پاییز از مردمکِ چشمت آغاز
و هر بار که خون
از قلبت پمپاژ
یک تپش به تو
یک تپش از من
انگار که در های باغ را باز کرده باشی
فراموش می کنم فعل ها را بگذارم جای مناسب
آهشار
خودش را می ریزد روی شعر
من از نهاد به گزاره می روم
آه مرا می کِشد
و هیچ کس
از من که تورا در آغـ*ـوش دارم
به تو نزدیک تر نیست
هرچند آینه تنها تورو نشان می دهد
یعنی دوست دارم در آینه تنها تورا ببینم
یعنی در آینه تنها تورا می بینم
تورا
که پاییز از مردمکِ چشمت آغازسکوت مرا فرا گرفته
و هربار که حنجره ت هوا را جابجا
یک نفر مرا به مرگ معرفی می کند!
آقای عابدین
مرگ
مرگ
آقای عابدین
آه مرگِ عزیز!
خوشبختم
آنقدر که می توانم
یک بار نفس بکشم
و هرگز به این کار ادامه ندهم
هیچ کس این را نمی داند
بوی بهشت
درست از پشتِ گردنش می آید