شعر دفتر اشعار ملک الشعرای بهار

  • شروع کننده موضوع PARISA_R
  • بازدیدها 2,568
  • پاسخ ها 86
  • تاریخ شروع

PARISA_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/02
ارسالی ها
4,752
امتیاز واکنش
10,626
امتیاز
746
محل سکونت
اصفهان
قصیده ۱۰

ای دیو سپید پای در بند!
ای گنبد گیتی! ای دماوند!
از سیم به سر یکی کله خود
ز آهن به میان یکی کمر بند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی، تو ای دماوند!
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین! بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری
ای کوه! نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسردهٔ زمینی
از درد ورم نموده یک چند
شو منفجر ای دل زمانه !
وآن آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند
ای مادر سر سپید! بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی‌مماثل
معجونی ساز بی‌همانند
از آتش آه خلق مظلوم
وز شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بی‌خردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند​
 
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۱۱

    به کام من بر، یک چند گشت گیهان بود
    که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود
    هزاردستان بد در سخن مرا و چو من
    نه در هزار چمن یک هزاردستان بود
    مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا
    سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود
    شکفته بود همه بوستان خاطر من
    حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود
    نه دیده‌ام به ره چهره‌ای شدی گریان
    نه خاطرم ز غم طره‌ای پریشان بود
    نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان
    همه سرایم زین پیش، کافرستان بود
    به گرد من بر، خوبان همه کشید رده
    تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود
    مرا نیارست آمد عدو به پیرامن
    که از سرشک غم او را به راه طوفان بود
    کنون چه دانم گفتن ز کامرانی خویش
    که هرچه گفتم و گویم هزار چندان بود
    کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر
    که این گرامی گوهر نهفته در کان بود
    به سایهٔ پدر اندر نهاده بودم رخت
    پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود
    بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت
    بدان زمانه مرا روزگار چونان بود
    طمع به نان کسانم نبد که شمس و قمر
    به خوان همت من بر، دو قرصهٔ نان بود
    به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم
    همیشه تا بود، این خوی، خوی گیهان بود
    ز کین کیوان باشد شدن به سوی نشیب
    مرا که اختر والا فراز کیوان بود
    زمانه کرد چو چوگان، خمیده پشت و نژند
    مرا که گوی زمانه به خم چوگان بود
    بگشت بر سر خون من آسیای سپهر
    فغان من همه زین آسیای گردان بود
    بگشت گردون تا بستد از من آن که مرا
    شکفته گلبن و آراسته گلستان بود
    که را به گیتی سیر بهار و بستانی است
    مرا ز رویش سیر بهار و بستان بود
    ز رنج و دردم آسوده بود تن، که مرا
    به رنج دارو بود و به درد درمان بود
    برفت و تاختن آورد رنج بر سر من
    غمی نبود که جز گرد منش جولان بود
    مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک
    پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود
    بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر
    مگو پدر، که خداوند بود و سلطان بود
    چو بود گنج خرد، شد نهان به خاک سیاه
    همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود
    دلم بیازرد از کین روزگار و چو من
    به گیتی اندر، آزرده دل فراوان بود
    ز رنج دیوان بر خیره چند نالم؟ از آنک
    قرین دیوان بد، گر همه سلیمان بود
    نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر
    به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود
    عزیزتر نیم از یوسف درست سخن
    که جایگاهش گـه چاه و گاه زندان بود
    ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه
    که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود
    ز رنج یاران نالم، نه دشمنان که مرا
    همیشه ز آنان دل در شکنج خذلان بود
    بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت:
    « مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»
    چنان فزونی ز آن یافت رودکی به سخن
    کز آل سامان کارش همه بسامان بود
    حدیث نعمت خود ز آن گروه کرد و بگفت:
    « مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»
    کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت توست
    اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۱۲

    هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟
    بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
    کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ
    گویی بهشت آمده از آسمان فرود
    دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
    جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
    جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
    وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
    کوه از درخت گویی مردی مبارز است
    پرهای گونه‌گون زده چون جنگیان به خود
    اشجار گونه‌گون و شکفته میانشان
    گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود
    چون لوح آزمونه که نقاش چربدست
    الوان گونه‌گون را بر وی بیازمود
    شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد
    قدی است ناخمیده و جعدی است نابسود
    از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند
    فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود
    آن بیشه‌ها که دست طبیعت به خاره‌سنگ
    گلها نشانده بی‌مدد باغبان و کود
    ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
    بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
    آن از فراز منبر هر پرسشی کند
    این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
    یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر
    یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود
    آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت
    این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود
    بر طرف رود چون بوزد باد بر درخت
    آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود
    آن شاخهای نارنج اندر میان میغ
    چون پاره‌های اخگر اندر میان دود
    بنگر بدان درخش کز ابر کبود فام
    برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
    چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
    کژ مژ خطی کشد به یکی صفحهٔ کبود
    بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک
    دریا پی پذیره‌اش آغـ*ـوش برگشود
    چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام
    کاینک بیافت مام و در آغـ*ـوش او غنود
    دیدم غریو و صیحهٔ دریای آبسکون
    دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود
    بیچاره مادری است کز آغوشش آفتاب
    چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود
    داند که آفتاب جگر گوشگانش را
    همراه باد برد و نثار زمین نمود
    زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
    از چرخ برگذاشته فریاد رود رود​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۱۳

    رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
    درود باد بر این موکب خجسته، درود
    به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ
    به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود
    سپهر گوهر بارد همی به مینا درع
    سحاب لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
    شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
    گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود
    به طرف مرز بر آن لاله‌های نشکفته
    چنان بود که سر نیزه‌های خون‌آلود
    به روی آب نگه کن که از تطاول باد
    چنان بود که گـه مسکنت جبین یهود
    صنیع آزر بینی و حجت زردشت
    گواه موسی یابی و معجز داوود
    به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
    به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود
    یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
    یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
    همه به چیزی شادند و خرم‌اند و لیک
    مرا به خرمی ملک شاد باید بود​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۱۴

    بهارا! بهل تا گیاهی برآید
    درخشی ز ابر سیاهی برآید
    در این تیرگی صبر کن شام غم را
    که از دامن شرق ماهی برآید
    بمان تا در این ژرف یخزار تیره
    به نیروی خورشید راهی برآید
    وطن چاهسار است و بند عزیزان
    بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
    به بیداد بدخواه امروز سر کن
    که روز دگر دادخواهی برآید
    بر این خاک تیغ دلیری بجنبد
    وز این دشت گرد سپاهی برآید
    ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
    بهل تا ز دستی گناهی برآید
    مگر از گناهی بلایی بخیزد
    مگر از بلایی رفاهی برآید
    مگر از میان بلا گرمگاهی
    ز حلقوم مظلوم آهی برآید
    مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
    وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۱۵

    نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید
    شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
    ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد
    چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
    فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد
    کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
    با همت و با عزم قوی ملک نگه‌دار
    کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
    گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه
    کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
    با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
    اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
    یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
    یا کام دل از شاهد مقصود برآید
    راه عمل این است، بگویید ملک را
    تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
    یاران موافق را آزرده نسازد
    خصمان منافق را چیره ننماید​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۱۶

    شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید
    وز هر کرانه دامن خرگه فرو کشید
    روز از برون خیمه دراستاد و جابه‌جای
    آن سقف خیمه‌اش را عمدا بسوزنید
    گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر
    سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید
    یارب! کجاست آن که چو شب در چکد به جام؟
    گویی به جام، اختر ناهید در چکید
    چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم
    گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید
    همبوی بیدمشک است اما نه بیدمشک
    همرنگ سرخ‌بید است اما نه سرخ‌بید
    آن می که ناچشیده هنوز از میان جام
    چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید
    گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب
    از لطف، می ز جام همی خواستی پرید
    بر نودمیده خوید بخوردم یکی نوشید*نی
    خوشا نوشید*نی خوردن بر نودمیده خوید
    از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز
    نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۱۷

    ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار!
    جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟
    زلف نگونسار کرده‌ای و ندانی
    کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار
    روی تو تابنده ماه بر زبر سرو
    موی تو تابیده مشک از بر گلنار
    چشم تو ترکی و کشوریش مسخر
    زلف تو دامی و عالمیش گرفتار
    ریحان داری، دمیده بر گل نسرین
    مرجان داری، نهاده بر در شهوار
    آفت جانی از آن دو غمزهٔ دلدوز
    فتنهٔ شهری از آن دو طرهٔ طرار
    فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک
    چهر تو باغی است لاله‌زار و سمن‌زار
    ز آن لب شیرین تو بدیع نماید
    این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار
    ختم بود بر تو دلربایی، چونانک
    نیکی و پاکی به دخت احمد مختار
    زهرا، آن اختر سپهر رسالت
    کو را فرمانبرند ثابت و سیار
    فاطمه، فرخنده مام یازده سرور
    آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار
    پرده‌نشین حریم احمد مرسل
    صدر گزین بساط ایزد دادار
    عرفان، عقد است و اوست واسطهٔ عقد
    ایمان، پرگار و اوست نقطهٔ پرگار
    از پی تعظیم نام نامی زهراست
    اینکه خمیده است پشت گنبد دوار
    بر فلک ایزدی است نجمی روشن
    در چمن احمدی است نخلی پربار
    بار ولایش به دوش گیر و میندیش
    ای شده دوش تو از گـ ـناه گرانبار!
    عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن
    عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار
    کوس کمالش گذشته از همه گیتی
    صیت جلالش رسیده در همه اقطار
    فر و شکوه و جلال و حشمت او را
    گر بندانی، ببین به نامه و اخبار​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۱۸

    بگریست ابر تیره به دشت اندر
    وز کوه خاست خندهٔ کبک نر
    خورشید زرد چون کله دارا
    ابر سیه چو رایت اسکندر
    بر فرق یاسمین، کله خاقان
    بر دوش نارون، سلب قیصر
    قمری به کام کرده یکی بربط
    بلبل به نای بـرده یکی مزمر
    نسرین به سر ببسته ز نو دستار
    لاله به کف نهاده ز نو ساغر
    نوروز فر خجسته فراز آمد
    در موکبش بهار خوش دلبر
    آن یک طراز مجلس و کاخ بزم
    این یک طراز گلشن و دشت و در
    آن بزم را طرازد چون کشمیر
    این باغ را بسازد چون کشمر
    هر بامداد، باد برآید نرم
    وز روی گل به لطف کشد معجر
    خوی کرده گل ز شرم همی خندد
    چون خوبرو عروس بر شوهر
    بر خار بن بخندد و سیصد گل
    چون آفتاب سر زند از خاور
    مانند کودکان که فرو خندند
    آنگه کشان پذیره شود مادر
    قارون هر آنچه کرد نهان در خاک
    اکنون همی ز خاک برآرد سر
    زمرد همی برآید از هامون
    لؤلؤ همی بغلتد در فرغر
    پاسی ز شب چو درگذرد گردد
    باغ از شکوفه چون فلک از اختر
    برف از ستیغ کوه فرو غلتد
    هر صبح کآفتاب کشد خنجر​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۱۹

    سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر
    نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
    در عجبم ز آفریدگار کز آن روی
    لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
    ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند
    کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر
    گاهی بی‌خویشتن شوم ز غم تو
    گاه بپیچم همی به خویشتن اندر
    سخت بپیچم که هرکه بیند گوید:
    « هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟»
    زار بنالم چنان که هرکس بیند
    زار بنالد به حال زار من اندر
    روی تو در تاب تیره زلف تو گویی
    حور فتاده به دام اهرمن اندر
    دام فریبی است طره‌ات که مر او را
    بافته جادو به صد هزار فن اندر
    صد شکن اندر دو زلف داری و باشد
    بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
    صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است
    گرش به دلها کنند سرشکن اندر
    چند کز آن زلف برستردی امروز
    مشک نباشد به خطهٔ ختن اندر
    زلف سترده مده به باد که در شهر
    جادوی افتد میان مرد و زن اندر
    جادوی اندر میان خلق میفکن
    نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
    جادوی و گربزی چو شد همه جایی
    ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر
    چون گذرد کارها به حیلت و افسون
    هیچ بندهد کسی به علم تن اندر
    مردم نیرنگ ساز را به جهان در
    جای نباشد مگر به مرزغن اندر
    زلفک تو حیله‌ساز گشت و سیه‌کار
    زآنش ببرند سر بدین زمن اندر
    قد تو چون راستی گزید، به پیشش
    سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر
    در غمت ار جان دهم خوش است که مردن
    شیرین آید به کام کوهکن اندر​
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا