شعر دفتر اشعار ملک الشعرای بهار

  • شروع کننده موضوع PARISA_R
  • بازدیدها 2,566
  • پاسخ ها 86
  • تاریخ شروع

PARISA_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/02
ارسالی ها
4,752
امتیاز واکنش
10,626
امتیاز
746
محل سکونت
اصفهان
قصیده ۳۰

منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه
پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه
عشقش سپه کشید به تاراج صبر من
آن‌گـه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه
جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم
پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه
این درد و این بلا به من از چشم من رسید
چشمم گـ ـناه کرد و دلم سوخت بی‌گـ ـناه
ای دل! مرا بحل کن، وی دیده! خون گری
چندان که راه بازشناسی همی ز چاه
بر قد سرو قدان کمتر کنی نظر
بر روی خوبرویان کمتر کنی نگاه
ای دل! تو نیز بی‌گنهی نیستی از آنک
از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه
گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی
چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه
گر علتیت نیست، چرا در زمان بری
در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه؟
ای دل! کنون بنال در این بستگی و رنج
این است حد آن که ندارد ادب نگاه
چون بنده گشت جاهل و خودکام و بی‌ادب
او را ادب کنند به زندان پادشاه​
 
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۳۱

    خورشید برکشید سر از بارهٔ بره
    ای ماه! برگشای سوی باغ پنجره
    اسفندماه رخت برون برد از این دیار
    هان ای پسر! سپند بسوزان به مجمره
    در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفید
    ز اسپید رود تا لب رود محمره
    بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه‌گوی
    از رود سند تا بر دریای مرمره
    وز شام تا به بام ز بالای شاخسار
    آید به گوش بانگ شباهنگ و زنجره
    یک بیت را مدام مکرر همی کنند
    بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره
    بی‌لطف نیست نیز به شبهای ماهتاب
    آوای غوک ماده و نر، وآن مناظره
    خوشگوی ناطقی است خلق جامه عندلیب
    پاکیزه جامه‌ای است بدآوازه کشکره
    لاله بریده روی خود از جهل و کودکی
    تا همچو کودکان به کف آورده استره
    خورشید گـه عیان شود از ابر و گـه نهان
    چون جنگیی که رخ بنماید ز کنگره
    رعد از فراز بام تو گویی مگر ز بند
    دیوی بجسته از پی هول و مخاطره
    برخیز و می بیار، که از لشکر غمان
    نه میمنه به جای بمانم، نه میسره
    غم کودکی است مادر او رشک و بخل و کین
    می کار این سه را کند از طبع یکسره
    یاران درون دایرهٔ خوشـی‌ و عشرت‌اند
    تنها منم نشسته ز بیرون دایره
    بر قبر عزت و شرف خود نشسته‌ام
    چون قاریی که هست نگهبان مقبره
    ری شهر مسخره است، از آنم نمی‌خرند
    زیرا که مسخره است خریدار مسخره
    این قوم کودک‌اند و نخواهند جز قریب
    کودک فریب خواهد و رقاص دایره
    کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند
    جز در تصورات و خیالات منکره​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۳۲

    مگر می‌کند بوستان زرگری
    که دارد به دامان زر جعفری؟
    به کان اندر، آن مایه زر توده نیست
    که باشد در این دکهٔ زرگری
    به باغ این چنین گفت باد صبا
    که : «چونی بدین مایه حیلت وری؟
    به ده ماه از این پیش دیدمت من
    تهیدست و خسته‌تن از لاغری
    وز آن پس به دو ماه دیدمت باز
    به تن جامه چینی و ششتری
    به سه ماه از آن پس شدی بارور
    شکم کرده فربه ز بارآوری
    به دیدار نو بینم اکنون تو را
    طرازیده بر تن قبای زری
    همانا که تو گنج زر یافتی
    که کردی بدین گونه زر گستری
    به گاه جوانی همی داشتی
    به طنازی آیین لعبتگری
    کنون گشته‌ای سخت پیر و حریص
    همی خواسته نیز گردآوری
    دگر باره دختر شوی، ای عجب!
    عجوزه ندیدم بدین دختری»
    چمن زر فروش است و زاغ سیاه
    شده زر او را به جان مشتری​
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    پریسا جون ممنون بابت این تاپیک زیبا عزیزم
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۳۳

    گر به کوه اندر پلنگی بودمی
    سخت فک و تیز چنگی بودمی
    گـه پی صید گوزنی رفتمی
    گاه در دنبال رنگی بودمی
    گاه در سوراخ غاری خفتمی
    گاه بر بالای سنگی بودمی
    صیدم از کهسار و آبم ز آبشار
    فارغ از هر صلح و جنگی بودمی
    گـه خروشان بر کران مرغزار
    گـه شتابان زی النگی بودمی
    یا به ابر اندر عقابی گشتمی
    یا به بحر اندر نهنگی بودمی
    بودمی شهدی برای خویشتن
    بهر بدخواهان شرنگی بودمی
    ایمن از هر کید و زرقی خفتمی
    غافل از هر نام و ننگی بودمی
    نه مرید شیخ و شابی گشتمی
    نه اسیر خمر و بنگی بودمی
    ور اسیر دام و مکری گشتمی
    یا خود آماج خدنگی بودمی
    غرقه در خون خفتمی یا در قفس
    مانده زیر پالهنگی بودمی
    مر مرا خوشتر که در این دیولاخ
    خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    مثنوی شماره ۱

    شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
    دژم گشته از رازهای نهفت
    نحوست زده هاله بر گرد اوی
    رده بسته ناکامیش پیش روی
    دریغ و اسف از نشیب و فراز
    ز هر سو بر او ره گرفتند باز
    سعادت ز پیشش گریزنده شد
    طبیعت از او اشک ریزنده شد
    فرشته خروشان برفته ز جای
    تبسم‌کنان دیو پیشش به پای
    بجستیش برق نحوست ز چشم
    از او منتشر کینه و کید و خشم
    چو دیوانگان سر فرو برد پیش
    همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
    هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
    از اندیشه‌اش شومتر، پیشه‌اش
    درون دلش عقده‌ای زهردار
    بپیچد و خمید مانند مار
    ز کامش برون جست مانند دود
    تنوره‌زنان، شعله‌های کبود
    بپیچد تا بامدادان به درد
    به ناخن بر و سـ*ـینه را چاک کرد
    چو آبستنان نعره‌ها کرد سخت
    جدا گشت از او خون و خوی عـریـ*ـان عـریـ*ـان
    به دلش اندرون بد غمی آتشین
    بر او سخت افشرده چنگال کین
    یکی خنجر از برق بر سـ*ـینه راند
    به برق آن نحوست ز دل برفشاند
    رها گشت کیوان هم اندر زمان
    از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
    سیه گوهر شوم بگداخته
    که برقش ز کیوان جدا ساخته
    ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
    به خاک آمد و جان عشقی گداخت
    جوانی دلیر و گشاده‌زبان
    سخنگوی و دانشور و مهربان
    به بالا به سان یکی زاد سرو
    خرامنده مانند زیبا تذرو
    گشاده‌دل و برگشاده جبین
    وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
    نجسته هنوز از جهان کام خویش
    ندیده به واقع سرانجام خویش
    نکرده دهانی خوش از زندگی
    نگردیده جمع از پراکندگی
    نگشته دلش بر غم عشق چیر
    نخندیده بر چهر معشوق سیر
    چو بلبل نوایش همه دردناک
    گریبان بختش چو گل چاک‌چاک
    هنوزش نپیوسته پر تا میان
    نبسته به شاخی هنوز آشیان
    به شب خفته بر شاخهٔ آرزو
    سحرگاه با عشق در گفتگو
    که از شست کیوان یکی تیر جست
    جگرگاه مرغ سخنگوی خست
    ز معدن جدا گشت سربی سیاه
    گدازان چو آه دل بی‌گـ ـناه
    ز صنع بشر نرم چون موم شد
    سپس سخت چون بیخ زقوم شد
    به مدبر فرو رفت و گردن کشید
    یکی دوزخی زیر دامن کشید
    چو افعی به غاری درون جا گرفت
    به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
    نگه کرد هر سو به خرد و کلان
    به تیره‌دلان و به روشندلان
    به سردار و سالار و میر و وزیر
    به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
    دریغ آمدش حمله آوردنا
    به قلب سیه‌شان گذر کردنا
    نچربید زورش به زورآوران
    بجنبید مهرش به استمگران
    ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
    سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
    سیه بود و کام از سیاهی نیافت
    به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
    به قصد سپیدان بیفراشت قد
    سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
    ز دیوار عشقی در این بوم و بر
    ندید ایچ دیوار کوتاهتر
    بر او تاختن برد یک بامداد
    گل عمر او چید و بر باد داد
    گل عاشقی بود و عشقیش نام
    به عشق وطن خاک شد والسلام
    نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
    چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    مثنوی شماره ۱

    شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
    دژم گشته از رازهای نهفت
    نحوست زده هاله بر گرد اوی
    رده بسته ناکامیش پیش روی
    دریغ و اسف از نشیب و فراز
    ز هر سو بر او ره گرفتند باز
    سعادت ز پیشش گریزنده شد
    طبیعت از او اشک ریزنده شد
    فرشته خروشان برفته ز جای
    تبسم‌کنان دیو پیشش به پای
    بجستیش برق نحوست ز چشم
    از او منتشر کینه و کید و خشم
    چو دیوانگان سر فرو برد پیش
    همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
    هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
    از اندیشه‌اش شومتر، پیشه‌اش
    درون دلش عقده‌ای زهردار
    بپیچد و خمید مانند مار
    ز کامش برون جست مانند دود
    تنوره‌زنان، شعله‌های کبود
    بپیچد تا بامدادان به درد
    به ناخن بر و سـ*ـینه را چاک کرد
    چو آبستنان نعره‌ها کرد سخت
    جدا گشت از او خون و خوی عـریـ*ـان عـریـ*ـان
    به دلش اندرون بد غمی آتشین
    بر او سخت افشرده چنگال کین
    یکی خنجر از برق بر سـ*ـینه راند
    به برق آن نحوست ز دل برفشاند
    رها گشت کیوان هم اندر زمان
    از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
    سیه گوهر شوم بگداخته
    که برقش ز کیوان جدا ساخته
    ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
    به خاک آمد و جان عشقی گداخت
    جوانی دلیر و گشاده‌زبان
    سخنگوی و دانشور و مهربان
    به بالا به سان یکی زاد سرو
    خرامنده مانند زیبا تذرو
    گشاده‌دل و برگشاده جبین
    وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
    نجسته هنوز از جهان کام خویش
    ندیده به واقع سرانجام خویش
    نکرده دهانی خوش از زندگی
    نگردیده جمع از پراکندگی
    نگشته دلش بر غم عشق چیر
    نخندیده بر چهر معشوق سیر
    چو بلبل نوایش همه دردناک
    گریبان بختش چو گل چاک‌چاک
    هنوزش نپیوسته پر تا میان
    نبسته به شاخی هنوز آشیان
    به شب خفته بر شاخهٔ آرزو
    سحرگاه با عشق در گفتگو
    که از شست کیوان یکی تیر جست
    جگرگاه مرغ سخنگوی خست
    ز معدن جدا گشت سربی سیاه
    گدازان چو آه دل بی‌گـ ـناه
    ز صنع بشر نرم چون موم شد
    سپس سخت چون بیخ زقوم شد
    به مدبر فرو رفت و گردن کشید
    یکی دوزخی زیر دامن کشید
    چو افعی به غاری درون جا گرفت
    به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
    نگه کرد هر سو به خرد و کلان
    به تیره‌دلان و به روشندلان
    به سردار و سالار و میر و وزیر
    به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
    دریغ آمدش حمله آوردنا
    به قلب سیه‌شان گذر کردنا
    نچربید زورش به زورآوران
    بجنبید مهرش به استمگران
    ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
    سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
    سیه بود و کام از سیاهی نیافت
    به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
    به قصد سپیدان بیفراشت قد
    سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
    ز دیوار عشقی در این بوم و بر
    ندید ایچ دیوار کوتاهتر
    بر او تاختن برد یک بامداد
    گل عمر او چید و بر باد داد
    گل عاشقی بود و عشقیش نام
    به عشق وطن خاک شد والسلام
    نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
    چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    مثنوی شماره ۲

    ایرجا! رفتی و اشعار تو ماند
    کوچ کردی تو و آثار تو ماند
    چون کند قافله کوچ از صحرا
    می‌نهد آتشی از خویش به جا
    بار بستی تو ز سرمنزل من
    آتشت ماند ولی در دل من
    چون کبوتربچهٔ پروازی
    برگشودی پر و کردی بازی
    اوج بگرفتی و بال افشاندی
    ناگهان رفتی و بالا ماندی
    تن زار تو فروخفت به خاک
    روح پاک تو گذشت از افلاک
    جامه پوشید سیه در غم تو
    نامه شد جامه‌در از ماتم تو
    شجر فضل و ادب بی‌بر شد
    فلک دانش بی‌اختر شد
    دفتر از هجر تو بی‌شیرازه است
    وز غمت داغ مرکب تازه است
    رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
    مزه از نکته و معنی زامثال
    اندر آهنگ دگر پویه نماند
    بر لب تار بجز مویه نماند
    بی‌تو رفت از غزلیات فروغ
    بی‌تو شد عاشقی و عشق دروغ
    بی‌تو رندی و نظربازی مرد
    راستی سعدی شیرازی مرد
    اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
    آشیان ساخته‌ای چون بلبل
    زیر سر کن ز ره مهر و وفا
    گوشه‌ای بهر پذیرایی ما​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    مثنوی شماره ۳

    برو کار می‌کن، مگو چیست کار
    که سرمایهٔ جاودانی است کار
    نگر تا که دهقان دانا چه گفت
    به فرزندگان چون همی خواست خفت
    که : « میراث خود را بدارید دوست
    که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
    من آن را ندانستم اندر کجاست
    پژوهیدن و یافتن با شماست
    چو شد مهر مه، کشتگه برکنید
    همه جای آن زیر و بالاکنید
    نمانید ناکنده جایی ز باغ
    بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »
    پدر مرد و پوران به امید گنج
    به کاویدن دشت بردند رنج
    به گاوآهن و بیل کندند زود
    هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود
    قضا را در آن سال از آن خوب شخم
    ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
    نشد گنج پیدا ولی رنجشان
    چنان چون پدر گفت، شد گنجشان​
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا