شعر دفتر اشعار استاد رحيم معينی كرمانشاهی !

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 1,908
  • پاسخ ها 95
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
تصویر

چند گوش دل فرا دادن که این آوای اوست
یا نفس در سـ*ـینه کشتن ، کاین صدای پای اوست

چند با فکر پریشان ، خویشتن دادن فریب
کآنچه آید در نظر ، تصویری از سیمای اوست

چند با می گرم بگرفتن که با آشفتگی
چون ز حد بگذشت مـسـ*ـتی ، گویم این رویای اوست

چند این فکر عبث باید تسلی بخش دل
کان سخنهای پریشان همدم شبهای اوست

چند بایستی که در بازار ناکامی نهاد
گوهر دل در کفش ، کاین اخرین سودای اوست

چند باید خویشتن داری در این لـ*ـذت که باز
یادگار عشق من در سـ*ـینه شیدای اوست

چند با شوریده بختی در دل میخانه ها
گویم این دنیای مستان ، بهترین دنیای اوست
 
  • پیشنهادات
  • ❄Sogol❄

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/31
    ارسالی ها
    272
    امتیاز واکنش
    5,148
    امتیاز
    583
    سن
    25
    زن...


    سپاس اول ،به حکم حق شناسی
    خلاف آنچه کردم ناسپاسی
    به تنها حاکم بالاو پستی
    وجود مطلق دنیای هستی
    به یکتای حق از باطل جداکن
    قدیر عزت و ذلت عطاکن
    به معنای خرد ، تنها خردمند
    قلم زن قادر یکتا هنرمند
    به پیش دیده ی اهل طریقت
    فروزاننده ی نور حقیقت
    خبردار از دل دانی و عالی
    طبیعت آفرین لایزالی
    به بیچون قادر حی مجرد
    به جمع جامع مجموع مفرد
    به نور علم ، در آفاق گستر
    به کل کامل ذرات پرور
    به آن کس ، کو پس از تکوین عالم
    سرشت از گل ، گلی مانند آدم
    درون سـ*ـینه اش ، دل را مکان داد
    برآن یک مشت گل، آنگاه جان داد
    که عالم را به دست اوسپارد
    اگر شکرانه ی نعمت گذارد
    ولی ، شکرانه تنها نیست گفتار
    ره حق را چنین آسان مپندار
    سبکباران به دامن پاکشیدند
    به بی پایی به صد منزل رسیدند
    حقیقت را جدا کردند ز اوهام
    نه سوی دانه رو کردند نه دام
    در اول منزل صحرای هستی
    کشیدند از جگر فریاد مـسـ*ـتی
    به شوق نعمت دم برکشیدن
    ز ذوق گفت و رفت و آرمیدن
    کنون من هم که مـسـ*ـت جام اویم
    بدین نام آوری از نام اویم
    به شکر طبع شوخ قصه پرداز
    کنم با نام او این قصه آغاز
    سخت شاید به راه حق بگویم
    که بعد از من نریزد آبرویم
    تو نیز ای دوست گوش جان فرا ده
    سپس هر نسبتی خواهی به ما ده

    * * * * * * *
    زن و مرد از ازل باهم قرین شد
    یکی انگشتری ،وان یک نگین شد
    کزین گام نخست مودت
    بپیمایند ، دنیای محبت
    ولی زان جا که نظمی بود منظور
    شد آمر آن یک و این نیز مامور
    چو در خود مرد آمر قدرتی دید
    به شوق برتری ، از راه گردید
    به سود خویش درهرگام برداشت
    نوین بذری به باغ زندگی کاشت
    اگر بیچاره زن گاهی خطا کرد
    سرش را بی امان از تن جدا کرد
    وگر جز بر مراد مرد، دم زد
    به فرقش سخت ، شمشیر ستم زد
    زهر قیدی رهاشد مرد پر زور
    ولی زن بود ، در صد پرده مستور
    چو قانون جهان انشاد گردید
    قلم از نو به سوی مرد چرخید
    خلاصه هرچه راه ناروا بود
    عنان بگسسته اسب مرد پیمود
    شقاوت را کشید این مرد پرزور
    بدانجایی که زن شد زنده در گور
    دل زن را زبس این مرد آزرد
    وفا در سـ*ـینه ی بیچاره زن مرد
    چنین بالانشینی گر هنر بود
    نخستین ظلم اولاد بشر بود

    * * * * * *

    چو زن از مرد دید این تندخویی
    دورنگی پیشه کرد و چند رویی
    به جای مهر ، در دل کینه پرورد
    ‌ برای انتقام از شیوه ی مرد
    اسیران ناامیدانی فکورند
    فسونکارانه تا خواهی صبورند

    یکی زور و یکی نیرنگ دارد
    نظام زندگی صد رنگ دارد
    در اینجا باز از مرد هـ*ـوس باز
    یکی آهنگ دیگر گشت آغاز
    به شعر و با مثل ، زن را هجا کرد
    به سود خویش ، عیبش برملا کرد
    که این بی مه و آن بی اعتبار است
    به عهد خویشتن نا پایدار است
    چرا او شمع بزم دیگران است
    چرا این با دل من سرگران است

    * * * * * * *

    ولی من چون در این عصر پر آشوب
    به حق باید جدا سازم بد از خوب
    به زن تکریم و تعظیمم فزونست
    که آنان را چو مرد اکنون شئونست

    * * * * * * *

    در آن روزی که آهنگ تجدد
    قرین با بی نقابی های زن شد
    گمان می رفت با آزادی زن
    شود پر زورتر بازوی میهن
    ولی زن ، این ظریف کینه در دل
    زشأن خویش تن ، چون گشت غافل
    به جای ازدیاد علم و ادراک
    به خود آراستن گردید بی باک
    هماندم کاین حجاب از خود جداکرد
    به دریا رفت و چون ماهی شنا کرد
    نه تنها آتشی سربر هوا شد
    ز کار خانه داری هم جدا شد

    نگه کن ، عقده ی در هم فشرده
    چه خواهد کرد ، با روحی که مرده
    مکش هرگز یه بند اندر کسی را
    همای لامکان ، یا کرکسی را
    که چون آزاد از زنجیر گردند
    اگر باشند آهو ، شیر گردند
    کدامین شیردل دیگر کند رام
    چنان نخجیرهای جسته از دام

    * * * * * *

    کنون ای زن که مادر نام داری
    به دل دانم دو صد آلام داری
    به فکر نسل فردا باش و امروز
    زمن پندی که شایسته است آموز
    تورا با کردگار ، عهدی است دیرین
    به غفلت جان من ، زین بیش منشین
    وطن محتاج فرزند رشید است
    از این فرزند ، مادر روسپید است
    بخوان یک بار ، تاریخ وطن را
    حکایت های مردان کهن را
    نخستین اوستاد مرد پرور
    بشد گهواره ی دامان مادر
    سخن از سرور پیغمبران است
    که جنت زیر پای مادران است
    مقام ارجمندی داری ای زن
    قدم در هر کجا ، بگذاری ای زن
    تو را در چشم من ، مقدار بیش است
    ولیکن حرمت هرکس به خویش است
    سبکسر گر شوی ، بازیچه گردی
    ‌ وگر سنگین ، امیر قلب مردی
    تو باید با وقار و عفت خویش
    عیان سازی به مردان ، عزت خویش
    تو تاج افتخار مرد خویشی
    ‌ تو تنها اعتبار مرد خویشی

    زن و مرد این زمان در یک ردیفند
    چو تقوا در میان آید ، شریفند
     

    ❄Sogol❄

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/31
    ارسالی ها
    272
    امتیاز واکنش
    5,148
    امتیاز
    583
    سن
    25
    گمگشته


    بیان نامرادی هاست اینهایی که من گویم
    همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم

    شب و روزم به سوز و ساز عمر بی امان ، طی شد
    گهی از ساختن نالم ، گهی از سوختن گویم

    خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی
    برون آرم سر و حالی به مرغان چمن گویم

    مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شب ها
    غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم

    بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم
    نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم

    از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد
    که چون یعقوب نابینا ، سخن با پیرهن گویم


    تو می آیی به بالینم ، ولی آندم که در خاکم
    خوش آمد گویمت اما ، در آغـ*ـوش کفن گویم

    :aiwan_light_blumf::aiwan_light_blumf::aiwan_light_blumf::aiwan_light_blumf::aiwan_light_blumf::aiwan_light_blumf:
     

    ❄Sogol❄

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/31
    ارسالی ها
    272
    امتیاز واکنش
    5,148
    امتیاز
    583
    سن
    25
    ساقی عشق

    سر درون سـ*ـینه بردم تا ببینم خویش را
    طعمه دندان گرگ آز دیدم ، میش را

    هرکه از این خوان هستی جرعه نوش غفلت است
    آخرش چون من به جان باید خریدن ، نیش را

    پرتوی در راهم افکن ، ای چراغ عافیت
    تا بجویم مقصد افتاده اندر پیش را

    عمر سودا نیست ، ای سودا گران خودپرست
    بیشتر جو ، بیشتر دارد ، زیان بیش را

    جان به در برد آنکه سودای جهانداری نداشت
    ای جوان کن گوش ، پند پیر خیراندیش را

    گر سری آزاده می خواهی ، رها کن زور و زر

    این تعلق هاست ، کافزون می کند تشویش را

    ساقی عشق است تا باقی در این نیلی رواق
    کس نمی بیند تهی پیمانه درویش را

    سوختم در انتظارت ای طبیب اشتیاق
    مرهمی کو تا کند تیمار ، قلب ریش را

    * * * * * * * * * * * * *
     

    ❄Sogol❄

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/31
    ارسالی ها
    272
    امتیاز واکنش
    5,148
    امتیاز
    583
    سن
    25
    شعله

    آمد و آتش به جانم کرد و رفت
    با محبت امتحانم کرد و رفت

    آمد و بنشست و آشوبی به پا
    در میان دودمانم کرد و رفت

    آمد و رویی گشود و شد نهان
    نام خود ، ورد زبانم کرد و رفت

    آمد و او دود شد ، من شعله ای
    در وجود خود ، نهانم کرد و رفت

    آمد و برقی شد و جانم بسوخت
    آتشین تر این بیانم کرد و رفت

    آمد و آیینه گردانم بشد
    طوطی بی هم زبانم کرد و رفت

    آمد و قفل از دهانم برگشود
    چشمه ی آب روانم کرد و رفت

    آمد و تیری زد و شد ناپدید
    همچنان صیدی نشانم کرد و رفت

    آمد و شد آفتی در من فتاد
    سر به سوی آسمانم کرد و رفت

    * * * * * * * * * * * *
     

    ❄Sogol❄

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/31
    ارسالی ها
    272
    امتیاز واکنش
    5,148
    امتیاز
    583
    سن
    25
    تقدیر


    ای وای ، در این دار فنا خستگی ما
    چیزی نبود جز غم دلبستگی ما


    چون ساعت رفتن برسد ، الفت هستی
    صد پاره شود با همه همبستگی ما


    ما جمله ، اسیران من و مایی خویشیم
    این جاست ، همان علت صد دستگی ما


    افسوس که با قید تعلق خبری نیست
    ز آزادگی مطلق و وارستگی ما


    نیک و بد تقدیر که تغییر پذیر نیست
    تعبیر شود ، پستی و برجستگی ما


    این عقربه ی تند زمان است که خندد
    بر راه دراز و قدم آهستگی ما


    در عین جوانی ، به شگفتند یکایک
    پیران جهاندیده ز بشکستگی ما

    * * * * * * * * * *
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا