شعر دفتر اشعار اسدی توسی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 3,662
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
بر آشفت و فرمود تابر حریر
به اثرط یکی نامه سازد دبیر
چو چشم قلم کرد سرمه ز قار
ببد دیدنش روشن و دیده تار
شد آن خامه از خطّ گیتی فروز
دل شب نگارنده بر روی روز
بسان یکی خرد گریان پسر
خروشان و پویان و جویان پدر
به دشتی در از شوره گم کرده راه
ز گرما زبان کفته و رخ سیاه
سَرِ نامه نام جهانبان نوشت
خدایی که او ساخت هر خوب و زشت
سرایی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید
به یک بند هفت آسمان بسته کرد
بدین گوهران کار پیوسته کرد
زمین ایستاده به باد سپهر
همی گرد گردان شده ماه و مهر
دگر گفت کز گشت چرخیم شاد
که بر ما در شادکامی گشاد
به فرمان ما گشت تاج و نگین
همان شاهی هفت کشور زمین
چُنان کهتری دادمان نیکبخت
سپر کرده تن پیش هر کار سخت
کنون خاست در هند کاری تباه
که آنجا همی برد باید سپاه
بدین چاره گرشاسب باید همی
وگر زود ناید نشاید همی
به گاه فرستش بسیچی مساز
که هست آنچه باید چو آید فراز
ز ما لشکر و ساز و یارّی و گنج
وزو مردی و کین گزاری و رنج
چنان کن کزین نامه یک نیمه بیش
نخوانده به وی کو گِرد راه پیش
چنان باز پاسخ رسان بی درنگ
که آواز بازآید از کوه سنگ
چو نامه به نام آور اثرط رسید
زمانی به اندیشه دَم درکشید
به گرشاسب گفت ای هژبر زیان
چه گویی بدین جنگ بندی میان
بترسم که جایی بپیچی ز بخت
که هم راه دورست و هم کار سخت
جهان پهلوان گفت کای پرهنر
به جز جنگ و کین من چه خواهم دگر
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
چه پایم که جنگ آمد اکنون پدید
چنین یال و بازوی و این زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز
سپاهی که جانش گرامی بود
ازو ننگ خیزد، نه نامی بود
کس ار دیدمی من سزای شهی
ازین مارفش کردمی جا تهی
ولیکن چو کس می نیاید به دست
بترسم که باشد بتر زین که هست
سرانجام با پادشا به جهان
اگر چند بد باشد و بدنهان
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست
به هر روی کِه را ز مِه چاره نیست
بود پادشا سایه کردگار
بی او پادشاهی نیاید به کار
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بدو گفت کز بدگمان برگسل
    به اندیشه بیدار کن چشم و دل
    چو دانش نداری به کاری درون
    نباشد ترا چاره از رهنمون
    تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
    شنو پند، پس کار رفتن بسیچ
    بر این جهان داد ده پادشاست
    دگر مردم پاک دانای راست
    ز هر درگه آنست بشکوهتر
    که از نامداران پُر انبوه تر
    به درگاه شه نامداران بساند
    چو تو نه، ولیکن سواران بس اند
    بدان کز همه چیزها آشکار
    بگردد سبکتر دل شهریار
    دَم پادشاهان امیدست و بیم
    یکی را سموم و دگر را نسیم
    چو چرخست کردارشان گردگرد
    یکی شاد ازیشان یکی پر ز درد
    چو رفتی بر شه پرستنده باش
    کمر بسته فرمانش را بنده باش
    چنانکن که هرکسکه نزدیک اوست
    به رادی شود با تو دلسوزو دوست
    اگر چه نداری گنه نزد شاه
    چنان باش پیشش که مردگناه
    به هر کار بر وی دلیری مکن
    مگو پیش او چون همالان سخن
    بپرهیز ازو بر بد آراستن
    هم از آرزوی کسان خواستن
    اگر چند گستاخ داردت پیش
    چنان ترس ازوکز بداندیش خویش
    منه پیش او در گـه خشم پای
    چو خشم از تو دارد تو پوزش نمای
    زیانش مخواه از پی سود کس
    به کارش درون راستی جوی و بس
    ز کردار گفتار بر مگذران
    مگو آنچه دانش نداری در آن
    به نیکیاش دار سیصد سپاس
    هم اندک دهش زو فراوان شناس
    به خوبانش بر دیده مگمار هیچ
    وزان ره که فرموده باشد مپیچ
    چو چیزش خواهّی و ندهد، متاب
    مبر بآتش خشمش از رویت آب
    همه خوی و کردار او را ستای
    همان دشمنش را نکوهش فزای
    به دل دوستان ورا دار دوست
    مخواه ازبن آن را که بدخواه اوست
    ز سستی مدان گر بود نیک مرد
    که داند چونیکی بدی نیزکرد
    مبین نرمی پشت شمشیر تیز
    گذارش نگر گاه خشم و ستیز
    تو از بردباران به دل ترس دار
    که از تند در کین بتر بردبار
    مگردان دروغ آنچه گوید سخن
    وز آنچت بپرسد نهان زو مکن
    گرت چیزی اندر خور شهریار
    فزونی بود و آید او را به کار
    بدو بخش هر چند داریش دوست
    که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست
    نباید شد از خنده شه دلیر
    نه خندست دندان نمودن ز شیر
    چو دریا نمایدت دُرّ خوشاب
    همی جوی دُرّ و همی ترس از آب
    اگر چه پرستی ورا بی شمار
    برو بر مکن ناز و کشّی میار
    که گر خواهد او چون تو باید بسی
    دهد و جای و جاهت به دیگر کسی
    مزن فال بد پیشش از هیچ سان
    بد و نیک رازش مگو با کسان
    هر آن گـه که کاریت فرموده شاه
    در آن وقت هیچ ارزو زو مخواه
    چنانش نمای از دل راه جوی
    که ازوی توگیری همی رنگ وبوی
    به نخچیرگاه و صف رزم و کین
    مگرد از برش دور گامی زمین
    گر از چاه باشی سَرِ انجمن
    تو آن جاه ازو دان، نه از خویشتن
    چو فرهنگی آموزی اش نرم باش
    به گفتار با شرم و آزرم باش
    بدان تا تو با بزم باشی و سور
    مگرد از پرستیدن شاه دور
    چو نزدش بوی بستهکن چشموگوش
    برو جز به نرمی زبانی مکوش
    زکس های او بد مران پیش اوی
    سخنها جزآن کش خوش آمدمگوی
    رهیو اسپو آرایشو فرشو ساز
    ز هر سان که دارد شه سرفراز
    تو زانسان مدار ارز کار آگهی
    که با شه برابر نشاید رهی
    که چندین رهی را بباید گهر
    نگر شاه را چند باید دگر
    ز کهتر پرستیدن و خوشخوییست
    ز مهمتر نوازیدن و نیکوییست
    چنین پند بسیار دارم ز بر
    تو گر دیده ای خود فزایی دگر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سپهبد چو پندش سراسر شنود
    پذیرفت و ره را پسیچید زود
    هزار از یل نیزه زن زابلی
    گزین کرد با خنجر کابلی
    یلانی دلاور هزار از شمار
    ولیکن گـهِ جنگ هر یک هزار
    همه چرخ ناورد و اختر سنان
    همه حمله را با زمان هم عنان
    ره و رایشان رزم و کین ساختن
    هوا ریزش خون و خوی تاختن
    زره جامهشان روزوشب جای زین
    زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین
    بزد نای و لشکر سوی شاه بُرد
    به راه از شدن گرد بر ماه بُرد
    دو منزل پدر بُدش رامش فزای
    ورا کرد بدرود و شد باز جای
    به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام
    که خوانیش بیتالمقدس به نام
    بدان گـه که ضحاک بد پادشا
    همی خواند آن خانه را ایلیا
    چو بشنید کآمد سپهبد ز راه
    بهنّوی بیاراست ایوان و گاه
    همه لشکر و کوس و بالا و پیل
    پذیره فرستاد بر چند میل
    چو آمد، نشاندش بَرِ تخت شاد
    یکی هفته بُد با می و رود و باد
    گهر دادش و چیز چندان ز گنج
    که ماند از شمارش مهندس به رنج
    سر هفته گفتا سوی هند زود
    به یارّی مهراج برکش چو دود
    سرندیب برگرد و کین ساز کن
    ز کین گوش کشور پر آواز کن
    بهو را ببند و همانجا بدار
    به درگاه مهراج برکن بدار
    و گر چین شود یار هندوستان
    تو مردی کن و کین و زهردوستان
    گرت گنج باید به تن رنج بر
    که در رنج تن یابی از گنج بر
    بفرمودهام تا به دریا کنار
    بیارند کشتی دوباره هزار
    مهان پوشش لشکر و خورد و ساز
    به هر منزلی پیشت آرند باز
    چو سیصد هزار از یلان سترگ
    گزیدم دلاور سپاهی بزرگ
    گوِ پهلوان گفت چندین سپاه
    نباید، که دشخوار و دورست راه
    مرا لشکری کازمون کردهام
    همین بس که از زاول آوردهام
    سپاهست و سازست و مردان مرد
    دگر کار بختست روز نبرد
    کی ِ نامور گفت کای جنگجوی
    بدین لشکر آنجا شدن نیست روی
    که دارد بهو گرد ریزنده خون
    دوباره هزاران هزاران فزون
    به لشکر بود نام و نیروی شاه
    سپهبد چه باشد چه نبود سپاه
    ز گنج آنچه باید همه بار کن
    گران لشکری را به خود یار کن
    دل از دیری کار غمگین مدار
    تو نیکی طلب کن نه زودی ز کار
    سپهبد کنارنگ گردان گرد
    ده و دو هزار از یلان برشمرد
    گزیده همه کار دیده گوان
    سر هر هزاری یکی پهلوان
    به هر صد سواری درفشی دگر
    دگرگونه ساز و سلیح و سپر
    وزآن نیزهداران زوال گروه
    بیاراست زیبا سپاهی چو کوه
    کمند و کمان دادشان ساز جنگ
    زره زیر و زافراز پرم پلنگ
    ز بهر نشان بسته بر نیزه موی
    به پولاد یک عـریـ*ـان پوشیده روی
    هیون دو کوهه دگر ششهزار
    همه بارشان آلت کارزار
    زره گرد برخاست وز شهر جوش
    ز مهره فغان وز تبیره خروش
    برون شد سپاهی که بالاو شیب
    بجنبید و دریا ببست از نهیب
    سپاهی چو یکّی درفشان سپهر
    که باشد مرو را ز پولاد چهر
    بروجش همه گونهگونه درفش
    ستاره همه تیغهای بنفش
    جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد
    چو دریا زمین گرد چون میغ شد
    سنانها همی کرد در گرد تاب
    چو آتش زبانه زبانه در آب
    زبس خشت و جوشن که بُد در سپاه
    ز بس ترگ زرّین چو تابنده ماه
    هوا گفتی از عکس شد زرپوش
    زمین سیم شد پاک و آمد به جوش
    چنین هر یکی همچو شیر یله
    همی رفت و شد تا به شهر کله
    به دریاست این شهر پیوسته باز
    گذرگاه کشتیست کآید فراز
    چنان شد همه کار بد ساخته
    به کشتی نشستند پرداخته
    به شش ماهه یکساله ره برنوشت
    بیآزار و خّرم به خشکی گذشت
    همان هفته کو رفت مهراج شاه
    ز دست بهو جسته بُد با سپاه
    یکی شهر بودش دلارام و خوش
    درازا و پهناش فرسنگ شش
    همی کرد کار دژ و باره راست
    سپه رابهشهر اندرون برد خواست
    چو بشنید کآمد یل سرفراز
    برون زد سراپرده و خیمه باز
    همه لشکر و پیل و بالای خویش
    به شادی پذیره فرستاد پیش
    پیاده به دهلیز پرده سرای
    بیامد یکی چتر بر سر به پای
    نشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاه
    بپرسیدش از شاه وز رنج راه
    نشستنگهش بُد سرا پرده هفت
    همه گونهگون دبیه زَرّ بفت
    درو شش ستون خیمه نیلگون
    ز سیمش همه میخ و زر ستون
    ز گوهر همه روی او چون سپهر
    ستاره نگاریده و ماه و مهر
    بگسترده فرشی ز دیبای چین
    برو پیکر هفت کشور زمین
    یکی تخت پیروزه همرنگ نیل
    ز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیل
    تن پیل یاقوت رخشان چو هور
    زبرجدش خرطوم و دندان بلور
    ز درّ و ز بیجاده دو شیر زیر
    همان تخت را پایه بر پشت شیر
    فرازش یکی نغز طاووس نر
    طرازیده از گونهگونه گهر
    به هر ساعتی کز شب و روز کم
    ببودی شدی تخت جنبان ز هم
    بجستندی آن نّره شیران به پای
    به سر تخت برداشتندی ز جای
    نهادی دو سه پیل زی شاه پی
    یکی نقل دادی یکی جام می
    گنیزی برون تاختی زیر تخت
    به باغی درون زیر زرّین درخت
    به پای ایستادی و بُردی نماز
    زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز
    ز بر پّر طاووس بفراختی
    به بانگ آمدی، جلوه برساختی
    ز دُم ریختی گرد کافور خشک
    ز منقار یاقوت و از پَرّ مشک
    درین بزمگه شادی آراستند
    مهانرا بخواندند و می خواستند
    نمودند مهر و فزودند کام
    گزیدند باد و گرفتند جام
    هوا شد ز بس دود عود آبنوس
    زمین چون لـَب دلبران جای بـ*ـوس
    ز بس بلبله گونه گل گرفت
    بم و زیر آوای بلبل گرفت
    به دست سیاهان می چون چراغ
    همی تافت چون لاله درچنگ زاغ
    به خرمن فروریخت مهراج زر
    به خروار دینار و درّ و گهر
    سراسر به گرشاسب و ایرانیان
    ببخشید و آنکس که ارزانیان
    یکی هفته زینسان به بزم شهی
    همی کرد هر روز گنجی تهی
    بپرسید گرشاسب کای شاه راست
    سپاه بهو چند و اکنون کجاست
    بدو گفت مردان جنگیش پیش
    دوباره هزاران هزارند بیش
    ده و شش هزارند پیل نبرد
    که برمه ز ماهی برآرند گرد
    از آن زنده پیلان ده و دو هزار
    ز من بستدش درگه کارزار
    کنون با سپه کینه خواه آمدست
    به نزدیک یک هفته راه آمدست
    سپهدار گفتا چه سازی درنگ
    بیارای رفتن پذیره به جنگ
    نه نیکو بود بددلی شاه را
    نه بگذاشتن خوار بدخواه را
    چو کشور شود پر ز بیداد و کین
    بود همچو بیماری اندوهگین
    نباشد پزشکش کسی جز که شاه
    که درمانش سازد به گنج و سپاه
    من ایدر به پیکار و رزم آمدم
    نه از بهر شادی و بزم آمدم
    چو بر هوش میخواره می چیر شد
    سران را سر از خرّمی زیر شد
    جهان پهلوان مـسـ*ـت با کام و ناز
    به لشکر گـه خویشتن رفت باز
    بدان سروران گفت مهراج شاه
    چه سازم که بس اندکست این سپاه
    به هر یک ازیشان ز دشمن هزار
    همانا بود گر بجویی شمار
    ثبزرگانش گفتند کز بیش و کم
    اگر بخت یاور بود نیست غم
    گـه رزم پیروزی از اختر است
    نه از گنج بسیار وز لشکر است
    بس اندک سپاها که روز نبرد
    ز بسیار لشکر برآورد گرد
    چو لشکر بود اندک و یار بخت
    به از بیکران لشکر و کار سخت
    سپاهیست این کاسمان و زمین
    بترسد ز پیکارشان روز کین
    کس این پهلوان را همآورد نیست
    همه لشکر او را یکی مرد نیست
    به نوک سنان برگرد زنده پیل
    به تیغ آتش آرد ز دریای نیل
    به بک مرد گردد شکسته سپاه
    همیدونش یک مرد دارد نگاه
    یکی مرد نیک از در کارزار
    به جنگ اندرون بهز بد دل هزار
    به صد لابه ضحاک ازو خواستست
    که این مایه لشکر بیاراستست
    وگرنه همی او ز گردان خویش
    فزون از هزاران نیاورد بیش
    مر آن اژدها را به گردی و بُرز
    شنیدی کهچون کوفت گردن بهگرز
    ببد شاد و مهراج لشکر بخاست
    به یک هفته کار سپه کرد راست
    برون برد لشکر چو بایست برد
    همیدون برون شد سپهدار گرد
    طلایه به پیش اندر ایرانیان
    بُنه از بس و لشکر اندر میان
    سپهبد بَر ِ کوهی آمد فرود
    که بد مرغزار و نیستان و رود
    دژم گشت مهراج کآمد فراز
    چنین گفت کآی گرد گردنفراز
    درین بیشه بیش مگذار گام
    که ببر بیان دارد آنجا کنام
    دژ آگه ددی سهمگین منکرست
    به زور و دل ازهر ددان برتراست
    رمد شیر ازو هرکجا بگذرد
    به یک زخم پیل ژیان بشکرد
    چنان داستان آمد از گفت شیر
    که شاه ددانست ببر دلیر
    گو پهلوان گفت شاید رواست
    که دیریست تا جنگ ببرم هواست
    هم اکنون به پیشت شکار آورم
    چو با گرز کین کارزار آورم
    ندانی که شاه ددان سربهسر
    بر شاه مردان ندارد هنر
    بگفت این و با گرز و تیر و کمان
    سوی ببر جستن شد اندر زمان
    بگشت آن همه مرغ و گند آب و نی
    ندید از ددان هیچ جز داغی پی
    چو روی خور از بیم شب زرد شد
    ز گردون سر روز پر گرد شد
    بیآمد سوی خیمه هنگام خواب
    ز نادیدن ببر پُر خشم و تاب
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خور از کُه چو بفراخت زرین کلاه
    شب از سر بینداخت شعر سیاه
    سپاه از لب رود برداشتند
    چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند
    غَوِ پیشرو خاست اندر زمان
    که آمد به ره چار ببر دمان
    سپهبد همی راند بر پیل راست
    چو دیدارشد اسپو خفتان بخواست
    به شبرنگ شولک درآورد پای
    گرایید با گرز گردی ز جای
    بغرّید چون تندر اندر بهار
    به کین روی بنهاد بر هر چهار
    به پیش اندر آمد یکی تند ببر
    جهان چون درخش وخروشان چو ابر
    دو چشمش ز کین چشمه خون شده
    ز دنبال گردش به هامون شده
    سر چنگ چون سفت الماس تیز
    چو سوزن همه موی پشت ازستیز
    خمانیده دُم چون کمانی ز قیر
    همه نوک دندان چو پیکان تیر
    درافکنده بانگش به هامون مغاک
    زکفکش چوقطران شده روی خاک
    ز دندان همی ریخت آتش به جنگ
    ز خارا همی کرد سوهان به چنگ
    به یک پنجه ران تکاور ببرد
    بزد بر زمین گردنش کرد خُرد
    یکی گرز زد پهلوان بر سرش
    که زیر زمین برد نیمی برش
    به دیگر شد و زدش زخمی درشت
    چنان کش ز سـ*ـینه برون برد پشت
    سوم ببر تیز اندر آمد به خشم
    ز بس خشم چون لاله بگشاد چشم
    به دستی گرفتش قفا یل فکن
    به دستی کشیدش زبان از دهن
    به زیر لگد پاک مغزش بریخت
    چهارم دوان سوی بیشه گریخت
    بینداخت گرز از پسش پهلوان
    شکستش دو پای و بر و پهلوان
    ز مغز ددان چون برآورد دود
    پیاده سوی بیشه بشتافت زود
    دگر نیز بسیار جست و نیافت
    چو بشنید مهراج زآنسو شتافت
    ببد خیره زان دست و زان دستبرد
    گرفت آفرین بر سپهدار گرد
    کشیدند نزدیک دشمن سپاه
    رسیدند هردو به یک روز راه
    سپهبد بزد خیمه و آمد فرود
    ز هر سو طلایه برافکند زود
    به نزد بهو نامهای کین گذار
    بفرمود پرخشم و پر کار زار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دبیر از قلم ابر انقاس کرد
    سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد
    درخت گل دانش از جوی مشک
    همی کاشت بر دشت کافور خشک
    نخست از جهان آفرین کرد یاد
    که دانای دازست و دارای داد
    جهان زوست پرپیکر خوبوزشت
    روان راتن او داد و تن را سرشت
    ز خورشید مر روز را مایه کرد
    شب قیرگون خاک را سایه کرد
    زمین بسته بر نقطه کار اوست
    تک چرخ بر پویه پرگار اوست
    ز فرمانش بُد گیتی و هر چه خاست
    نبود و نباشد هر آنچ او نخواست
    دگر گفت کاین نامه پندمند
    فرستاده شد هم به کین هم به پند
    ز گرشاسب گرد جهان پهلوان
    سپهدار ایران و پشت گوان
    به نزدیک آنکش خرد نیست بهر
    بهو کاردار سرندیب شهر
    تو ای زاغ چهر بداندیش سست
    همی خویشتن را ندانی درست
    بزرگی ترا شاه مهراج داد
    هماورنگ و همچتر و همتاج داد
    کنون سر برآهختی از بند خویش
    برون آمدی بر خداوند خویش
    رهی تا نباشد بد و بد نژاد
    خداوند را بد نخواهد زیاد
    ننه بس کت شهی داد و بودی رهی
    کزو نیز خواهی ربودن شهی
    نهنگی تو کاندر نکو داشتن
    مکافا ندانی جز اوباشتن
    از و آن سزید از تو این بد که بود
    که از مشک بوی آید، از کاه دود
    دوصد بار اگر مس به آتش درون
    گذاری، ازو زر نیاید برون
    کنون من بدان آمدم با سپاه
    که آیی به درگاه مهراج شاه
    به پوزش کنی بیگناهی درست
    همان بنده باشی که بودی نخست
    بیندازی این تیغ تندی ز دست
    بپیچی عنان از بلندی به پست
    وگر نایی و کینه خواهی کنی
    نباشی رهی طمع شاهی کنی
    یکی شاه گردانمت تیرهبخت
    که کرکس بود تاجت و دار تخت
    ز بر سایت از سنگ باران کنم
    نثارت خدنگ سواران کنم
    یکی جامه پوشمت بیپودوتار
    که گردش بود پیکر و خون نگار
    سپهر ار کند خویشتن مغفرت
    همو نرهد از تیغ من هم سرت
    یلانند با من که گاه ستیز
    بود نزدشان مرگ به از گریز
    به شمشیر از پیشه شیر آورند
    به پیکان مه از چرخ زیر آورند
    نتابند روی از نبرد اندکی
    هزار از شما گرد و، زیشان یکی
    به جنگ شما خود نباید کسم
    که من با شما پاک تنها بسم
    زمانه بگردد ز من در نبرد
    از آن پیش کش گویم از راه گرد
    کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر
    اگر بندگی کردن از دار و گیر
    فرستاده و نامه هم در زمان
    فرستاد با هندوی ترجمان زبان
    بهو نامه چون دید شد پر ستیز
    را به دشنام بگشاد تیز
    سر ترجمان کند و بردار کرد
    به سیلی فرستاده را خوار کرد
    بدو گفت مهراج را شو بگوی
    دگر باره بازآمدی جنگجوی
    به خورشید و دین بتان نخست
    به گور و پی آدم و بوم رست
    که بر خون برانم کت و افسرت
    برم زی سرندیب بیتن سرت
    همی لشکرانگیز از ایران کنی
    به روبه همی جنگ شیران کنی
    ببین بر سنان کرده سرشان کنون
    تن افکنده در پای پیلان نگون
    ز گرشاسب گفتار دارم دریغ
    ز من پاسخش نیست جز گرز و تیغ
    فرسته شد و هرچه دید و شنید
    نمود و بگفت آنچه بر وی رسید
    سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ
    سپه راند تا نزد بدخواه تنگ
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بدو گفت مهراج کآی سرفراز
    بمان تا سپه یکسر آرام فراز
    یل نیو گفتا نباید سپاه
    تو بر تیغ کُه رو همی کن نگاه
    دل و گرز و بازو مرا یار بس
    نخواهم جز ایزد نگهدار کس
    به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ
    بدین گاو تازان نمایند جنگ
    که ترسیدگانند گاه ستیز
    همیشه ز خیل بهو در گریز
    زنانند در پیش مردان مرد
    بود اسپشان گاو روز نبرد
    هم اندر بَر کُه رده برکشید
    سزا جای ده پهلوان برگزید
    سوی راست آذرشن و برزهم
    سوی چپ چو بهپور وارفش بهم
    پس صف به مهیار و سنبان سپرد
    کمینگه به گشواد و گرداب گرد
    هژیر و گراهون ز زاول گروه
    ستاند در قلب هریک چو کوه
    بهو چون سپه دید کاشوفتند
    بفرمود تا کوس کین کوفتند
    بُدش چار سالار چون چار دیو
    چو اجرا و میتر چو توپال و تیو
    ز پیلان هزار از یلان صدهزار
    به هریک سپرد از پی کارزار
    کشیده شد از صف پیلان مـسـ*ـت
    یکی باره ده میل پولاد بست
    بجوشید هندو پس صفّ پیل
    چو دریای قیر از پس کوه نیل
    هما همچو دیوان دوزخ سپاه
    به دست آتش و تن چو دود سیاه
    چهره چو انگشت هر یک به رنگ
    ولیکن به تیزی چو آتش به جنگ
    ز بس هندو انبوه چون خیل زاغ
    زبسخشتوخنجرچورخشانچراغ
    یکی بیشه بُد گفتی از آبنوس
    همه شاخش الماس و بر سندروس
    دلیران ایران برون تاختند
    جدا هر یکی جنگ برخاستند
    ز یک دست بهپور و اجرا به هم
    ز دست دگر میتر و برزهم
    میان اندرون ارفش شیرفش
    سوی تیو و توپال شد کینه کش
    برآمد ده و افکن و گیر و رو
    غریویدن کوس پیکار و غو
    تف نعل اسپان زمین برفروخت
    به دریا سنان چشم ماهی بسوخت
    هوا پرّ طاووس گشت از درفش
    شد از ترگ و از تیغ هامون بنفش
    دم نای برخاست چون رستخیز
    سنان مرگ اسوده را گفت خیز
    قضا با سر نیزه انباز گشت
    نهنگ بلا را دهن بازگشت
    شل و خشت پرواز شاهین گرفت
    زباران خون کوه و در هین گرفت
    زمین همچو دریا شد از جوش مرد
    که موجش همه خون بُد و میغ گرد
    درو مرگ همچون نهنگ دژم
    همی جان کشید از دلیران به دم
    زصندوق پیل ازبس آتش که ریخت
    تو گفتی همی ابر بیجاده بیخت
    ز هرسو به گرداب خون شد همی
    ندانست گردون که چون شد همی
    سپهبد همان چرخ و تیرش بخواست
    که پیش از پی اژدها کرد راست
    بیفکند ده تیر از آن هم به جای
    به هر تیر پیلی فکند او ز پای
    برانگیخت پس چرمه گرم خیز
    بیفکند در هندوان رستخیز
    به خنجر ز سرها همی ریخت ترگ
    چو باد خزان ریزد از شاخ برگ
    ز تیغش همی لعل شد باد و گرد
    زگرزش همی پخش شد اسپومرد
    کمندش چو کشتی به کین خم شمر
    شدی هر خمش گرد ده تن کمر
    کجا گرزش از دست رسته شدی
    سه تن کشته و چار خسته شدی
    به زخمی کجا نیزه برگاشتی
    زدی بر یکی بر سه بگذاشتی
    چهل اسپ برگستوان دار بود
    که بر هر یکش رزم و پیکار بود
    بر آن هر چهل نعل فرسوده شد
    نه سیر او ز کوشش نه آسوده شد
    سرانجام در رزم آن رزم جوی
    همه مانده بودند و آسوده اوی
    به هر هندوی کو ربودی ز زین
    به هر پیل کافکندی از خشم و کین
    غو لشکر و کوس مهراج شاه
    رسیدی از آن کوه بر چرخ ماه
    درآمد دمان زنده پیلی دژم
    چو تند اژدها داده خرطوم خم
    برآویخت با پهلوان دلیر
    درآورد خرطوم در گرد شیر
    بکوشید کش بررباید ز زین
    نجنبید بر زین سوار گزین
    برآهیخت خرطوم پیل از زره
    بپیچید چون رشته برزد گره
    بهگرزش چنانکوفت زخمیدرشت
    کش اندر شکم ریخت مهره زپشت
    بر آن لشکر از کین ببارید مرگ
    همی کوفت گرزوهمی کافت ترگ
    گهی ریخت خون وگه انگیخت گرد
    گهی خست پیل و گهی کشت مرد
    ربود آن سپه را ز بالا و پست
    به پردهسرای بهو برشکست
    به یک حمله صد پیل برهم فکند
    به نیزه چهل خیمه از بُن بکند
    ز گرشاسب نزد بهو شد خبر
    که تنها سپه کرد زیر و زبر
    برون شد بهو دید هر سو گریز
    چپ و راست برخاسته رستخیز
    هوا جای خاک و زمین جای خون
    رمان زنده پیلان و گردان نگون
    چه مردست گفت این هنرمند گرد
    هنرهاش گفتند نتوان شمرد
    یکی کودک نو رسیدست زوش
    هنوزش نگشتست گل مشک پوش
    تن پیل دارد، میان پلنگ
    دل و زَهره شیر و سهم نهنگ
    به هر تیر پیلی همی بفکند
    به هر حملهای لشکری بشکند
    بیامد کنون تا سراپرده تفت
    یلان را همه کشت و افکند و رفت
    ز تیرش یکی پیش او تاختند
    ز خشتی گران باز نشناختند
    بسی گرد خشت افکن آمد به پیش
    کش آن را ز ده گام نفکند بیش
    بهو گشت ترسان و پیدا نکرد
    چنین گفت کامروز بُد باد و گرد
    از ایرانیان کس نشد چیر دست
    که بر ما ز پیلان ما بُد شکست
    ره رزم فردا دگرگون کنیم
    سپه پیش پیلان به بیرون کنیم
    عروس سپهری چو کرد آشکار
    رخ از کله سبز گوهر نگار
    پدید آمدش تاج سیمین ز خم
    شبش ریخت بر تاج مشک و درم
    ز جنگ آرمیدند هر دو گروه
    طلایه همی گشت بر دشت و کوه
    چو گرشاسب شد نزد مهراج شاه
    نشاندش به بزم از بر پیشگاه
    به هر حمله کانگیخته بُد ز جوش
    به شادیش جامی همی کرد نوش
    بسی فرشها دادش از رنگ رنگ
    سراپرده و خیمهای پلنگ
    به برگستوان زنده پیلی سپید
    برو تختی از زر چو تابنده شید
    سه مغفر ز زر چون مه از روشنی
    به زر صد پرند آورد روهنی
    هم از گرز و خفتان و خود و زره
    دوصد جوشن ناگشاده گره
    به ایرانیان هر که بودند نیز
    بسی داد دینار و دیبا و چیز
    رسید آن شبش لشکری بیشمار
    ابازنده پیلان همی شش هزار
    بدو پهلوان گفت چندین سپاه
    چو باید که بر دشت و کُه نیز راه
    چنین گفت مهراج کای سرفراز
    هنوز این سپه چیست کآمد فراز
    هزاران هزار از دلیران جنگ
    همی لشکرم یاور آید ز زنگ
    سپهدار گفتش بدین تاختن
    چا باید سپاس سپه ساختن
    شود کشورت پاک زیر و زبر
    نه گنجت بماند نه بوم و نه بر
    چو کاری برآید بیاندوه و رنج
    چه باید ترا رنج و پرداخت گنج
    به مژده نوندی برافکن به راه
    که ما چیره گشتیم بر کینهخواه
    وزین زنده پیلان و چندین گروه
    یکی لشکر از بهر نام و شکوه
    گزین کن دلیران رزمآزمای
    فرست آن سپاه دگر باز جای
    که من هرچه تو کام و رأی آوری
    برآرم، نخواهم ز کس یاوری
    چنان کرد مهراج کاو رأی دید
    که رأیش سپهر دلآرای دید
    چو پنجه هزار آزموده سوار
    گزید و دو سالار و پیلی هزار
    گُسی کرد دیگر سپه هر چه داشت
    همه زنگیان را ز ره بازگاشت
    وزآن سو شد آگه بهو از نهان
    کز انبوه زنگی سیه شد جهان
    برادرش را با پسر همچو دود
    فرستاد سوی سرندیب زود
    بدان تا علف و آنچه آید به کار
    هم از کنده و ساز جنگ و حصار
    بسازند، تا گر در آن رزمگاه
    شکسته شود شهر، گیرد پناه
    سه روز اندرین کارها شد درنگ
    کس از هردولشکر نزد رأی جنگ
    چهارم چو برزد خور از کُه درفش
    زمین گشت ازو زرد و گردون بنفش
    بهو چهلهزار از دلیران گرد
    به سالار تیو سپه کش سپرد
    هم از زنده پیلان هزار و دویست
    بدو گفت برکش صف کین بایست
    هزار دگر پیل پولاد پوش
    ابا چلهزار از یل رزم کوش
    به تو پال بسپرد گرد سترگ
    بفرمود تا کوفت کوس بزرگ
    دو سالار ازینگونه برخاستند
    چپ و راست لسکر بیاراستند
    خروش یلان و دم کره نای
    چنان شد که چرخ اندر آمد ز جای
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چو زی خوابگه شد یل نامدار
    بیامد همان گـه نگهبان بار
    که آمد فرستاده ای گاه شام
    ز نزد بهو زی تو دارد پیام
    بسی پند و رازست گوید نهفت
    که با پهلوان باید امشب بگفت
    بخواندش سپهدار پیروز بخت
    فرستاده آمد سبک پیش تخت
    کمان کرد بالا و گفتار تیر
    بخواند آفرین بر یل گردگیر
    که تا جاودان پهلوان زنده باد
    زمانه رهی و اخترش بنده باد
    ز شاه بهو هست پیغام چند
    از امید و سوگند و پیوند و پند
    گزارم چو فرمان دهد پهلوان
    دگر کس نداند جز از ترجمان
    سپهبد ز مردم تهی ماند جای
    فرستاده بر جست خندان بپای
    چنین گفت کای افسر انجمن
    دبیر شهم منکوا نام من
    بهو شاه قنوّج و رای برین
    درودت فرستاد و چند آفرین
    همی گوید از فرّ و فرهنگ تو
    نزیبد به جنگ من آهنگ تو
    نه هرگز به جایت بدی کرده ام
    نه شاه جهان را بیازرده ام
    ترا با من این شورش کار چیست
    ز بهر کسان جنگ و پیکار چیست
    کسی کز بدش بر تو نامد گزند
    چو با او کنی بد ، نباشد پسند
    نه هر کش بود چنگ بر جنگ تیز
    بود با همه کس به جنگ و ستیز
    به هر باد خرمن نشاید فشاند
    نه کشتی توان نیز بر خشک راند
    اگر از پیِ باژ شاه آمدی
    به فرمان او کینه خواه آمدی
    ببین هدیه و باژ کز گنج خویش
    چه دادست مهراج هر سال پیش
    سه چندان دهم من به فرمانبری
    دگر خلعت و هدیه ها بر سری
    وگر طمع داری به شاهی و گنج
    ز من یابی این هر دو بی بیم و رنج
    گر آیی برم با سپاه از نخست
    به پیمان و سوگندهای درست
    سپارم به تو گنج و هم دخترم
    بر اورنگ بنشانمت همبرم
    گِرم تخت مهراج و بُرّم سرش
    ببخشم به تو گنج و هم افسرش
    از آن پس سپه سوی ایران برم
    به کین تاختن های شیران برم
    کنم جایِ ضحاکِ جادو تهی
    گرم هفت کشور به شاهنشهی
    ازین هرچه گفتم ز گنج و سپاه
    ز فرمان و از کشور و تاج و گاه
    همه مر ترا باشد از چیز و کس
    مرا نام شاهنشهی بهره بس
    به سوگند و پیمان ابا منکوا
    فرستادم ، اینک خط من گوا
    چو یابد خردمند خوبی و گنج
    بیندازد از دست و نارد به رنج
    چو آهم و خرگوش یابد عقاب
    نیارد به درّاج و تیهو شتاب
    همی تا سمورست و سنجاب چین
    نپوشد ز ریکاشه کس پوستین
    بگفت این و آن خطّ و پیمان بداد
    ببوسید ، پیش سپهبد نهاد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
    برون شدش چوگان سیمین ز دست
    بزد روز بر چرمه تیز پوی
    به میدان پیروزه زرّینه گوی
    بشد مبتر از کینه تیغ آخته
    به پیش بهو رزم را ساخته
    چنین گفت کامروز روز منست
    که بخت تو شه دلفروز منست
    کنون آن گـه آرم ز زین باز پای
    کز ایرانیان کس نماند به جای
    زره پوش و بر گستوان دار گرد
    دو ره صد هزار از یلان بر شمرد
    دگر شش هزار از سیه زنده پیل
    گزین کرد و صف ساخت بر چند میل
    برآمد دم مهره گاو دم
    شد از گرد گردان خور و ماه گم
    بر پهلوان شاه مهراج زود
    فرستاد کس مبتر او را نمود
    که آن که به قلب ایستاده چو شیر
    به کف تیغ تیزا ، برش تند زیر
    زده هم برش گاو پیکر درفش
    سپر زرد و بر گستوانش بنفش
    زره زیر و خفتانش از بر کبود
    ز پولاد ساعدش و از زرّ خود
    ز بر گستوانش همه قلبگاه
    ز بس آینه چون درفشنده ماه
    به گردش ز گردان گروهی گزین
    زره بر تن و خود در پیش زین
    سپرها در آورده ز آهن به روی
    چو ترگ از بر سر گره کرده موی
    سپهبد همی ساخت کار سپاه
    نهانی همی داشت او را نگاه
    دو دیده برو زان سپه یکسره
    نهاده چو گرگ از کمین بر بره
    از ایرانیان بر دل نامدار
    نبد غم که بُد جای جنگ استوار
    سوی چپشان بیشه انبوه بود
    سوی راست رود و ز پس کوه بود
    بفرمود تا هندوان کس ز جای
    ز پایان کُه پیش ننهند پای
    لب بیشه و رود هر سو ز کین
    به پیلان برآورده راه کمین
    همان دیده بان ساخت بر کوهسار
    دو دیده سوی بیشه و رودبار
    بدان تا گر از پس کس آید به جنگ
    جرس برکشد زود آوای زنگ
    درفش از سر کوه مهراج شاه
    زده پیش تخت و ز گردش سپاه
    همی بود با سروران از فراز
    که تا پهلوان چون کند جنگ ساز
    فرستاد مبتر به بازو کمند
    دلیری که آواز بودش بلند
    که تا شد به نزدیک آن برز کوه
    که مهراج بود از برش با گروه
    خروشید و گفت ای شه نو عروس
    ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس
    شدی چون زنان شرم بنداختی
    از ایران یکی شوی نو ساختی
    کنون در پس پرده با بوی و رنگ
    نشستی تو با ناز و شویت به جنگ
    گواژه همی زد چنین وز فسوس
    همی خواند مهراج را نو عروس
    خدنگ افکن ایرانیی در زمان
    خدنگی نهاد از کمین در کمان
    زدش سخت زخمی که جانش بسوخت
    گذرگاه آواز و کامش بدوخت
    ز مهراج و خیلش چنان یک خروش
    برآمد ز شادی که کر گشت گوش
    شه و هر که ز آن کار بد گشته شاد
    بدان مرد کان تیر زد چیز داد
    چو صف سپاه از دو سو گشت راست
    غَو کوس و نای نبردی بخاست
    گوی بُد سپهدار و پشت گوان
    گرامی و عم زاده پهلوان
    خردمند را نام زر داده بود
    به صد رزم داد هنر داده بود
    بشد تا بر مبتر از قلب راست
    بگشت و ز گردان هم آورد خواست
    زره دار گردی همان گـه ز گرد
    برون تاخت و آمد برش هم نبرد
    بگشتند با هم دو گرد سترگ
    به خون چنگ شسته چو ارغنده گرگ
    به شمشیر و گرز و کمان و کمند
    نمودند هر گونه بسیار بند
    سرانجام زر داده تند از کمین
    بر افکند بر هندو ابلق ز کین
    کشید آبگون آتش زهر بیز
    زدش بر سر و ترگ و بال از ستیز
    سپر نیمی و سرش با کتف و دست
    به زخمی بیفکند هر چار پست
    ز مهراج و لشکرش و ایران گروه
    خروشی برآمد که خور شد ستوه
    دگر رزم سازی برون شد دلیر
    بگردید زر داده گردش چو شیر
    چنان زدش تیری که دیگر نخاست
    شد از ترک تا زین به دم نیمه راست
    ده و دو دلاور به خم کمند
    همیدون پس یکدگر درفکند
    پسر داشت مبتر یکی شیر مرد
    کش از جنگیان کس نبد هم نبرد
    به مردی گسستی سر زنده پیل
    به خنجر براندی ز خون رود نیل
    به پیکار زر داده شیر دل
    برون تاخت در کف ز پولاد شِل
    بینداخت سوی گو سرفراز
    زمان جوان بد رسیده فراز
    به پشتش درآمد برون شد ز ناف
    دلیری چنان کشته شد بر گزاف
    از ایرانیان گریه برخاست پاک
    دویدند و برداشتندش ز خاک
    شد از کشتنش پهلوان دل دژم
    ز خون دو دیده بسی راند نم
    به چرخ و زمین کرد سوگند یاد
    که امروز بدهم درین جنگ داد
    کنم زین سیاهان درین دشت خون
    به هر موی زر داده گردی نگون
    چمان چرمه زاولی بر نشست
    همان سی رسی نیزه ز آهن به دست
    سوی پور مبتر به کین داد روی
    درآمد سنان راست کرده به روی
    به کم زان که مرغی زند سر در آب
    ز زین کوهه بر بودش اندر شتاب
    چنان از سنانش نگونسار کرد
    کش از نیزه بر آهنین دار کرد
    زمانی چپ و راست هر سوش برد
    بیفکند و پشت و سرش کرد خرد
    همی گفت کاین را بخوابید پست
    که مهمان بد از باده گشتست مـسـ*ـت
    پس از خشم تن بر سپه برفکند
    همه دشت دست و تن و سرفکند
    بدان چرمه پوشیده چرم هژبر
    چو دیوی دمان بر یکی پاره ابر
    به زخم پرند آور از پشت پیل
    همی معصفر تاخت بر تلّ نیل
    سر خنجرش ابر خونبار بود
    سنانش نهنگ یل اوبار بود
    چنان چون به رشته کند مهره مرد
    یلان را به نیزه همی پاره کرد
    چهل پیل جنگی و سیصد سوار
    به یک حمله بفکند بر خاک خوار
    ز تن کرد چندان سر از کینه پخش
    که شد زیر او درز خون چرمه رخش
    همه دشت هندو بُد از زیر نعل
    تن قیرگونشان ز خون گشته لعل
    غریونده مبتر ز درد پسر
    ز غم دیده پر خون و پر خاک سر
    بیآمد به خون پسر کینه خواه
    برآویخت با پهلوان سپاه
    سپهبد برانگیخت رزمی عقاب
    درآمد بدو چون درخش از شتاب
    زدش بر میان راست تیغ نبرد
    چنان کز کمربند یکی را دو کرد
    بماندش یکی نیمه بر زین نگون
    دگر نیمه بر خاک غلتان به خون
    بزد نعره مهراج و بر پای خاست
    ز شادی تن از کُه بیفکند خواست
    ز درد جگر سر به سر هندوان
    به کین سر نهادند بر پهلوان
    دلاور درآمد چو غرنده میغ
    دو دستی همی زد چپ و راست تیغ
    دلیران ایران و زاول به هم
    بکردند حمله چو شیر دژم
    بپیوست رزمی گران کز سپهر
    مه از بیم گم گشت و بگریخت مهر
    برآمد دِه و گیر هر دو سپاه
    برآمیخت با هم سپید و سیاه
    پر از خشم شد مغز و پر کینه دل
    ز دل خاست خون و ز خون خاست گل
    سر تیغ چون خون فشان میغ شد
    دل میغ پرتابش تیغ شد
    بپرّید هوش زمانه ز جوش
    بدرّید گوش سپهر از خروش
    ز بس گرد چشم جهان تم گرفت
    ز بس کشته پشت زمین خم گرفت
    نبد رفته از روز نیمی فزون
    که بد ز آن سیاهان دو بهره نگون
    به خاک اندرون خستگان همچو مار
    کشیده زبان از پی زینهار
    ز بس زخم خشت و خدنگ درشت
    شده پیل ماننده خارپشت
    به هر سو نگون هندوی بود پست
    چه افکنده بی سر چه بی پای و دست
    ز تن رفته خون با گل آمیخته
    چو خیک سیه باده زو ریخته
    یکی باد برخاست و تاریک کرد
    که آسان همی در ربود اسپ و مرد
    بزد بر رخ هندوان ریگ و سنگ
    نگون شد درفش دلیران ز چنگ
    نهادند سر سوی بالا و شیب
    گریزان و بر هم فتان از نهیب
    بهو پیش شد باز خنجر به دست
    همی گفت تا کی بود این شکست
    هنرتان همه روز آویختن
    نبینم همی جز که بگریختن
    به خوان همچو شیران شتابید تیز
    چو جنگ آید آهو شوید از گریز
    ز گردان لشکرش هر کس که یافت
    عنانش به تندی همی باز تافت
    فکند از سران مر سه تن را ز پای
    فرو داشت پیلان و لشکر به جای
    چنین تا به شب رزم و پیکار بود
    بند دست کز زخم بیکار بود
    چو بنوشت شب فرش زربفت راغ
    همه گنبد سبز شد پر چراغ
    سپاه آرمیدند بر جای خویش
    همان شب مهان را بهو خواند پیش
    چنین گفت کاین بار رزمی گران
    بسازید هم پشت یکدیگران
    سپه پاک و پیلان همه بیش و کم
    به جنگ اندر آرید فردا به هم
    همینست یک رزم ماندست سخت
    بکوشیم تا چیست فرجام و بخت
    همه جان به یک ره به کف برنهیم
    اگر کام یابیم ، اگر سر نهیم
    مهان هم برین رای گشتند باز
    همه شب همی رزم کردند ساز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چو ز ایوان مینای پیروزه هور
    بکند آن همه مهره های بلور
    ز دریای آب آتش سند روس
    در افتاد در خانه آبنوس
    ز هندو جهان پیل و لشکر گرفت
    غو کوس کوه و زمین بر گرفت
    هزاران هزار از سپه بد سوار
    ز پیلان جنگی ده و شش هزار
    به برگستوان پیل پوشیده تن
    پر از ناوک انداز و آتش فکن
    ز بس قیر چهران زده صف چو مور
    ببد روز تا رو سیه گشت هور
    همان شب که شد گفتی از روزگار
    ازو هندوی کرده بُد کردگار
    ز کوس و ز زنگ و درای و خروش
    ز شیپور و ز ناله نای و جوش
    تو گفتی زمانه سرآید همی
    به هم کوه و دشت اندر آید همی
    ز هندو سپه بود ده میل بیش
    ز پس صفّ پیلان سواران ز پیش
    به دیبا بیاراسته پیل چار
    ز زرّ طوقشان وز گهر گوشوار
    ابر کوهه پیل در قلبگاه
    بلورین یکی تخت چون چرخ ماه
    بهو از بر تخت بنشسته پست
    به سر بر یکی تاج و گرزی به دست
    درفشی سر از شیر زرّینه ساز
    پرندش ز سیمرغ پر کرده باز
    ز بر چتری از دمّ طاووس نر
    فروهشته زو رشته های گهر
    وز اینروی مهراج بر تیغ کوه
    به دیدار ایرانیان با گروه
    زده پیل پیکر درفش از برش
    ز یاقوت تخت ، از گهر افسرش
    فرازش یکی نیلگون سایبان
    ز گوهر چو شب ز اختران آسمان
    بدینسان نظاره دو شاه از دو روی
    میان در دو لشکر بهم کینه جوی
    سپهبد سبک رزم آغاز کرد
    بزد کوس کین جنگ را ساز کرد
    از آن ده دلاور یل نامدار
    که سالار بُد هر یکی بر هزار
    به هر سو یکی به سپه برگماشت
    بر قلب زاول گره باز داشت
    بر گردنکشان گفت یکسر به تیر
    کنید آسمان تیره بر ماه و تیر
    همه جنگ با پیل داران کنید
    بریشان چنان تیر باران کنید
    که در چشم هر پیلبانی به جنگ
    فزون از مژه تیر باشد خدنگ
    بگیرید ره بر بهو همگروه
    مدارید از آن تخت و پیلان شکوه
    که من همکنون تخت و آن تاج را
    دهم با بهو هدیه مهراج را
    ز شست خدنگ افکنان خاست جوش
    کمان کوش ها گشت همراز گوش
    هوا پر ز زنبور شد تیز پر
    خدنگین تن و آهنین نیشتر
    کشیدند شمشیر شیران هند
    گرفتند کوشش دلیران سند
    زمین همچو دریا شد از گرز و تیغ
    وزو گرد برخاست مانند میغ
    همه دشت از خشت شد کشت زار
    همه کشته پر هندوان کُشته زار
    بگردید گردون کوشش ز گرد
    برون تافت از میغ ماه نبرد
    ز خون هفت دریا بر آمد به هم
    زمین از دگر سو برون داد نم
    به هر گام بی تن سری ترگ دار
    بُد افکنده چون مجمری پر بخار
    شده گرد چون چرخی و خشت و شل
    ستاره شده برج او مغز و دل
    جهان ز آتش تیغ ها تافته
    دل کُه ز بانگ یلان کافته
    ز چرخ اختران برگرفته غریو
    ز کوه و بیابان رمان غول و دیو
    به دریا درون خسته درندگان
    ز پرواز بر مانده پرندگان
    بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
    چو قوس قزح بُد که تابد ز میغ
    به هر جای جویی بد از خون روان
    بشکتند چندان از آن هندوان
    که صندوق پیلان شد از زیر پی
    ز بس کشته هندو چو چرخشت می
    همان ده سر گرد از ایران سپاه
    گرفتند هر سو یکی رزمگاه
    سم اسپ سنبان زمین کرد پست
    گروها گره را گراهون شکست
    سرافشان همی کرد در صف هژبر
    کمینگاه بگرفت بهپور ببر
    همی ریخت آذر شن و برز هم
    به خنجر یلان را سر و برز هم
    به هر سو کجا گرد گرداب شد
    ز خون گرد آن دشت گرداب شد
    کجا گرز نشواد و ارفش گرفت
    جهان زخم پولاد و آتش گرفت
    سپهدار در قلب از آن سو به جنگ
    گهش نیزه و گاه خنجر به چنگ
    یلان هر سو از بیمش اندر گریز
    گرفته ز تیغش جهان رستخیز
    کمندش بگسترده از خم خام
    همه دشتِ رزم اژدها وار دام
    پی پیل پی خسته در دام او
    سواران خبه در خم خام او
    از آوای گرزش همی ریخت کوه
    شده چرخ گردان ز گردش ستوه
    سنانش همی مرگ را جنگ داد
    خدنگش همی ریگ را رنگ داد
    کجا خنجرش رزمسازی گرفت
    همی در کفش مهره بازی گرفت
    مرآن مهره کاندر هوا باختی
    سَر سروران بود کانداختی
    به یک ره فزون از هزاران سوار
    سنان کرده بُد در کمرش استوار
    نه بر زین بجنبید گرد دلیر
    نه از زخم شد مانده ، نز جنگ سیر
    تو گفتی تنش کوه آهن کشست
    همان اسپش از باد و از آتشست
    ز بس کشته کافکنده از پیش و پس
    خروش سروش آمد از برکه بس
    همان شاه مهراج بر جنگجوی
    نهاده ز کُه دیده بر ترگ اوی
    اگر گردی از زین ربودی ز جای
    وگر زنده پیلی فکندی ز پای
    ز کُه با سپه نعره برداشتی
    غو کوس از چرخ بگذاشتی
    مِه پیلبانان شد آگه که بخت
    ربود از بهو تخت و ، شد کار سخت
    نه با چرخ شاید به نزد آزمود
    نه چون بخت بد شد بود چاره سود
    بیامد بَر ِ پهلوان سوار
    به زنهار با پیل بیش از هزار
    سپهبد نوازیدش و داد چیز
    همیدون بزرگان و مهراج نیز
    سیه دیده گیتی بهو پیش چشم
    بر آشفت با پیلبانان به خشم
    به بیغاره گفتا ندارید باک
    سپارید پیلان به مهراج پاک
    سران این سخن راست پنداشتند
    ز هر سو همین بانگ برداشتند
    همه پیلبانان از آن گفت و گوی
    به زنهار مهراج دادند روی
    براندند از آن روی پیلان رمه
    به نرد بهو صد نماند از همه
    پشیمان شد از گفته خود بهو
    ندید اندر آن چاره از هیچ سو
    به زیر آمد از پیل و بالای خواست
    به ناکام رزمی گران کرد راست
    یلان را به پیکار و کین برگماشت
    به صد چاره آن رزم تا شب بداشت
    چو برزد سر از کُه درفش بنفش
    مه نو شدش ماه روی درفش
    غَوِ طبل برگشتن از رزمگاه
    برآمد شب از جنگ بربست راه
    بهو ماند بیچاره و خیره سر
    دلش تیره ، گیتی ز دل تیره تر
    همی گفت ترسم که از بهر سود
    سپاهم به دشمن سپارند زود
    نه راهست نه روی بگریختن
    نه سودی ز پیکار و آویختن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    قصه زنگی با پهلوان گرشاسب


    بُدش زنگیی همچو دیو سیاه
    ز گرد رکیبش دوان سال و ماه
    به زور از زمین کوه برداشتی
    تک از تازی اسپان فزون داشتی
    شدی شصت فرسنگ در نیم روز
    به آهو رسیدی سبک تر ز یوز
    به بالا بُدی با بهو راست یار
    چو زنگی پیاده بدی او سوار
    بدو گفت من چاره ای دانمت
    کزین زاولی مرد برهانمت
    به لا به یکی نامه کن نزد اوی
    به جان ایمنی خواه و زنهار جوی
    که تا من برم نامه نزدش دلیر
    یکی دشنه زهر خورده به زیر
    به شیرین سخن گوش بگشایمش
    همان جای پردخت فرمایمش
    پس اندر گـه راز گفتن نهان
    زنم بر برش دشنه ای ناگهان
    سر آرم برو کار گیرم گریز
    از آن پس به من کی رسد باد نیز
    من این کرده وز شب جهان تیره فام
    که داند که من کِه ورا هم کدام
    بهو شاد شد گفت اگر ز آنکه بخت
    برآرد به دست تو این کار سخت
    تو را بر سرندیب شاهی دهم
    به هند اندرت پیشگاهی دهم
    یکی نامه ز آنگونه کو دید رای
    بفرمود و شد زنگی تیزپای
    طلایه بُد آن شب گراهون گرد
    گرفتش سبک ، زی سپهدار بُرد
    یل پهلوان دید دیوی نژند
    سیاهی چو شاخین درختی بلند
    زمین را ببوسید زنگی و گفت
    ز نزد بهو نامه دارم نهفت
    پیامست دیگر چو فرمان دهی
    گزارم اگر جای داری تهی
    جهان پهلوان جای پر دَخته ماند
    سیه نامه بسپرد و بُد تا بخواند
    شد آن گـه برش راز گوینده تنگ
    نهان دشنه زهر خورده به چنگ
    بدان تا زند بر بَرِ پهلوان
    بدان زخم بروی سر آرد جهان
    سپهبد بدید آن هم اندر شتاب
    چو شیر دمان جست با خشم و تاب
    بیفشرد با دشنه چنگش به دست
    به یک مشتش از پای بفکند پست
    سیه زد خروشی و زو رفت هوش
    شنیدند هر کس ز بیرون خروش
    دویدند و دیدند دیوی نگون
    روان از دهان و بناگوش خون
    ز نزدش نجنبید گرشاسب هیچ
    نفرمود کس را به خونش پسیچ
    چو هُش یافت لز زنده بر پای خاست
    بغلتید در خاک و زنهار خواست
    به رخ بر ز خون مژه سندروس
    همی راند بر تخته آبنوس
    جهان پهلوان گفت از تیغ من
    تو آن گـه رهانی سَرِ خویشتن
    که با من بیایی به پرده سرای
    به نزد بهو باشی ام رهنمای
    گر او را سر امشب به چنبر کشم
    ترا از سران سپه برکشم
    سیه گفت کز دست نگذارمش
    هم امشب به تو خفته بسپارمش
    دلاور پرند آوری زهر خورد
    کشید و بپوشید درع نبرد
    هم آنگاه با او ره اندر گرفت
    سیه بد کردار تک برگرفت
    ز بس تیزی زنگی تیز رو
    بدو پهلوان گفت چندین مدو
    همانا کت از پر مرغ است پای
    که پای ترا بر زمین نیست جای
    سیه گفت در راه گاه شتاب
    چنانم کم اندر نیابد عقاب
    به تیزی به از اسپ تازی دوم
    سه منزل به یک تک به بازی دَوم
    بخندید گرشاسب گفتا رواست
    بدو تیز چندان کت اکنون هواست
    اگر من به چندین سلیح نبرد
    نگیرم ترا کم ز من نیست مرد
    سیه همچو آهو سبک خیز شد
    سپهبد چو یوز از پسش تیز شد
    به یک تازش از باد تک برگذاشت
    دو گوشش گرفت و معلق بداشت
    چو رفتند نزد سراپرده تنگ
    به چاره شدند اندرو بی درنگ
    رسیدند ناگه بد آن خیمه زود
    که بر تخت تنها بهو خفته بود
    سپاهش همه بُد ستوه از ستیز
    برون رفته هر یک به راه گریز
    تهی دید گرشاسب پرده سرای
    نگهبان نه از گرد او کس به جای
    برآورده شورش ز هر سو بسی
    به ساز گریز اندرون هر کسی
    چو شیر ژیان جست از افراز تخت
    گرفتنش گلوبند و بفشارد سخت
    بدرید چاردش و بفکند پست
    دهانش بیا کند و دستش ببست
    همیدونش بر دوش زنگی نهاد
    نهانی برفتند هر دو چو باد
    به راه و به خواب و به بزم و شکار
    نباید که تنها بود شهریار
    به زودی کشد بخت از آن خفته کین
    چو بیداری او را بود در کمین
    ز هندو طلایه دو صد سرفراز
    بدین هر دو در راه خوردند باز
    دلاور بغرّید و بر گفت نام
    سوی پیشرو زود بگذارد گام
    سر و ترگش انداخت از تن به تیغ
    گرفتند ازو خیل دیگر گریغ
    بهو را به لشکر گهش زین نشان
    بیاورد بر دوش زنگی کشان
    سپردش به نشواد زرّین کلاه
    به مژده بشد نزد مهراج شاه
    ز کار بهو و آن ِ زنگی نهفت
    همه هر چه بُد رفته آن شب بگفت
    یکی نعره زد شاه مهراج سخت
    بینداخت مر خویشتن را ز تخت
    شد آن شب در آرایش بزم و ساز
    چو این آگهی یافت آن سرفراز
    بدو گفت خواهم کز آنسان نژند
    بهو را ببینم به خواری و بند
    بیا بزم شادی بَرِ او بریم
    بداریمش از پیش و ما می خوریم
    سپهدار گفتا تو آرام گیر
    چو دشمن گرفتی به کف جام گیر
    تو بنشین به جای بد اندیش تو
    که او را خود آرم کنون پیش تو
    گرفتند هر دو به هم باده یاد
    مهان را بخواندند و بودند شاد
    سپهبد ز کار بهو با سپاه
    بگفت و بفرمود تا شد سیاه
    کشانش بیاورد خوار و نژند
    رسن در گلو ، دست کرده به بند
    خروشی برآمد به چرخ برین
    گرفتند بر پهلوان آفرین
    سبک شاه مهراج دل شادکام
    به زیر آمد از تخت ، بر دست جام
    یکی خورد بر یاد شاه بزرگ
    دگر شادی پهلوان سترگ
    نشست آنگهی شاد با انجمن
    گرفت آفرین بر یَلِ ِ رزمزن
    که نام تو تا جاودان یاد باد
    دل شاه گیتی به تو شاه باد
    همه ساله آباد زابلستان
    کزو خاست یل چون تو کشورستان
    هر آنکش غم و رنج تو آرزوست
    چنان باد بیچاره کاکنون بهوست
    زد از خشم و کینه گره بر برو
    شد آشفته از کین دل بر بهو
    چنین گفت کای گشته از جان نُمید
    تهی از هنر همچو از بار بید
    چه کردم به جای تو از بد بگوی
    که بایست شد با منت جنگجوی
    به گیتی همی مانی ای بدگهر
    که هر چند به پروری زشت تر
    به اندرز چندم پدر داد پند
    که هرگز مگر دان ورا ارجمند
    من از پند او روی برگاشتم
    ترا سر ز خورشید بگذاشتم
    شناسند یکسر همه هند و سند
    که هستی تو در گوهر خویش سند
    یکی تنگ توشه بُدی شوربخت
    شهی دادمت و افسر و تاج و تخت
    به پاداش این بود زیبای من
    که امروز جویی همی جای من
    رهی چون به اندازه ندهی مهی
    چو مه شد نگیرد ترا جز رهی
    سر دشمن آنکو برآرد به ماه
    فرو د افکند خویشتن را به چاه
    سزاوار جان بداندیش تو
    ببینی چه آرم کنون پیش تو
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا