شعر دفتر اشعار ملک الشعرای بهار

  • شروع کننده موضوع PARISA_R
  • بازدیدها 2,568
  • پاسخ ها 86
  • تاریخ شروع

PARISA_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/02
ارسالی ها
4,752
امتیاز واکنش
10,626
امتیاز
746
محل سکونت
اصفهان
غزل ۱۰

خوشا فصل بهار و رود کارون
افق از پرتو خورشید، گلگون
ز عکس نخلها بر صفحهٔ آب
نمایان صدهزاران نخل وارون
دمنده کشتی کلگای زیبا
به دریا چون موتور بر روی هامون
قطار نخلها از هر دو ساحل
نمایان گشته با ترتیب موزون
چو دو لشکر که بندد خط زنجیر
به قصد دشمن از بهر شبیخون​
 
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۱

    دگر باره خیاط باد صبا
    بر اندام گل دوخت رنگین قبا
    یکی را به بر ارغوانی سلب
    یکی را به تن خسروانی ردا
    ز اصحاب بستان که یکسر بدند
    برهنه تن و مفلس و بینوا
    به دست یکی بست زیبا نگار
    به پای یکی بست رنگین حنا
    بیاراست بر پیکر سرو بن
    یکی سبز کسوت ز سر تا به پا
    برافکند بر دوش بید نگون
    ز پیروزه دراعه‌ای پربها
    بسی ساخت بازیچه و پخش کرد
    به اطفال باغ از گل و از گیا
    به دست یکی پیکری خوب چهر
    به چنگ یکی لعبتی خوش لقا
    یکی بسته شکلی به رخ بلعجب
    یکی هشته تاجی به سر خوشنما
    یکی را به بر، طرفه‌ای مشک بیز
    یکی را به کف حقه‌ای عطر سا
    پس آن گـه بسی عقد گوهر ز هم
    گسست و پراکندشان بر هوا
    درخت شکوفه ده انگشت خویش
    فرا پیش کرد و ربود آن عطا
    سیه ابر توفنده کز جیش دی
    جدا مانده در کوه جفت عنا
    بر آن شد که آید به یغمای باغ
    بتاراجد آن ایزدی حله‌ها
    برآمد خروشنده از کوهسار
    بپیچید از خشم چون اژدها
    که ناگاه باد صبا در رسید
    زدش چند سیلی همی بر قفا
    بنالید از آن درد ابر سیاه
    شد آفاق از ناله‌اش پر صدا
    تو گفتی سیه بنده‌ای کرده جرم
    دهد خواجه اکنون مر او را جزا
    ببارد ز مژگان سرشک آن چنان
    کز آن تر شود باغ و صحن سرا
    گـه از خشم دندان نماید همی
    بتابد ز دندانش نور و ضیا
    ببالد چمن ز آن خروش و غریو
    بخندد سمن ز آن فغان و بکا
    چنان کز خروشیدن کوس رزم
    بخندد همی لشکر پادشا​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۲

    از من گرفت گیتی یارم را
    وز چنگ من ربود نگارم را
    ویرانه ساخت یکسره کاخم را
    آشفته کرد یکسره کارم را
    ز اشک روان و خاک به سر کردن
    در پیش دیده کند مزارم را
    یک سو سرشک و یک‌سو داغ دل
    پر باغ لاله ساخت کنارم را
    گر باغ لاله داد به من، پس چون
    از من گرفت لاله عذارم را؟
    در خاک کرد عشق و شبابم را
    بر باد داد صبر و قرارم را
    بر گور مرده ریخت شرابم را
    در کام سگ فکند شکارم را
    جام می‌ام فکند ز کف و آن گاه
    اندر سرم شکست خمارم را
    بس زار ناله کردم و پاسخ داد
    با زهر خند، نالهٔ زارم را
    گفتم بهار عشق دمید اما
    گیتی خزان نمود بهارم را
    گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد
    کاین گونه کرد سنگین بارم را
    باری، بر آن سرم که از این سـ*ـینه
    بیرون کنم دل بزه‌کارم را​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۳

    کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا
    همتی یاران! که بگذشته است آب از سر مرا
    آتشی سوزانده‌ام وین گیتی آتش پرست
    هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا
    گر نکردی جامه و کفش و کله سنگین تنم
    چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا
    کاشکی یک روز برکندی ز جا این تند باد
    و اندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا
    خوی با نسرین و سیسنبر گرفتم کاین دو یار
    می‌کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا
    سوی من بوی تو باد آورد، زین حسرت رقیب
    حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا
    یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری
    جنگ با داور فتد زین گنج باد آور مرا
    بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی
    اندر این بیغوله جان می‌آمدی بر سر مرا
    دوستان رفتند از این کشور، رقیبان! همتی
    تا مگر بیرون کند سلطان از این کشور مرا
    هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان
    چون سخن گیرند دانایان ز یکدیگر مرا
    تا زبان پارسی زنده است، من هم زنده‌ام
    ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا
    بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند
    گیتی کجرو به زندان می‌دهد کیفر مرا
    بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار
    قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا
    در حق من مرگ تدریجی مگر قایل شدند؟
    کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا
    مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار
    کاش در یک‌دم شدی پیراهن از خون تر مرا
    ای دریغا مرگ آنی کز چنین طول ممات
    هر سر مویی همی بر تن زند نشتر مرا
    چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک
    کودکان اشک درگیرند، گرد اندر مرا
    رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان
    با تهی‌دستی و بی‌برگی کند مضطر مرا
    با چنین درویشی اکنون سخت خرسندم، بهار!
    اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۴

    بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها
    آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
    استارگان تافته بر چرخ لاجورد
    چونان که اندر آب ز باران حبابها
    اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
    از باده برفروز به بزم آفتابها
    مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
    افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها
    ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
    و انباشته به ساغر زرین شرابها
    در گوش مشتری شده آواز چنگها
    بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
    فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است
    وز کف برون شده است طرب را حسابها
    بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
    وز شادی و نشاط گشادند بابها
    رنگین کند به باده کنون دامن سپید
    زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها
    گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست
    می‌خواره را گـ ـناه و گنه را عقابها»
    در باده گر گـ ـناه فزون است، هم بود
    در آستان حجت یزدان ثوابها
    شمس‌الشموس، شاه ولایت که کرده‌اند
    شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
    بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
    انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
    خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
    در پیش نه ز برگ درختان کتابها
    اکنون به شادی شب جشن ولادتش
    گردون نهاده بر کف انجم خضابها
    جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
    گویی گرفته‌اند ز جنت حجابها
    آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است
    و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۵

    سحابی قیرگون بر شد ز دریا
    که قیر اندود زو روی دنیا
    خلیج فارس گفتی کز مغاکی
    به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا
    به ناگه چون بخاری تیره و تار
    از آن چاه سیه سر زد به بالا
    علم زد بر فراز بام اهواز
    خروشان قلزمی جوشان و دروا
    نهنگان در چه دوزخ فتادند
    وز ایشان رعد سان برخاست هرا
    هزاران اژدهای کوه پیکر
    به گردون تاختند از سطح غبرا
    بجست از کام آنان آتش و دود
    وز آن شد روشن و تاریک صحرا
    هزیمت شد سپهر از هول و افتاد
    ز جیبش مهرهٔ خورشید رخشا
    تو گفتی کز نهان اهریمن زشت
    شبیخون زد به یزدان توانا
    برون پرید روز از روزن مهر
    نهان شد در پس دیوار فردا
    شب تاری درآمد لرز لرزان
    چو کور بی‌عصا در سخت سرما
    ز برق او را به کف شمعی که هر دم
    فرو مرد از نهیب باد نکبا
    طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر
    زمانه نعره زد چون غول کانا
    زمین پنهان شد اندر موج باران
    که از هر سو درآمد بی محابا
    خروشان و شتابان رود کارون
    در افزوده به بالا و به پهنا
    رخ سرخش غبار آلود و تیره
    چو روی مرد جنگی روز هیجا
    ز هر سو موجها انگیخت چون کوه
    که شد کوه از نهیبش زیر و بالا
    به تیغ موجهایش کف نشسته
    چو برف دی مهی بر کوه خارا​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۶

    ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب
    کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
    بنمود جلوه‌ای و ز دانش فروخت نور
    بگشود چهره‌ای و ز بینش گشود باب
    شمس رسل محمد مرسل که در ازل
    از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب
    تابنده بد ز روز ازل نور ذات او
    با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب
    لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
    امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب
    تا دید بی‌حجاب رخی را که کردگار
    بر او بخواند آیت والشمس در کتاب
    رویی که آفتاب فلک پیش نور او
    باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب
    شاهی که چون فراشت لوای پیمبری
    بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران، طناب
    با مهر اوست جنت و با حب او نعیم
    با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
    با مهر او بود به گـ ـناه اندرون، نوید
    با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب
    شیطان به صلب آدم گر نور او بدید
    چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟
    ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور
    کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب
    مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او
    سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
    امروز جلوه‌ای به نخستین نمود و گشت
    زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب
    یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای
    کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب
    پس برد مرکبیش خرامان‌تر از تذرو
    جبریل، در شبیش سیه‌گون‌تر از غراب
    چندان برفت کش رهیان و ملازمان
    گشتند بی‌توان و بماندند بی‌شتاب
    و آن گـه به قاب قوسین اندر نهاد رخت
    وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
    چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت
    سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب
    اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم
    هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب
    از فر پاک مقدمش امروز گشته‌اند
    احباب در تنعم و اعدا در اضطراب
    جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان
    جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۷

    مانده‌ام در شکنج رنج و تعب
    زین بلا وارهان مرا، یارب!
    دلم آمد در این خرابه به جان
    جانم آمد در این مغاک به لب
    شد چنان سخت زندگی که مدام
    شده‌ام از خدای مرگ طلب
    ای دریغا لباس علم و هنر
    ای دریغا متاع فضل و ادب
    که شد آوردگاه طنز و فسوس
    که شد آماجگاه رنج و تعب
    آه غبنا و اندها! که گذشت
    عمر در راه مسلک و مذهب
    غم فرزندگان و اهل و عیال
    روز عیشم سیه نموده چو شب
    با قناعت کجا توان دادن
    پاسخ پنج بچهٔ مکتب ؟
    بخت بد بین که با چنین حالی
    پادشا هم نموده است غضب
    کیستم ؟ شاعری قصیده سرای
    چیستم ؟ کاتبی بهار لقب
    چیست جرمم که اندر این زندان
    درد باید کشید و گرم و کرب ؟
    به یکی تنگنای مانده درون
    چون به دیوار، درشده مثقب
    روز، محروم دیدن خورشید
    شام، ممنوع ریت کوکب
    از یکی روزنک همی بینم
    پاره‌ای ز آسمان به روز و به شب
    شب نبینم همی از آن روزن
    جز سر تیر و جز دم عقرب
    دزد آزاد و اهل خانه به بند
    داوری کردنی است سخت عجب​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۸

    سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست
    کس ار بزرگ شد از گفتهٔ بزرگ، رواست
    چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج
    هر آن سخن که نپیوست با معانی راست
    شنیده‌ای که به یک بیت فتنه‌ای بنشست
    شنیده‌ای که ز یک شعر کینه‌ای برخاست
    سخن گر از دل دانا نخاست، زیبا نیست
    گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست
    کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست
    صنیع دانا انگارهٔ دل داناست
    چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی
    چو مرد والا شد، گفته‌های او والاست
    سخاوت آرد گفتار شاعری که سخی است
    گدایی آرد اشعار شاعری که گداست
    کلام هر قوم انگارهٔ سرایر اوست
    اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست
    نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی
    که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست
    نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است
    تفاوتی که به شهنامه‌ها ببینی راست
    جلال و رفعت گفتارهای شاهانه
    نشان همت فردوسی است، بی‌کم و کاست
    عتابهای غیورانه و شجاعتها
    دلیل مردی گوینده است و فخر او راست
    محاورات حکیمانه و درایتهاش
    گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست
    صریح گوید گفتارهای او کاین مرد
    به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست
    کجا تواند یک تن دو گونه کردن فکر ؟
    جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست
    به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی
    نعوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست
    درون صحنهٔ بازی، یکی نمایشگر
    اگر دو گونه نمایش دهد، بسی والاست
    یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی
    به صد لباس مخالف به بازی آمده راست
    امیر کشور گیر است و گرد لشکر کش
    وزیر روشن رای است و شاعری شیداست
    مکالمات ملوک و محاوارت رجال
    همه قریحهٔ فردوسی سخن آراست
    برون پرده جهانی ز حکمت است و هنر
    درون پرده یکی شاعر ستوده لقاست
    به تخت ملک فریدون، به پیش صف رستم
    به احتشام سکندر، به مکرمت داراست
    به گاه پوزش خاک و به گاه کوشش آب
    به وقت هیبت آتش، به وقت لطف هواست
    عتابهاش چو سیل دمان، نهنگ اوبار
    خطابهاش چو باد بزان، جهان پیماست
    به گاه رقت، چون کودکی نکرده گـ ـناه
    به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست
    به وقت رای زدن، به ز صد هزار وزیر
    که هر وزیری دارای صد هزار دهاست
    به بزم‌سازی، مانند باده نوش ندیم
    به پارسایی، چون مرد مستجاب دعاست
    به گاه خوف مراقب، به گاه کین بیدار
    گـه ثبات چو کوه و گـه عطا دریاست
    به حسب حال، کجا بشمرد حکایت خویش؟
    حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۹

    در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
    زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند
    صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟
    آیینه گو مباش چو اسکندری نماند
    عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
    بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
    ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز
    اکنون که از برای تو بال و پری نماند
    ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی
    زین خشکسال حادثه برگ تری نماند
    برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت
    کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند
    صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
    غیر از طریق دام، ره دیگری نماند
    آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
    طوری به باد رفت کز آن اخگری نماند
    هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست
    بهر پناه مردم مسکین دری نماند
    آداب ملک‌داری و آیین معدلت
    بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند
    با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد
    با جاهلان بساز، که دانشوری نماند
    با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
    در پایمردی ضعفا، سروری نماند
    زین تازه دولتان دنی، خواجه‌ای نخاست
    وز خانواده‌های کهن مهتری نماند
    زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
    دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند
    آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ
    ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند
    جز گونه‌های زرد و لبان سپید رنگ
    دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند
    یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط
    پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند​
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا