شعر دفتر اشعار اسدی توسی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 3,657
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
پاسخ نامه گرشاسب از فریدون


نبشت آن گهی پاسخش باز و گفت
رسید آن سخن های با مهر جفت
یکی نامه گویا چو فرّخ سروش
که از درّ معنی صدف کرده گوش
پیام آورش مژده را مایه بود
خرد را سخنهاش پیرایه بود
روان ها شد از مژده شادی سرشت
به هر دل دری بگشاد از بهشت
ترا تا گشادست دست بلند
بود بی گمان پای دشمن به بند
تو شیری و تیغ تو ز الماس ابر
روان بار ابر و عنان دار ببر
هوا نیست نز گرد تو تیره فام
زمین نیست نسپرده اسپت به گام
ز خون کف شیران به کفشیر تست
دل و رزم و کین جفت شمشیر تست
هنرها چنین از تو نبود شگفت
دلیری و رزم از تو باید گرفت
تو رنجیّ و من برخوردم از جهان
همانا که تو دستی و من دهان
بیآمد به مژده نریمان گرد
همه هر چه گفتی یکایک شمرد
اگر چند فغفور کژّی گزید
ز ما راستکاریّ و خوبی سزید
بدو جون ترا نیکویی بود رأی
به نیکی فرستادمش باز جای
چو آید بدو باز بسپار چین
به چینش از رخ بخت بزدای چین
بر او باژ و ساو همه چین نخست
نبشت و ستد عهدی از وی درست
به نزل و علف هر که بودند شاه
بفرمود کآیند پیشش به راه
دو منزل شدش همره و گشت باز
سپه راند فغفور با کام و ناز
به بزم و به خوان هم بدان رسم پیش
همی زیست در ره چو در شهر خویش
بزرگان بدین مژده برخاستند
همه چین و جندان بیاراستند
زمین سر به سر دیبه چین گرفت
هوا از درم ریز پروین گرفت
همی هر سوی آذین دیبا زدند
ز شادی ثری بر ثریّا زدند
همه خاک ره گل شد از بس گلاب
ز گِل گُل دمید از نرمی لعل ناب
صدف گشت هامون ز بس دُر نثار
شد از نافه ابر آهوی مشک بار
چنان بُد ز بس گرد اسپ سپاه
که از بر ندیدند کس مهر و ماه
جهان پهلوان با بزرگان چین
پذیره شدش چند منزل زمین
چو فغفور بنهاد در کاخ پای
بیامد سَرِ خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون از اندازه بیش
که بر ما ز تو مهر به داشتست
پس پرده بیگانه نگذاشتست
ز دروای ما هر چه بایست نیز
همی داد خرّم ز هر گونه چیز
ازین مژده فغفور شادی گرفت
چنین کار ازو گفت نبود شگفت
کند هر کس آن کآید از گوهرش
که هر شاخ چون تخمش آرد برش
دگر روز شبگیر با فرهی
چو بنشست برگاه شاهنشهی
بزرگان چین سر برافراختند
بَرِ شاه چین آمدن ساختند
سلب هر چه شان بُد کبود و سیاه
فکندند یکسر ز شادی شاه
چنان پادشاهی بر او راست شد
کا گاهش بر از مَه همی خواست شد
نخست از همه کس که بُد نامدار
جهان پهلوان برد پیشش نثار
خراجی که در چین ز هر سو فراز
ستد بد بدو نیز بسپرد باز
بدو داد باز آن همه شاه چین
بسی هدیه بخشید نیزش جز این
از آن پس به نزدیک شاه کیان
یکی نامه فرمود بر پرنیان
گـه رفتنش با مهان سپاه
برون رفت پیشش دو منزل به راه
ورا کرد بدرود و برگشت شاد
جهان پهلوان سر سوی ره نهاد
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خواهش نریمان از شاه افریدون و زن خواستن او ص ۳۷۵


    وز آن سو نریمان چو یک مه ببود
    به درگاه شه رفت شبگیر زود
    کمر بستهٔ راه و بر سر کلاه
    ز بهر شدن خواست فرمان شاه
    دگر گفت کز چین چو برخاستم
    بر شهریار آمدن خواستم
    مرا عّم من پهلوان داد پند
    که چون باز خانه رسی بی گزند
    یکی جفت شایسته کن درخورت
    بپیوند ازو در جهان گوهرت
    که خواهد نژادی بزرگ از تو خاست
    که گیتی بدارد به شمشیر راست
    درختی ز تخم تو سر برکشد
    که بر آسمان شاخ او می کشد
    همه پهلوانانش باشند یار
    دلیران رزم و بزرگان بار
    کنون شهریار آشکار و نهفت
    شناسد که نگزیرد از روی جفت
    به گیتی خداوند از آن شد پدید
    که هر چیز را پاک جفت آفرید
    جهان از دو حرف آمدست از نخست
    سخن کم زد و حرف ناید درست
    خطی ناورد خامه ای بی دو سر
    چو مرغی نگیرد هوا بی دو پر
    یگانه گهر گرچه زیبا بود
    نکوتر چو جفتیش همتا بود
    بزرگیست در بلخ بامی سرست
    مرا نیز در تخمه هم گوهرست
    جز از درخت او نیست زیبای من
    بدو شاه روشن کند رأی من
    مگر بنده ای زو دهد کردگار
    که اندر رکیب شه آید به کار
    نوندی هم آن گاه شه برنشاند
    به سوی شه بلخ و او را بخواند
    بسی مژده داد از بلند اخترش
    سخن راند باز آن گـه از دخترش
    مر او را ز بهر نریمان بخواست
    همه دست پیمان او کرد راست
    ز گنجش بسی هدیه بخشید و چیز
    همه بلخ بامی بدو داد نیز
    فرستادش آن گـه سوی بلخ باز
    که رو کار دختر بجوی و بساز
    سوی سیستان شد نریمان گرد
    بر او شه بسی هدیه ها برشمرد
    که شادان شو و جفت خود را ببین
    سوی سیستان آر و آنجا نشین
    که آن شه که بر شهر کابل سرست
    ز خویشان ضحاک بدگوهرست
    به دل دشمنی جوی و بدخواه ماست
    کز اهریمنی تخمه اژدهاست
    بدان مرز هر سو نگهدار باش
    از آن دشمن بد تو بیدار باش
    نریمان به دامادواری چو باد
    سوی سیستان رفت پیروز و شاد
    به آوردن جفت کس رفت زود
    فرستاد چیزی که شایسته بود
    شه بلخ چندان برافشاند گنج
    که ماند از کشیدن جهانی به رنج
    چه از فرش و آلت چه از سیم و زر
    چه از درّ و دیبا و سنگ و گهر
    عماری بیاراست با مهد شست
    کنیزک دو صد جام و مجمر به دست
    به جام اندرون دُر از اندازه بیش
    به مجمر همه عود سوزان ز پیش
    دگر چارصد ریدگ دلنواز
    چهل خادم ترک شمع طراز
    جهان پُر ز خوبان چون ماه کرد
    چنین هدیه با دخت همراه کرد
    زمین از گرانی ببد سرگرای
    که بیچار هگشت از پی چار پای
    ز بلخ آنچنان بار دربار بود
    که تا سیستان ره چو دیوار بود
    نریمان پذیره شد آراسته
    جهان گشته سور سران خاسته
    ببارید تند ابر شادی ز بر
    دل شادمان از برآمد به در
    در آیین دیبا زده کوی و بام
    فروزان به هر سو تلی عود خام
    چنان درفشان بود و عنبرفشان
    که درویش زر بُد به دامن کشان
    همه راه آذین و گنبد زده
    به هر گنبدی گل فشانان رده
    به پرواز مرغان برانگیخته
    ز هر یک دگر شعری آویخته
    ز دیبا در و دشت طاووس رنگ
    دم نای هر جای و آوای چنگ
    بزرگان همه راه با کوس و بوق
    فشانان به طشت آب مشک و خَلوق
    نظاره دد از کوه مرغ از هوا
    گـه این لهو سازنده گـه آن نوا
    هم از راه در شاه با ماه خویش
    در ایوان نشستند بر گاه خویش
    ز مشک و گهر تاج بُد شاه را
    ز یاقوت و دُر افسری ماه را
    به هم هفته ای شاد بگذاشتند
    بر از کام و آرام برداشتند
    سرشک خرد چون از ابر هنر
    صدف یافت آن درّ شد مایه ور
    گرانمایه مُهر جهان کردگار
    گرفت از نگین خدایی نگار
    تن ماه چهره گرانی گرفت
    روان زاد سروش نوانی گرفت
    گلش هر زمان گشت بی رنگ تر
    همان بار درش گران سنگ تر
    چو بُد گاه زادنش بیمار گشت
    بر او انده بار بسیار گشت
    چنان سخت شد کار زادن بر اوی
    کزاو زندگی خواست برتافت روی
    به مشکوی مشکین بتان سرای
    همه سر پُر از خاک و زاری فزای
    پزشکی بُد از فیلسوفان هند
    که گرشاسب آورده بودش ز سند
    بیاراست هر داروی از بیش و کم
    بدو داد با تخم کتان به هم
    همان گـه شد آسان بر آن ماه رنج
    پدید آمدش دُر گویا ز گنج
    جدا گشت تیغ شهی از نیام
    برون شد خور از میغ تاریک فام
    چراغی بُد از خود ز خوبیّ و فر
    برافروخت از خود چراغی دگر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زادن سام نریمان

    پسر زاد ماهی که از چرخ مهر
    ز خوبی بدو آرزو کرد مهر
    به دیدار گفتی پدر بود راست
    برین برگوا کس نبایست خواست
    نریمان یل نام او سام کرد
    به مهرش روان و دل آرام کرد
    نوندی به نزد فریدون شاه
    به مژده برافکند پویان به راه
    پرندین چنان کودکی ساختند
    چو گردانش بر اسپ بنشاختند
    کمند و کمان درفکنده با یال
    یکی گرز شاهان گرفته به بال
    یکی نیزه بر دست و خنجر به چنگ
    سپر باز پشت و کمر بسته تنگ
    فرستاد با نامه ای بر حریر
    به گرشاسب گردنکش گردگیر
    برآن نامه از دست کودک نشان
    ز مشک و گلاب و می و زعفران
    فرسته همی شد چو مرغ بپر
    به هر منزلی بر هیونی دگر
    به ره نامه مر پهلوان را سپرد
    ز شادی جوان شد سپهدار گرد
    برآن پیکر شیر بچه شگفت
    فروماند ، وز دل نیایش گرفت
    درآمد ز زین گشت غلتان به خاک
    همی گفت کای راست دادار پاک
    تو کن روزی بنده آن روزگار
    که بینمش در صف همیدون سوار
    فرستاده را داد بسیار چیز
    همان جامه و یاره خویش نیز
    وز آن ره که بُد زی بر شاه شد
    فریدون شه زو چو آگاه شد
    پذیره فرستادش از چند میل
    سپه یکسر و کوس و بالای و پیل
    برون از در کوشک از جای خویش
    چو نزدیک شد رفت ده گام پیش
    بَرِ خویش همبرش بنشاند شاد
    بپرسید و از رنج ره کرد یاد
    همی داشت یک مهش دل شاد خوار
    گهی بزم و بازیّ و گاهی شکار
    سر ماه دیبا و زرّ و درم
    سلیح و دگر هدیه ها بیش و کم
    ببخشید چندانش از گونه گون
    شده توده یک کوه بالا فزون
    سوی خانه فرمود تا شد به کام
    به دیدار فرّخ نریمان و سام
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    داستان قباد کاوه

    چو شد پهلوان بسته ره را کمر
    قباد آن کجا کاوه بودش پدر
    به درگه چنین گفت پیش مهان
    که این شه ندارد نهاد شهان
    پدرم از جهان جز مر او را نخواست
    به شمشیر گیتی ازو گشت راست
    از اورنگ برکند ضحاک را
    سپرد افسرش زیر پی خاک را
    ز گرشاسب ما بیش بردیم رنج
    بدو بیش بخشد همی شهر و گنج
    شد این آگهی نزد شه آشکار
    نهان داشت تا بود هنگام بار
    چو شد بر سران بارگاه و سرای
    برآورد سر شاه دانش سرای
    چنین گفت کای نامدار انجمن
    نیوشید یکسر ز دل پند من
    به یزدان پناهید تا از گزند
    بودتان به هر دو جهان سودمند
    منازید از آن شادمانی و ناز
    که آرد سرانجام درد و گداز
    بی اندرز هر گز مباشید کس
    ببینید هر کار را پیش و پس
    مبندید با رشک و با آز رای
    که این غم فزایست و آن جانگزای
    مجویید دانش ز بی دانشان
    که نادان ز دانش ندارد نشان
    کنید آزمون ها به دانش فزون
    که هست آینه مرد را آزمون
    همیشه دل از شاه دارید شاد
    به ویژه که دارد رَهِ دین و داد
    بنازید اگرتان نوازد به مهر
    بترسید چون چین درآرد به چهر
    مگویید شه را به از بی رهی
    که تان بد رسد چون رسد آگهی
    اگرچه باشید از دور باز
    بود دست شاهان به هر سو فراز
    بود گوش با چشم شه را بسی
    کجا گوش و چشمش بود هر کسی
    چو شه دادگر باشد و ره شناس
    بدو داشت باید ز یزدان سپاس
    نباید گواژه زدن بر فسوس
    نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس
    چنان خوش نباید بُدن کت خورند
    چنان ترش نه نیز کت ننگرند
    ز زخم سنان بیش زخم زبان
    که این تن کند خسته و آن روان
    چو دستور شد دل خرد همچو شاه
    زبان چون سپهبد سخن چون سپاه
    سپهدار دارد سپه را به جای
    کز اندازه ننهد کسی پیش پای
    بنا گفته بر چون کسی غم خورد
    از آن به که بر گفته کیفر برد
    سه چیز آورد پادشاهی به شور
    کزآن هر سه شه را بود بخت شور
    یکی با زنان رام بودن به هم
    دوم زفت کاری ، سیوم دان ستم
    شه نیک با کامرانی بود
    چو بد گشت کم زندگانی بود
    سزا پادشاهی مر آنرا سزاست
    که او بر هوای دلش پادشاست
    ز گیتی بی آهو نیابی کسی
    اگرچه دارد هنرها بسی
    شه آن به که باشد بزرگ از گهر
    خرد دارد و داد و فرهنگ و فر
    به آکندن گنج نکند ستم
    نخواهد که خسبد ازو کس دژم
    ز هر بد به دادار جوید پناه
    به انداز هر کس دهد پایگاه
    نماند به تیغ و به تدبیر و گنج
    که آید ز دشمن به کشورش رنج
    مرا این همه هست و پاکیّ تن
    دگر تا شهم بَد نیاید ز من
    نه رنج کسی یافه بگذاشتم
    نه بر بی گنه رنج بگماشتم
    جهانبان دهد پادشاهی و تخت
    نگردد کسی جز بدو نیکبخت
    جز ایزد ندادستم این تاج کس
    سپاس از جهان بر من او راست بس
    سزد پس که بدگوی چیزی کند
    به بد گفتن من دلیری کند
    پس آن گـه ابا خشم گفت ای قباد
    بد مردمان از چه گویی به یاد
    مگر رشک مغزت بکاهد همی
    زبانت سرت را نخواهد همی
    ز گرشاسب وز کاوه رانی سخن
    گله هر چه کردی شنیدم ز بن
    همه روم تا خاور و هند و چین
    زبون گشت گرشاسب را روز کین
    جهان خیره ماند ز برزش همی
    به گردون کشد پیل گرزش همی
    سته دیو و پیل از خم خام اوست
    ژیان شیر و تند اژدها رام اوست
    کجا نیزه زد در صف کارزار
    پسین مرد باشد چو پیشین فکار
    به هند ار فروکوبد از گرز بوم
    ز بس زور او لرزه گیرد به روم
    چو من هم ز جمشید دارد نژاد
    تو چون کاوه دانیش گشته به باد
    پدرت از سپاهان بُد آهنگری
    نه زیبا بزرگی نه والاسری
    چو بگزید ما را نکونام شد
    به کف درش پتک گران جام شد
    از آهنگری رست و سالار گشت
    پس از کلبه داری سپهدار گشت
    بُد آن گاه در کلبه با دود و دم
    کنونست در بزم با ما به هم
    بدادیمش اهواز و ده باره شهر
    همی زین فزونتر ز ما یافت بهر
    اگر برد رنج آمدش گنج بر
    تو نیز آیدت آرزو ، رنج بر
    ز بهر همه کس بود شهریار
    نه از بهر یک تن که باشدش یار
    دگر تا تویی یافه زینسان مگوی
    به دشتی که گمراه گردی مپوی
    مجوی آنچت آرد سرانجام بیم
    مکش پای از اندازه بیش از گلیم
    مینداز سنگ گران از برت
    که چون بازگردد فتد بر سرت
    گر آزرم بابت نبودی ز بن
    چو از رفتگان بودی از تو سخن
    همان کردمی با تو از راه داد
    که در چین نریمان به دیگر قباد
    سخن هر چه گفتم به دانش ببین
    نگاری کن این را و دل را نگین
    شد از بیم شه زرد و ارزان قباد
    به زاریّ و پوزش زبان برگشاد
    بس گشت در خاک زنهار خواه
    ببخشید خون و ببخشود شاه
    خبر یافت کاوه پسر را بخواند
    فراوان بر او خشم و خواری براند
    به خون کرد با خنجر آهنگ او
    رهاندند خویشانش از چنگ او
    فرستاد کس شاه کشور نواز
    به یک جایشان آشتی داد باز
    وزآن سو جهان پهلوان شادکام
    همی زیست خرّم به دیدار سام
    همی گفت کاو چون گِرد زور و برز
    ز من به بود گاه شمشیر و گرز
    به یک سال از آن شادی و فرّهی
    نشد دستش از جام روزی تهی
    نوندی سر سال نو کرد راست
    خراج خداوند کابل بخواست
    شه کابلی گفت و کاین نیست داد
    شهنشه به بیداد فرمان نداد
    تو خواهی و خواهد خداوند تاج
    به سالی دوباره نباشد خراج
    بر این آرزو پهلوان سترگ
    فرستاد نامه به شاه بزرگ
    خراج همه کابل و بوم اوی
    بدو داد یکسر شه نامجوی
    جهان پهلوان از پی نام را
    ببخشید باز آن همه شام را
    ز گیتی همه سیستان ساخت جای
    به رفتن نزد چند گـه نزد رای
    جهان سرگذشت نو از هر کسی
    چنین گونه گون یاد دارد بسی
    جهان خانه دیو بد پیکرست
    سرایی پرآشوب و درد سرست
    یکی گور دانیست بر راه رو
    که گوری فزون نیست هر گاه نو
    بیابانش لهوست و ریگش نیاز
    سمومش هوای دل و غول آز
    دهی شد که باشد برو رهگذار
    درون هست و بیرون شدن نیست چار
    دهندست و آنچ او دهد بیش و کم
    ستاند همان باز با جان به هم
    به دانندگان همچو زندان زشت
    بر آن کس که نادان و بی دین بهشت
    برش این یکی دان که دانش سرای
    برد زو همی توشه آن سرای
    وی ار ناگهانت بخواهد ربود
    تو زو بهره خویش بردار زود
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    داستان گرشاسب با شاه طنجه

    کنون از شه طنجه و پهلوان
    شنو کار کین جستن هر دوان
    بدان گـه که از نزد ضحاک شاه
    سوی طنجه شد پهلوان سپاه
    ز دریا و خشک آنچه آورده بود
    به دست شه طنجه بسپرده بود
    که تا باز خواهد چه آرد هوا
    بدین کرده بُد مرد چندی گوا
    سرآمد مر آن شاه را روزگار
    پسرش از پس او شده شهریار
    پسر نیز رفته به راه پدر
    نبیره ببسته به جایش کمر
    چنان بود رأی شه سرفراز
    که آن خواسته خواهد از طنجه باز
    بر این کار پوینده ای کرد راست
    ز شاه کیان هم بدین نامه خواست
    شه طنجه را طمع بربود و گفت
    که این آگهی با دلم نیست جفت
    گذشتست از این کار سالی دویست
    مرا سال نیز از چهل بیش نیست
    چنین دام هرگز مگستر به راه
    ز گنجم گرت رأی چیزیست خواه
    نهی پایت از پایه بیرون همی
    که خرگوش گیری به گردون همی
    سپهبد بدانست کآنست رنگ
    به جنگ آید آن خواسته باز چنگ
    ده و دو هزار از سران سپاه
    گزید و برون شد به فرمان شاه
    به فرّخ نریمان چنین کرد یاد
    که کارت همه راه دین باد و داد
    گر آیم من ار نه به هر بیش و کم
    مزن جز به رآی شهنشاه دم
    ببوسیدش از مهر و لشکر کشید
    خبر چون بَرِ شاه طنجه رسید
    پراکند بس گنج و کین کرد ساز
    بی اندازه آورد لشکر فراز
    شد از بس که بودش سپاه گران
    زمین چون سپهر از کران تا کران
    برآمد سپهدار با لشکرش
    ز گرد ابر بست از بر کشورش
    بر طنجه نزدیک یک روز راه
    به گرد دهی خیمه زد با سپاه
    مِه ده یکی پیر بُد نامجوی
    بسی سال پیموده گردون بدوی
    فراوان ز نزل و علف برشمرد
    همه برد نزد سپهدار گرد
    از آن خواسته دارم خبر
    که در طنجه بنهادی از پیشتر
    برادرم زندست و با من گواست
    در آن نامه هم نام و هم خط ماست
    از آن شاد شد پهلوان چون شنود
    سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود
    سر نامه کرد از جهاندار یاد
    خداوند دین و خداوند داد
    فرازنده هفت چرخ سپهر
    فروزنده گیتی از ماه و مهره
    دگر گفت کای گمره از کردگار
    چه طمع است کاندر دلت کرد کار
    بود نزد فرزانه کمتر کس آن
    که خیره کند طمع چیز کسان
    نکوتر بود نام زفتی بسی
    ز خوانی که با طمع بنهد کسی
    همانا به چشمت هزاک آیدم
    و یا چون تو ابله فغاک آیدم
    کزینسان سخن های غاب آوری
    همی چشم دل را به خواب آوری
    کرا رنگ چهره سیه تر ز زنگ
    بدو کی پدید آید از شرم رنگ
    هنرهام هر کس شنیدست و دید
    تو از ابلهی چون کنی ناپدید
    کجا من شتاب آورم بر درنگ
    نوند زمان را شود پای لنگ
    اگر بر زمین برزنم بانگ تیز
    جهد مرده از گور بی رستخیز
    به گهواره در هند کودک خروش
    چو گیرد ، به نامم نباشد خموش
    به چین آتشی کاید از آسمان
    برند از تف تیغ تیزم گمان
    یکی خواسته کان جهان را بهاست
    چو من گردی آورده از چپ و راست
    چو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز
    نهفتی چو اندر زمین زاغ کوز
    کنون گویی آگه نی ام ز آن درست
    همه کس شناسند کآن نزد تست
    سرانت گواه اند بسیار و من
    فرستادم اینک به نزدت دو تن
    اگر چند باشند بسیار کس
    گوا نزد داور دو آرند و بس
    اگر باز بفرستی آن خواسته
    نان هم که بو دست آراسته
    هم از من بود پایه ات نزد شاه
    هم از شاه یابی بزرگی و جاه
    وگر ناوری آنچه رای آورم
    سرو افسرت زیر پای آورم
    بر از چرخ کیوان گر ایوان تست
    وگر نام دیوان به دیوان تست
    سرت را ز گرودن به گرد آورم
    دل دوستانت به درد آورم
    پیمبر براهیم بود آن زمان
    بُدش نام زردشت از آسمان
    به صحفش بر این خورد سوگند نیز
    بدان دو گوا داد بسیار چیز
    به هم با فرستاده شان رنجه کرد
    فرستاده آهنگ زی طنجه کرد
    چو شه نامه برخواند آن هر دو تن
    گوایی بدادند بر انجمن
    جز ایشان گوا بود دیگر بسی
    ولیکن نیارست دَم زد کسی
    دژم زی فرسته شه آورد روی
    بدو گفت رو پهلوان را بگوی
    چو دیوار بر برف سازی نخست
    نگون زود گردد به بنیاد سست
    نه هرچ آن بگویند باشد همان
    بر راست گم زود گردد گمان
    به مردی و گنج و سپاه از تو کم
    نی ام، چیست این طمع پر باد و دم
    نبودی مرا در جوانی همال
    کنون چون بوی کت بفرسود سال
    یکی مویم افتاد در کار زار
    اگر بینی از بیمت آید چومار
    مرا با شهنشاه از این نیست جنگ
    به جنگم توئی آمده تیز چنگ
    فرستادگان را به خواری براند
    دو ره صد هزار از یلان را بخواند
    در آهن بیاراست صد زنده پیل
    ز طنجه برون خیمه زد بر دو میل
    بُد از سرفرازان یکی کینه توز
    سپهدار او بود نامش متوز
    ز لشکرش نیمی بدو داد بیش
    ز بهر نبردش فرستاد پیش
    فرسته خبر زی سپهدار برد
    سپهبد سبک دست پیکار برد
    بیآورد نزدیک دشمن سپاه
    به جنگ اندر آمد هم از گرد راه
    طلایه بزد بر طلایه نخست
    به خون هر سوی غرقه شد بوم و رست
    به پیچش گرفتند گردان عنان
    سوی سـ*ـینه ها راست کرده سنان
    توگفتی ز بس گرد بالا و پست
    که هامون به گردون درآورد دست
    یکی ژرف دریا شد از خون زمین
    که بُد نزد او چشمه دریای چین
    زمانه زمین را همی خون گریست
    ستاره ندانست رفتن که چیست
    گرفتند زاول گره بی شمار
    سلیح و ستور اندر آن کار زار
    چو چرخ شب آرایش از سر گرفت
    ز ماه تمام آینه برگرفت
    فرو هشت زلفین مشکین نگون
    ز زر خال زد بر رخ نیلگون
    نفرمود پیکار دیگر متوز
    که شد گاه آورد و بگذشت روز
    به گردان فرستان گرد سپاه
    که دارید امشب شبیخون نگاه
    کمین ساخت هر جای بالای و شیب
    سپاهش کس آن شب نخفت از نهیب
    همه شب ز بیم شبیخون متوز
    همی بود بیدار تا گشت روز
    چو بازی برآورد چرخ روان
    به زرین و سیمین دو گوی دوان
    یکی گوی سیمین فرو برد سر
    دگر گوی زرین برآورد سر
    دو لشکر سنان ها برافراختند
    کمینگه گرفتند و صف ساختند
    زمین را سپهر از گرانی سپاه
    نداند همی داشت گفتی نگاه
    جهان پهلوان درع گردی چو گرد
    بپوشید و بگرفت گرز نبرد
    بر او هفتصد سال بگذشته بود
    ز گشت سپهری کهن گشته بود
    خروشید گفتا مرا خیره خیر
    ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر
    کنون به کنم رزم و کوشش ز بُن
    که بهتر کند کار تیغ کهن
    کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
    همیدون می از نو کهن نیکتر
    مرا گشتِ چرخ ارچه خم داد پشت
    همان بیش زورم به زخم درشت
    بگفت این و با لشکر از چپ و راست
    به جنگ آمد و گرد کوشش بخاست
    پر از بومهن شد سراسر جهان
    ستاره هویدار و گردون نهان
    ز بس در زمین از تف نعل تاب
    به دریای قلزم به جوش آمد آب
    همی تا دو صد میل در کُه خروش
    فتادی و باز آمدی باز گوش
    ز بر آسمانی بُد از تیره گرد
    زمین زیر دریا بُد از خون مرد
    سواران در آن ژرف دریا نوان
    چو کشتی درفش از برش بادبان
    پُر از دام هامون ز خمّ کمند
    به هر دام درمانده گردی به بند
    شده لعل گرد از دم خون وتیغ
    چو گاه شب از عکس خورشید میغ
    ز بس کاینه بُد درفشان ز پیل
    همی خاست آتش ز دریای نیل
    سپهدار با گرز و نیزه به چنگ
    پیاده همی تاخت هر سو به جنگ
    به هر گنبدی جست پنجاه گام
    همی کوفت گرز و همی گفت نام
    گهی دوخت با سـ*ـینه خرطوم پیل
    گهی ریخت خون همچون دریای نیل
    چه خیل پیاده چه خیل سوار
    ز بد خواه چندان بیفکند خوار
    که مر مرگ را گشت چنگال سست
    شد از دست او پیش یزدان نخست
    به درعش در از زخم مردان جنگ
    به هر حلقه در بود تیری خدنگ
    شل و ناوک و تیر در مغفرش
    فزون ز انبه موی بُد بر سرش
    که و دشت پُر کشته بُد پیش و پس
    چنین تا شب از رزم ناسود کس
    شب تیره چون شعر بافنده گشت
    کبود و سه بافت بر کوه و دشت
    مراین را به زر پود در تار زد
    مر آن را به مشک آب آهار زد
    دَرِِ جنگ هر دو سپه شد فراز
    به سوی سپه پهلوان گشت باز
    ز خون دید هر جای جویی روان
    همی هر کسی گفت با پهلوان
    که فردا اگر پیشت آید متوز
    نخستین جز از وی ز کس کین متوز
    که سالار این بیکران لشکر اوست
    برین شهسواران خاور سر اوست
    درفشش نهنگست و خفتان پلنگ
    سیاه اسپ و برگستوان لعل رنگ
    ز پولاد و دُر آژده مغفرش
    پرندین نشان بسته اندر سرش
    نبرده درفشش برون سپاه
    بیاید بود هر سوی کینه خواه
    برون آمد امروز تند از کمین
    فراوان سران زد زما بر زمین
    ندیدیم جز تو چنان نیز گُرد
    به زور تن و مردی و دستبرد
    جهان پهلوان گفت کامروز جنگ
    چو شد تیز، جستمش نآمد به چنگ
    چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام
    کشد، گردد از خون شب لعل فام
    هر آنجا که فردا به چنگ آرمش
    به یک دَم زدن زنده نگذارمش
    وز آن سو سپه با متوز دلیر
    سخن راندند از سپهدار چیر
    که گفتند گرشاسب پیرست و سست
    جوان کی تواند چنان رزم جست
    کنون تیز دندان تر آمد به جنگ
    که دندان نماندستش از بس درنگ
    کجا جستی از جای و جستی ستیز
    چو آتش بُدی تند و چون باد تیز
    فکندی به هر زخم پیلی نگون
    بکُشتی به هر حمله ده تن فزون
    گرفتی دُم اسپ و بفراختی
    به هم با سوارش بینداختی
    متوز جفا پیشه گفت این نبرد
    همه سخت از آن باد بو دست و گرد
    چو گردد شب از تیرگی نا امید
    سپیده برآرد درفش سپید
    من و گرز و گرشاسب و آوردگاه
    سرش بر سنان آورم پیش شاه
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    رزم دیگر گرشاسب با شاه طنجه

    سپیده چو شب را به بر درگرفت
    شبش کرد بدرود و ره برگفت
    ببد سیم دریا زمین زرّ زرد
    خم آهن کُه و آسمان لاژورد
    گرفتند گردان به کین ساختن
    جهان از یلان گشت پر تاختن
    ز غرّیدن کوس و شیپور و نای
    ز بانگ جرس وز جرنگ درای
    سته مغز کیوان و بی هوش گشت
    دل و زَهره زُهره پر جوش گشت
    دُم اسپ کوته شد و تک دراز
    فرازی ببد پست و پستی فراز
    ز بس تیرگی چهر گیتی فروز
    سه گشت، گفتی شب آمد به روز
    سَرِ گرد با جان به جوزا رسید
    تن گشته با خون به دریا رسید
    درنگ جهان گفت گیتی شتاب
    از آهن روان خون چو از سنگ آب
    یلان را به خون غرقه تیغ و سپر
    یکی جان سپار و یکی تن سپر
    پر از شیر غران ز نعره زنان
    پر از مار پرّان ز خشت آسمان
    ز خرطوم پیل و سَرِ جنگجوی
    همه دشت پاشیده چوگان و گوی
    چو مرغی شده مرگ پرش خدنگ
    ز سرنیزه منقارش و خشت چنگ
    یلان را به منقار درّنده ناف
    سران را به چنگال تارک شکاف
    در آن رزم زاول گره یکسره
    شکسته شدند از سوی میسره
    برایشان یکی گرد سالار بود
    که عم زادِ فرّخ سپهدار بود
    نهاد اندر آوردگه پای پیش
    سپه را فرو داشت بر جای خویش
    بسی کشت چندان که سرگشته شد
    سرانجام در رزمگه کشته شد
    سپهبد بر آن درد تند از کمین
    به زیر آمد از پیل با گرز کین
    دو دستی همی کوفت از پیش و پس
    نیارست با زخمش اِستاد کس
    مگر توبئی کآمد از صفّ جنگ
    یکی خشت چون مار پیچان به چنگ
    بیفکند او را و ناسود هیچ
    گریزان عنان را ز پس داد پیچ
    گرفت از هوا خشت او پهلوان
    بینداخت و بردوختش پهلوان
    متوز از کمینگه برانگیخت اسپ
    عمودی به دستش چو ز آهن فرسپ
    بیفکند چندان سر از چپ و راست
    چو گرشاسب را دید بگریخت خواست
    سپهبد به یک تک در اسپش رسید
    برآورد گرز و غوی برگشید
    چنان زدش و با اسپ برهم فکند
    که از زورش اندر زمین خم فکند
    دلیران ایران پسش هر که بود
    به زین کوهه بر سر نهادند زود
    گرفتند هر سو رَهِ کارزار
    فکنده شد از طنجه ای سی هزار
    گریزنده جان در تک پای دید
    نبد پای کس کاو ز یک جای دید
    ز درج شبه سر چو شب باز کرد
    به پیرایه پیوستن آغاز کرد
    بتی گشت گیسوش رنگ سیاه
    زنخدانش ناهید و رخ گرد ماه
    شد طنجه تازنده از جای جنگ
    ز پس باز شد تا در شهر تنگ
    سپه را ز سر باز نو ساز کرد
    دل جنگیان یک به یک باز کرد
    دگر گفت پیروز گاه نبرد
    ز بختست نز گنج و مردان مرد
    بکوشید یکدست فردا دگر
    دهد بختم این بار یاری مگر
    چو گرشاسب تنها دراید به جنگ
    ز هر سو بر او ره بگیرید تنگ
    به زخمش فرازید بازو همه
    شبان کز میان شد چه باشد رمه
    به کشتی بُنه هر چه بُد کرد بار
    سپه بُرد نزدیک دریا کنار
    که تا گر دگر بارش افتد شکست
    به دریا گریزان شود دوردست
    همه شب بدین رای بفشرد پی
    درازیّ شب کرد کوته به می
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    جنگ دیگر گرشاسب با شاه طنجه

    چو شاه حبش سوی خاور گریخت
    همه رخت و دینار و گوهر بریخت
    شه روم بنشست بر تخت عاج
    درآویخت زایوان پیروزه تاج
    دو لشکر به هم کینه خواه آمدند
    دلیران ناوردگاه آمدند
    غو کوس تند شد و گرد میغ
    در آن میغ خون آب شد برق تیغ
    برآویخت یک باره با مهر خشم
    خرد را سترگی فرو بست چشم
    همی تاخت خنجر ز گرد سیاه
    چو ایمان پاک از میان گـ ـناه
    کمان شد یکی برزگر تخم کار
    وزآن تخم پیگان ودل کشتزار
    از آن تخم هر کشت کآمد دُرست
    ز خون خورد آب و برش مرگ رُست
    ز پاشیده خرطوم پیلان به تیغ
    تو گفی همه مار بارد ز میغ
    سر خشت گفتی می آشام شد
    صفش بزم و می خون و دل جام شد
    دلیران بر اسپان کفک افکنان
    بدین دست گرز و ، به دیگر عنان
    روان خون به زخم از بر پشت پیل
    چو ز آب بقم چشمه بر کوه نیل
    روان هر سوی اسپی هراسان ز جای
    سوارش نه پیدا و زین زیر پای
    سپهدار بر زنده پیلی دمان
    همی تاخت آورده بر زه کمان
    کجا بُد سری با درفشی به دست
    به پیکان همی دوخت و افکند پست
    ز تیرش تو گفتی که در مغز و ترگ
    همی آشیان کرد زنبور مرگ
    چو یک چند بر پیل پیوست جنگ
    پیاده ببد تیغ و نیزه به چنگ
    برد بر کمربند چاک زره
    به نعره گسست از گریبان گره
    به تیغ و سنان هر کجا کینه توخت
    گهی دل درید و گهی سـ*ـینه دوخت
    همی داد شمشیرش اندر شتاب
    هم اندر هوا کرکسان را کباب
    به هر بار کاو گرز بفراشتی
    به زنهار مَه بانگ برداشتی
    به هر تیر کاو برگشادی ز زه
    زمانه زدی نعره گفتی که زه
    سر خنجرش لاله کارنده بود
    ز درع یلان حلقه بارنده بود
    تو گفتی به هر حلقه گردون دو نیم
    همی ری نکارد ز پولاد میم
    هزار از دلیران جوینده کین
    به گردش تنوره زدند از کمین
    بدانسان زدندش همی چپ و راست
    که در کوه ودریا چکاچاک خاست
    شل و خنجر و گرز چندان سپاه
    چه بر ترگ او بر چه بر کوه کاه
    تو گفتی همی زخم آن سرکشان
    گل افشان شمردی نه آهن فشان
    شه طنجه آمد چو تند اژدها
    بر اوکرد در گرد خشتی رها
    نبد سود، برگاشت روی از نبرد
    برادرش پیش اندر آمد چو گرد
    بپوشیده خفتان و نیزه به دست
    برادرشبه زیر اسپ چون کوه پولاد بست
    بینداخت زی پهلان خشت و رفت
    پسش پهلوان رفت چون باد تفت
    گرفتش دُم اسپ و از جای خویش
    برآورد و بنداخت سی گام پیش
    برآنگونه زد نعره ی کوه کاف
    که سیمرغ بگریخت از کوه قاف
    تن افکند بر قلب لشکر به کین
    دلیران ایران پسش هم چنین
    چنان جنگ بر جنگیان تیز شد
    که دست و گریبان هم آویز شد
    تو گفتی ز خون چرخ جوشد همی
    زمین چادر لعل پوشد همی
    به هر گوشه آویزش سخت بود
    سر و کار با گردش بخت بود
    ز غریدن کوس ترسان هژبر
    عقاب از تف تیغ پرّان در ابر
    ز گرد آسمان در سیاهی شده
    ز جوشن زمین پشت ماهی شده
    بریده ز تن جان امید از نهیب
    چو عشق از دل مهرجویان شکیب
    گشاینده شمشیر بند از زره
    چو باد از سَرِ زلف خوبان گره
    چو ابرش شده چرمه از خون مرد
    شده باز چون چرمه ابرش ز گرد
    یلان را رخ و کام پرخون و خاک
    چه خفتان چه برگستوان چاک چاک
    بریده بر او جوشن از تیغ تیز
    زره پاره و ترگ ها ریز ریز
    فسرده به خون اندرون تیغ ز مشت
    پُر از آبله کف ز زخم درشت
    شه طنجه برگاشت روی از نهیب
    سپاهش گرفتند بالا و شیب
    گریزنده دیدی گروها گروه
    چه از سوی درا چه از سوی کوه
    چو نخچیر بر کُه یکی با شتاب
    یکی همچو ماهی دوان زیر آب
    دگر تن به شهر اندر انداختند
    به باره ره جنگ برساختند
    چو بفکند زرّین سپر آسمان
    مَهِ نو به زه کرد سیمین کمان
    خبر زان بُنه شد به گرشاسب زود
    کجا شه به کشتی فرستاده بود
    برافکند کس تا گرفتند پاک
    شه طنجه را دل شده از درد چاک
    فروهشت در شب ز باره رسن
    به دریا گریزنده شد با دو تن
    سیه پوش گیتی چو شد زرد پوش
    کُه کهربا برزد از چرخ جوش
    سپهدار با شهر برساخت جنگ
    بپیوست رزمی گران بی درنگ
    چو لشکر شد آگه که بگریخت شاه
    دگر کس نیارست شد رزم خواه
    تن از باره یکسر فکندند زیر
    به کین دست ایرانیان گشت چیر
    فکندند در شهر خرسنگ و خاک
    از آن پس به آتش سپردند پاک
    شه طنجه را نزد دریا کنار
    گرفتند از ایران گروهی سوار
    که زورقش را باد گم کرده بود
    ز دریا به خشک از پس آورده بود
    ورا زی سپهدار با آن دو تن
    ببردند، در حلق بسته رسن
    سپهدار گفت ای بد زشت کیش
    خوی بد چنین آورد کار پیش
    خوی نیک همچون فرشتست پاک
    خوی بد چو دیوست بی ترس و باک
    ز فرزند وز جفت و تخت شهی
    بماندی و خواهی شد از جان تهی
    پس آن خواسته جملگی را درست
    همیدون از آن هر دو تن بازجست
    ببریدشان گوشت یکسر به گاز
    بمردند و کس هیچ نگشاد راز
    چنینست کار طمع را نهاد
    بسا کس که داد از طمع جان به باد
    ز طمعست کوته زبان مرد آز
    چو شد طمع کوته زبان شد دراز
    چو برداشتی طمع از آنچت هواست
    سخن گر ز کس برنداری رواست
    از آن هر سه چون پهلوان دل بشست
    همه کاخ شه گشت و هر سو بجست
    ز سنگ سیه خانه ای ناگهان
    بدید، اندرو کرده گنجش نهان
    همه چیزها یک به یک بـرده نام
    به سنگ اندرون کنده دیوار و بام
    به در بر نوشته که این خواسته
    جهان پهلوان راست ناکاسته
    ببد شاد دل وز جهان آفرین
    برآن شاه کآن ساخت کرد آفرین
    ببرد آن هم خواسته سر به سر
    از آن پس نیازرد کس را دگر
    همه طنجه را از سر آباد کرد
    اسیرانش را یکسر آزاد کرد
    فراوان ز هر شهر و هر بوم و مرز
    نشاند اندرو مردم کشت ورز
    هم از تخم شه پادشاهی نشاست
    بر او رسم باژ آنچه بُد کرد راست
    نوندی بدین مژده زی شهریار
    در افکند و ره را برآراست کار
    چه چیز آمد این خواست کز جهان
    کسی نیست بی آزش اندر نهان
    چو باشد جهانی بدو دشمنست
    چو نبود غم جان و رنج تنست
    ایا آز را داده گردن به مهر
    دوان پیش او هر زمان تازه چهر
    به گیتی در آنست درویش تر
    کش از آز بر دل گره بیش تر
    هر آن سر که او آز را افسرست
    به خاک اندرست ار ز مه برترست
    بوی بنده آز تا زنده ای
    پس آزاد هرگز نئی بنده ای
    یکی چاه تاریک ژرفست آز
    بُنش ناپدید و سرش پهن باز
    سراییست بروی بی اندازه در
    چو یک در ببندی گشاید دگر
    به هر راه غولیست گسترده دام
    منه تا توان اندرین دام گام
    پراکنده عمر و درم گرد گشت
    بخور کت به خواری بباید گذشت
    چنان کآمدی رفت خواهی تهی
    تو گنج از پی گنج بانی نهی
    نهم گویی ازبهرفرزند چیز
    مبر غم، که چیزش بود بی تو نیز
    کسی را جهانبان ز بُن نافرید
    که از پیش روزی نکردش پدید
    ترا داد و آنکس که پیوند تست
    دهد نیز آن را که فرزند تست
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گردیدن گرشاسب و عجایب دیدن

    سپهبد چو از طنجه برگاشت باز
    بگشت اندر آن مرز شیب و فراز
    همی خواست تا یکسر آن بوم و بر
    ببیند که کم دید بار دگر
    چو یک هفته شد دید کوهی چو نیل
    بدو رودی از آب پهنا دو میل
    درختان رده کرده بر گرد رود
    تنه لعلگون شاخهاشان کبود
    بدان شاخ ها برگ ها سبز و تر
    نه آهن نه آتش بر او کارگر
    وزو هر که کندی به دندان برش
    نبردی دگر درد دندان سرش
    ز بهر شگفتی بزرگان و خُرد
    به نی ز آن فراوان بریدند و برد
    از آن پس بر سبزدشتی رسید
    همه کو کنار و گل و سبزه دید
    چنان بُد بزرگیّ هر کوکنار
    که پر گشتی از گوشه او کنار
    دگر دید مرغی به تن خوب رنگ
    بزرگیش هم برنهاد کلنگ
    یکی مرغ کوچکتر از فاخته
    همیشه پسش تاختن ساخته
    همه ساله بر طمع پیخال اوی
    بدی مانده در سایه بال اوی
    هر آن گـه که پیخال بنداختی
    وی اندر هوا آن خورش ساختی
    سپهدار از اندیشه شد خیره سر
    همی گفت کاین بخش یزدان نگر
    بدین آن دهد کآید آن را برون
    درین بخش او راه داند که چون
    یکی گفت مرغی چو رنگی تذرو
    همانجاست در بیشه بید و غرو
    نداند ز بن برچدن دانه چیز
    که کورست وکور آید از خایه نیز
    همه روز نالان و جوشان بود
    به یک جای تا شب خروشان بود
    دگر مرغکی کوچک آید فراز
    دهدش آب و چینه به روز دراز
    چو از بس چنه پرشود ژاغرش
    گرد زورمندی تن لاغرش
    خروشنده از جای بجهد دژم
    مرین کوچکک را بدرّد ز هم
    برین بوم و بر هر کس از راستان
    زند بی وفا را از او داستان
    دهی دید جای دگر چون بهشت
    ز پیرامنش باغ و بسیار کشت
    برآورد بت خانه ای زو به ماه
    درش جزع رنگین سپید و سیاه
    زمینش به یکپاره از لاژورد
    همه بوم و دیوار مینای زرد
    درو شیری از سیم و تختی به زیر
    بتی کرده از زرّ بَرِ پشت شیر
    به دست آینه چون درفشنده مهر
    بدآن آینه درهمی دید چهر
    هرآن دردمندی که بودی تباه
    چو کردی بدآن آینه در نگاه
    چو چهرش ندیدی شدی زین سرای
    ورایدون که دیدی، شدی باز جای
    شب تیره بی آتش تابناک
    بُدی روشن آن خانه چون روز پاک
    بت آرای خیلی در آن انجمن
    که بودندی از پیش آن بت شمن
    جدا هر یکی هدیه ای کرده ساز
    ببردند پیش سپهبد فراز
    بپرسید از ایشان جهان پهلوان
    کزینسان دهی و آب هر سو دوان
    سرا و دز و کشتش ایدون بسی
    چرا جز شما نیست ایدر کسی
    دژم هر کسی گفت کز راه راست
    یکی بیشه نزدیک این مرز ماست
    ددی در وی از پیل مهتر به تن
    چو تند اژدها زهر پاش از دهن
    تن او یکی هشت پای و دو سر
    سرش از دو سو، پای زیر و زبر
    چو شد پای زیرینش از کار و ساز
    بگردد برآن پای کش از فراز
    همش چنگ شیرست و هم زور پیل
    بدرّد به آواز کوه از دو میل
    شگفتیست جویان خون آمده
    ز دریای خاور برون آمده
    به چنگ از کُه و بیشه شیر آورد
    به دَم کر کس از ابر زیر آورد
    کمینی نهد هر زمان از نهان
    برد هر که یابد ز ما ناگهان
    به راهش بویم از نهان دیده دار
    گریزیم چون او شود آشکار
    تهی شد ده از مردم و چارپای
    نماندست جز ما کس ایدر به جای
    همی شد نشاییم زن بوم و رست
    که این جای بُد زادن ما نخست
    برین بام بتخانه دلفروز
    نشسته بود دیده بانی به روز
    که تا چونش بیند زند نعره زود
    ز هامون گریزیم در ده چو دود
    سپهدار پذرفت کامروز من
    رهایی دهمتان از این اهرمن
    سپه برد تا نزد بیشه رسید
    بَر بیشه صفّ سپه برکشید
    چنان تنگ درهم یکی بیشه بود
    که رفتن درو کار اندیشه بود
    درختانش سر در کشیده به سر
    چو خطّ دبیران یک اندر دگر
    همه شاخ ها تا به چرخ کبود
    به هم برشده تنگ چون تار و پود
    تو گفتی سپاهیست در جنگ سخت
    وزو هست گردی دگر هر درخت
    کشان شاخ ها نیزه و گرز بار
    سپر برگ ها و سنان نوک خار
    ز بس برگ ریزش گـه باد تیز
    گرفتی جهان هر زمان رستخیز
    نتابیدی اندر وی از چرخ هور
    ز تنگی بسودی درو پوست مور
    نی اش گفتی از برگ و خار از گره
    مگر تیغ این دارد و آن زره
    به پهلوی بیشه یکی آب کند
    برش خفته دد همچون کوهی بلند
    بپوشید خفتان کین پهلوان
    برافکند بر پیل برگستوان
    به صندوق در رفت با ساز جنگ
    همی راند تا نزد او رفت تنگ
    سوی روشن پاک برداشت دست
    از او خواست زور و به زانو نشست
    زه آورد بر چرخ پیکار بر
    ز دستش گره زد به سوفار بر
    یکی فیلکی سود سندان گذار
    بزد دوخت بر هم ز فرش استوار
    دد آن گـه سر از جای بر کرد تیز
    به پیل اندر آمد به خشم و ستیز
    به چنگال بفکند خرطوم اوی
    به دندان بکندش سر از تن چو گوی
    زدش نیزه بر سـ*ـینه گرد دلیر
    ز صندوق با گرز کین جست زیر
    چنان کوفت بر سرش کز زخم سخت
    در آن بیشه بی برگ و بر شد درخت
    همی چند زد بر سرش گرز جنگ
    تن پیل خست او به دندان و چنگ
    چنین تا همه ریخت مغز سرش
    به زهر و به خون غرقه گشته برش
    بمالید رخ پهلوان بر زمین
    گرفت آفرین بر جهان آفرین
    که کردش بر آن زشت پتیاره چیر
    که هم اژدها بود و هم پیل و شیر
    همان گـه بیاکند چرمش به کاه
    برافکند بر پیل و برداشت راه
    به سوی بیابانی آمد شگفت
    شتابان بیابان به پی برگرفت
    به نزدیکی بادیه روز چند
    چو شد، دید در ره حصاری بلند
    هم سنگ دیوارِ برج و حصار
    ز گردش روان ریگ و جای استوار
    بر او نردبانی هم از خاره سنگ
    یکی راهش از پیش دشوار و تنگ
    از آهن دری بر سر نردبان
    بر او مردی از چوب چون دیده بان
    بر آیین تیرافکنانش نشست
    کمانی و تیری گرفته به دست
    بر آن پایه نردبان هر که پای
    نهادی، سبک مرد چوبین ز جای
    به تیرش فکندی هم اندر زمان
    شدی تیر او بازسوی کمان
    به درع و سپر چند کس رفت تفت
    همین بود و شد کشته هر کس که رفت
    جهان پهلوان خواست درع نبرد
    خدنگی بینداخت بر چشم مرد
    چنان زد که یک نیزه بفراختش
    ز بالا به ریگ اندر انداختش
    هم اندر پی آهنگ افراز کرد
    ز بر قفل بشکست و در باز کرد
    یکی شیر دید از پس دَر بپای
    ز روی و ز مس کرده جنبان زجای
    به کردار کوره پر آتش دهان
    دمادم درخش از دهانش جهان
    سپهبد ز فرازنگان باز جُست
    طلسمش که چون بود شاید درست
    یکی گفت هست آتش تیز تفت
    درین سنگ¬ کش¬زیرچاهست ونفت
    ز چشمه همی زاید آن نفت زیر
    وزاو گیرد آتش همی کام شیر
    همان جنبش مرد و تیر و کمان
    ازین آتش و نفت بُد بی گمان
    چنان ساخت فرزانه پیش بین
    که تا گیتیست این بود هم چنین
    به چاره شدند اندر آن جای تنگ
    همه بوم و دیوار بُد خاره سنگ
    ز مرمر برافراز بام و حصار
    یکی قبه جزعین ستونش چهار
    دراو تختی از زرّ و مردی دراز
    برآن تخت بُد مرده از دیرباز
    گرفته همه تنش در قیر و مشک
    گهر برش و از زیر کافور خشک
    به طمع آنکه رفتی برش ز آزمون
    زدی بانگ و بی هُش فتادی نگون
    چنان کرد فرزانه ز آن مرد یاد
    کز اختوخ پیغمبرش بد نژاد
    کجا نام اختوخ دانی همی
    دگر نامش ادریس خوانی همی
    دژم پهلوان با دلی پرشگفت
    تهی رفت از آن جا و ره برگرفت
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    باز گشت گرشاسب به ایران ص۳۹۸


    به ایران سوی شاه با فرّهی
    چو آمد به شاه کیان آگهی
    پذیره شدش منزلی بیش و کم
    نشست از بر تخت با او به هم
    ببوسید و پرسید چیزی که دید
    سپهبد همی گفت و شه زو شنید
    پس آن چرم پتیاره کآورده بود
    بیآورد و شاه و سپه را نمود
    کهی بد دو سر بر وی و هشت پای
    که ده زنده پیلش نبردی ز جای
    همه کام دندان پیل و نهنگ
    همه پنجه چنگال شیر و پلنگ
    ازو خیره شد شاه با هر که بود
    همی هر کسی پهلوان را ستود
    فکندند بر درگه شهریار
    بر او مردم انبوه شد صد هزار
    پس از پهلوان باز پرسید شاه
    که چون طنجه کندی و بردی سپاه
    چرا کردی آباد بار دگر
    چنین داد پاسخ یل پرهنر
    که هنگام ضحاک گیتی ستان
    نهادم یکی شهر چون سیستان
    نشایستی اکنون که شاهی تراست
    شدی شهری از بنده با خاک راست
    چو پولی است زی آن جهان این جهان
    در او عمر ماه راه و ما کاروان
    چو از بهرم آن کاو شد آباد داشت
    به دیگر کس آباد باید گذاشت
    پس از گنج طنجه سخن کرد یاد
    هر آنچ از ره آورد شه را بداد
    نپذرفت شه زان همه هیچ چیز
    دگر چیز بخشیدش از گنج نیز
    از آن پس یکی مه ز شادیّ و می
    نیاسود با وی جهاندار کی
    همی خواست کآسوده گردد ز رنج
    که تا رفت زی طنجه بُد سال پنج
    چو شد چهره ادهم شب سپید
    به زربفت روزش بپوشید شید
    سر مه رسید از نریمان پگاه
    دو نامه به نزد سپهدار و شاه
    بسی آفرین کرد بر شاه و داد
    بسی بویه پهلوان کرده یاد
    چو برخواند نامه یل نامجوی
    براند از دو دیده به رخ بر دو جوی
    شدش موی کافوری از اشک پر
    چو بر شفشه سیم خوشاب دُر
    بدانست شه کآرزو راز کرد
    دگر روز کار رهش ساز کرد
    ز گنجش بسی گونه گون هدیه داد
    سوی سیستانش فرستاد شاد
    نریمان چو زاین مژده آگاه گشت
    زد آیین و گنبد همه کوه و دشت
    زمین رنگ باغ بهاران گرفت
    هوا از درم ریز باران گرفت
    ز دیبا تو گفتی بر آن شهر بر
    بگسترد همواره سیمرغ پر
    دو فرسنگ بد لشکر آراسته
    غو کوس و نای از جهان خاسته
    پیاده ز دو سوش دیوار بست
    سپر در سپر تیغ و نیزه به دست
    برافکنده بر پیل بر خیل خیل
    چه برگستوان و چه دیبا جلیل
    میان اندر آراسته پیل سام
    به دیبای چینیّ و زرین ستام
    بر او سام بر کتف کوبال خویش
    زره از پس و گرز و خفتانش پیش
    درفش نریمان ز بالای سر
    فروهشته از پیل گرز و سپر
    نریمان ز پس با همه سروران
    تبیره زنان پیش و رامشگران
    خزان و بهاریست گفتی به هم
    ز دینار باریدن و از درم
    چو آمد به تنگی سپهدار شیر
    سبک سام گرد آمد از پیل زیر
    گرفتش به بر پهلوان گزین
    نریمان فرخنده را همچنین
    همه راه بودند با می به دست
    شدند اندر ایوان به هم شاد و مـسـ*ـت
    بیاسود هر کس ز شادی و کام
    ز کف پهلوان نیز ننهاد جام
    هر آنچ از ره آورد بُد نام را
    سراسر ببخشید مر سام را
    سپاس جهانبان بسی یاد کرد
    که جانش به دیدار او شاد کرد
    دل و رای از آن پس برافروختش
    شکار و سواری بیاموختش
    بدان گـه که سالش ده و چار شد
    سوار و دلیر و صف آوار شد
    به هم برزدی لشکری در نبرد
    ربودی به نیزه ز زین کوهه مرد
    بدی پیل در صفّ کین رام او
    شدی غرقه غوّاص در جام او
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    سپری شدن روزگار گرشاسب

    از آن پس جهان پهلوان گاه چند
    همی زیست خرم دل و بی گزند
    چو بر هفتصدش شد سی و سه سال
    ز تن مرغ عمرش بیفکند بال
    جهان کند بیخ درنگش ز جای
    سر زندگانیش را زد به پای
    به نخچیر بُد روزی آمد ز دشت
    هم از پی بیفتاد و بیمار گشت
    بدانست کش بست بند سپهر
    جهان خواهد از جانش بگسست مهر
    بفرمود تا بیند اختر شمار
    که بهره چه ماندستش از روزگار
    ستاره شمر دید و آن گـه به درد
    چنین گفت گریان و رخساره زرد
    که ده روز اگر بگذرد بی زیان
    زید شاد با کام دل سالیان
    سپهبد بدانست راز سپهر
    که از وی جهان پاک ببرید مهر
    هر آنکس که بودش ز پیوند و خویش
    همه خواند و بنشاند بر گرد خویش
    چنین گفت کای نامداران من
    همه نیکدل غمگساران من
    مرا زایزد آمد به رفتن پیام
    بر اسپ شدن کردم اکنون لگام
    چه بر اژدها و چه بر دیو و شیر
    به مردی بُدم گاه پیکار چیر
    کنون با کسی خواستم کارزار
    که پیشش نتابد چو من صدهزار
    چرا خوار شد مرگ و ما چون چرا
    به جان خوردنش نیست چون و چرا
    دمان اژدهاییست ریزنده خون
    سر و دست سیصد هزارش فزون
    به هر سرش بر صد دهانست پیش
    به هر دست بر چنگ سیصد چو بیش
    به هر جانور چنگ تیزش دراز
    به هر سرش چون دیده بان دیده باز
    نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
    نه از کین شود مانده نز خورد سیر
    نه بر شاه و بر بنده آرایشش
    نه بر خوب و بیچاره بخشایشش
    ز هر دوده کانگیخت او دود زود
    دگر ناید از کاخ آن دوده دود
    یکی تند تیر افکنست از کمان
    که تیرش نیفتد خطا بی گمان
    چو در باختر راند تیر از کمین
    زند بر نشانه به خاور زمین
    کنون چون نهادم سوی راه گوش
    کِه ومِه نیوشید پندم به هوش
    پس از من همه راه داد آورید
    به نیکیم گـه گاه یاد آورید
    ز دل جز به یزدان منازید کس
    همه نیک و بد زو شناسید و بس
    ز یزدان و فرمان شاه و خرد
    مگردید کز بن نه اندر خورد
    مجویید همسایگی با بدان
    مدارید افسوس بر بخردان
    به درد کسان دل مدارید شاد
    که گردون همیشه نگردد به داد
    بسازید با خوی هرکس به مهر
    ز نیکان به تندی متابید چهر
    ممانید بر کهتران کار خوار
    نکوهیدگان را مگیرید یار
    به مـسـ*ـت و به دیوانه مدهید پند
    مخندید بر پیر و بر دردمند
    مبرّید پیوند خویشان ز بن
    مگویید درویش را بد سُخن
    همه دوستان را به مهر اندرون
    گـه خشم و سختی کنید آزمون
    سزاوار درخور گزینید جفت
    به چیز کسان کش مباشید و زفت
    کس از گنده پیران و بیگانه نیز
    ممانید در خانه و دزد چیز
    به نرمی چو کاری توان برد پیش
    درشتی مجویید از اندازه بیش
    مبندید دل در سرای سپنج
    کش انجام مرگست و آغاز رنج
    دو روی و فریبنده و زشت خوست
    به کردار دشمن به دیدار دوست
    یکی شادی آن گـه رساند به مرد
    که پیش آورد ده غم و رنج و درد
    چنان کز نیاکان مرا هست یاد
    شما را ز من یکسر این پند باد
    شدم من، به اندرز من بگروید
    ز من پاک بدرود و خشنو بوید
    چو روز پدر یکسر آید به سر
    به جایش نشاید کسی جز پسر
    نریمان مرا از پسر برتریست
    چو من رفتم او مر شمارا سرست
    شمارید پیمانش پیمان من
    که فرمان او هست فرمان من
    بخواهید چیزی که دارید رای
    از آن پیش کِم رفتن آید ز جای
    شد آن انجمن زار و گریان بروی
    برآمد غریویدن های و هوی
    همه زار گفتند هرگز مباد
    که ما بی تو باشیم یک روز شاد
    چو ما خشندیم از تو فرزانه رای
    تو جاوید خشنود باش از خدای
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا