با دمپایی راحتی راه می افتد کتابهای نیمه باز زیر تخت را برمی دارد لباسهای پراکنده را تا می کند مدادها و فنجانها را جمع می کند می آید پشت سرت دل دل میکند نزدیک نرمه ی گوشت می آورد لبش را صدای نفسش را حس می کنی ..
نان تازه بگیر
به خانه ام بیا
دریانورد خسته !
میخواهم لباس های خیست را
از تنت در بیاورم
شیر گرم کنم برایت ..
بگویی
شانه هایم
سکان زندگی توست ..
و من
پنجره های این شهر طوفان زده را محکم ببندم ..
هر از چندی نوشتن را رها می کنم
به انگشتانم خیره می شوم
می گفتی زنان زیبا آزارت می دهند
و هر انگشت من زنی زیباست
که آرامت می کند
به هر انگشتم که نگاه می کنم
یاد زنی زیبا می افتم
که از دستش گریزی نداری
می خندم
و نوشتن داستان تو را از سر می گیرم ..