شعر دفتر اشعار گروس عبدالملکیان

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 1,790
  • پاسخ ها 90
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
هر روز
پرده را کنار میزنیم
و خورشید را در آسمان
به خاطر میآوریم
تقصیر مرگ نیست
که ما اینهمه تنهاییم
ما
با دهان دودکشها سخن گفتیم و
واژه «باران مصنوعی» را چون کودکی ترسناک
به دنیا آوردیم
تقصیر مرگ نیست
که اینهمه تنهاییم
انگار
جهان چایی است که سرد شده
و گاهی
پشیمانی، تنها درآوردن سوزن است
از سـ*ـینه پروانهای غبارگرفته
...
کبریت بکش
تا ستارهای به شب اضافه کنیم
و خیره شو
به مردمان تنهایی
که در آسمان سیگار میکشند
به رودخانهای که از کودکیات میگذشت
و یال موج موج پرماهیاش
خون جنگل بود
رودخانهای وحشی
که در لولههای آهنی رام شد
و با یک پیچ
سرد و گرمش کردیم
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    پرندگان پشت بام را دوست دارم

    دانههایی را که هر روز برایشان میریزم


    در میان آنها

    یک پرندهی بیمعرفت هست

    که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت

    و برنمی گردد.

    من او را بیشتر دوست دارم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    باد که می آید
    خاک نشسته برصندلی بلند می شود
    می چرخد در اتاق
    دراز می کشد کنار زن .
    فکر می کند
    به روزهایی که لب داشت ...
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بارانی که روزها
    بالای شهر ایستاده بود
    عاقبت بارید
    تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...
    تکلیفِ رنگ موهات
    در چشم هام روشن نبود
    تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم
    و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
    تکلیفِ شمع های روی میز
    روشن نبود
    من و تو بارها
    زمان را
    در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
    و حالا زمان داشت
    از ما انتقام می گرفت
    در زدی
    باز کردم
    سلام کردی
    اما صدا نداشتی
    به آغوشم کشیدی
    اما
    سایه ات را دیدم
    که دست هایش توی جیبش بود
    به اتاق آمدیم
    شمع ها را روشن کردم
    ولی
    هیچ چیز روشن نشد
    نور
    تاریکی را
    پنهان کرده بود...
    بعد
    بر مبل نشستی
    در مبل فرو رفتی
    در مبل لرزیدی
    در مبل عرق کردی
    پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:
    نهنگی که در ساحل تقلا می کند
    برای دیدن هیچ کس نیامده است
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    آجرها

    دروغ دیواری است
    که هر صبح آجرهایش را می چینی
    بنای بی سواد من!
    در را فراموش کرده ای
    *
    آب تا گردنم بالا آمده
    آجرها تا گردنم بالا آمده
    آب تا لب هایم بالا آمده
    آب بالا آمده ...

    من اما نمی میرم
    من ماهی می شوم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    قایق کاغذی
    یک جفت کفش
    چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش
    یک جفت گوشواره ی آبی
    یک جفت ...
    کشتی نوح است
    این چمدان که تو می بندی !
    بعد
    صدای در
    از پیراهنم گذشت
    از سـ*ـینه ام گذشت
    از دیوار اتاقم گذشت
    از محله های قدیمی گذشت
    و کودکی ام را غمگین کرد.
    کودک بلند شد
    و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت
    او جفت را نمی فهمید
    تنها سوار شد
    آب ها به آینده می رفتند.
    همین جا دست بردم به شعر
    و زمان را
    مثل نخی نازک
    بیرون کشیدم از آن
    دانه های تسبیح ریختند :
    من ... تو
    کودکی ...
    ... قایق کاغذی
    نوح ...
    ... آینده
    ...
    تو را
    با کودکی ام
    بر قایق کاغذی سوار کردم و
    به دوردست فرستادم
    بعد با نوح
    در انتظار طوفان قدم زدیم
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کوچه های بن بست


    سرریز کرده این پاییز .
    برف با لکه های نارنجی
    بهار با لکه های زرد
    فصل ها می گریزند
    و خورشید
    که هی غروب می کند
    خرداد را پر از خون کرده.
    ما
    سراسیمه فرار می کنیم
    و کوچه های بن بست
    که آن قدر زیبا بودند
    این قدر ترسناکند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نفس بکش


    دراز کشیده ام
    زنم شعری از جنگ می خواند
    همین مانده بود
    تانک ها به تختخوابم بیایند
    گلوله ها
    خواب هایم را
    سوراخ سوراخ
    کرده اند
    بر یکی از آنها چشم می گذاری
    خیابانی می بینی
    که برف پوستش را سفید کرده
    کاش برف نمی آمد!
    که مرز ملافه و خیابان پیدا بود
    حالا
    تانک ها
    از خاکریز ملافه های تخت گذشته اند و
    کم کم به خوابم وارد می شوند
    : من بچه بودم
    مادرم ظرف می شست
    و پدر با سبیل سیاهش به خانه بر می گشت
    بمب ها که می باریدند
    هر سه بچه بودیم...
    تصویرهای بعدی این خواب
    خفه ات می کند
    چشم هایت را ببند
    لب بر این دریچه ی کوچک بگذار
    و تنها نفس بکش
    نفس بکش
    نفس بکش
    نفس بکش!
    نفس بکش!
    نفس بکش!
    نفس بکش لعنتی!
    نفس بکش !
    نفس...!
    دکتر سرش را تکان می دهد
    پرستار سرش را تکان می دهد
    دکتر عرقش را پاک می کند
    و کوه های سبز
    بر صفحه ی مانیتور
    کویر می شوند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دود



    تیرهوایی بی خطر
    تو
    آسمان را کشتی !
    روز به سختی از زیر در
    از سوراخ کلیدها به درون آمد
    اگر دست من بود
    به خورشید مرخصی می دادم
    به شب اضافه کار !
    سیگاری روشن می کردم و
    با دود
    از هواکش کافه بیرون می رفتم...
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    تن دادن


    و درد
    که این بار پیش از زخم آمده بود
    آنقدر در خانه ماند
    که خواهرم شد
    با چرک پرده ها
    با چروک پیشانی دیوار کنار آمدیم
    و تن دادیم
    به تیک تاک عقربه هایی
    که تکه تکه مان کردند
    پس زندگی همین قدر بود ؟
    انگشت اشاره ای به دوردست ؟
    برفی که سال ها
    بیاید و ننشیند ؟
    و عمر
    که هر شب از دری مخفی می آید
    با چاقویی کند
    ...
    ماه
    شاهد این تاریکی ست
    و ماه
    دهان زنی زیباست
    که در چهارده شب
    حرفش را کامل می کند
    و ماهی سیاه کوچولو
    که روزی از مویرگ های انگشتانم راه افتاده بود
    حالا در شقیقه هایم می چرخد
    در من صدای تبر می آید.
    آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج
    وقتی که چارفصل به دورم می رقصیدند
    رفتارتان چقدر شبیهم بود
    در من فریادهای درختی ست
    خسته از میوه های تکراری
    من ماهی خسته از آبم
    تن می دهم به تو
    تور عروسی غمگین
    تن می دهم
    به علامت سوال بزرگی
    که در دهانم گیر کرده است.
    پس روزهایمان همین قدر بود؟
    و زندگی آنقدر کوچک شد
    تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم
    افتادیم.

     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا