعد لورنسی دیگر مشکل روحی و حالت خلسه نداشت و اثری از بیماری در او دیده نشد.
    پدر و مادرش مطمئن شدند که دخترشان درمان شده است و از این بابت از روح «مری راف» ممنون بودند.
    واقعا چه اتفاقی در شهر کوچک واتسکا افتاد؟ آیا به واقع روح مری راف جسم لورنسی را تسخیر کرده بود؟

    خانواده های این دو دختر و صدها نفر از کسانی که از نزدیک آنها را می شناختند از این بابت مطمئن بودند. ولی چه توضیح دیگری می توان برای آن اتفاقات و معمای واتسکا داشت؟!
     

    he.s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/09
    ارسالی ها
    2,495
    امتیاز واکنش
    10,204
    امتیاز
    904
    # شماره 8

    معمای نیمه شب - رد پایی از شیطان

    آن چه موجودی بود که می توانست از دیوارهای سنگی بگذرد…از کومه های علف خشک به ارتفاع ۶۰۰ متر بپرد، ویا از رودخانه ای به پهنای دو مایل عبور کند؟!آن موجود پرنده بود؟! درنده بود؟!….یا اینکه خود شیطان بود؟
    تا به امروز کسی نمی داند،ولی آن موجودی که آن کار های انجام نشدنی را انجام داد ، یک قرن پیش آثار پایش را در شهر های استان دیوان شایر واقع در جنوب انگلستان به جای گذاشت.
    در شب پنجشنبه فوریه سال ۱۸۸۵ کمی قبل از ساعت ۸ شب بود که برف در منطقه دیوان شایر شروع به باریدن نمود.
    در ساعت ۶ روز بعد هنری پیلک که صاحب مغازه ی در شهرک تاپشام بود،از خانه اش بیرون آمد و قدری مکث کرد تا منظره پر برف اطراف را نظلره کند…در این موقع بود که یک رشته پا را در حیاط محصور خود مشاهده کرد.
    هر جای پا به شکل U بود، درست مثل اینکه نعل اسب یا خر آنرا ایجاد کرده باشد.
    هنری پیلک اخم کرد.
    جای پاها یا جای سم ها همه در یک خط بودند و یکی جلو تر از دیگری قرار داشت.
    هیچ انسان یا حیوانی نمی توانست آنگونه راه برود، مثل این بود که روی یک طناب راه رفته باشند.
    آقای پیلک آدم کنجکاوی نبود، پس شانه هایش را بالا انداخت و به مغازه ی نانوایی اش رفت و کارهای روزمره اش را شروع کرد… ولی یک ساعت بعد تمام شهر به جنب وجوش افتاده بود!
    سایر اهالی تاپشام هم رد پاها را کشف کرده بودند و مشتاقانه در تلاش بودند که صاحب آن ردپا هاست، پیدا کنند.
    در آغاز این امر جنبه ی تفریحی داشت، ولی هرچه جستجو طولانی تر می شد، احساس ناراحتی جویندگان هم شدت می یافت.
    آنها فکر می کردند که آن موجودی که طی شب گذشته از شهر آنها بازدید کرده است، می بایست از نیرو های مافوق طبیعی برخوردار بوده باشد.
    در برخی نقاط ردپاها از بالای از بالای دیوارهای سه و نیم متری باغها نیز می گذشت…ردپاها تا پای دیوار کشیده شده بود و از سوی دیگر آن ادامه می یافت…انگار که دیواری در مقابلش وجود نداشته باشد!
    آیا آن موجود از روی دیوار پریده بود؟ امکان نداشت! چون عمق ردپا ها در برف اصلا تغییر نمی کرد.
    اندازه ی آنها هم ثابت بود: یازده سانتی متر طول و هفت سانتی متر عرض داشت و بلا استثنا بیست سانتی متر هم از یکدیگر فاصله داشتند… بعلاوه ردپا ها از تک تک خانه های شهر عبور کرده بود.
    آیا آن موجود ناشناخته مشغول علامتگذاری بود؟!
    آن چه موجودی بود که می توانست از دیوارهای سنگی بگذرد…از کومه های علف خشک به ارتفاع ۶۰۰ متر بپرد، ویا از رودخانه ای به پهنای دو مایل عبور کند؟!آن موجود پرنده بود؟! درنده بود؟!….یا اینکه خود شیطان بود؟

    این معما فقط منحصر به تاپشام نبود و همان ردپا ها در شهرک توتنز در جنوب استان هم دیده شده و مایه تعجب ساکنان شهر شده بود.
    فاصله بین تاپشام تا توتنز حدود ۹۶ مایل به خط مستقیم است.
    طوفان برف نیمه شب متوقف شده بود و شش ساعت پس از آن هنری پیلک ردپا ها را کشف کرده بود.
    در طی آن شش ساعت چه موجودی می توانست در مسیر زیگزاک، خود را به نقاطی که نود و شش مایل از هم دور بودند برساند؟!
    ردپاها در قبرستان ها، دربالای واگن های قطار، در روی سقف ها،در ساحل دریا،در جنگل ها، بازارها و در بالا کومه های علف خشک به ارتفاع ششصد متر نیز دیده می شد که در کنار رودخانه اکس به پهنای دو مایل امتداد پیدا می کرد و از نقطه ی مقابل پان می گذشت.

    در همه جا ردپاهای نعل اسب شکل یکسان بودند…
    در هیچ جایی اثری که حاکی ازاستراحت موجود باشد، به چشم نمی خورد.
    دیری نگذشت که کنجکاوی و تفریح جای خود را به ترس و اضطراب داد و خرافات وگفته های عجیبی در بین مردم شایع شد.
    وقتی برف ها ذوب شدند، جای پاها به یک نعل شکافته شباهت پیدا کردند… غیر قابل باور بود مگر آن موجود چند تن وزن داشته است؟! …. چه کسی بجز شیطان می توانست این ردپا ها را از خود بجا بگذارد؟ زن ها و بچه ها خود را در خانه ها مخفی می کردند و در و پنجره ها را چفت می زدند.
    مردان سگ های خود را برداشته و مسلح به اسلحه ی گرم و چماق و چنگک عبوسانه به جستجو در بیرون شهر ادامه می دادند.
    البته در ظاهر کسی نمی دانست که در صورت به دام انداختن شیطان باید چگونه او را دستگیر کند؟… ولی این رویداد هرگز رخ نداد. آن موجود هرچه که بود،بدون اینکه دیده شود، از آن منطقه دور شد ودیگر هرگز بازنگشت.
    در روز های بعد برف زیادی بارید،ولی دیگر آن ردپا ها ظاهر نشدند… اما برای هفته ها پس از آن شب مردان با خود سلاح حمل می کردند و از کوره راهها اجتناب می ورزیدند.
    روزنامه لاندن تایمز و سایر جراید مقالات متعددی پیرامون رد پاها ی عجیب منتشر ساختند.
    ادعا می شد که آن ردپا ها توسط موش های عظیم الجثه ، خرگوش های بزرگ،پرندگان، وزغ ها و حتی کانگروها ایجاد شده باشد.
    ولی هیچ یک از این تفاسیر با حقایق منطبق نبود… هزاران جای پا در یک مسیر مستقیم و به اندازه های دقیق که در سکوت مطلق و به طور خستگی ناپذیری- با سرعتی ثابت – از هر مانعی می گذشتند.
    مردان و زنانی که شاهد این ماجرا بودند دیگر در میان ما نیستند… ولی هنوز سوالات بی پاسخ فراوانی وجود دارد. آن موجود شبانه از کجا می آمد و به کجا می رفت؟ و اینکه چه زمانی دوباره باز خواهد گشت؟
     

    مقداد

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/29
    ارسالی ها
    334
    امتیاز واکنش
    2,576
    امتیاز
    501
    محل سکونت
    همین حوالی
    بي‌‌شك داستان (روح هلندي) معروف‌ترين داستان در ميان تمام كشتي‌هاي شبح‌زده مي‌باشد. هر چند كه بيشتر اين داستان‌ با افسانه عجين گشته است ولي اصل آن بر پايه حقيقت مي‌باشد. در سال 1680 يك كشتي به فرماندهي ناخدا (هندريك و اندردكن) سفر خود را از آمستردام به (باتاويا) بندري در هندشرقي آغاز كرد. بنا براين افسانه، وقتي كشتي (واندردكن) در حال گذشتن از (دماغه اميدنيك) بود گرفتار طوفاني سهمگين شد. واندردكن توجهي به خطرات اين طوفان كه از نظر ملاحان هشداري از جانب خداوند بود، نكرد. كشتي در نبرد با طوفان و گردباد از هم پاشيد و غرق شد و همه خدمه آن طعمه دريا شدند. مي‌گويند واندردكن توسط خداوند تنبيه شد. تنبيه او اين بود كه روحش تا ابديت در نزديكي دماغه در كشتي خود سرگردان باشد. چيزي كه اين افسانه را ماندگار كرده اين است كه تاكنون بارها حتي در قرن بيستم افراد مختلفي ادعا كرده‌اند (روح هلندي) را ديده‌اند. يكي از نخستين شاهدان اين ادعا كاپيتان و خدمه يك كشتي انگليسي در سال 1835 بودند. آنها اعلام كردند كه در طوفاني وحشتناك كشتي روح مانندي را ديده‌اند كه به كشتي آنها نزديك شده است. آن كشتي آنقدر نزديك شد كه خدمه انگليسي از تصادف قريب‌الوقوع دو كشتي به هراس افتادند ولي ناگهان كشتي ارواح ناپديد گشت.
    (روح هلندي) بار ديگر در سال 1881 توسط دو نفر از ملوانان كشتي (باچانته) ديده شد و روز بعد از آن يكي از آن دو نفر از بالاي بادبان كشتي به پايين افتاد و از دنيا رفت. در ماه مارس سال 1939 هم اين كشتي ارواح در ساحل آفريقاي جنوبي ديده شد و تعداد زيادي از مردم كه در ساحل مشغول استراحت و تفريح بودند قسم خوردند كه با چشمان خود آن را ديده‌اند و جزئيات كشتي هلندي را توصيف نمودند. درآن روز، روزنامه چاپ آفريقاي جنوبي در گزارش خود نوشت: (آن كشتي با سرعتي وهم‌آلوده مستقيم به سوي ساحل پيش مي‌آمد. همه به تكاپو افتاده بودند و مي‌پرسيدند كه آن چيست و از كجا آمده است؟ ولي درست وقتي كه هيجان به اوج خود رسيد، كشتي اسرارآميز همان‌طور كه ناگهان آمده بود، ناگهان ناپديد شد. آخرين باري كه اين كشتي ديده شد در سال 1942 و در ساحل كيپ‌تاون بود. در آن روز چهار نفر روح هلندي را ديدند كه به ناگاه محو شد.
    ارواح درياچه گريت ليكس
    _ گويي درياچه (گريت ليكس) در آمريكا هيچگاه بدون حضور ارواح خود معنا ندارد. در ماه سپتامبر سال 1678 كشتي (گريفن) اسكله (گرين‌ بي)‌ در ميشيگان را ترك كرد و مدتي بعد ناپديد شد ولي تا سالها بعد ملوانان مختلفي ادعا مي‌كردند كه (گريفن) را شناور بر روي درياچه ديده‌اند.
    _ (ادموند فيتز جرالد) كشتي معروفي بود كه به‌دنبال كشف معادن تازه در درياچه گريت ليكس به اين سو و آن سو مي‌رفت. ولي اين كشتي بزرگ در روز نوزدهم نوامبر سال 1975 غرق شد و تمام 26 خدمه آن جان خود را از دست دادند. ده سال بعد كاركنان يك كشتي تجاري اعلام كردند كه (ادموند فيتز جرالد) را در ميان آبها ديده‌اند كه به جلو مي‌تازد.
    _ در سال 1988 يك غواص آمريكايي در اعماق درياچه (سوپريور) گريت ليكس شنا مي‌كرد كه به بقاياي كشتي بخار (امپراطور) رسيد. او به داخل بازمانده‌هاي كشتي شنا كرد تا قسمت‌هاي مختلف آن را تماشا كند. اين غواص قسم مي‌خورد كه در خوابگاه كشتي، يكي از خدمه‌ را ديده است كه بر روي تختي شكسته خوابيده بود. در همان هنگام روح برگشت و به غواص نگاه كرد.
    چهره‌هايي بر آب
    در ماه دسامبر سال ( 1924جيمز كورتني) و (مايكل ميهان) دو تن از خدمه‌هاي كشتي (اس. واتر تاون) در همان حالي كه كشتي به سوي كانال پاناما درحركت بود داشتند تانكر نفتكش را تميز مي‌كردند ولي متاسفانه در اثر استنشاق گاز درون تانكر جان خود را از دست دادند. در آن زمان رسم بود جسد ملواناني كه در حال سفر از دنيا مي‌رفتند را درون دريا مي‌انداختند جسد اين دو ملوان نيز به دريا انداخته شد ولي اين آخرين باري نبود كه ملوانان جيمز و مايكل بد اقبال را مي‌ديدند. روز بعد و همينطور چند روز پس از آن چهره روح مانند آن دو بر روي آبهاي اطراف كشتي ديده مي‌شد. شايد اگر كاپيتان كشتي عكس اين چهر‌هاي درون آب را نمي‌گرفت و به همراه خود نمي‌‌آورد هيچكس اين داستان را باور نمي‌كرد.
    رودخانه مرگ
    اين كه يك كشتي در اقيانوس‌هاي وسيع، ژرف و مه‌آلود گم شود عجيب به نظر نمي‌رسد و قابل پذيرش است ولي چطور ممكن است يك كشتي در يك رودخانه ناپديد شود و ديگر هيچ اثري از آن بر جاي نماند؟ در ژوئن سال 1872 كشتي بخار (آيرون ماونتين) با بار پنبه و بشكه‌هاي ماسه‌ آهك از بندر (ويكس برگ) در رودخانه (مي‌سي‌سي‌پي) به راه افتاد و رو به شمال رودخانه به مقصد بندر (پتيزبورو) حركت كرد. تعدادي الوار نيز از پشت كشتي با طناب كشيده مي‌شد. اواخر آن روز كشتي بخار ديگري به نام (ايروكيس چيف) الوارها را سرگردان بر روي رودخانه يافت. طناب آنها بريده شده بود. خدمه (ايروكيس چيف) الوارها را از آب گرفتند و صبر كردند تا كشتي (آيرون ماونتين) برسد و دوباره آنها را به خود ببندد. ولي آن كشتي هرگز نيامد. پس از آن ديگر هيچكس آيرون ماونتين و خدمه آن را نديد. هيچ اثري از آن كشتي بزرگ رودخانه مي‌سي‌سي‌پي كشف و حتي تكه‌اي از بدنه آن هم يافت نشد.
    كوئين مري
    يكي از شناخته شده‌‌ترين و مشهورترين‌ كشتي‌هاي اقيانوس‌پيماي دنيا (كوئين مري) مي‌باشد كه هم‌اكنون تبديل به هتلي جذاب براي توريست‌ها شده است. مي‌گويند اين كشتي ميزبان چندين روح مي‌باشد. يكي از اين اشباح، روح (جان پدر) مكانيك هفده ساله است كه در سال 1966 در نزديكي موتورخانه كشتي در هنگام كار روزانه لاي در (آب‌بند( (دري كه با چرخ‌هاي مخصوص بسته مي‌شد و آنقدر محكم بود كه آب هم از لاي درز آن به ‌داخل نفوذ نمي‌كرد) قرار گرفت و از دنيا رفت. سالهاست كه هرازگاهي از اطراف در صداي تق‌تقي به گوش مي‌رسد. يك راهنماي تور مي‌گويد: يك بار شبحي سياه‌پوش را كنار در آب‌بند ديده است.
    او صورت شبح را به وضوح ديده و وقتي آن را با عكس (جان‌پدر) مقايسه كرد دريافت كه او خود (جان‌پدر) بوده است. روح يك زن اسرارآميز سپيد‌پوش نيز گاه‌به‌گاه روي عرشه كشتي ديده مي‌شود ولي او هميشه وقتي به پشت دكل مي‌پيچد، ناپديد مي‌شود. روح بعدي مردي با لباسي آبي و خاكستري است. او را بارها در راهروي موتورخانه ديده‌اند. در كنار استخر كشتي هم صداها و خنده‌هاي عجيبي به گوش مي‌رسد. تاكنون چندين بار شبح پسربچه كوچكي نيز در اطراف استخر ديده شده است.
    بازگشت دريا سالار
    روز 22 ژوئن سال 1899 دقيقا راس ساعت 3:39 بعدازظهر، ناو سلطنتي ويكتوريا با كشتي ديگري تصادف كرد و غرق شد. بيشتر خدمه مردند و فرمانده ناو درياسالار (سرجورج تريون) نيز در ميان مردگان بود.
    تحقيقات و گزارشات بعدي نشان مي‌داد كه اين حادثه به‌خاطر فرمان اشتباه سرجورج صورت گرفت. بازماندگان آن كشتي مي‌گويند: وقتي ناو در حال غرق شدن بود صداي فريادهاي او را مي‌شنيدند كه مي‌گفت: (همه‌اش تقصير من بود.) درست در زمان غرق شدن كشتي، همسر سرجورج در خانه خود در لندن جشن برپا كرده بود. چند تن از مهمانان او قسم مي‌خورند كه كمي پس از ساعت 3:30 بعد‌ازظهر سرجورج را ديدند كه در اتاق كار خود قدم مي‌زد.
    روح گريت ايسترن
    كشتي (گريت ايسترن)، تايتانيك زمان خود بود. اين كشتي صدهزار تني در سال 1857ساخته شد و شش برابر كشتي‌هايي بود كه تا آن زمان روي درياها شناور مي‌شدند. ولي مقدر شده بود كه (گريت استرن) هم درست مثل تايتانيك با مشكل مواجه شود. آن كشتي آنقدر سنگين بود كه وقتي سازندگانش سعي كردند آن را به آب بيندازند كشتي در آب فرو رفت و مكانيزم آن از كار افتاد. تا يك سال در بندر مانده بود و از آن استفاده نمي‌شد زيرا سازندگان آن ديگر پولي براي تعميرات نداشتند. بالاخره يك شركت بزرگ كشتيراني، گريت ايسترن را خريد و ساخت آن را تمام كرد و آن را به آب انداخت اما در اولين سفر مخزن بخار عظيم‌الجثه كشتي منفجر شد و يك نفر جان خود را از دست داد و چندين تن به شدت با آب داغ سوختند.
    يك ماه بعد از اين سانحه (ايسامبارد برونل) سازنده اين كشتي دچار سكته شد و از دنيا رفت. اين كشتي منحوس كه هيچوقت مسافر زيادي نداشت در چهارمين سفر دريايي گرفتار طوفان شد و به شدت خسارت ديد به‌طوري كه بايد مجددا تعمير مي‌شد. در سال 1862 در سفري كه در آن تعداد مسافرانش به هزار و پانصد نفر رسيده بود و اين براي گريت‌ ايسترن يك ركورد به حساب مي‌آمد، بدنه كشتي از قسمت زيرين شكافت و اگر بدنه آن دوجداره نبود كشتي مسلما غرق مي‌شد. ديگر همه آن كشتي را نحس و بدشگون مي‌دانستند. خدمه ‌بارها مي‌شنيدند كه صداي چكش از قسمت‌هاي زيرين به گوش مي‌رسد، صدايي كه منشا آن دقيقا معلوم نبود. ملوانان مي‌گفتند اين صدا آنقدر بلند است كه در طوفان‌هاي شديد هم به گوش مي‌رسد و اغلب آنها را از خواب عميق هم بيدار مي‌كند.
    اين كشتي هيچوقت در كار خود موفق نبود و نتوانست سودي روانه جيب صاحبان خود نمايد و خيلي زود كشتي‌هاي جديدتر و مدرن‌تر جاي آن را گرفتند. تا دوازده سال بعد كشتي (گريت ايسترن) در گوشه‌اي از بندر افتاده بود و زنگ مي‌زد تا اين‌كه يك كارخانه ذوب فلزات آن را خريد. وقتي كارگران كارخانه قطعات كشتي غول‌آسا را از هم جدا كردند، در برابر حيرت‌همگان منشا آن صداهاي عجيب و مرموز كوبيدن چكش و شايد بتوان گفت آن چكش‌زدن‌هاي شبح‌گونه كشف شد.
    در ميان دوجدار فلزي بدنه كشتي، اسكلت يك كارگر كشتي‌ساز كه در زمان ساخت كشتي (گريت‌ ايسترن) به طرز مشكوكي ناپديد شده بود، پيدا شد.
    كشتي بدون خدمه
    داستان (مري سلست) خود به تنهايي مي‌تواند مطلب دو صفحه‌اي (ديگران) را پركند زيرا يكي از معروف‌ترين و مرموزترين داستان‌هاي ارواحي است كه هنوز اسرار آن كشف نشده و مبهم مانده است. روز سوم دسامبر سال 1872 خدمه كشتي (دي‌گراتيا) كه از نيويورك به سمت (گيبرالتار) در حركت بودند كشتي مري سلست را يافتند كه بدون هيچ سرنشيني در 600 مايلي غرب پرتغال در حركت بود. اين كشتي در موقعيتي كاملا ايده‌آل و خوب به سر مي‌برد. بادبانها برافراشته بودند و محموله كه هزار و هفتصد بشكه الكل صنعتي بود همه دست نخورده سر جاي خودشان قرار داشتند اما اثري از كاپيتان (بنجامين بريگز) ناخداي كشتي همسرش، تنها دخترش و هفت خدمه آن ديده نمي‌شد. بعضي‌ها مي‌گويند قايق نجات گم شده بود و اثري از آن، به چشم نمي‌خورد ولي برخي ديگر مي‌گويند آن قايق سرجاي هميشگي خود روي عرشه قرار داشت. تنها چيز‌هايي از وسايل كشتي كه سرجاي خود نبود دستگاه زمان‌سنج، دستگاه مسافت سنج‌ و بارنامه كشتي بودند. هيچ نشانه‌اي از كشمكش، درگيري، طوفان يا هر اتفاق ناخوشايند ديگري در كشتي به چشم نمي‌خورد. آخرين چيزي كه در دفتر سفرنامه كشتي نوشته شده بود، تاريخ 24 نوامبر بود و هيچ‌ نشانه‌اي از بروز حادثه يا خطر نداشت اگر ساكنان كشتي درست پس از آن تاريخ آن را ترك كرده بودند به آن معناست كه مري سلست مدت يك هفته و نيم بدون سرنشين و خدمه به راه خود ادامه داده است ولي اين غيرممكن به نظر مي‌رسد. خدمه كشتي (دي‌گراتيا) مي‌گويند: نوع حركت كشتي و وضعيت بادبان‌ها كاملا طبيعي و تنظيم شده بود و ممكن نيست بدون حضور خدمه، كشتي اين‌طور دقيق به راه خود ادامه بدهد. ظاهرا كسي يا چيزي چندين روز كشتي را كنترل كرده است. سرنوشت سرنشينان مري‌ سلست هنوز هم اسرارآميز و مبهم مي‌باشد.
    كشتي نفرين شده
    بعضي كشتي‌ها بدشانس هستند و ملوانان آنها را (نفرين شده) مي‌دانند. كشتي (آمازون) در سال 1861 در جزيره (اسپنسر) در (نو‌اسكاتيا) نامگذاري و افتتاح شد و درست 48 ساعت پس از آغاز فعاليت، كاپيتان آن به طور ناگهاني از دنيا رفت. (آمازون) در اولين سفر خود به يك سد ماهيگيري(حصار) برخورد كرد و بدنه آن شكاف برداشت. وقتي كارگران در حال تعمير بدنه بودند، كشتي طعمه حريق شد و بخشي از عرشه آن سوخت.
    مدتي بعد از شروع سومين سفر دريايي در اقيانوس اطلس، آمازون با كشتي ديگري تصادف كرد. سرانجام در سال 1868 اين كشتي بديمن و بدشانس در ساحل (نيوفوندلند) لنگر انداخت و صاحبانش تصميم گرفتند آن را به خريداران (قراضه) بفروشند اما اين پايان سرنوشت عجيب آمازون نبود. در سال 1872 كاپيتاني به نام (بنجامين بريگز) كشتي آمازون را پس از سالها بيكار ماندن خريداري نمود و به همراه خانواده‌اش به سوي درياي مديترانه حركت كرد. او قبل از حركت نام كشتي را به (مري سلست) تغيير داد
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    دوستان عزیزم
    در این تاپیک فقط بنده و هلیا عزیزم @helia.h فعالیت میکنیم و اگه داستانی دارید،به من یا هلیا بفرستید.
    آقای آریو هم چون من تاپیک رو گزارش زدم و لینک تاپیک رو دادم پستشون رو منتقل کردن به اینجا ولی کسی بجز من و هلیا حق پست گذاری در این تاپیک رو نداره
    همونطور که گفتم اگه اتفاق جالب ماورایی براتون افتاده میتونید تو خصوصی یا پروفم بفرستید اگه خواستید اسمتونو تگ کنم بگید اگه نمیخواید هم بگید که نمیخوام اسمم تگ بشه
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    درود دوستان عزیزم
    این اتفاقی که می‌خوام بگم واسه خودم افتاده :/
    البته نیوفتاده خودم انجام دادم ولی قبلش یه سری توضیحات باید بدم.
    ۱- چاکرای کف دست، چاکرای فرعی‌ای هستش که به چاکرای کف سر متصله و انرژی حیات رو در خود داره. با کمک این چاکرا انرژی درمانی، تلقین، باز کردن چاکراها (چه اصلی چه فرعی) ریکی دادن و... انجام می‌دن و در صورت فوق العاده قوی شدن، می‌تونه اجسام رو هم حرکت بده.
    ۲-ترموکینزی، یکی از توانایی های روحی انسان هاست که با کمی تمرین های خاص، می‌تونن این کار رو انجام بدن.

    یه چند وقتی بود که چاکرای کف دستم رو باز کرده بودم. البته واسه همه تعجب بر انگیز بود. چون چاکرای کف دست یا دوتاش باز می‌شه، یا کلا باز نمی‌شه. ولی من این قانون رو ناخواسته نقض کردم. اول فکر کردم توهمات خودمه، ولی متوجه شدم که با دست چپم خیلی کارا کنم، ولی با دست راست نمی‌تونم اون کارا رو انجام بدم.
    هدفون آبجیم تو گوشم بود و آهنگ گوش می‌کردم. خونه مادر جونم اینا خیلی کسل کننده بود. مادر جونم چایی آورد گذاشت جلوم. چایی داغ دآع بود، تازه کتری رو خاموش کرده بود! یه لحظه به این فکر کردم که شاید بتونم دمای چایی رو عوض کنم. دستم رو حایل لیوان کردم و تمرکز کردم. اما همچنان لیوان داغ بود. برای بار دوم تمرکز کردم، بازم لیوان داغ بود! نا امید یکم از چاییم خوردم دیدم کم مونده منجمد شه! البته اغراق می‌کنم تقریبا ولرم شده بود ولی دماش تغییر کرده بود، در عرض چهار پنج دقیقه!
    اول فکر کردم شاید توهم زدم و اینا و شاید بخاطر کولر سرد شده، ولی وقتی تو خونه خودمون که کولر نداریم امتحان کردم، بازم همونطوری شد! من فکر می‌کنم که این کار رو با کمک چاکرای کف دست انجام دادم ولی می‌گن که خودم با تمرکز انجام دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    تعداد زیادی از علم آموزان یک مدرسه هندی که مدرسه شان در حیاط یک قبرستان واقع شده از کابوس های شبانه رنج می برند، در نتیجه از مسوولان مدرسه خواستند محل مدرسه را تغییر دهند. رقیب انصاری 6 ساله می گوید؛ «من از وقتی که مرده ها را به خواب می بینم که تهدیدم می کنند به موقع به مدرسه بیایم، دیگر به مدرسه نمی روم.»
    در همین هفته صدها کودک دبستانی به همراه پدر و مادر شان به نشانه اعتراض در مقابل دفتر مدیریت مدارس منطقه جمع شدند و خواستار همان شدند که محل مدرسه تغییر بکند.
    حدود 200 کودک در همین مدرسه به صورت شیفتی درس می خوانند. همین مدرسه به دلیل عدم در اختیار داشتن زمین کافی برای راه اندازی مدرسه و همکاری نکردن مقامات در روستای کوهاری در همین محل واقع شد. بعضی از همین والدین گفته اند خواب و سلامت فرزندان شان به دلیل کابوس هایی که در مورد ارواح می بینند مختل شده می باشد.
    یکی از والدین می گوید؛ «آنها همه روز با هم درس می خوانند، بازی می کنند و ناهارشان را در حالی می خورند که روی سطح سیمانی قبرها نشسته اند. ولی حالا ارواح می خواهند فرزندان ما را تسخیر نمایند و همین امر عامل مریضی کودکان گردیده است. ما چاره ای جز فرستادن فرزندان مان به همین مدرسه نداریم چون نزدیک ترین مدرسه جز همین حداقل 4 ساعت تا روستا فاصله دارد.»
    در همین گورستان بیش از 100 مقبره وجود دارد که تعدادی از آنها نیز تازه می باشند و ظرف چند ماه گذشته کنده و پر شده اند. مقامات استان پرجمعیت بیهار گفته اند درصددند محلی تازه برای مدرسه پیدا کنند.
    یکی از اعضای شورای اداره روستا در همین مورد خاطر نشان کرد؛ «چه بسا درگذشتگان نیز از شلوغی حیاط قبرستان ناراضی باشند و دیگر هنگام همان رسیده که فکری برای همین مطلب بکنیم.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,924
    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,108
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,035
    بالا