شعر دفتر اشعار ملا هادی سبزواری

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 2,919
  • پاسخ ها 196
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242

تا بکی یار بکام دگران خواهد بود
چشم امید دل من نگران خواهد بود
زان تعلل وز ما صبر و تحمل تا چند
ما بر این شیوه و دلدار بران خواهد بود
عوض بادهٔ گلگون صراحی چندم
شیشهٔ دیده ز خون جرعه فشان خواهد بود
تا کیم شعلهٔ دل روشنی خلوت و یار
شمع در انجمن مدعیان خواهد بود
همه شب بر درت از آمد و رفتم تا کی
سگ کوی تو بفریاد و فغان خواهد بود
چند مرغ دلم اندر قفس سـ*ـینهٔ تنگ
بهوای چمنت نوحه کنان خواهد بود
سرگرانی تو عمری نپذیرد انجام
کو شکیبابه چه تاب و چه توان خواهد بود
روز در بیم که آمد شب و چون خواهد رفت
شب در اندیشه که فردا بچه سان خواهد بود
صدقران گر گذرد بخت اگربخت من است
رو شکیب آر که در خواب گران خواهد بود
ای مه از دست تو در کوچه و بازار اسرار
بعد از این نعره زنان جامه دران خواهد بود
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    مسـ*ـتانه بیرون تاخته تا عقل و دین یغما کند
    با چشم جادو ساخته تا عالمی شیدا کند
    بربسته مژگان تو صف تا عالمی سازد تلف
    دل میبرد از هر طرف چشم تو وحاشا کند
    غارت کند از یک نگه دین و دل آن چشم سیه
    قتل اسیران بی گنه آن شوخ بی پروا کند
    گـه کشته خواهد عالمی گـه زنده میسازد همی
    احیا چو عیسی هردمی زان لعل شکر خواکند
    خواهی نمائی معجزت زان آستین بنما کفت
    کان با کسان موسی صفت کار ید و بیضا کند
    هرکو ز عشق گلرخان گیرد متاعی در جهان
    دنیا و دین و نقد و جان در کار این کالا کند
    یک جاغم و دردحبیب یکسوجفاهای رقیب
    اسرار خوکن با شکیب تا غم چه هابا ماکند
    دیده را آینهٔ روی شهی باید کرد
    سـ*ـینه را جلوه گـه مهر و مهی باید کرد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242


    دل خود تنگ ز غنچه دهنی باید ساخت
    روز خود تیره ز زلف سیهی باید کرد
    خاطر خویش پریشان ز پریشان موئی
    دل شکسته ز شکست کلهی باید کرد
    مصر دل بایدت از بهر عزیزی آراست
    یوسف جان بدر از قعر چهی باید کرد
    تا بکی معتکف کاخ هـ*ـوس باید بود
    کاروان رفت دلا رو برهی باید کرد
    ای که از مهر رخ تست فروغ دو جهان
    فکر بهبودی بخت تبهی باید کرد
    خواجگان را به غلامان نظری باید بود
    محتشم را به حشم رحم گهی باید کرد
    سرگران این همه با ناز نمی باید رفت
    به شهید ره خود هم نگهی باید کرد
    نار اسرار چو نور است ازانرو که ازاوست
    طاعتی گر ننمودی گنهی باید کرد
    بوی زلف بیقراری برقرارم میرسد
    نافهٔ آهوی چین مُشک تتارم میرسد
    باد عنبر بوست گوئی آید از شهر ختن
    نی خطا گفتم ز چین زلف یارم میرسد
    گردراهش مردمان روبند با مژگان چشم
    کان زمان از گرد ره آن شهسوارم میرسد
    تا رساند مژدهٔ وصلت سوی دل هر نفس
    پیک آهی از دل امیدوارم میرسد
    رخش تازان سرشکم سرخ رودرتاز و تک
    کف زنان مژگان که شاه تاجدارم میرسد
    صفحهٔ جان پاک کن اسرار از نقس دوئی
    شهر دل آئین ببند آن شهریارم می رسد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تشنهٔ نوش لبت چشمهٔ حیوان چکند
    خفتهٔ خاک درت روضهٔ رضوان چه کند
    آن که از خاک نشینانِ درِ اهل دل است
    تخم جم کی نگرد ملک سلیمان چه کند
    هرکه گردید بدور حرم اهل صفا
    ننگرد صف صفا قطع بیابان چه کند
    لـ*ـذت چاشنی عشق تو هر کس که برد
    عافیت میشودش درد تو درمان چه کند
    گیرم ای شوخ دل سوخته با جور تو ساخت
    با جفای فلک و طعن رقیبان چه کند
    عندلیبان چمن گل بشما ارزانی
    دل غمدیدهٔ ما سیر گلستان چه کند
    قوت بازوی عشق و دل مسکین هیهات
    صید پیداست که در پنجهٔ شیران چه کند
    گیرم آن شه ز کرم داد مرا فیض حضور
    دل باین تیرگی و موجب حرمان چه کند
    پای رفتار نمانده است و زبان گفتار
    دیگر اسرار بجز ناله و افغان چه کند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آنشوخ که با ما بسر کینه وری بود
    استاد فلک در فن بیدادگردی بود
    کز نوخطش انگیخت بسی فتنه به عالم
    نبود عجبی آفت دور قمری بود
    گفتی که بود سر و سهی چون قد دلبر
    بر سر و کجا دستهٔ گلبرگ طری بود
    دارد به لبش نسبتی از لعل کی او را
    اعجاز مسیحی و کلام شکری بود
    در طرف چمن دعوی همچشمی نرگس
    با چشم سیه مـسـ*ـت تو از بی بصری بود
    تنها نه همین پردهٔ ما را بدرد عشق
    آئین محبت ز ازل پرده دری بود
    هر علم که در مدرسه آموخته بودم
    جز عشق تو بیحاصلی و بی ثمری بود
    بر فرق نهیم این نمدین تاج که ما را
    در ملک جنون داعیهٔ تاجوری بود
    از ملک ازل سوی ابدرخت کشیدم
    آری چکنم قسمت من در بدری بود
    شهری پر از آیینهٔ الوان نگریدم
    اسرار بهر آینه در جلوهگری بود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گر راندیم ز بزم و شدی همنشین غیر
    بر من گذشت لیک طریق وفا نبود
    گلچین بباغ اندر و بلبل برون در
    خود رسم تازه ایست نخست این بنا نبود
    ما آشیان بگوشهٔ بامت گرفتهایم
    رحمی که ظلم صید حرم را روا نبود
    کی یار هست چون من رند گدای را
    در درگهی که راه نسیم صبا نبود
    عمریست خاکسار به راهش فتادهایم
    او را ز ناز گوشهٔ چشمی بما نبود
    اسرار کام هیچکسی یار ما نداد
    منصور وار تا که بدار فنا نبود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    به محفلی که تو ای چون منی که راه دهد
    که عرض حال گدا پیش پادشاه دهد
    ز خلق بر درت ای شه پناه آوردم
    اگر تو نیز برانی که ام پناه دهد
    فتاده باز بشوخی و شی سر و کارم
    که ملک عقل بیغما ز یک نگاه دهد
    که نزد قامت او دم زند ز سرو چمن
    که پیش طلعت او شرح حسن ماه دهد
    حدیث زلف و رخش پیشه کن که دولت وصل
    دعای نیم شب و ورد صبحگاه دهد
    ببارگاه جلالت که نیست باد صبا
    که بر تو عرضهٔ اسرار داد خواه دهد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زمین خوردازمیش دُردی چوچشمش پرخماری شد
    بچرخ افتادازآن شوری چوزلفش بیقراری شد
    ز عشقش دلفروزان مهرومه چون مجمر سوزان
    هلال ازدرد شوق ابرویش زردو نزاری شد
    به بستان صباحت سرگران اوراخرامی بود
    ز شوق قداو ز اشک صنوبر جویباری شد
    نمی یم دید از بحرغمش خون دردلش زدموج
    زسوزش کوه را داغی رسید و لاله زاری شد
    نمودندازمی لعلش مخمر طینت آدم
    از آن می چون عجین شدخاک هرگل گلعذاری شد
    چوبست از سبزهٔ خط بر رخش پیرایه آن نوگل
    طراوت میچکید ازسبزهاش باغ وبهاری شد
    زچوگانش که شدگوی خمش سرهای جانبازان
    بروی گلرخان نقشی نشست ابروی یاری شد
    چو زلفش شانه زد باد صبازان عنبر افشان باشد
    وزید از تا مویش نفخهٔ مشک تتاری شد
    ز بهرآنکه دست نارسایانرا کند کوته
    عزازیلی شد از زلفش هویدا پرده داری شد
    حقیقت چونکه پنهان مانداندر پردهٔ غیبی
    دوبینان رامیان آمد سخنهاگیر وداری شد
    بمیدان طلب چون دید جانبازی مشتاقان
    سرخود زاهد مسکین گرفت و در کناری شد
    کسی راکوشدی همدم دم جانبخش عیسی داد
    بهر قلبی که زد خاک رهش کامل عیاری شد
    مزن دم اردل و جان رهرواین وادی عشق است
    کجا دل درحساب آمد کجا جان در شماری شد
    عقاب ار پر زدی اینجا نمودی پشه لاغر
    اگرشیر ژیان آمد در این صحرا شکاری شد
    چوحسنش جلوه ای کرد ازلباس حسن معشوقان
    فتادی یکطرف پروانه و یکسو هزاری شد
    مدام از گردش چشم بتان ساغر زند اسرار
    اگرچه پارسائی بودرند باده خواری شد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    که انداین کاروان یارب چه کس میرفت و میآمد
    که از روز ازل بانگ جرس میرفت و می آمد
    زهی زان نور بی پایان خهی زانعشق بی انجام
    شهاب بیکران بیحد قبس میرفت و می آمد
    شد از شرب نهان ما تو گوئی محتسب آگه
    که بر دور سرای ما عسس میرفت و می آمد
    ز دست خصم بدگو تا چه آید بر سرم گو باز
    بسوی آن شکرلب چون مگس میرفت و می آمد
    مگر دانست کز عمرم دم آخر بود کز تن
    زبهر دیدنت جان چون نفس میرفت و می آمد
    نصیب مرغ دل بود از پریدن دل پرندنها
    چو مرغی کودر اطراف قفس میرفت و می آمد
    به دل اندر خم زلفش ز شست آن کمان ابرو
    خدنگ غمزهها ازپیش و پس میرفت و می آمد
    همی می رفت و می آمد دلم دوش از طپیدنها
    ز غوغای سگت کآیا چه کس میرفت و می آمد
    ره کویش همی پیمود اسرار و درش نگشود
    بشد شرمنده پیش خود ز بس میرفت و می آمد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    حسن رخی کان تراست ماه ندارد
    گو بر رخش طره سیاه ندارد
    این چه گیاه خط است وین چه گل روی
    خلد چو این گل چو آن گیاه ندارد
    دُرکه نهان کرده ای بحقّهٔ یاقوت
    جوهرئی را نبوده شاه ندارد
    دل که بیغما ربودی از کف او جان
    غیر دو چشم خودت گواه ندارد
    بوالعجبیهای عشق بین که مسخّر
    کرده جهان آن شه و سپاه ندارد
    صبر و خِرَد دین و دل قرار و توانم
    بـرده به حدّیکه سـ*ـینه آه ندارد
    ای صنم اسرار را مران ز در خویش
    زانکه بغیر از درت پناه ندارد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا