مرا نکشت
دوستت ندارم
اما به خیابان برد
و تمام صندلی هارا
بغض پرسه زد
رهایم کرد در کافه ها
در پیاده روها
تنهایی ...
تنهایی به خانه برگشتم
وتا صبح برای تمام
دوستت دارم های جهان
ابر سیاه کنار گذاشتم
برانداز کردن قاب عکس
وبه زمین افتادن
در خواب یعنی
باید یکی بیاید
مرا بیدار کند
باید دستی بیاید
غبار چهره ام را بتکاند
گرد دلم را
پلک هایم را باز کند
وبگذارد دم پنجره
کنار عکس های پیر...