شعر دفتر اشعار ملا هادی سبزواری

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 2,913
  • پاسخ ها 196
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
الا یا ایها الورقی ثری تثوی اطلعن عنها
که اندر عالم قدسی ترا باشد نشیمنها
قداستوکرت فیمهوی العواسق عن وری صفحا
خوشا وقتی که بودت با هم آوازان پریدنها
برون آی از حجاب تن بپر بر ساحت گلشن
کنی تا چند از روزن نظر بر طرف گلشنها
تو سیمرغ همایونی که عالم زیر پرداری
چسان با این شکوه و فر گزیدی کنج گلخنها
در آن باغ ودرآن هامون برت حاصل ز حد افزون
ز بهر دانهٔ ای دون نمودی ترک خرمنها
تو طاوس شهی اما به چرمی دوخته از جرم
چوبینی خویش ازآنروزن کزآن برگیری ارزنها
بود هر دم چو بوقلمون ترا اطوار گوناگون
گهی انسی و گاهی جان گهی بت گـه برهمنها
صبا بلغ الی سلمی من المأسور تسلیما
بگو تا چند یا تنها نشیند تن زند تنها
همه جانها بقالب ها نقوشی از پر عنقا
فروغ خوریکی باشد بود کثرت زروزنها
نهایت نیست ای اسرار اسرار دل ما را
همان بهتر که لب بندیم از گفت و شنیدنها
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای که پنداری که نبود حشمت و جاهی ترا
    هست شرق و غرب عالم ماه تا ماهی ترا
    از پیش تا چند گردی کو بکو و در بدر
    رو بخویش آور که هست از خود باو راهی ترا
    گام نه اول بره پس از خود ای سالک بره
    زان نهٔ آگه که از خود هست آگاهی ترا
    گر خدا خواهی تو خود خواهی بنه در گوشه ای
    تا که خود خواهی شود عین خدا خواهی ترا
    جام جم خواهی بیا از خود ز خود بیخود طلب
    بهر دارا ساختند آئینهٔ شاهی ترا
    خوشه ای از خرمنش اسرار اگر داری طمع
    اشک باید ژاله سان و چهرهٔ کاهی ترا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    تغییری ای صنم بده اطوار خویش را
    مپسند بر من این همه آزار خویش را
    هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل
    هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را
    پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست
    یکره ببین ز لطف خریدار خویش را
    مرغان ز آشیانه برون افتاده ایم
    گم کرده ایم ماره گلزار خویش را
    تا پر فشانئی نکند وقت قتل هم
    بر بست بال مرغ گرفتار خویش را
    مهلت نداد صرصر ایام تا که ما
    در آشیان نهیم خس و خار خویش را
    هرکس که برد لـ*ـذت تیر تو مرهمی
    نگذاشت زخم سـ*ـینهٔ افکار خویش را
    زاهد مگر خرام تو دیدی که داده است
    بر باد دفتر و سرو دستار خویش را
    اسرار آن و حسن ز بس گشته نقش دل
    اسرار خوانده زین سبب اسرار خویش را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    رشتهٔ تسبیح بگسستیم ما
    بر میان زنار بربستیم ما
    جز غمت کو بود با ما همنفس
    در بروی جملگی بستیم ما
    پیشهٔ ما رندی و میخواره گیست
    شیشهٔ ناموس بشکستیم ما
    بوالعجب بین بی می و مطرب تمام
    همچو چشم مـسـ*ـت او مستیم ما
    تا گرفتار رخ و زلفش شدیم
    از قیود کفر و دین رستیم ما
    هستی ما از میان برچیده شد
    زین سپس از هست او هستیم ما
    شاهد مقصود درخود دیده ایم
    با نگاه خویش پیوستیم ما
    هرکه زخم کاری اسرار را

    دیده داند صید آن شستیم ما
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دل بسته نقش چهرهٔ دلدار خویش را
    دارد دیار صورت دیار خویش را
    هم تیره طبع خاکی و هم نور نور پاک
    بنگر ز خویش نور خود و نار خویش را
    پیمان همی شکستی و بیگانه خوشدی
    ز اغیار فرق می نکنی یار خویش را
    بر خویش بود عاشقو آیینه خانه ساخت
    تا بنگرد در آینه دیدار خویش را
    بیرون ز پرده نقد و متاع جهان نمود
    در پرده ساخت رونق بازار خویش را
    تجدید عهد بندگی خواجه خواجگی است
    تا کی زیاد بـردهٔ اقرار خویش را
    در خویشتن بدید عیان شاهد الست
    هر کو درید پرده پندار خویش را
    در سرّ دل نهان بودت مهر ذات لیک
    با چشم سر ندید کس انوار خویش را
    اسرار خویش اگر طلبی طرح کن دوکون
    جز این کسی نیافته اسرار خویش را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    از آن زلف پریشانیم چون سنبل پریشانها
    وز آن چاک گریبانیم چاک اندر گریبانها
    چو یک معنی که پوشانی بگوناگون عباراتی
    حجار پرتو رخسارهٔ جانانه شد جانها
    مریض کشور عشقم عجب نبود اگر باشد
    مرا بالین ز خاره بستر از ریگ بیابانها
    نگردد گرد نعش زهرآلودم سک کویت
    ز بس بر جسم بیمارم زدی پر زهر پیکانها
    بخاطر آورید ای همدمان ناکامی ما را
    چو بنشینید و می نوشید در طرف گلستانها
    مرا دامان پر از آلایش و دارم امید آن
    که بخشایند جرم ما طفیل پاکدامانها
    چنان کارم ز عشق او برسوائی کشید اسرار
    که خوانند داستان ما بدستان دردبستانها
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای قد تو سرو بوستانها
    وی روی تو ماه آسمانها
    گل جیب دریده تا فتاده
    آوازهٔ تو بگلستانها
    خوبان بجهان بسی بود لیک
    آن تو کجا و آن آنها
    صبری بده ای خدا به بلبل
    یا مرحمتی بباغبانها
    برگوی تو از سگان مائی
    تا خود شنوند پاسبانها
    تاب تب هجرت ای پربروی
    آتش زده مغز استخوانها
    ای شوخ ز جور تو صد آوخ
    وی دوست ز دست تو فغانها
    بی ماه رخت ز اشک شبها
    تا صبح شما رم اخترانها
    افسانهٔ ما هر آنکه بشنید
    لب بست دگر ز داستانها
    اسرار نگاهدار کاسرار
    در دل دارند راز دانها
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گرفته سبزه و گل روی صحرا
    سقاک اللّه ساقی هات خمراً
    ز هجرانت بسوزیم و بسازیم
    لعل اللّه یحدث بعد امراً
    وفا در عهد حسنت گشته نایاب
    احسن العهد للحسناه یدری
    ز لعلت جرعهٔ روزی چشیدیم
    فاحسوا من دمآء القلب دهراً
    دلم بگداخت از سوز فراغت
    فاجفانی الدمآیهطلن قطراً
    فروغ رخ ز تار موی بنما
    ارینی فی بهیم اللیل قجراً
    فروزی آتش طلعت بهر بزم
    باحشائی لقد سعرت جمراً
    به پیش گلشن فردوس رویش
    دعوا عنا ریاحینا و زهراً
    دهانت سر اسرار الهی است
    فقل و اکشف لسرفیک ستراً
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای نام خوش تو بر زبان ها
    وی یاد تو زینت بیانها
    از مهر رخت چو ذره هستند
    در رقـ*ـص و سماع آسمانها
    مرغان ترانه سنج خوانند
    وصف رخ تو به بوستانها
    اندر ره عشق بی سرانجام
    دریاهائی است بیکرانها
    ای دل بشتاب زانکه رفتند
    زین کاخ مجاز کاروانها
    از سروری جهان گذر کن
    در باطن خود ببین جهانها
    سردهنت نیافت اسرار
    هر قدر شدش عیان نهانها
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تا جان بتن آید بیا احوالپرس این خسته را
    تا دل گشاید برگشا آن پستهٔ لب بسته را
    آن سبزهٔ نورسته را تا دیدمی رستم زدین
    پیوسته خواهم سجده کردآن ابروی پیوسته را
    گرسوی مرغانم رهاسازدزدام از مهرنیست
    ازرشک پرخواهدکشد این بال و پربشکسته را
    اززهد و تقوی مشکلم نگشود ومشکل میفروش
    بستاندوجامی دهداین صبحه بگسسته را
    هرکیش و فن آموختم هر مشکلی کاندوختم
    سیلاب عشق آمد ببرد آن خوانده و دانسته را
    کالای دارائی کل جز در لباس فقر نیست
    پیوند باشد با خدا درویش از خود رسته را
    پائین ترین مأوا بود اسرار فرق فرقدان
    از کاخ جان برخواسته برخاک او بنشسته را
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا