شعر دفتر اشعار رضا کاظمی

  • شروع کننده موضوع *parisa*
  • بازدیدها 1,775
  • پاسخ ها 127
  • تاریخ شروع

*parisa*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/18
ارسالی ها
1,760
امتیاز واکنش
2,649
امتیاز
506
سن
25
محل سکونت
Khz_ahw
به برکه ات برگرد ماهیِ کوچک!


1
از خواب و خیالِ تو برخاسته ام مگر
که بـ..وسـ..ـه هات
طعم ندارند دیگر؟!
2
گیسوهات را مگر
سمتِ دریا باد داده ای
که نهنگ ها هم، عاشق ت شده
به ساحل می اندازند خودشان را ؟!
3
شیرین ترین سمّ مُهلک استْ بـ..وسـ..ـه هات
و من
دلم چه قدر خودکشی می خواهد!
4
هـ*ـوس دریا کرده استْ ماهیِ کوچک.
حالا که می روی
تُنگِ شیشه یی را هم
بشکن میانِ رود
 
  • پیشنهادات
  • *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    چه کودکانه دروغ می گویی / چه بی رحمانه باور می کنم/ کاش باران بگیرد!

    1
    چه فرق می کند زمین
    گِرد باشد یا مسطح
    وقتی
    تو هیچ کجای آن نیستی؟!
    2
    از راه که می رسی انگار
    روویِ دِلْ دلِ رگ هام
    آرشه می کشد « یاحقّی »
    3
    در دلم می گرید
    مردی که جهان را
    در چشم هایم به خنده وا می دارد.
    دلقکِ سیرک شده باشم انگار!
    4
    خورشید را هم به بازی گرفته اند چشم هات
    هی رنگ می بازد
    گرم و سرد می شود هوایِ زمین.
    حالا من هیچ، خورشید هیچ؛ اما
    چه گناهی کرده اند بی چاره مردم؟!
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    سیاووشانه عبور می کنم از خودم هر روز

    1
    در باغ که می روی به ناز
    حسودیِ شان می شود به نسیم
    درختانِ لیمو !
    2
    - به شهر که می روی
    در چشم هات، در پیراهنَ ت چه می بری دختر؟
    - هزار شیشه نوشید*نیِ شیراز وُ
    دو لیموی رسیده!
    - آه که شهر، دوباره جنگ خواهد شد!
    3
    نه برف باریده
    نه عُمر گذشته
    و نه من در آسیابْ سفید کرده ام موهایم را
    فقط، روزی که رفتی
    دنیا تمام شد!
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    حکایتِ دو پادشاه و یک اقلیم شده است دلَ م!


    1
    همه فکر می کنند این شعرها برای توست
    حال آن که من هنووز
    برای از تو نوشتن
    مشق می کنم.
    2
    اتفاقِ تازه ی منی
    خدا هم اگر خواست نیفتی
    بیفت!
    3
    بی چاره سایه اَم!
    به حتمْ عاشقَ ت شده است
    این طور که ردِّپای رفتنَ ت را
    قد کشیده تا غروب
    4
    دارند می سوزند چشم هام.
    کجای جهان مگر
    گیسووهات را دستِ باد سپرده ای؟
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    هـ*ـوس دریا کرده استْ ماهیِ کوچک

    1
    ماشه را نچکان!
    این شعرها
    خودشان دارند مرا می کُشند
    2
    می بوسم ت
    و کلمات
    خانه نشین می شوند
    3
    مرا ببوس!
    بگذار جهان
    شعر تازه ای بخواند
    4
    کمی آرام تر!
    ببین چه موسیقیِ گوش خراشی دارد
    صدای پاشنه ی کفش هات
    وقتی می روی!
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    بهار را به کوچه ها ریخته استْ گل فروشِ دوره گرد


    1
    بهار آمده اما
    من هنوز
    دلم بهار می خواهد.
    بیا !
    2
    سبزه، سفره ی هفت سین
    گُل، ماهیِ قرمز ؛...
    این ها به تنِ بهار
    وصله های ناجورند؛
    تو که نباشی!
    3
    وقتی می آیی
    یک بغـ*ـل با خودت
    گلِ شیپوری بیار.

    انگار به خواب رفته استْ بهار!
    4
    بهار آمده است تا پُشتِ در، اما
    داخل نمی شود.
    تو که رفته ای
    دیگر چرا به بال هایت
    کلید خانه را دوخته - بُرده ای
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    شلاق زدن ندارد
    اسبی که در راه مانده.
    یا ماشه را در دهانَش بِچِکان
    یا کنارش بمان - بمیر!


    2
    بیتو هم میشود زندهگی کرد
    قدم زد، چای خورد، فیلم دید، سفر رفت؛ ...
    فقط
    بیتو نمیشود بهخواب رفت!




    3
    تو مُردهای وُ من
    نفس میکشم هنوز
    و این تناقضِ بزرگ
    - مرگ که جای خود -
    خدا را هم گیج کرده است!




    4
    همیشه در ذهنِ پدر
    زنی زیبا قدم میزد
    و در خیال مادر، مردی جوان.
    اینگونه بود که همهیمان
    حرامزاده شدیم!
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    تمامِ شهر پُر از ناظم وُ / منْ تنها
    1
    آهسته و آرام نه؛
    ناگهان برو
    مثل گلوله از تفنگ
    که تا بخواهی بفهمی
    مُخَت پاشیده باشد به دیوار!
    2
    تو مُردهای وُ من
    نفس میکشم هنوز
    و این تناقضِ بزرگ
    - مرگ که جای خود -
    خدا را هم گیج کرده است!
    3
    شبها؛ ماه پایین میآید
    تو جایش میتابی
    صبحها؛ آفتاب پشتِ کوه میماند
    تو جایش طلوع میکنی...

    زبانم لال اگر فردا بخواهی جای خدا هم...!
    4
    دل از ماه بُردهای وُ
    از برکه وُ، از پلنگ
    اینطور که شبها، بهناز میآیی.

    خونبهایت گردنِ خداست اگر امشب
    ماشه را بچکانم از حسادت!
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    گاهی خودت را رها کن/ مثل بادبادکْ در باد.
    1
    نخند مَرد!
    مَشقی نیستند این گلولهها که هر روز
    مینشینند به سینهات.
    تنهایی،
    آدم را هم مثلِ خدا
    رویینتَن میکند!







    2
    اَخم میکنی
    آسمانْ ابر میشود
    گریه میکنی، باران
    میخندی، آفتاب...

    آسمان را هم به بازی گرفتهای!









    3
    شبها، پرندههایش میروند
    روزها، ستارههایش
    ببین،
    آسمان هم که باشی
    باز تنهایی!





    4
    همیشه همین است:
    از هم آرام میگیریم
    که آرام بگیریم
    مثل دریا
    که تا تو را گرفت؛ آرام گرفت!
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    اینروزها بسیار مُردهایم، بیا کمی هم زندهگی کنیم!
    گفتند زلزله شده است
    سراسیمه شتافتم
    تا رودبار، منجیل؛ خرابههای بَم
    تا حتا جغرافیای تمام زلزلههای جهان.
    زیرِ تمامِ آوارها
    تو بودی!

    فقط پدر بود که مَرد بود!

    پدر میگفت: "دست که به شانهی مرد بزنی باس خاک بلند شود." بعد خندهخنده میکووفت روو شانهام، و جدّیجدّی از شانهام خاک برمیخاست!... بعد اَخم میکرد - ساختهگی - و میگفت: "پدرسوخته این که خاکِ کوچههای محله است با خودت آوردی خانه!" شَرمووک میشدم، خجالتخجالت میگفتم: "خُب، خاک لباسهای شما هم که آشنای کوچههای محلّه است!"
    آنروزها به شانهی هر دویِمان که دست میزدی خاک بلند میشد، ولی فقط پدر بود که مَرد بود!

    هنوز بویِ عاشقی میدهم!

    جنگ بود... برادرم برنگشته بود... مادرم روویِ سجاده، دعای انتظار و بازگشت میخواند... پدرم "عاشیق" بود... در کوچههای شهر، سازِ آذری میزد، ترانهی "کوچه لَرَه سوو سَپمیشم" میخواند... و خواهرم، پنهانی نامههای عاشقانه... و من، هیچ نمیخواندم!
    جنگ تمام شد!... برادرم برگشت، اما در کیسهای سفید، خاکسترش و پلاک نقرهاش... پدرم ساز آذری اَش را داد به من، و دراز کشید، و روو به قبله شد. هنووز هم روو به خانهی خدا انتظار فرشتهای را میکشد که قرار است بیاید... خواهرم رفت خانهی شوهر... نامههاش را داد به من... ارثبَرِ خانواده بودم... و مادرم... آه مادرم!... مادرم هنووز هم رووی سجاده مینشیند و با چشمهای کمسوو، دعای بازگشتِ فرزندی را میخواند که کنار دستش از میخِ دیوار آویختهست!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا