شعر دفتر اشعار اسدی توسی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 3,634
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
آمدن دختر قیصر به دیدار گرشاسب

سوی باغ با دایه ناگه ز در
درآمد پری چهرهٔ سیمبر
یکی جام زرین به کف پُر نبید
چو لاله می و، جام چون شنبلید
نهفته به زربفت رومی برش
ز یاقوت و دُر افسری بر سرش
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو
دو زلفش به هم جیم و در جیم دال
دهن میم و بر میم از مشک خال
دو برگ گلشن سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش بهشت
زنخدان چو از سیم پاکیزه گوی
که افتد چه از نوک چوگان دروی
دو بیجاده گفتی که جادو نهفت
میانش به الماس اندیشه سفت
بناگوش تا بنده خورشیدوار
فرو هشته زو حلقهٔ گوشوار
دو مه بُد یکی گرد و دیگر دو نیم
یکی ماه از زرّ و دیگر زسیم
به مه برش درعی ز مشک و عبیر
گـه از تاب چین ساز و گـه خم پذیر
شکنش آتش نیکوی تافته
گره هاش دست زمان بافته
دو بادام پربند و تنبل پرست
یکی نیم خواب و یکی نیم مـسـ*ـت
بزان بادش از زلفک مشکبیز
همه ره چو از نافه بگشاده زیز
ز خنده لبش چشمهٔ نوش ناب
فسرده درو قطره بر قطره آب
به سیمین ستون خم درآورد و گفت
که بایدت مهمان ناخوانده جفت
سپهدار بر جست و بردش نماز
مزیدش دو یاقوت گوینده راز
بدو اندر آویخت آن دلگسل
چو معنی ز گفتار شیرین به دل
به رویش بر از بسد درّ پوش
همی ریخت بر لاله شکر ز نوش
نشستند و بزمی نو آراستند
به می یاد یکدیگران خواستند
بلورین پیاله ز می لاله شد
کف می کش از لاله پر ژاله شد
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفتی مرا چون تو آمد به جای
گر از پیش دانستمی کار تو
همین فرّ و خوبی و دیدار تو
بُدی دیر گـه کان کمان پیش شاه
کشیدسمتی بر امید تو ماه
پری چهره گفت ایچ پیل آن توان
ندارند، پس چون توانی تو آن
بدان کان کمان آهنست اندرون
دگر چوب و توز و پیست از برون
بمان تا چنان هم کمانی دگر
من از چوب سازم نهان از پدر
بخندید یل گفت از آنگونه پنج
کشم، چونت دیدم ندارم به رنج
کشیدن چنان چرخ کار منست
مرا هست موم ار ترا آهنست
چو خر در گل افتد کسی نیکتر
نکوشد به زور از خداوند خر
از آن پس به می دست بردند و رود
بر هر دو دایه سرایان سرود
به جز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس
شده غمگسارنده شان هر دو زن
گـه این پای کوب و گـه آن دست زن
همه بودشان رامش و میگسار
مل و نقل و بازی و بـ*ـوس و کنار
به یک چیزشان طبع رنجور بود
که انگشت از انگشتری دور بود
چو از باده سرشان گرانبار شد
سمن برگ هر دو چو گلنار شد
یل نیو را کرد بدرود ماه
بشد باز گلشن به آرامگاه
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه با دل شکیب و، نه با دیده خواب
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    چو بنهاد گردون ز یاقوت زرد
    روان مهره بر بیرم لاجورد
    سپهبد سوی دیدن شاه شد
    به نزد سیه پوش در گاه شد
    بدو گفت کز خانه آوارده ام
    ز ایران یکی مرد بیواره ام
    به پیوند شاه آمدم آرزوی
    بخواهم کشیدن کمان پیش اوی
    جدا هر کسش خیره پنداشتند
    ز گفتار او خنده برداشتند
    که گنج و سلیح و سپاهت کجاست
    اگر دختر شهریارت هواست
    ز شاهان و از خسروان زمین
    بسی خواستند از شه ما همین
    تو مردی یک اسپه نهفته نژاد
    به تو چون دهد چون بدیشان نداد
    چو چندی گواژه زدند او خموش
    برآشفت و گفت این چه بانگ و خروش
    به گیتی بسی چیز زشت و نکوست
    به هر کس دهد آنچه روزی اوست
    بسا کس که بر خورد و هرگز نکاشت
    بسا کس که کارید و بر برنداشت
    بسا زار و بیمار و نومید و سست
    که مُردش پزشک و ببود او درست
    بزرگ آن نباشد که شاه و سترگ
    بزرگ آنکه نزدیک یزدان بزرگ
    کشیدن کمان است پیمان شاه
    چو بوداین، چه بایست گنج و سپاه
    سلیح ار ندارم نه لشکر نه گنج
    دل و زور دارم به هنگام رنج
    خرد جوشن و بازوام خنجرست
    هنر گنج و تیر و سنان لشکرست
    کرا نازمودی گـه نام و لاف
    نشاید شمردنش خوار از گزاف
    ز یکّی چراغ آتش افروختن
    توان بیشهٔ بی کران سوختن
    به شاه آگهی داد سالار بار
    بدو گفت شه رو ورا ایدر آر
    بود ابلهی غرچه ای بی گمان
    بخندیم باری بدو یک زمان
    به سیلی رگ سرش پیدا کنیم
    خمـار شبانه بدو بشکنیم
    کسی به نداند کشیدن ستم
    ز درویش جایی که بینی دژم
    چو پیش شه آمد زمین داد بـ*ـوس
    بپرسید شاهش ز روی فسوس
    که داماد فرخنده شاد آمدی
    از ایران شتابان چو باد آمدی
    به بالا بلندی و آکنده یال
    چه نامی بدین شاخ و این برز و بال
    بدو گفت گرد سپهبد نژاد
    مرا باب نامم کمان کش نهاد
    به دامادی شه گر آیم پسند
    بخواهم کشید این کمان بلند
    چنانش کشم چون برآرم به زه
    که بپسندی و گویی از دل که زه
    بدو گفت شاه ار کشی این درست
    به یزدان که فرزند من جفت تست
    و گرنایی از راه پیمان برون
    ز دار اندر آویزمت سرنگون
    بدین خورد سوگند و خط داد شاه
    گوا کرد چند از مهان سپاه
    چو شد بسته پیمانشان زین نشان
    کمان آوریدند ده تن کشان
    نشسته به نزد پدر ماه چهر
    شده گونه از روی و لرزان ز مهر
    سپهبد چو باید به زانو نشست
    به دیدار دلبر بیازید دست
    کمان را ز بالای سر برفراشت
    به انگشت چون چرخ گردان بگاشت
    به زانو نهاد و به زه بر کشید
    پس آنگاه نرمک سه ره در کشید
    چهارم درآهخت از آنسان شگفت
    که هر دو کمان گوشه گوشش گرفت
    کمان کرد دو نیم و زه عـریـ*ـان عـریـ*ـان
    همیدون بینداخت در پیش تخت
    برآمد یکی نعره زان سرکشان
    درو خیره شد شاه چون بی هشان
    بدو گفت کانت به گوهر رسید
    بر شادی از رنجت آمد پدید
    کنون جفت تست از جهان دخترم
    توی فال فرخ ترین اخترم
    ولیکن زمان ده که تا کار اوی
    چو باید بسازم سزاوار اوی
    زمان گفت ندهم که او مرمراست
    اگر وی زمان خواهد از من رواست
    من اکنون ز شادی نگیرم گذر
    چه دانم که باشد زمانی دگر
    ز دختر بپرسید پس شهریار
    بترسید دختر ز تیمار یار
    که سازد نهان شه به جانش گزند
    چنین گفت کای خسرو ارجمند
    گر او زور کم داشتی زین کمان
    سر دار جایش بُدی بی گمان
    کنون چون گرو برد پیمان وراست
    چه خواهم زمان زو که فرمان وراست
    کس از تخمهٔ ما ز پیمان نگشت
    نشاید ترا نیز از آیین گذشت
    دروغ آزمودن ز بیچارگیست
    نگوید کرا در هنر یارگیست
    زنان را بود شوی کردن هنر
    بر شوی به زن، که نزد پدر
    بود سیب خوشبوی بر شاخ خویش
    ولیکن به خانه دهد بوی بیش
    زن ار چند با چیز و با آبروی
    نگیرد دلش خرمی جز به شوی
    چو نیمه است تنها زن ار چه نکوست
    دگر نیمه اش سایهٔ شوی اوست
    اگر مامت از شوی برتافتی
    چو تا شاه فرزند کی یافتی
    ز مردان به فرزند گیرند یاد
    زن از شوی و مردان ز فرزند شاد
    برآشفت شه گفت بر انجمن
    دریغا ز بهرت همه رنج من
    بتو داشتم عود هندی امید
    کنون هستی از آزمون خشک بید
    گمان نام بردمت ننگ آمدی
    گهر داشتم طمع سنگ آمدی
    برو کت شب تیره گم باد راه
    ز پس آتش و باد و، در پیش چاه
    اگر مرغ پران شوی ور پری
    پیی زین سپس کاخ من نسپری
    ز هر کس پشیمان تر آن را شناس
    که نیکی کند با کسی ناسپاس
    نهادش کف اندر کف پهلوان
    که تازید زود از برم هر دوان
    اگرتان بود دیر ایدر درنگ
    نبینید جز تیرباران و سنگ
    سپهبد گشاد از دو بازوی خویش
    ز یاقوت رخشان دو صد پاره پیش
    بر افشاند بر تاج دلدار ماه
    شد از شهر بیرون هم از پیش شاه
    نشاندش بر اسپ و میان بست تنگ
    همی رفت پیشش به کف پالهنگ
    خبر یافت بازارگان کاوبرفت
    به بدرود کردنش بشتافت تفت
    پسش برد یک کیسه دینار زرد
    ابا توشه و بارهٔ ره نورد
    بدو داد و برگشت زی خانه باز
    خبر شد به نزد شه سرفراز
    بخواندش، بپرسید کاین مرد کیست
    بدو مهر جستن ترا بهر چیست
    زبان مرد بازارگان برگشاد
    همه داستان پیش شه کرد یاد
    ز راه و ز دزدان و از کار اوی
    ز زور و ز مردی و پیکار اوی
    رخ شاه از انده پر آژنگ شد
    ز کرده پشیمان و دلتنگ شد
    به دل گفت شاید که هست این جوان
    ز پشت کیان یا ز تخم گوان
    اگر او نبودی چنین نامدار
    ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار
    سری با دو صد گرد گردن فراز
    فرستاد کآریدش از راه باز
    مجویید گفت از بن آیین جنگ
    به خوشی بکوشید کآید به چنگ
    دوم روز نزدیکی چشمه سار
    رسیدند زی پهلوان سوار
    سپهبد چو دید آسمان تیره فام
    بزد بر سر اسپ جنگی لگام
    درآمد به هنجار ره ره نورد
    ز زین کوهه آویخت گرز نبرد
    دمان شد سنان بر همه کرد راست
    خروشید کاین گرد و تازش چراست
    بدو پیشرو گفت فرمود شاه
    که تابی عنان تکاور ز راه
    همی گوید ار بازگردی برم
    ازین پس تو باشی سر لشگرم
    همی گوید ار باز گردی برم
    ازین پس تو باشی سر لشگرم
    همه کشور و گنج و گاهم تراست
    برم بیشی از دیده و دست راست
    نتابم سر از رای تو اندکی
    تنِ ما دو باشد دل و جان یکی
    چنین داد پاسخ که شه را بگوی
    که چیزی که هرگزنیابی مجوی
    پی صید جسته شده تیز گام
    چه تازی همی خیره در دست دام
    هر آن خشت کز کالبد شد به در
    برآن کالبد باز ناید دگر
    گهر داشتی ارج نشناختی
    به نادانی از کف بینداختی
    بر چشم آن کس دو دیده تباه
    کجا روشن آید درفشنده ماه
    ندانی همی زشت کردار خویش
    بدانی چو پاداشت آید به پیش
    نه آگه بود مـسـ*ـت بی هُش ز کار
    شود آگه آن گـه که شد هوشیار
    به فرمان اگر بست باید میان
    چرا باید آمد سوی رومیان
    بر شاه ایرانم امید هست
    چراغم چه باید، چو خورشید هست
    کرا پر طاووس باشد به باغ
    چگونه نهد دل به دیدار زاغ
    به دست شهان بر چو خو کرد باز
    شود ز آشیان ساختن بی نیاز
    بهین جای هر جا که باشم مراست
    کجا گور و دشتست و آب و گیاست
    نیایم ز پس باز ازین گفته بس
    ز پس باد رویم گر آیم ز پس
    کنون گر نتابید زی شه عنان
    ز گفتن گرایم به گرز و سنان
    سخن کس نیارست کردن دراز
    همه خوار و نومید گشتند باز
    سپهبد شتابید نزدیک ماه
    زمانی برآسود و برداشت راه
    به سوی بیابان مصر از شتاب
    همی راند یک هفته بی خورد و خواب
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    وصف بیابان و رزم گرشاسب با زنگی


    بیابانی آمدش ناگاه پیش
    ز تابیدن مهر پهناش بیش
    چه دشتی که گروی بود چرخ ماه
    درو ماه هر شب شدی گم ز راه
    همه دشت سنگ و همه سنگ غاز
    همه خار ریگ و همه ریگ مار
    هواش آتش و اخگر تفته بوم
    گیاهش همه زهر و بادش سموم
    نه مرغ اندرو دیده یک قطره آب
    نه غول اندرو بوده فرزند یاب
    رهی سخت چون چینود تن گداز
    تهی چون کف زُفت روز نیاز
    درشتیش چون داغ در دل نهان
    درازیش چون روزگار جهان
    ز رنجش به جز مرگ فریاد نه
    درو هیچ جنبنده جز باد نه
    به پهنای گیتی نشیب و فراز
    تو گفتی که فرشیست گسترده باز
    ز شوره درو پود و از ریگ تار
    ز دوزخش رنگ و ز دیوان نگار
    درین راه ده روزه چون تاختند
    بیابان پهن از پس انداختند
    به ره چشمهٔ آب دیدند چند
    میانشان برآورده میلی بلند
    بر آن میل چوبی زنی ساخته
    دو دست از فراز سرافراخته
    هر آنچ از هوا مرغ از گونه گون
    بر آن بر نشستی فتادی نگون
    فرو ریختی هر دو پرّش بجای
    از آن پس نرفتی همی جز به پای
    همه دشت از آن مرغ بد گردگرد
    فکندند بسیار و کشتند و خورد
    زمانی به هم چشم کردند گرم
    از آن پس گرفتند ره نرم نرم
    به کوهی رسیدند سر بر سپهر
    بر آن کُه دژی برتر از اوج مهر
    چو ماری رهش یکسر از پیچ و خم
    گرفته به دُم کوه و کیوان به دَم
    تو گفی تنی بُد مگر چرخ ماه
    مر او را سر آن کوه و آن دژ کلاه
    بیابان ز صد میل ره یکسره
    گذر زیر آن دژ بُد اندر دره
    در آن دژ یکی زنگی پرستیز
    که غول از نهیبش گرفتی گریز
    به چهره سیاه و به بالا دراز
    به دیدار دیو و به دندان گراز
    تو گفتی تن و چهر آن دیو زشت
    خدای از دم و دود دوزخ سرشت
    سیاهی که چون جنگ برگاشتی
    به کف سنگ و پیل استخوان داشتی
    ز که دیدبانش سرافراخته
    ز صد میل ره دیده برساخته
    اگر مردم اندک بدی گر بسی
    ابی باژ نگذشتی از وی کسی
    پس کوه شهری پرانبوه بود
    بسی ده به پیرامن کوه بود
    همه کس بد از بیم فرمانبرش
    خورش ها همی تاختندی برش
    به نوبت ز هر دژ کنیزی چو ماه
    ببردی و کردی مر او را تباه
    چو گرشاسب نزدیکی دژ رسید
    ز که دیدبانش جرس برکشید
    سبک جست زنگی ز آوای زنگ
    شده مـسـ*ـت و طاسی پر از می به چنگ
    همان سنگ و پیل استخوان در ربود
    دوید از پس پهلوان همچو دود
    چنان نعره ای زد که کُه شد نوان
    نگه کرد ناگه ز پس پهلوان
    دمان زنگییی دید چون کوه قار
    که ابلیس ازو خواستی زینهار
    سیه کردی از چهره گیتی فروز
    شب آوردی از سایه مهمان روز
    به بالا چو بر رفته بر ابر ساج
    به دندان چو دو شانه بر هم ز عاج
    دو چشمش چو دو گنبد قیرفام
    نشانده ز پیروزه مینا دو جام
    سر بینی اش چون دو رزون به هم
    گشاده ز دوزخ درو دود و دم
    به سر برش موی گره بر گره
    چو بر قیر زنگار خورده زره
    ز دیوست گفتیش رفتار و پی
    درازا و رنگ از شب ماه دی
    سوی پهلوان چون که غضبان ز چنگ
    رها کرد آن سی منی خاره سنگ
    سر از سنگ او پهلوان درکشید
    ازو رفت و شد در زمین ناپدید
    دگر ره برآمد پر از چین رخان
    زدش بر سر آن شاخ شاخ استخوان
    بخستش دو کتف و سپر کرد خرد
    به گرز اندر آمد سپهدار گرد
    چنان زدش بر سر به زور دو دست
    که با مغز و خون چشمش از سر بجست
    به خنجر سرش را ز تن برگرفت
    سوی دیدبانش ره اندر گرفت
    پیاده بر آن کُه چو نخجیرگیر
    همی شد ز پس تا فکندش به تیر
    بشد تا بد آن شهر از آن سوی کوه
    به پرسش گرفتند گردش گروه
    که با تو درین ره که بد یارمند
    که رستی ز دست سیه بی گزند
    چنین گفت کان کاو مرا زشت خواه
    چنان باد غلتان به خون کان سیاه
    سر زنگی از پیش ایشان فکند
    برآمد ز هرکس خروشی بلند
    دویدند هر کس همی دید پست
    گرفت آفرین بر چنان زور و دست
    به تاراج دژ تیز بشتافتند
    بسی گوهر و سیم و زر یافتند
    به خروارها عنبر و زعفران
    هم از فرش و از دیبهٔ بی کران
    غریوان یکی ماهرخ دختری
    کزآن شهر بودش پدر مهتری
    ببردند نزد پدر هم به جای
    فکندند دژ پست در زیر پای
    بسی هدیهٔ گونه گون ساختند
    به پوزش بر پهلوان تاختند
    بلابه شدند آن همه شهریار
    که بر ما تو باش از جهان شهریار
    نپذرفت و یک هفته آنجا ببود
    سر هفته زان شهر برکرد زود
    یکی پیک با باد همراه کرد
    پدر را ازین مژده آگاه کرد
    ببد شاد اثرط سپه برنشاند
    بدان مژده ده زر و گوهر فشاند
    یکی هودج از ماه زرین سرش
    زده کله زرّبفت از برش
    بیاراست بر کوههٔ زنده پیل
    زد آذین ز دیبا و گنبد دو میل
    جهان شد بهاری چو باغ ارم
    زبرگرد مشک ابر و باران درم
    همه پشت پیلان درفشان درفش
    ز دیبا جهان سرخ و زرد و بنفش
    سواران همه راه بر پشت زین
    ستاننده رطل این از آن آن از این
    ز بس برهم آمیخته مشک و می
    بر اسبان شده غالیه گرد و خوی
    بر آیین آن روزگار از نخست
    ز سر باز بستند عقدی درست
    به هر برزن آواز خنیاگران
    به هر گوشه ای دست بند سران
    هم از ره عروس نو و شاه نو
    در ایوان نشستند بر گاه نو
    گشاد اثرط از بهر جفت پسر
    یکی گنج یاقوت و دُر سر به سر
    براو کرد چندان گهرها نثار
    که گنج پدر بر دلش گشت خوار
    برآن مهرکش بود صد برفزود
    نهان زی پدر نامه ای کرد زود
    ز کار سپهدار و آن فر و جاه
    همه گفت از کار زنگی و راه
    دژم گشت قیصر ز کردار خویش
    روان کرد گنجی از اندازه بیش
    هزار اشتر آراسته بار کرد
    ده از بارگی بار دینار کرد
    هزار دگر راست کردند بار
    ز فرش و خز و دیبهٔ شاهوار
    ز زر افسر و یاره و طوق و تاج
    به گوهر نگاریده تختی ز عاج
    دو صد اشتر آرایش بارگاه
    ازو صد سپید و دگر صد سیاه
    فرستاد پاک اثرط راد را
    همان دخت و فرخنده داماد را
    دگر هرکرا بد سزا هدیه داد
    به نامه بسی پوزش آورد یاد
    زبس خواهشش پهلوان نرم شد
    از آزار دل سوی آزرم شد
    به خلعت فرستاده را شاد کرد
    به پاسخ بسی نیکوی یاد کرد
    دگر گفت گامی ره از کام تو
    نگردم، نجویم، جز آرام تو
    ولیکن بدان مرد بازارگان
    ز نیکی بکن هر چه داری توان
    بدان کاو دل و جان و رای منست
    بدو هرچه کردی به جای منست
    بود آینه دوست را مرد دوست
    نماید بدو هرچه زشت و نکوست
    فرستاد ازینگونه پیغام باز
    از آن پس همی بود با کام و ناز
    از آن پس شد آن مرد بازارگان
    شه روم را تاج آزادگان
    ز گرد گزین وز شه روم نیز
    همی یافت هرگونه بسیار چیز
    به گیتی به جز دست نیکی مبر
    که آید یکی روز نیکی به بر
    بسی جای ها گفته اند این سخن
    که کن نیکویی و به جیحون فکن
    پشیمان نگردد کس از کار نیک
    نکوتر ز نیکی چه چیزست و یک
    به میدان دانش بر اسپ هنر
    نشین و ببند از ستایش کمر
    وفاترگ کن درع رادی بپوش
    کمان از خرد ساز و خنجر ز هوش
    براینسان سواری کن از خویشتن
    پس اسپت به هر سو که خواهی فکن
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ساختن شهر زرنج


    چو بگذشت ازین کار ماهی فره
    بیآمد به نزدیک آب زره
    ز اخترشناس و مهندس شمار
    به روم و به هند آن که بد نامدار
    بیاورد و بنهاد شهر زرنج
    که در کار ناسود روزی ز رنج
    ز گل باره ای گردش اندر کشید
    میانش دژی سر به مه برکشید
    ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت
    ز هر جوی و شهر آب در وی بتاخت
    بسا رود برداشت از هیرمند
    وزان جوی و کاریزها برفکند
    در این کار بُد پهلوان سپاه
    که از شاه کابل تهی ماند گاه
    پسر شاد بنشست بر جای اوی
    بگردید از آیین و از رای اوی
    خراج پدرش آن که هر سال پیش
    به اثرط فرستادی از گنج خویش
    دو ساله به گنج اندر انبار کرد
    دگر طمع کشورش بسیار کرد
    بسی دادش اثرط به هر نامه پند
    نپذرفت و بد پاسخ آراست چند
    همیدونش دستور فرزانه هوش
    بسی گفت کاین جنگ و کین رامکوش
    به صدسال یک دوست آید به دست
    به یک روز دشمن توان کرد شست
    چو بود آشتی نو میآغاز جنگ
    پس شیر رفته مینداز سنگ
    تن و جان بود چیز را مایه دار
    چو جان شد بود چیز ناید به کار
    تو این پادشاهی بیابی که هست
    به از طمع مه زین که ناید به دست
    پشیزی به دست تو بهتر بسی
    ز دینار در دست دیگر کسی
    نگه کن که در پیشت آبست و چاه
    کلیجه میفکن که نرسی به ماه
    شهان از پی آن فزایند گنج
    که از تن بدو بازدارند رنج
    تو گنج از پی رنج خواهی همی
    فزودن بزرگی بکاهی همی
    ز گرشاسب ترسد همی چرخ و بوم
    سُته شد ز گرزش همه هند و روم
    شهان را همه نیست پایاب اوی
    چه داری تو با این سپه تاب اوی
    چو آتش کنی زیر دامن درون
    رسد دود زود از گریبان برون
    مکن بد که تا بد نیایدت زود
    مدرو و مدوز و ترا رشته سود
    برآشفت و گفتش تو لشکر پسیچ
    ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ
    دو سال است کاو شد ز درگاه شاه
    به نزدیک آب زره با سپاه
    به نوّی یکی شهر سازد همی
    ز هر شهر مردم نوازد همی
    به ما تا رسد گرد او در نبرد
    ز زاول برآورد باشیم گرد
    بُدش ابن عم نام انبارسی
    بدادش ز گردان دو صد بار سی
    فرستادش از پیش و سالار کرد
    ز پس با سپه ساز پیکار کرد
    گزید از دلیران دو ره چل هزار
    صد و شست پیل از در کارزار
    بشد تا سر مرز کابلستان
    به کین جستن شاه زابلستان
    خبر شد برِ اثرط سر فراز
    سبک خواند لشکر ز هر سو فراز
    برادرش را سروری هوشیار
    پسر بُد یکی نام او نوشیار
    ورا کرد پیش سپه جنگجوی
    بَرِ شهر داور فرود آمد اوی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جنگ نوشیار با انبارسی

    به جنگ آن دو سالار پیش از دو شاه
    رسیدند زی یکدگر کینه خواه
    دو لشکر زدند از دو سو پره باز
    ببد دست جنگ دلیران دراز
    سواران به یک جا برآمیختند
    پیاده جدا درهم آویختند
    سر خنجر آتش شد و گرد دود
    چو آتش کزو جوش خون خاست زود
    بغرید کوس و برآمد نبرد
    برخشید تیغ و بجوشید گرد
    نوان گشت بوم و جهان شد سیاه
    بلرزید مهر و بترسید ماه
    یکی بزمگه بود گفتی نه رزم
    دلیران درو باده خواران بزم
    غو کوسشان زخم بربط سرای
    دم گاو دم ناله و آوای نای
    روان خون می و نعره شان بانگ زیر
    پیاله سر خنجر و نقل تیر
    به هر گوشه ای مـسـ*ـتی افکنده خوار
    چه مـسـ*ـتی که هرگز نشد هوشیار
    چویک رویه پیکار پیوسته شد
    زگردان بسی کشته وخسته شد
    دمان نوشیار از میان نبرد
    به انبارسی ناگهان باز خورد
    برآورد زهر آبگون خنجرش
    به زخمی زتن ماند تنها سرش
    سپه چون سپهبد نگون یافتند
    عنان یکسر از رزم برتافتند
    زپس خیل زاول سه فرسنگ بیش
    برفتند و دشمن گریزان ز پیش
    فکندند از ایشان بسی رزم ساز
    چو خورشید شد زرد،گشتند باز
    همان گـه شه کابل اندر رسید
    همه دشت وکه کشته وخسته دید
    زدش ز آتش درد بر مغز دود
    که شب گشت وهنگام کوشش نبود
    تن کشته انبارسی باز جست
    برو رُخ به خون دو دیند بشست
    یکی عود با زعفران برفروخت
    مر آن کشته را تن به آتش بسوخت
    هم از بهر آن کشته بر انجمن
    بسی کس به آتش فکندند تن
    سپه هر کجا کشته شان بد دگر
    همه شب بدند از برش مویه گر
    به یاری بر نوشیار از سران
    همان شب بیامد سپاهی گران
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جنگ شاه کابل با زابلیان وشکسته شدن اثرط

    چوباز سپیده بزد پرّ باز
    ازاو زاغ شب شد گریزنده باز
    شه کابل آورد لشکر به جنگ
    برابر دو صد برکشیدند تنگ
    بپیوست رزمی گران کز سپهر
    گریزنده شد ماه و، گم گشت مهر
    برآورد ده ودار وگیر وگریز
    زهرسو سرافشان بُد وترگ ریز
    جهان جوش گردان سرکش گرفت
    به دریا زتیغ آب آتش گرفت
    همه دشت تابان ز الماس بود
    همه کوه در بانگ سر پاس بود
    فکنده سر نیزه ی جان ستان
    یکی را نگون ویکی را ستان
    زبس خون خسته زمی لاله زار
    وز آن خستگان خاسته ناله زار
    تن پیل پرخون وپرتیر وخشت
    چوزآب بقم رسته بر کوه کشت
    به تیغ وسنان و به گرز گران
    بکشتند چندان ز یکدیگران
    که شدمرگ از آن خواربرچشم خویش
    سته گشت ونفرید بر خشم خویش
    دل جنگیان شد زکوشش ستوه
    شکست اندر آمد به زاول گروه
    ز پیش سپه نوشیار دلیر
    درآمد بغرید چون تند شیر
    کزین غرچگان چیست چندین گریغ
    بکوشید هم پشت با گرز وتیغ
    همان لشکرست این که در کارزار
    گریزان شدند از شما چند بار
    سپه را به یک بار پس باز برد
    به نیزه فکند از یلان چند گرد
    تنوره زد از گردش اندر سپاه
    زهرسو به زخمش گرفتند راه
    بینداختندش به شمشیر دست
    فکندند بی جانش بر خاک پست
    پسرش از دلیری بیفشرد پای
    ستد کینه زان جنگجویان بجای
    نخست از یلان پنج بفکند تفت
    پدر را ببست از بر زین ورفت
    دلیران زاول همه ترگ وتیغ
    فکندند وجستند راه گریغ
    از ایشان همه دشت سربود ودست
    گرفتند بسیاروکشتند وخست
    چوشب خیمه زد از پرند سیاه
    درو فرش سیمین بگسترد ماه
    شه کابل آنجا که پیروز گشت
    بزد با سپه پرخون وپرخاک وگرد
    گریزندگان نزد اثر ط به درد
    رسیدند پرخون وپرخاک وگرد
    بدادندش از هر چه بُد آگهی
    بماند از هش ورای مغزش تهی
    زدرد سپه وز غم نوشیار
    به دل درش با زهر شد نوش یار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جنگ اثرط با شاه کابل

    وز آن سوچو از شهر داور سپاه
    سوی جنگ برد اثرط کینه خواه
    سپه سی هزار از یلان داشت بیش
    دوصد پیل برگستوان دار پیش
    دلیران پرخاش دورویه صف
    کشیدند جان برنهاده به کف
    سواران شد آمد فزون ساختند
    یلان از کمین ها برون تاختند
    به کوه اندر از کوس کین ناله خاست
    ز پیکان در ابر آهنین ژاله خاست
    شتاب اندر آمیخت کین با درنگ
    شد ازخون و از گرد گیتی دو رنگ
    هوا تف خشت درفشان گرفت
    سر تیغ هرسو سرافشان گرفت
    تو گفتی ز بس خون که بارد همی
    جهان زخم خنجر سرآرد همی
    درآورده خرطوم پیلان به هم
    چو ماران خم اندر فکنده به خم
    همی خون وخوی برهم آمیختند
    به دندان ز زخم آتش انگیختند
    گرفتند پیلان اثرط گریز
    بر آمد ز زابل گره رستخیز
    فراوان کس از پیل افتاد پست
    بسی کس نگون ماند بی پا ودست
    فکند این سلیح آن دگر رخت ریخت
    دلاور ز بددل همی به گریخت
    زد اثرط برون ادهم تیزگام
    یلان را همی خواند یک یک به نام
    عنان چند را باز پیچید و گفت
    نیستاد کس مانده با درد جفت
    بدش ریدگان سرایی هزار
    هزار دگر گرد خنجر گزار
    بدین مایه لشکر بیفشرد پای
    فرو داشت چندان سپه را بجای
    چپ و راست با نامداران جنگ
    همی جست جنگ از پی نام و ننگ
    عنان را به حمله بسودن گرفت
    سران را به نیزه ربودن گرفت
    کجا گردی انگیختی در نبرد
    به خون باز بنشاندی آن تیره گرد
    چنین تا فروشد سپهری درفش
    زشب گشت زربفت گیتی بنفش
    به راه سکاوند چون باد تفت
    شب قیرگون روی بنهاد ورفت
    بر دامن کوهی آمد فرود
    همه راغ او بیشه ی کلک بود
    گریزندگان را گروها ، گروه
    همی خواند از هر رهی سوی کوه
    پراکنده گرد آمدش پیل شست
    دگر ده هزار از یلان چیره دست
    همه خسته و مانده و تافته
    ز بس تشنگی کام و دل کافته
    طلایه پراکنده بر کوه و دشت
    ببد تا سپاه شب از جا بگشت
    چو دینار گردون برآمد ز خم
    ستد یک یک از سبز مینا درم
    درفش شخ کابل آمد پدید
    سپاه از پسش یکسر اندر رسید
    سراسیمه ماندند زاول سپاه
    به اثرط نمودند هر گونه راه
    چه سازیم گفتند چاره که جنگ
    فراز آمد وشد جهان تاروتنگ
    ستوهیم هم مرد وهم بارگی
    شده در دم مرگ یکبارگی
    ز چندین سپه نیست ناخواسته کس
    ره دور پیشست ودشمن ز پس
    چنین گفت اثرط که یک بار نیز
    بکوشیم تا بخش کمتر نگردد نه بیش
    جهاندار بخشی که کردست پیش
    از آن بخش کمتر نگردد به بیش
    همه کار پیکار ورزم ایزدیست
    که داند که فرجام پیروز کیست
    به هر سختیی تا بود جان به جای
    نباید بریدن امید از خدای
    چه خواهد بدن مرگ فرجام کار
    چه در بزم مردن چه در کارزار
    بگفت این وخفتان و مغفر بخواست
    بزد کوس وصف سپه کرد راست
    شد اندر زمان روی چرخ بنفش
    پر از مه ز بس ماه روی درفش
    زخون یلان و ز گرد سپاه
    زمین گشت لعل وهوا شد سیاه
    ز بس گرز ابر ترگ ها کوفتن
    فتاد آسمان ها در آشوفتن
    سرتیغ درچرخ مه تاب داد
    سنان باغ کین را به خون آب داد
    بد از زخم گردان سراسیمه کوه
    ز بانگ ستوران ستاره ستوه
    شده پاره بر شیر مردان زره
    ز خون بسته بر نیزه هاشان گره
    زمین از پی پیل پرژرف چاه
    چو کاریز یلان خون را به هر چاه راه
    خزان است آن دشت گفتی به رنگ
    درختان یلان ، باغ میدان جنگ
    چمن صف دم بد دلان باد سرد
    روان خون می و چهرها برگ زرد
    شد از کشته پرپشته بالا وپست
    سرانجام بد خواه شد چیره دست
    به زاول گره بخت بربیخت گرد
    همه روی برگاشتند از نبرد
    یکی کوه و دیگر بیابان گرفت
    بماند از بد بخت اثرط شگفت
    برآهخت تیغ اندر آمد به پیش
    دو تن را فکند از دلیران خویش
    بسی خورد سوگندهای درشت
    که هر کاو نماید به بدخواه پشت
    نیام سر تیغ سازم برش
    کنم افسر دار بی تن سرش
    وگر من به تنهایی اندر ستیز
    بمانم ، دهم سر ، نگیرم گریز
    دگر باره گردان پرخاشجوی
    به ناکام زی رزم دادند روی
    ده وگیر برخاست بادار وبرد
    هوا چون بیابان شد از تیره گرد
    بیابانی آشفته همرنگ قیر
    درو غول مرگ و گیاخشت وتیر
    زچرخ کمان گفته شد کوه برز
    درید آسمان از چکاکاک گرز
    ببارید چندان نم خون ز تیغ
    که باران به سالی نبارد ز میغ
    یکی بهره شد کشته زاول گروه
    دگر گشته از جنگ جستن ستوه
    چنان غرقه درخون که هرکس که زیست
    به آوازه بشناختندی که کیست
    به اندرز کردن همه خستگان
    وزآن خستگان زارتر بستگان
    غریو از همه زار برخاسته
    بریده دل از جان واز خواسته
    همی گفت هرکس برین دشت کین
    بکوشید تا تیره شب همچنین
    مگر شب بدین چاره افسون کنیم
    سر از چنبر مرگ بیرون کنیم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    رسیدن گرشاسب به یاری اثرط و شبیخون او

    پس که چو خور ساز رفتن گرفت
    رخش اندک اندک نهفتن گرفت
    غو دیده بان از برِ مه رسید
    که آمد درفش سپهبد پدید
    خروش یلان شد ز شادی بر ابر
    ستد ناله ی کوس هوش هژبر
    سپه را دل آمد همه باز جای
    یکی مرد ده را بیفشرد پای
    بر آن بود دشمن که شب در نهان
    گریزند زاول گره ناگهان
    ز گرشاسب آگه نبودند کس
    شب آمد ز پیکار کردند بس
    یل پهلوان داشت کآمد ز راه
    تنی ده هزار از یلان سپاه
    که هر کز گریزندگان یافت زود
    عنانشان ز ره باز برتافت زود
    هم از ره که آمد نشد زی پدر
    به کین بست بر جنگ جستن کمر
    سران سپه و اثرط سرافراز
    به صد لابه بردندش از پیش باز
    ببد تا برآسود و چیزی بخورد
    ز لشکر بپرسید پس وز نبرد
    جز از کشتگان هر که را نام برد
    همه خسته دید از بزرگان وخرد
    ز بس خشم وکین کرد سوگند یاد
    که بدهم من امشب بدین جنگ داد
    زنم تیغ چندان که از جوش خون
    رخ قیر گون شب کنم لاله گون
    شب تار وشبرنگ در زیر من
    که تا بد بر ِ گرز وشمشیر من
    طلایه فرستاد هم در شتاب
    زمانی گران کرد مژگان به خواب
    شبی همچو زنگی سه تر ز زاغ
    مه نو چو در دست زنگی چراغ
    سیاهیش بر هم سیاهی پذیر
    چو موج از بر موج دریای قیر
    چو هندو به قار اندر اندوده روی
    سیه جامه وز رخ فروهشته موی
    چنان تیره گیتی که از لب خروش
    ز بس تیرگی ره نبردی به گوش
    میان هوا جای جای ابر ونم
    چو افتاده بر چشم تاریک تم
    جهان گفتیی دوزخی بود تار
    به هر گوشه دیو اندراو صدهزار
    از انگشت بدشان همه پیرهن
    دمان باد تاریک ودود از دهن
    زمین را که از غار دیدار نه
    زمان را ره و روی رفتار نه
    به زندان شب در به بند آفتاب
    فروهشته بر دیده ها پرده خواب
    فرشته گرفته ز بس بیم پاس
    پری در نهیب ، اهرمن در هراس
    بسان تنی بی روان بُد زمین
    هوا چون دژم سوکیی دل غمین
    بدان سوک برکرده گردون ز رشک
    رخ نیلگون پُر ز سیمین سرشک
    چو خم گاه چوگانی از سیم ماه
    درآن خم پدیدار گویی سیاه
    تو گفتی سپهر آینست از فراز
    ستاره درو چشم زنگیست باز
    درین شب سپهبد چو لخـ*ـتی غنود
    ز بهر شبیخون بر آراست زود
    همان نامور ویژگان را که داشت
    برون برد وز ره عنان بازگاشت
    چو نزدیکی خیل دشمن رسید
    سواری صد آمد طلایه پدید
    کشید ابر بیجاده باز از نیام
    برانگیخت شبرنگ وبرگفت نام
    ز زین کرد مر چند را سرنشیب
    گرفتند دیگر گریز از نهیب
    سپهدار با ویژگان گفت هین
    گرید از پس ام گرز وشمشیر کین
    همه گوش دارید آوای من
    گراییدن گرز سرسای من
    بزد نعره ای کز جهان خاست جوش
    زدشمن چهل مُرد وصد شد زهوش
    به یک ره بر انبوه لشکر زدند
    سپه با طلایه به هم برزدند
    سپه برهم افتاد شیب وفراز
    رکیب از عنان کس ندانست باز
    رمیدند پیلان و اپان زجای
    سپردند مر خیمه خا را به پای
    همی تاخت هرکس درآن جنگ وشور
    یکی زی سلیح ویکی زی ستور
    دلیران زاول چو پیلان مـسـ*ـت
    دوان هر سوی گرز وخنجر به دست
    سراپرده ز آتش برافروختند
    بسی خرگه وخمیه ها سوختند
    شد از تابش تیغ ها تیره شب
    چو زنگی که بگشاید از خنده لب
    تو گفتی به دوزخ درون اهرمن
    دمد هر سوی آتش همی از دهن
    به کم یک زمان خاست صد جا فزون
    ز گردان تل کشته و جوی خون
    یکی را فکنده ز تن پای ودست
    یکی را سر ومغز از گرز پست
    یکی دوزخی وار تن سوخته
    سلیح وسلب ز آتش افروخته
    چو سیم روان برزد از چرخ سر
    برآن سیم خورشیذ بر ریخت زر
    بد از رنگ خورشید وز خون مرد
    همه دشت چون دیبه ی سرخ و زرد
    سپهبد سوی صف پیلان دمان
    چو باد از کمین تاخت بر زه کمان
    به تیر اندرآن حمله بفکند تفت
    ز پیلان برگستوان دارهفت
    به ترگ و به جوشن ز کابل گرو
    یکی دیده بان دید بر تیغ کوه
    زدش بر بر ودل خدنگی درشت
    چنان کز دلش جست بیرون زپشت
    بشد تیر پنهان به سنگ اندرون
    فتاد از کمر مرد بی جان نگون
    وز آن جای با ویژگان رفت چیر
    سوی لشکرش همچو ارغنده شیر
    به شادی برآمد ز لشکر خروش
    فتاد از غو کوس در چرخ جوش
    ز کابل سپه کشته شد شش هزار
    ندانست کس خستگان را شمار
    نبد کشته از خیل گرشاسب کس
    شمردند، یک مرد کم بود وبس
    رسید آن یکی نیز تازان نوند
    گرفته سواری به خم کمند
    همه خیل کابل شدند انجمن
    برآن کشته پیلان پولادتن
    به یک تیر بد هریک افکنده خوار
    براین سو زده کرده زآن برز کوه
    همیدون بر آن دیده بان یک گروه
    شدند انبه از زیر کرده ز آن سو گذار
    بدیدند در سنگ نادیده تیر
    یلان را همه روی شد چون زریر
    بدانست هرکس به فرهنگ زود
    که آن زخم از شست گرشاسب بود
    زد اسپ از میان شاه کابل چو باد
    سوی لشکر زابل آواز داد
    ز گرشاسب پرسید گفتا کجاست
    دهیدم ازو مژده گر باشماست
    که با او به جنگ بهو بوده ام
    همه کشور هند پیموده ام
    شنیدم که زاول بپرداختست
    به شهریست کآنرا کنون ساختست
    یکی گفت نشناسی ای رفته هوش
    که گرشاسب کرد این همه رزم دوش
    هم از ره که آمد فکند این سران
    برآرد کنون گرد ازین دیگران
    به هنگام از ایدر گریزید زار
    از آن پیش کآرد کنون کارزار
    شه کابل آمد دو رخساره زرد
    به لشکر بر آن راز پیدا نکرد
    مترسید، گفتا که گرشاسب نیست
    سری نامدارست ومردی دویست
    شب این تیرها را وی انداختست
    همین تاختن ناگه او ساختست
    به گرشاسب یاور نباید کسم
    اگر اوست تنها من او را بسم
    شبیخون بود پیشه ی بد دلان
    ازین ننگ دارند جنگی یلان
    اگر ما برایشان شبیخون کنیم
    همه آب ها در شبی خون کنیم
    بگفت این ولشکر همه گرد کرد
    بزد کوس و برخاست صف نبرد
    سپه را سبک پهلوان صف کشید
    جدا جای هر سرکشی برگزید
    همه خستگان را ز پس بازداشت
    به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت
    درآورد پیش اژدهافش درفش
    شد از تیغ هامون چو گردون بنفش
    دم نای رویین ز مه برگذشت
    غو کوس دشت و که اندر نوشت
    به حمله یلان در فراز ونشیب
    عنان گرد کردند تازان رکیب
    به زخم سر تیغ الماس چهر
    همی خون فشاندند برماه ومهر
    شل وخشت چون پود وچون تاربود
    چکاکاک برخاست از ترگ وخود
    زهفتم زمین گرد پیکار خاست
    ز دیو و پری بانگ زنهار خاست
    عقیقین شد ازخون به فرسنگ سنگ
    فروریخت از چرخ خرچنگ چنگ
    ز بس خنجر و نیزه ی جان ستان
    زمین همچو آتش بد و نیستان
    نگارنده ازخون سنان ها زمین
    گشاینده مرگ از کمان ها کمین
    شده تیغ ها در سر انداختن
    چو بازیگر از گوی ها باختن
    بد آتش ز هر حلقه ی درع پوش
    زبانه زبانه برآورده جوش
    تو گفتی ز بگداخته زرّ کار
    هوا شفشفه سازد همی صدهزار
    چو گرشاسب آن رزم و پیکار دید
    جهان پرسوار صف او بار دید
    به شبرنگ ِ مه نعل گردون نورد
    درآمد ، برافروخت گرز نبرد
    دو دستی همی کوفت بر مغز وترگ
    همی ریخت ز الماس کین زهر مرگ
    گـه انداخت خرطوم پیلان به تیغ
    برافشاند گـه مغز گردان به میغ
    کجا گرز بر زخم بگماشتی
    زمین از بر گاو برگاشتی
    زگردان به خم کمند از کمین
    به هر حمله دو دو ربودی ز زین
    سم اسپش از گرد سنگ سیاه
    همی کرد چون سرمه در چشم ماه
    دل کوه تعلش همی چاک زد
    زخون خرمن لاله بر خاک زد
    یکی پیل چون کوه هامون سپر
    خمش کرد خرطوم گرد کمر
    بکوشید کز زینش آرد به زیر
    نجنبید از جای گرد دلیر
    زدش گرز وخونش از گلو برفشاند
    ز سر مغزش و چشم بیرون جهاند
    بیفکند دیگر ز پیلان چهار
    همی تاخت غران چو ابر بهار
    رمیدند پیلان از آن جنگجوی
    سوی لشکر خویش دادند روی
    فکندند بسیار و کردند پست
    درفش دلیران نگون شد ز دست
    بدانست هر کس که گرشاسبست
    سخن گفتن شاه گوشاسبست
    که و دشت از افکنده بُد ناپدید
    گریزنده کس دو به یک جا ندید
    سواران رمان گشته بی هوش و هال
    پیاده ز پیلان شده پایمال
    به راهی دگر هر یکی گشته گم
    ز بر کرکس وغول تازان به دم
    چوشب قطره قطره خوی سندروس
    پراکند بر گنبد آبنوس
    ده وشش هزار آزموده سوار
    گرفته شد و کشته پنجه هزار
    سراپرده وخیمه و خواسته
    سلیح و ستوران آراسته
    همه گرد کردند از اندازه بیش
    جدا برد ازو هر کسی به خویش
    گرفتاریان با همه هر چه بود
    سپهبد به زاول فرستاد زود
    ده ودو هزار از دلیران گرد
    گزین کرد ودیگر به اثرط سپرد
    مرورا به زاول فرستاد باز
    شد او سوی کاول به کین رزم ساز
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آمدن گرشاسب به بتخانه ی سوبهار

    چو آمد به بتخانه ی سو بهار
    یکی خانه دید از خوشی پرنگار
    ز بر جزع و دیوار پاک از رخام
    درش زرّ پخته ، زمین سیم خام
    به هر سو بر از پیکر اختران
    از ایوانش انگیخته پیکران
    میان کرده در برج شیر آفتاب
    ز یاقوت رخشان و دُر خوشاب
    ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
    بتی بر وی از زرّ وپیکر چو ماه
    زمان تا زمان دست بفراشتی
    گشادی کف و بانگ برداشتی
    همان گـه شدی هر دو کفش پرآب
    بشسبی بدو روی وتن در شتاب
    از آن آب هر کاو کشید ی به جام
    بدیدی به خواب آنچه بودیش کام
    درختی کجا خشک ماندی ز بار
    چو ز آن آب خوردی شدی میوه دار
    کنیزان یکی خیل پیشش به پای
    پری فش همه گلرخ ودلربای
    همه ساخته میزر از پرنیان
    ز دیبا یکی کرته ای تا میان
    همی هر یک از پرّ طاووس باد
    زدش هر زمان و آفرین کرد یاد
    به نزدیک مردان به طمع بهشت
    شدندی به مزد از پی کار زشت
    بدان بُب بدادندی از مزد چیز
    کنون هست از این گونه در هند نیز
    در آن خانه دید از شمن مرد شست
    میانشان یکی پیر شمعی به دست
    بپرسید ازو کاین کنیزان که اند
    چه چیز این بت وپیش او از چه اند
    خدایست گفت این وایشان به ناز
    مگس زو همی دور دارند باز
    سپهبد بدو گفت کای خیره رای
    یکی ناتوان را چه خوانی خدای
    نه گوید ، نه بیند، نه داند سخن
    نه نیکی شناسد، نه زشتی ز بن
    خدای جهان گفت آن را سزاست
    که دانا و بر نیک وبد پادشاست
    ز فرمان او گشت گیتی پدید
    جزو هر چه هست از بن او آفرید
    فزاید زمان را و کاهد همی
    کند بی نیاز آنکه خواهد همی
    توانا خدا اوست بر هر چه هست
    نه این کش به یک پشه بر نیست دست
    که را از مگس داشت باید نگاه
    ز بد ، چون بود دیگران را پناه
    اگر نه بدی از پی برهمن
    جدا کردمی پاک سرتان زتن
    چنان کز برهمن پذیرفته بود
    نَه بد کرد بر کس ، نه خواری نمود
    وز آنجا سپه سوی کاول کشید
    برشهر لشکر فرود آورید
    همه شهر اگر مرد اگر زن بدند
    به شیون به بازار و برزن بدند
    بدان کشتگان مویه بد چپ و راست
    چو دیدند لشکر دگر مویه خاست
    همی گفت کابل شه ازغم به درد
    نباشد چنین تند و خونخواره مرد
    که خون سران ریخت چندین هزار
    دگر باره جوید همی کارزار
    نهانی یکی نامه نزدش ، نبشت
    خط و خون دیده بهم برسرشت
    که بر یک گنه گر بگشتم ز راه
    فتادم به پادفره صد گـ ـناه
    همه بوم و شهرم سر بی تن است
    به هر خانه بر کشتگان شیون است
    زیزدان و از روز انگیختن
    بیندیش و بس کن زخون ریختن
    اگر زی تو زنهار یابم درست
    همان باژ بدهم که بود از نخست
    ترا تا بوم زیر پیمان بوم
    رکاب ترا بنده فرمان بوم
    سپهبد برآشفت وگفتا ز جنگ
    چو ماندی ، شدی سوی نیرنگ و رنگ
    هر آن کاو به نیکی نهان و آشکار
    دهد پند و او خود بود زشتکار
    چو شمعی بود کو کم و بیش را
    دهد نور وسوزد تن خویش را
    تو خویشان من کشته و آن تو من
    کجا راست باشد دل هردو تن
    کدیور کجا بفکند بدُمّ مار
    کند مار مر دست او را فکار
    همی تا به دُم بیند این و آن به دست
    ز دل دشمنیشان نخواهد نشست
    بدین نیکوی ایمنی نایدت
    نه نازش بدین لشکر افزایدت
    که فردا به جوی آب ها خون کنم
    گراین شهر چرخست هامون کنم
    به خنجر تنت ریزه خواهد بُدن
    سرت بر سر نیزه خواهد بُدن
    یکی تیغ نو دارم الماس گون
    به زخم تو خواهمش کرد آزمون
    د دان را سوی لشکر تست گوش
    که کی خونشان گرزم آرد به جوش
    سنانم به مغز تو دارد امید
    همین داده ام کرکسان را نوید
    هُش از شاه کابل بشد کاین شنید
    به جنگ از سپه پشت گرمی ندید
    همه لشکرش نیز پیش از ستیز
    بدند از نهان یک یک اندر گریز
    ببد تادم شب جهان تار کرد
    سواری صد از ویژگان یار کرد
    نه از جفتش آمد نه از گنج یاد
    گریزان سوی مولتان سر نهاد
    سپهبد خیر یافت هم در زمان
    بشد در پی اش همچو باد دمان
    هم از گرد ره چون رسید اندروی
    درآهیخت گرز گران جنگجوی
    دو دستی چنان زدش بر سر زکین
    که بالاش پهناش شد در زمین
    سوارانش را باز پس بست دست
    به لشکر گـه آورد و بفکند پست
    ز کاول به گردون برافکند خاک
    سپه دست تاراج رون خون به جوی
    سوی بام هر خانه دادند روی
    شد از ناودان ها روان خون به جوی
    همه شهر و بوم آتش و گرد خاست
    زهر سو خروش زن و مرد خاست
    به صحرا یکی هفته ناکاسته
    کشیدند لشکر همی خواسته
    زن و مرد پیش سپهبد به راه
    دویدند گریان و فریادخواه
    زبس بانگ وفریاد خرد وبزرگ
    ببخشودشان پهلوان سترگ
    سپه را ز بد دست کوتاه کرد
    پس آهنگ سوی در شاه کرد
    به ره در میان بُد یکی تنگ کوی
    زنی دید پاکیزه و خوب روی
    همی جُست از نامداران نشان
    که گرشاسب کاو افسر سرکشان
    بگویید تا اندرین خانه زود
    بیاید که داردش بسیار سود
    سپهبد بدانست کان یافه زن
    همان است کش گفته بُد بر همن
    یکی را که بد دشمنش در نهفت
    بیاورد و گرشاسب اینست گفت
    فرستاد با او به خانه درون
    نهانی زن جادوی پرفسون
    یکی آسیا سنگ بد ساخته
    ز بالای دهلیز بفراخته
    چو مرد اندر آن خانه بنهاد پای
    فروهشت بر وی بکشتش به جای
    سپهبد شد آگاه و آتش فروخت
    زن جادوی وخانه هر دو بسوخت
    سپاس فراوان به دل یاد کرد
    که ز آن بد تنش ایزد آزاد کرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    پند دادن اثرط گرشاسب را


    به هنگام رفتن چو ره را بساخت
    نشاندش پدر پیش و چندی نواخت
    بدو گفت هر چند رأی بلند
    تو داری، مرا نیست چاره ز پند
    جوان گرچه دانادل و پرفسون
    بود، نزد پیر آزمایش فزون
    جوان کینه را شاید و جنگ را
    کهن پیر تدبیر و فرهنگ را
    خردمند به پیر و یزدان پرست
    جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست
    کنون چون به شاهی رسیدی زبخت
    بزرگیت خواهد بد و تاج و تخت
    نگه کن که چون کرد باید شهی
    بیآموز آیین و راه مهی
    چهارست آهوی شاه آشکار
    که شه را نباشد بتر زین چهار
    یکی خیره رأیی دوم بددلی
    سوم زفتی و چارمین کاهلی
    خرد شاه را برترین افرست
    هش و دانشش نیک تر لشکرست
    بهین گنج او هست داننده مرد
    نکوتر سلیحش یلان نبرد
    دگر نیک تر دوستداران او
    کدیور مهین پایکاران او
    شه آن به که هر دانش و دسترس
    همه زو گرند، او نگیرد زکس
    چنان دارد از هر دری پیشه کار
    که در پیشه هر یک ندارند یار
    دل شاه ایمن بر آن کس نکوست
    که در هر بد و نیک انباز اوست
    شه از داد و بخشش بود نیکبخت
    کرا بخشش و داد نیکوست بخت
    چو خواهی که شاهی کنی راد باش
    به هر کار با دانش و داد باش
    کهن دار دستور و فرزانه رای
    به هر کار یکتا دل و رهنمای
    سپه دار و گنج آکن و غم گسل
    کدیور به طبع و سپاهی به دل
    نکوکار و با دانش و داددوست
    یکی رسم ننهد که آن نانکوست
    خردمند کن حاجب و خوب کار
    طرازندهً درگه و بزم و بار
    به دیدار باید که نیکو بود
    کجا پردهً روی کار او بود
    به هنگام گوید سخن پیش شاه
    سزا دارد انداز هر کس نگاه
    نکو خط و داننده باید دبیر
    شمارنده چابک دل و یادگیر
    ز دل بندهً شاه و دارنده راز
    به معنی از اندیشه دوشیزه ساز
    چو این هرسه زین گونه آری به دست
    سپه ساز گردان خسرو پرست
    یلانی کشان پیشه کین آختن
    شبان روز خو کرده برتاختن
    که در جنگ بر چشم کشته پسر
    نهد پای و، از کین نتابد پدر
    همه روز فرمایشان دار و برد
    سواری و شور سلیح و نبرد
    نباید که بیکار باشد سپاه
    نه آسوده از رنج و تدبیر شاه
    نکودار مر مردم خویش را
    همان پارسا مرد درویش را
    همه کار سازانت از کم و بیش
    نباید که ورزند جز کار خویش
    کند هرکس آن کار کاو برگزید
    بدان تا بود کار هرکس پدید
    سلیح ایچ در دست شهری گروه
    نشاید،که شه را نباشد شکوه
    نباید مهان سپه سربه سر
    که پیوند سازند با یکدیگر
    نشاید که هم پشت باشند هیچ
    مگر در گـه رزم کردن پسیچ
    کسی کاو به جایت سزد شهریار
    ورا از بر خویشتن دور دار
    به هر کهتر اندر خورش کن نگاه
    سزای هنر ده ورا پایگاه
    گرت کهتری بر دل آید گران
    چو دارد هنر ورگران منگر آن
    که را دوست داری و کام تو اوست
    هر آهوش را همچنان دار دوست
    به بیداد مستان تو چیزی ز کس
    به دادو ستد راستی جوی و بس
    میان سپاهت هر آن کز مهان
    بترسی ازو آشکار و نهان
    چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
    نهانی به دارو بپرداز ازوی
    دروغ و گزافه مران در سخن
    به هر تندیی هرچه خواهی مکن
    که شه برهمه بدبود کامکار
    چو گردد پشیمان نیاید به کار
    میان دو تن چو کنی داوری
    به آزرم کس را مکن یاوری
    نشاید زهی گاو دوشای و رز
    که بکشی چو مانی تو درکار وارز
    به کشت و به ورز کشاورزیان
    چنان کن که ناید به کشور زیان
    ممان کس به بازی و خنده زپیش
    تو نیز این مجوی و مبرآب خویش
    گـه خشم چون چهره کردی نژند
    دژم باش و باکس به زودی مخند
    کسی را که دادی بزرگی و جاه
    همان جاه مستان ازو بی گـ ـناه
    چو نیکی نمایدت گیتی خدای
    تو با هرکسی نیز نیکی نمای
    کرا با تو گویند بد بیشتر
    چو نبود گنه دان که هستش هنر
    درختی که دارد فزونتر براوی
    فزون افکند سنگ هرکس براوی
    منه نو رهی کان نه آیین بود
    که تا ماند آن بر تو نفرین بود
    همه راهی از رهزنان پاک دار
    مدار از در دزد جز تیغ و دار
    چو بنشینی از گردت آن را نشان
    که دارند دردل ز مهرت نشان
    به جفت کسان چشم خود را مروش
    بترس از خدا وآن جهان را بکوش
    بود مه گناهی که نامد تباه
    ازو کاو بود داور هرگناه
    در داد بردادخواهان مبند
    زسوگند مگذر نگه دار پند
    چو نیکی کنی و نیاید به بار
    بدی کن مگر بهتر آید به کار
    کسی دار کز دفتر باستان
    همی خواندت گونه گون داستان
    ببین تازکردار شاهان پیش
    چه به بُد همان کن توآیین خویش
    مده نزد خود راه بدگوی را
    نه مرد سخن چین دوروی را
    همه کارمردان با داد کن
    سخنشان به هر انجمن یادکن
    پژوهندگان دار بر راه رو
    همی دان نهان جهان نو به نو
    بدان کار ده کاو نجوید ستم
    نه آن را که افزون پذیرد درم
    کسی را مگردان چنان سرفراز
    که نتوانی آورد از آن پایه باز
    ز دانندگان فیلسوفی گزین
    ازو پرس هر چیز و با او نشین
    مفرمای کاری بدان کارگر
    کز آن کار نتواند آمد به در
    ممان خیره بدخواه را گرچه خوار
    که مار اژدها گردد از روزگار
    بکش آتش خرد پیش از گزند
    که گیتی بسوزد چوگردد بلند
    مکن هیچ بدبینی از دیگران
    وگر نیک بینی توخو کن برآن
    خورش پاک ازآن خور که نگزایدت
    به اندازه و آن گـه که به بایدت
    پزشکان گزین دار و فرزانه رأی
    به هردرد دانا و درمان نمای
    بسی گرد آمیغ خوبان مگرد
    که تن سست و جان کم کند،روی زرد
    چوخواهی کهی را همی کرد مه
    بزرگیش جز پایه پایه مده
    که چون از گزافش بزرگی دهی
    نه ارج تو داند نه آن مهی
    چنان کن که همواره برتخت خویش
    اگر تیغ اگر گرز باشدت پیش
    گـه بار مگذار و مگمار کس
    به شمشیر از افراز سر یا زپس
    به کس راز مگشای درهرپسیچ
    بداندیش را خوار مشمار هیچ
    کرا ترس و بیمی کنی گونه گون
    به سوگند کن تا بترسد فزون
    چو با مؤبدان رأی خواهی زدن
    به همشان مخوان جز جدا تن به تن
    ز هریک شنو پس مهین برگزین
    چنان کاین نه آگاه از آن آن از این
    به کس روی منمای جز گاه گاه
    به هر هفته ای برنشین با سپاه
    به ره دادخواهی چو آید فراز
    بده داد و دارش هم از دور باز
    به ناآزموده مده دل نخست
    که لنگ ایستاده نماید درست
    ز بن با زنان با ستیزه مکوش
    وزیشان نهان خویشتن دارگوش
    به نیکویی آکن چو گنج آکنی
    به دانش پراکن چو بپراکنی
    ازآن کش روان باخرد بود جفت
    کسی باد دستی ز رادی نگفت
    به نامه درشتی فراوان مگوی
    که تنگی دل شاه دانند ازوی
    فرستادگان را مخوان زود پیش
    بجوی از نهان،پس بخوان نزد خویش
    به اندازه کن با همه گفتگوی
    به ایشان به گفتار پیشی مجوی
    که گر بشکنیشان نباشدت نام
    وگر بشکنندت شود کارخام
    فرسته گُسی ساز دانش پذیر
    نهان بین وپاسخ ده و یاد گیر
    کسی کز نهانت نه آگه که چیست
    ور آگه نداند به جز با تو زیست
    نه دوروی باید نه پیکار جوی
    نه می دوست از دل نه بیکار پوی
    چو دیر آیدت پاسخ نامه باز
    بدان کاو فتادست کاری دراز
    به هر جای بی دُر و گوهر مگرد
    نه بی اسپ نیک و سلیح نبرد
    چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
    نهان هر زمان پرس از کار اوی
    چو با او نشاید نبرد آزمود
    به چیز فراوانش بفریب زود
    سپه را چو دادی به چیزی پسیچ
    رسانشان به زودی و مفزای هیچ
    چنان دان که در دادن زرّوسیم
    ندانند کز دشمنت هست بیم
    بدان سازها جوی هرروز جنگ
    که دشمنت را چاره ناید به چنگ
    پراکنده فرمای شب جای خواب
    مخور هیچ بی چاشنی گیر آب
    طلایه دلاور کن و مهربان
    بگردان به هر پاس شب پاسبان
    به لشکر در از خیل تنها مباش
    به خیمه درون هیچ یکتا مباش
    گریزان چوباشی به شب باش وبس
    که تا بر پی از پس نیایدت کس
    زگردت مکن دور مردان مرد
    که باشند ایشان حصار نبرد
    چو پیروز گردی بترس خدای
    همان از کمین مر سپه را بپای
    گرفتن ره دشمن اندر گریز
    مفرمای و خون زبونان مریز
    گر آری به کف دشمنی پرگزند
    مکش در زمان بازدارش به بند
    توان زنده را کشتن اندر گداز
    نکردست کس کشته را زنده باز
    بود کت نیاز افتد از روزگار
    به از دوست آن دشمن آید به کار
    بیندیش شب کار فردا نخست
    بدان رای روپس که کردی درست
    نژاد شهان از بُنه کم مکن
    مکن خاندانی که باشد کهن
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا