شعر دفتر شعر | سارا محمدی اردهالی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 1,624
  • پاسخ ها 46
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
دلم می خواهد
پیرزنی شوم
آلزایمر بگیرم
زنگ بزنم
انگار
پسرم هستی
بگویم
چقدر
دلم
برایت تنگ است ..
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    با دمپایی راحتی
    راه می افتد
    کتابهای نیمه باز زیر تخت را برمی دارد
    لباسهای پراکنده را تا می کند
    مدادها و فنجانها را جمع می کند
    می آید پشت سرت
    دل دل میکند
    نزدیک نرمه ی گوشت می آورد لبش را
    صدای نفسش را حس می کنی ..


    برمی گردی
    اتاق خالی است
    به هم ریخته و آشفته ..
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    [h=2]
    icon1.png
    [/h]
    بداخلاقی عصرهایت
    سوزنی است که مخصوصن نخش نمیکنم
    من دوست دارم
    دکمه ی آخر مانتوام باز باشد ..
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    من در خانه بودم
    پنجره ها و درها باز شدند
    از تنگ آب بیرون پریدم
    روی زمین
    بالا و پائین می آوردم ..

    همسایه ها
    با صدای قلبی منفجر شده
    به سمت اتاق دویدند
    کسی میان نامه ها
    کسی میان خطوط تلفن
    کسی میان ملافه ها نبود ..

    چه کسی
    زنگ خطر قطار را
    کشیده بود ؟

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    این لبخند بر لب من
    رژ « بورژوا » نیست
    مژهه ایم طبیعی برگشته اند ..
    رژ گونه نزده ام
    برق چشمانم نیز
    در چشم هیچ رقاصه ای پیدا نمی شود ..

    وقتی بروی
    چراغها خاموش می شوند
    و سیندرلایت
    شستن زمین را
    از سر خواهد گرفت ..
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نان تازه بگیر
    به خانه ام بیا
    دریانورد خسته !
    میخواهم لباس های خیست را
    از تنت در بیاورم
    شیر گرم کنم برایت ..
    بگویی
    شانه هایم
    سکان زندگی توست ..
    و من
    پنجره های این شهر طوفان زده را محکم ببندم ..​
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    [h=2]
    icon1.png
    [/h]
    گل سرخی در زد
    می خواست مرا ببوسد
    دیر بود ..

    و دیر و من و گل سرخ
    به هم
    می آمدیم ..​
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سیگار روشنت را
    در جنگل خشک و آشفته ی من انداختی
    بعد
    پرسیدی : " مزاحمتان که نشدم ؟ "

    خندیدم ، " نه ! اصلا "​
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    =​
    لب دریا
    باد می آید
    همه دستشان به موهایشان
    دامن و کلاهشان ..
    تو، دستها در جیب
    مثل یک ایستاده در باد حرفه ای
    با هفت هزار سال قدمت
    به امواج خشمگین
    نگاه می کنی .​




     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    هر از چندی نوشتن را رها می کنم
    به انگشتانم خیره می شوم
    می گفتی زنان زیبا آزارت می دهند
    و هر انگشت من زنی زیباست
    که آرامت می کند
    به هر انگشتم که نگاه می کنم
    یاد زنی زیبا می افتم
    که از دستش گریزی نداری
    می خندم
    و نوشتن داستان تو را از سر می گیرم ..​
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    895
    بالا