شعر دفتر اشعار استاد رحيم معينی كرمانشاهی !

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 1,928
  • پاسخ ها 95
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
سپند
کردی آهنگ سفر اما پشیمان می شوی
چون به یاد آری پریشانم پریشان می شوی


گر به خاطر اوری این اشک جانسوز مرا
آنچه من هستم کنون در عاشقی آن می شوی


سر به زانو گریه هایم را اگر بینی به خواب
چون سپند از بهر دیدارم شتابان می شوی


عزم هجران کرده ای شاید فراموشم کنی
من که می دانم تو هم چون شمع گریان می شوی


گر خزان عمر ما را بنگری با رفتنت
همچو ابر نوبهاران اشکریزان می شوی


بشکند پیمانه ی صبرم ولی در چشم خلق
چون دگر خوبان تو هم بشکسته پیمان می شوی



بینم آن روزی که چون پروانه بهر سوختن
پای تا سر آتش و سر تا به پا جان می شوی


مرغ باغ عشقی و دور از تو جان خواهم سپرد
آن زمان بی همزبان در این گلستان می شوی
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    شانه
    راهی به پیش دارم و مسـ*ـتانه می روم
    دیوانه ام به دیدن دیوانه می روم


    یک شعله آتشم بگریزید از برم
    آسیمه سر به خلوت جانانه می روم


    هستی کز آن گریخته بودم به دام خویش
    افکندم آنچنان که پی دانه می روم


    عشق مرا ببین که به بوی شکوفه ای
    هر گوشه با شتاب چو پروانه می روم


    وقتی که زنده ام ز من ای دوست رو مپوش
    وقت دگر چو آید از این خانه می روم


    تنها بیا و حال من محتضر بپرس
    تا بنگری چگونه غریبانه می روم


    درویشم و به کوی تو چادر زدم ز شوق
    یا از درم به خشم بران یا نمی روم


    یا بشکن این قرار محبت میان ما
    یا لابلای زلف تو چون شانه می روم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    صاحب درد
    بیان درد مکن جز برای صاحبدرد
    من اهل دردم و دانم دوای صاحبدرد


    ز یادگار خوش خویشتن مگو ای دوست
    به محفلی که شدی آشنای صاحبدرد


    کنون که هر که اسیر هوای نفسانیست
    کسی چگونه شناسد بهای صاحبدرد


    به کوی دلشدگان رو چو حاجتی داری
    که مستجاب تر آید دعای صاحبدرد


    از آنچه دیده ای ای دل در این دو روزه ی عمر
    سخن بگوی که جانم فدای صاحبدرد


    مخواه از نی دلسوخته سرود امید
    ز سـ*ـینه خسته بر آید صدای صاحبدرد


    مقام درد بین با هنر بخوانندش
    کسی که خوب در آرد ادای صاحبدرد

    هزار تجربه کردیم غیر درد نبود
    به دردخانه ی گیتی شفای صاحبدرد


    طلای رنگ مرا بین و اعتبار مرا
    که با خبر شوی از کیمیای صاحبدرد


    از آن امید به درمان دردها دارم
    که چرخ پر بود از وای وای صاحب درد
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    راز دل
    آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
    این طایفه را غصه ی رنج دگران نیست

    راز دل ما پیش کسی باز مگوئید
    هر بی بصری با خبر از بی خبران نیست

    غافل منشینید ز تیمار دل ریش
    این شیوه پسندیده صاحب نظران نیست

    ای همسفران باری اگر هست ببندید
    این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

    ما خسته دلان از بر احباب چو رفتیم
    چشمی ز پی قافله ی ما نگران نیست

    ای بی ثمران سروشما سبز بمانید
    مقبول بجز سرکشی بی هنران نیست

    در بزم هنر اهل سیاست چه نشینند
    میخانه دگر جایگه فتنه گران نیست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خانه ی خاموش
    می روی تا در پیت شور و شری ماند بجا؟
    عاشقی دیوانه با چشم تری ماند بجا؟

    کاش سر تا پا تو بودی آتش و من خرمنی
    تا ز تو دود و ز من خاکستری ماند بجا

    از من سرگشته هر گز شرح عشقم را مپرس
    این چه حاصل قصه ی رنج آوری ماند بجا

    این قدر هم بی نشان در این گلستان نیستم
    در قفس شاید ز من مشت پَری ماند بجا

    در دلم بعد از تو ای عشق آفرین همزبان
    آتشی شوری فغانی محشری ماند بجا

    باز گردی آن زمان کز این همه آشفتگی
    جای من تنها پریشان دفتر ماند بجا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دل من
    افسرده ی از یار جداییست دل من
    سرگشته ی افتاده ز پائیست دل من

    کم دانه بریزید که در گلشن گیتی
    دل کنده ز هر برگ و نوائیست دل من

    مرده است دلم قاتل او را بشناسید
    خود کشته ی بر دست حناییست دل من

    از رهگذرم دور شوید و بگریزید
    دیوانه ی از بند رهاییست دل من

    در محفل من گوش دل و جان بگشائید
    افسونگر افسانه سراییست دل من

    با درد کشان سرکشی ای چرخ نزیبد
    بر بام تو آزاده هماییست دل من

    تسلیم نصیب است و زبان بسته ی تقدیر
    حسرت کش بی چون و چراییست دل من

    بشکسته دلی را چو من از خویش مرانید
    آیینه ی معشوق نماییست دل من

    عمریست دلم ساخته با هر چه بلا هست
    تا عشق بداند چه بلاییست دل من
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    امید محال

    دردا که درد عشق تو از گفت و گو گذشت

    وز عمر من مپرس که آبی ز جو گذشت


    افسانه ی امید محال من ای دریغ

    آنقدر شکوه داشت که از های و هو گذشت

    هر کس نشان من ز تو پرسد همین بگوی

    دیوانه ای که عاقبت از آبرو گذشت

    اکنون حریف مـسـ*ـتی من در زمانه نیست

    ساقی به هوش باش که کار از سبو گذشت

    تطهیر شرط اول ذکر است در نماز

    عشق آن عبادتی است که از هر وضو گذشت

    دامان من ز قید تو ای عمر پر فریب

    رنگین چنان شده است که از شست و شو گذشت

    من کیستم به دام تو ای چرخ واژگون

    دریا دلی که از سر هر آرزو گذشت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گذرگاه
    در گذرگاه جهان هر چیز جانا بگذرد
    تلخ و شیرین خوشـی‌ و محنت زشت و زیبا بگذرد
    گر چه سختع است و توان فرسا جدایی های ما
    قسمت این است و بباید ساخت اما بگذرد
    روزگار وصل هم خواهد شد ای بیدار دل
    چون به خود آئیم آن هم با دریغا بگذرد
    دست من بر دامن صد چاک صاحب همتی
    کز سر بی اعتنایی ها ز دنیا بگذرد
    این قدر ای عمر بر پایم منه زنجیر قید
    دور فرمان تو هم امروز و فردا بگذرد
    از پل چوبین هستی هر که با وحشت گذشت
    ای خوش ان رهرو که با چشمان بینا بگذرد
    زود بگذر لذتی دارد جوانی ای دریغ
    صورت ابهام آمیـ*ـزش چو رویا بگذرد
    ای قرین شادکامی حال ناکامان بپرس
    بر تو این هرگز نخواهد ماند و از ما بگذرد
    خود گرفتم از تو بگذشتم چو بی مهری کنی
    این خدای مهربان هم از تو آیا بگذرد؟
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دیدار

    مرا بی یار و غمخوار آفریدند
    مرا بیمار بیمار آفریدند
    مرا با درد عشق سـ*ـینه سوزی
    از اول بی پرستار آفریند
    مرا دایم قرین رنج کردند
    چو گل در سایه ی خار آفریدند
    مرا چون مرغ خوشخوانی در این باغ
    گرفتار گرفتار آفریدند
    مرا لبریز محنت خلق کردند
    مرا از غصه سرشار آفریدند
    مرا در بزم گیتی مات و مبهوت
    نه سرمست و نه هشیار آفریدند
    مرا ز آمیـ*ـزش امید و یاسی
    پی یک لحظه دیدار آفریدند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کاسه لبریز


    خو کرده ام به عشق بلا خیز خویشتن

    دل بسته ام به شعر غم انگیز خویشتن

    بد دیده ام ز مردم دلسرد زود جوش

    نازم به قلب گرم کم آمیز خویشتن

    در گوشه ی قناعت خود خسروی کنم

    با دولت دو چشم گهر ریز خویشتن

    پاهای آرزوی خود از ترس آبرو

    بنهفته ام به دامن پرهیز خویشتن

    از حسرت بهار چنان شاخ مریمی

    پیچیده ام به گردن پاییز خویشتن

    من چلچراغ روشن عشقم که داشتم

    صد رنگ نور معرفت آویز خویشتن

    سنگی به دست ما بده ای کودک زمان
    تا بشکنیم کاسه ی لبریز خویشتن
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا