شعر دفتر اشعار ملک الشعرای بهار

  • شروع کننده موضوع PARISA_R
  • بازدیدها 2,553
  • پاسخ ها 86
  • تاریخ شروع

PARISA_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/02
ارسالی ها
4,752
امتیاز واکنش
10,626
امتیاز
746
محل سکونت
اصفهان
قصیده ۲۰

ای خامه! دو تا شو و به خط مگذر
وی نامه! دژم شو و ز هم بردر
ای فکر! دگر به هیچ ره مگرای
وی وهم! دگر به هیچ سو مگذر
ای گوش! دگر حدیث کس مشنو
وی دیده! دگر به روی کس منگر
ای دست! عنان مکرمت درکش
وی پای ! طریق مردمی مسپر
ای توسن عاطفت! سبکتر چم
وی طایر آرزو! فروتر پر
ای روح غنی! بسوز و عاجز شو
وی طبع سخی! بکاه و زحمت بر
ای علم! از آنچه کاشتی بدرو
وی فضل! از آنچه ساختی برخور
ای حس فره! فسرده شو در پی
وی عقل قوی! خموده شو درسر
ای نفس بزرگ! خرد شو در تن
وی قلب فراخ! تنگ شو در بر
ای بخت بلند! پست شو ایدون
وی اختر سعد! نحس شو ایدر
ای نیروی مردمی! ببر خواری
وی قوت راستی! بکش کیفر
ای گرسنه! جان بده به پیش نان
وی تشنه! بمیر پیش آبشخور
ای آرزوی دراز بهروزی!
کوته گشتی، هنوز کوته‌تر
ای غصهٔ زاد و بوم! بیرون شو
بیرون شو و روز خرمی مشمر
کاهندهٔ مردی! ای عجوز ری!
بفزای به رامش و به رامشگر
ای غازه کشیده سرخ بر گونه!
از خون دل هزار نام‌آور
ره ده به مخنثان بی‌معنی
کین‌توز به مردمان دانشور
هر شب به کنار ناکسی بغنو
هر روز به روز سفله‌ای بنگر
ای مرد! حدیث آتشین بس کن
پنهان کن آتشی به خاکستر
صد بار بگفمت کز این مردم
بگریز و فزون مخور غم کشور
زآن پیش که روزگار برگردد
برگرد ز روزگار دون‌پرور
نشنیدی و نوحه بر وطن کردی
با نثری آتشین و نظمی تر
تو خون خوردی و دیگران نعمت
تو غم بردی و دیگران گوهر
وامروز در این پلید بیغوله
پند دل خویشتن به یاد آور​
 
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۲۱

    باز به پا کرد نوبهار، سرادق
    بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
    طبل زد از نیمروز لشکر نوروز
    وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
    لشکر دی شد به کوهسار شمالی
    بست به هر مرز برف راه مضایق
    رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا
    بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
    غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا
    ابر بگرید به سان دیدهٔ وامق
    سنگدلی بین که چهر درهم معشوق
    باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
    از می فکرت بساز جام خرد پر
    جام خرد پر نگردد از می رایق
    هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده
    راحت مخلوق جست و رحمت خالق
    چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی
    جانب حق روی کن به نیت صادق
    غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در
    یکسره آزاد شو ز قید علایق
    خیز که گل روی خود به ژاله فروشست
    تا که نماز آورد به رب مشارق
    خیز که مرغ سحر سرود سراید
    همچو من اندر مدیح جعفر صادق
    حجت یزدان که دست علم قدیمش
    دین هدی را نطاق بست ز منطق
    راهبر مؤمنان به درک مسائل
    پیشرو عارفان به کشف حقایق
    جام علومش جهان‌نمای ضمایر
    ناخن فکرش گره‌گشای دقایق
    از پی او رو، که اوست هادی امت
    گفتهٔ او خوان، که اوست ناصح مشفق
    راه به دارالشفای دانش او جوی
    کوست طبیبی به هر معالجه حاذق
    ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!
    جور کشیدی بسی ز خصم منافق
    خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
    تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
    پرتو مهرت مباد دور ز دلها
    سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
    مدح تو گفتن بهار راست نکوتر
    تا شنود مدح مردم متملق
    کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
    تا ز تن خسته روح گردد زاهق
    بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن
    گر صلتی دارد این قصیدهٔ رایق
    چشم من از مهر برگشای و نگه دار
    گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۲۲

    پیامی ز مژگان تر می‌فرستم
    کتابی به خون جگر می‌فرستم
    سوی آشنایان ملک محبت
    ز شهر غریبی خبر می‌فرستم
    در اینجا جگرخستگان‌اند افزون
    ز هر یک درود دگر می‌فرستم
    درود فراوان سوی شاه خوبان
    ز درویش خونین‌جگر می‌فرستم
    گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا
    سوی شکرستان، شکر می‌فرستم
    ولیکن چه چاره؟ که از دار غربت
    سوی دوست شرح سفر می‌فرستم
    ز بیت‌الحزن همچو یعقوب محزون
    بضاعت به سوی پسر می‌فرستم
    شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن
    تشکر به نور بصر می‌فرستم
    به صبح جبین منیرت سلامی
    به لطف نسیم سحر می‌فرستم
    فرستادم اینک دل خسته سویت
    تن خسته را بر اثر می‌فرستم
    به بام بقای تو پران دعایی
    هم آغـ*ـوش بال اثر می‌فرستم​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۲۳

    ما فقیران که روز در تعبیم
    پادشاهان ملک نیمشبیم
    تاجداران شامل البرکات
    شهریاران کامل النسبیم
    همه با فیض محض متصلیم
    همه با نور پاک منتسبیم
    همه دلدادگان پاکدلیم
    همه تردامنان خشک‌لبیم
    از فراغت میان ناز و نعیم
    وز ملامت میان تاب و تبیم
    گاه گلگشت خلد را کوثر
    گـه تنور جحیم را لهبیم
    بر ما دوزخ و بهشت یکی است
    که به هرجا رضای او طلبیم
    خلق عالم سرند و ما مغزیم
    اهل گیتی تن‌اند و ما عصبیم
    قول ما حجت است در هر کار
    ز آنکه ما مردمان بلعجبیم
    فرح و انبساط خلق از ماست
    گرچه خود جمله در غم و کربیم
    ما زبان فرشتگان دانیم
    زآنکه شاگرد کارگاه ربیم​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۲۴

    بیا تا جهان را به هم برزنیم
    بدین خار و خس آتش اندر زنیم
    بجز شک نیفزود از این درس و بحث
    همان به که آتش به دفتر زنیم
    ره هفت دوزخ به پی بسپریم
    صف هشت جنت به هم برزنیم
    زمان و مکان را قلم درکشیم
    قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
    از این ظلمت بی‌کران بگذریم
    در انوار بی‌انتها پر زنیم
    مگر وارهیم از غم نیک و بد
    وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم
    چو بادام از این پوستهای زمخت
    برآییم و خود را به شکر زنیم
    درآییم از این در به نیروی عشق
    چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟
    از این طرز بیهوده یکسو شویم
    به آیین نو نقش دیگر زنیم
    قدم بر بساط مجدد نهیم
    قلم بر رسوم مقرر زنیم
    ز زندان تقلید بیرون جهیم
    به شریان عادات نشتر زنیم
    از این بی‌بها علم و بی‌مایه خلق
    برآییم و با دوست ساغر زنیم​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۲۵

    خیز و طعنه بر مه و پروین زن
    در دل من آذر برزین زن
    بند طره بر من بیدل نه
    تیر غمزه بر من غمگین زن
    یک گره به طرهٔ مشکین بند
    صد گره بر این دل مسکین زن
    خواهی ار نی ره تقوا را
    زآن دو زلف پرشکن و چین زن
    تو بدین لطیفی و زیبایی
    رو قدم به لاله و نسرین زن
    گـه ز غمزه ناوک پیکان گیر
    گـه ز مژه خنجر و زوبین زن
    گر کشی، به خنجر مژگان کش
    ور زنی، به ساعد سیمین زن
    گر همی بری، دل دانا بر
    ور همی زنی، ره آیین زن
    گـه سرود نغز دلارا ساز
    گـه نوای خوب نوآیین زن
    بامداد، بادهٔ روشن خواه
    نیمروز، ساغر زرین زن
    زین تذرو و کبک چه جویی خیر؟
    رو به شاهباز و به شاهین زن
    شو پیاده ز اسب طمع، و آن گاه
    پیل‌وش به شاه و به فرزین زن
    تا طبرزد آوری از حنظل
    گردن هوی به تبرزین زن
    بنده شو به درگه شه و آن‌گاه
    کوس پادشاهی و تمکین زن
    شاه غایب، آن که فلک گویدش
    تیغ اگر زنی، به ره دین زن
    رو ره امیری چونان گیر
    شو در خدیوی چونین زن
    بر بساط دادگری پا نه
    بر کمیت کینه‌وری زین زن
    گـه به حمله بر اثر آن تاز
    گـه به نیزه بر کتف این زن
    دین حق و معنی فرقان را
    بر سر خرافهٔ پارین زن
    از دیار مشرق بیرون تاز
    کوس خسروی به در چین زن
    پای بر بساط خواقین نه
    تکیه بر سریر سلاطین زن
    پیش خیل بدمنشان، شمشیر
    چون امیر خندق و صفین زن
    بر کران این چمن نوخیز
    با سنان آخته پرچین زن
    تا به راستی گرود زین پس
    بانگ بر جهان کژآیین زن
    چهر عدل را ز نو آذین بند
    کاخ مجد را ز نو آیین زن
    گر فلک ز امر تو سرپیچد
    بر دو پاش بندی رویین زن
    طبع من زده است در مدحت
    نیک بشنو و در تحسین زن
    برگشای دست کرم، و آن‌گاه
    بر من فسردهٔ مسکین زن
    تا جهان بود، تو بدین آیین
    گام بر بساط نوآیین زن​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۲۶

    ای به روی و به موی، لاله و سوسن!
    سبزه داری نهفته در خز ادکن
    سوسن تو شکسته بر سر لاله
    لالهٔ تو شکفته در بن سوسن
    لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان
    سر زلف ربوده بوی ز لادن
    آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز
    فتنهٔ شهری از دو نرگس پرفن
    هر کجا دست برزنی به سر زلف
    رود از خانه بوی مشک به برزن
    زلف را بیهده مکاه که باشد
    دل عشاق را به زلف تو مسکن
    خود به گردن تو راست خون جهانی
    کی رسد دست عاشقانت به گردن؟
    نرم گردد کجا دل تو به افغان؟
    که به افغان نه نرم گردد آهن
    من نجویم بجز هوای دل تو
    تو نجویی بجز بلای دل من
    نازش تو همه به طرهٔ گیسو
    نازش من همه به حجت ذوالمن
    مهدی‌بن‌الحسن ستودهٔ یزدان
    شاه علم‌آفرین و جهل پراکن
    کار گیتی از اوست جمله به سامان
    پایهٔ دین از اوست محکم و متقن
    خرم آن روی، کش نماید دیدار
    فرخ آن دست، کش رسید به دامن
    آن که جز راه دوستیش بپوید
    از خدایش بود هزار زلیفن
    پای از جادهٔ خلافش برکش
    دست در دامن ولایش برزن
    ای ولی خدای! خیز وز گیتی
    بیخ ظلم و بن ستم را برکن
    پدری را تویی پسر که هزاران
    گردن بت شکست و پشت برهمن
    بتگران‌اند و بت‌پرستان در دهر
    خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن
    چند ای خسرو زمانه! به گیتی
    بی‌تو خاصان کنند ناله و شیون؟
    به فلک بر فراز رایت نصرت
    خاک در چشم دیو خیره بیاکن
    خیمهٔ عدل را به‌پا کن و بنشین
    که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن
    قومی از کردگار بی‌خبران را
    جایگاه تو گشته مکمن و مسکن
    تیغ خونریزی از نیام برون کن
    وز چنین ناکسان تهی کن مکمن
    خرم آن روز کاین چنین بنشینی
    ای گدای در تو چرخ نشیمن!
    رایت دین مصطفی بفرازی
    از حد ترک تا مداین و مدین​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۲۷

    بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من
    با سیرت ملکوتی، در صورت بشرم من
    این عالم بشری را من زادهٔ گل و خاکم
    لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من
    سلطان ملک فنایم، منصور دار بقایم
    با یاد «هو»ست هوایم، وز خویش بی‌خبرم من
    موجود و فانی فی‌الله، هستی‌پذیر و فناخواه
    هم آفتابم و هم ماه، هم غصن و هم ثمرم من
    فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان
    زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من
    آنجا که عشق کشد تیغ، بی‌درع و بی‌زر هم من
    وآنجا که فقر زند کوس، با تیغ و با سپرم من
    پیش خزان جهالت واسفند ماه تحیر
    خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من
    غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون
    زیرا به خانهٔ گیتی، مهمان ماحضرم من
    از کید مادر دنیا، غار غمم شده مأوا
    مر خسرو علوی را گویی مگر پسرم من
    مدح ستودهٔ گیتی صد ره بگفتم، ازیرا
    از قاصد ملک‌العرش صد ره ستوده‌ترم من
    ای دستگیر فقیران! وای رهنمای اسیران!
    راهی، که با دل ویران ز آن سوی رهگذرم من
    بال و پریم دگر ده، جاییم خرم و تر ده
    زیرا در این قفس تنگ، مرغی شکسته‌پرم من
    بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و کمربخش
    ای پادشاه اثربخش! لطفی، که بی‌اثرم من​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۲۸

    مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او
    سـ*ـینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او
    شعر من انگیخته موجی است از دریای ذوق
    من شناور چون نهنگان بر سر دریای او
    اژدهای خامه‌ام در خوردن فرعون جهل
    چون عصای موسوی پیچان و من موسای او
    چون ز مژگان برگشایم خون به درد زاد و بوم
    ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او
    از نهیب آه من بیدار ماند تا سحر
    آسمان با صد هزاران چشم شب‌پیمای او
    تفته چون دوزخ سریرم هر شب از گرمای تب
    من چون مرد دوزخی نالنده از گرمای او
    محشر کبراست گویی پیکرم، کش تاب تب
    دوزخ است و فکر روشن جنت‌المأوای او
    جنت و دوزخ به یک جا گرد شد بی‌نفخ صور
    بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او
    از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد
    زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او
    خون شدم دل، واندر آن هر قطره از پهناوری
    قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او
    دل چو خونین لجه و چون کشتی بی‌بادبان
    روح من سرگشته در غرقاب محنت‌زای او
    کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه
    باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او
    خوشتر است از سیم و زر در چشمم آن خاکی کز آن
    بردمد با کاسهٔ زر نرگس شهلای او
    دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید
    نزد من مرز گل و خاک سیه‌سیمای او
    می‌زنم روز و شبان داد غریبی در وطن
    زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او
    ای دریغا عرصهٔ پاک خراسان کز شرف
    هست ایران چهر و او خال رخ زیبای او
    ای دریغا مرغزار توس و آن بنیان تو
    بر سر گور حکیم و شاعر دانای او
    هرکه چون طوطی سخن گوید در این ویرانه بوم
    بوم بندد آشیان بر منزل و مأوای او
    فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر
    لیک خامش مانده از دعوی لب گویای او
    جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چو غار
    گوش گردون گشته کر از بانگ استیلای او
    آری، آری، هرکه نادان‌تر، بلندآوازه‌تر
    و آن‌که فضلش بیشتر، کوتاهتر آوای او​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    قصیده ۲۹

    فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
    که تا ابد بریده باد نای او
    بریده باد نای او و تا ابد
    گسسته و شکسته پر و پای او
    ز من بریده یار آشنای من
    کز او بریده باد آشنای او
    چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟
    که کس امان نیابد از بلای او
    نوشید*نی او ز خون مرد رنجبر
    وز استخوان کارگر، غذای او
    همی زند صلای مرگ و نیست کس
    که جان برد ز صدمت صلای او
    همی دهد ندای خوف و می‌رسد
    به هر دلی مهابت ندای او
    همی تند چو دیوپای در جهان
    به هر طرف کشیده تارهای او
    چو خیل مور گرد پارهٔ شکر
    فتد به جان آدمی عنای او
    به هر زمین که باد جنگ بروزد
    به حلقها گره شود هوای او
    به رزمگه خدای جنگ بگذرد
    چو چشم شیر لعلگون قبای او
    به هر زمین که بگذرد، بگسترد
    نهیب مرگ و درد ویل و وای او
    جهانخواران گنجبر به جنگ بر
    مسلط‌اند و رنج و ابتلای او
    ز غول جنگ و جنگبارگی بتر
    سرشت جنگباره و بقای او
    به خاک مشرق از چه رو زنند ره
    جهانخواران غرب و اولیای او؟
    به نان ارزنت بساز و کن حذر
    ز گندم و جو و مس و طلای او
    به سان که که سوی کهربا رود
    رود زر تو سوی کیمیای او
    نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
    نه ترسم از غرور و کبریای او
    همه فریب و حیلت است و رهزنی
    مخور فریب جاه و اعتلای او
    غنای اوست اشک چشم رنجبر
    مبین به چشم ساده در غنای او
    عطاش را نخواهم و لقاش را
    که شومتر لقایش از عطای او
    لقای او پلید چون عطای وی
    عطای وی کریه چون لقای او
    کجاست روزگار صلح و ایمنی؟
    شکفته مرز و باغ دلگشای او
    کجاست عهد راستی و مردمی؟
    فروغ عشق و تابش ضیای او
    کجاست عهد راستی و مردمی؟
    فروغ عشق و تابش ضیای او
    کجاست دور یاری و برابری؟
    حیات جاودانی و صفای او
    فنای جنگ خواهم از خدا که شد
    بقای خلق بسته در فنای او
    زهی کبوتر سپید آشتی!
    که دل برد سرود جانفزای او
    رسید وقت آنکه جغد جنگ را
    جدا کنند سر به پیش پای او
    بهار طبع من شکفته شد چو من
    مدیح صلح گفتم و ثنای او
    بر این چکامه آفرین کند کسی
    که پارسی شناسد و بهای او
    شد اقتدا به اوستاد دامغان
    « فغان از این غراب بین و وای او»​
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا