شعر دفتر اشعار اسدی توسی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 3,664
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
پاسخ دادن بهو مهراج را


بهو گفت با بسته دشمن به پیش
سخن گفتن آسان بود کمّ و بیش
توان گفت بد با زبونان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر
بنه نام دیوانه بر هوشیار
پس آن گاه بر کودکانست کار
ترا پادشاهی به من گشت راست
ولیک از خوی بد ترا کس نخواست
گهر گر نبودم هنر بُد بسی
ازین روی را خواستم هر کسی
به زور و هنر پادشاهی و تخت
نیابد کسی جز به فرخنده بخت
هنر بُد مرا ، بخت فرخ نبود
چو باشد هنر ، بخت نبود چه سود
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود
پدر نیز پندت هم از بیم گفت
که با من هنر بیشتر دید جفت
به من بود شاهی سزاوارتر
که دارم هنر از تو بسیار تر
تو دادی سر ندیب از آن پس به من
فکندیم دور از بر خویشتن
پس اندر نهان خون من خواستی
نبد سود هر چاره کآراستی
من از بیم بر تو سپه ساختم
همه گنج و گاهت بر انداختم
چو شاهیت یکسر مرا خواست شد
ازین زابلی کار تو راست شد
اگر نامدی او به فریاد تو
بُدی کم کنون بیخ و بنیاد تو
تو بودی به پیشم سرافکنده پست
چنان چون منم پیش تو بسته دست
بشد تند مهراج و گفتا دروغ
بَرِ راست ، هرگز نگیرد فروغ
پدرت آنکه زو نازش و نام توست
نیای مرا پیلبان بُد نخست
گهی چند سرهنگ درگاه شد
پس آن گـه سرندیب را شاه شد
تو در پای پیلان بُدی خاشه روب
کواره کشی پیشه با رنج و کوب
چو رفت او ، بجا یش ترا خواستم
شهی دادمت ، کارت آراستم
کنون کت نشاندم بجای شهی
همی جای من خواهی از من تهی
کسی کش بود دیده از شرم پاک
ز هر زشت گفتن نیایدش باک
بتر هر زمان مردم بدگهر
که گوساله هر چند مِه گاو تر
برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و بر تافت چشم
بفرمود تا هر که بدخواه و دوست
ز سیلی به گردنش بردند پوست
درآکند خاکش به کام و دهن
ببردند بر دست و گردن رسن
همیدون به بندش همی داشتند
برو چند دارنده بگماشتند
همان گاه زنگی زمین بـ..وسـ..ـه داد
به گرشاسب بر آفرین کرد یاد
بدو گفت دانی که از روی بخت
ز من بُد که شد بر بهو کار سخت
بدو رهنمونی منت ساختم
چو بستیش بر دوش من تاختم
دگر کم همه خرد کردی دهن
به سیصد منی مشت دندان شکن
مرا تا بوم زنده و هوشمست
تف مشت تو در بنا گوشمست
کنون گر بدین بنده رای آوری
سزد کانچه گفتی به جای آوری
سپهبد بخندید و بنواختش
سزا خلعت و بارگی ساختش
میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد
چنین بود گیتی و چونین بود
گهش مهربانی و گـه کین بود
یکی را دهد رنج و بُرّد ز گنج
یکی را دهد گنج نابرده رنج
همه کارش آشوب و پنداشتیست
ازو آشتی جنگ و جنگ آشتیست
کرا بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز
درو هر که گویی تن آسان ترست
همو بیش با رنج و دردسرست
توان خو ازو دست برداشتن
وزین خو نشایدش برگاشتن
از آن پس بهو چون به بند اوفتاد
سپهدار و مهراج گشتند شاد
همه شب به رود و می دلفروز
ببودند تا بر زد از خاک روز
چو گردون پیروزه از جوشنش
بکند آن همه کوکب روشنش
سپاه بهو رزم را کرد رای
کشیدند صف پیش پرده سرای
ندیدندش و جست هر کس بسی
فتادند ازو در گمان هر کسی
گـه بگریخت در شب نهان از سپاه
وگر شد به زنهار مهراج شاه
ز جان یکسر امّید برداشتند
سلیح و بُنه پاک بگذاشتند
گریزان سوی بیشه و دشت و کوه
نهادند سرها گروه ها گروه
دلیران ایران هر آنکس که بود
پی گردشان برگرفتند زود
نهادند جنگی ستیزندگان
سنان در قفای گریزندگان
فکندند چندان ازیشان نگون
که بُد کشته هر سو سه منزل فزون
جهان بود پر خیمه و چارپای
سلیح و بنه پاک مانده به جای
ز خرگاه وز فرش وز سیم و زر
ز درع و ز خفتان ز خود و سپر
همه هر چه بُد برکه و دشت و غار
سلیح نبردی هزاران هزار
همی گرد کردند بیش از دو ماه
یکی کوه بُد سرکشیده به ماه
که پیلی به گردش به روز دراز
نگشتی نرفتیش مرغ از فراز
سپهبد بهین بر گزید از میان
ببخشید دیگر بر ایرانیان
همانجا یکی هفته دل شادکام
برآسود با بخشش و رود و جام
چو هفته سرآمد به مهراج گفت
که این کار با کام دل گشت جفت
بفرمایید ار نیز کاریست شاه
وگر نیست دستور باشد به راه
بدو گفت مهراج کز فرّ بخت
ز تو یافتم پادشاهی و تخت
نماند ست کاری فزاینده نام
کنون چون بهو را فکندی به دام
پسر با برادرش هر دو به هم
سرندیب دارند با باد و دم
رویم اندرین چاره افسون کنیم
ز چنگالشان شهر بیرون کنیم
جهان پهلوان گرد گردنفراز
چو بشنید گفتار مهراج باز
اسیران هر آنکس که آمد به مشت
کرا کشت بایست یکسر بکشت
بهو را به خواری و بند گران
به دژها فرستاد با دیگران
وز آنجا سپه برد زی زنگبار
بشد تا جزیری به دریا کنار
پر از کوه و بیشه جزیری فراخ
درختش همه عود گسترده شاخ
کُهش کان ارزیر و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود
ز گِردش صدف بیکران ریخته
به گل موج دریا برآمیخته
سپاه آن صدف ها همی کافتند
به خروار دُر هر کسی یافتند
چنان بود از و هر دُر شاهوار
کجا ژاله گردد سرشک بهار
چو سیصد هزار از دَرِ تاج بود
که در پنج یک بهر مهراج بود
به گرشاسب بخشید پاک آنچه یافت
وز آنجا سوی راه دریا شتافت
به یک کوهشان جای آرام بود
کجا نام او ذات اوهام بود
به نزد سرندیب کوهی بلند
پر از بیشه و مردم کشتمند
ز غواص دیدند مردی هزار
رده ساخته گرد دریا کنار
گروهی شده ز آب جویان صدف
گروهی صدف کاف خنجر به کف
سپهدار مهراج و چندین گروه
ستادند نظاره شان گرد کوه
ز دُر آنچه نیکوتر آمد به دست
گزیدند بیش از دو صد با شست
به مهراج دادند و مهراج شاه
به گرشاسب بخشید و ایران سپاه
همان گـه غریوی ز لشکر بخاست
کزاین بیشه ناگاه بر دست راست
دویدند دو دیو و از ما دو مرد
ربودند و بردند و کشتند و خورد
سپهبد سبک جست با گرز جنگ
بپوشید درع و ، میان بست تنگ
یکی گفت تندی مکن با غریو
درین بیشه نسناس باشد ، نه دیو
به بالا یکایک چو سرو بلند
به اندام پر موی چو ن گوسپند
همه سرخ موی و همه سبز موی
دو سوی قفا چشم و دو سوی روی
به اندام هم ماده هم نیز نر
همی بچه زایند چون یکدگر
دو زیشان در آرند پیلی به زیر
کشند و خورند و نگردند سیر
یکی به ز ما صد به جنگ و ستیز
فزونشان تک از تازی اسپان تیز
سپهبد به دادار سوگند خورد
که امروز تنها نمایم نبرد
کُشم هر چه نسناس آیدم پیش
اگر صد هزارند و زین نیز بیش
بگفت این و شد سوی بیشه دمان
همی گشت با گرز و تیر و کمان
ز نسناس شش دید جایی به هم
یکی پیل کشته دریده شکم
چو دیدندش از جایگه تاختند
ز پیرامنش جنگ برساختند
به خنجر دو را پای بفکند و دست
دو را زیر گرز گران کرد پست
دو با خشم و کین زو در آویختند
به دندان از آن خون همی ریختند
بزد هر دو را خنجر دل شکاف
بدرّیدشان از گلو تا به ناف
سرانشان به لشکر گـه آورد شاد
به بزم اندرون پیش گردان نهاد
بماندند ازو خیره دل هر کسی
بُد از هر زبان آفرینش بسی
بفرمود تا پوستهاشان به درگاه
به کشتی کشند اندر آکنده کاه
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242







    رفتن گرشاسب به زمین سرندیب




    دگر روز مهراج گردنفراز
    بسی کشتی آورد هر سو فراز
    به ایرانیان داد کشتی چو شست
    دگر کشتی او با سپه بر نشست
    ز کشتی شد آن آب ژرف از نهاد
    چو دشتی در آن کوه تازان ز باد
    تو گفتی که کیمخت هامون چو نیل
    به حمله بدرّد همی زنده پیل
    چو پیلی به میدان تک زودیاب
    ورا پیلبان با دو میدانش آب
    تکش تیز و رفتنش بی دست و پای
    نه خوردنش کام و نه خفتنش رای
    فزون خم خرطومش از سی کمند
    ز دندانش بر پشت ماهی گزند
    به رفتن برآورده پر مرغ وار
    همی ره به سـ*ـینه خزیده چو مار
    گهی حلقه خرطومش اندر شکم
    گهی بسته با گاو و ماهی به هم
    یکی دشتش از پیش سیماب رنگ
    سراسر چو پولاد بزدوده زنگ
    زمینی بمانند گردان سپهر
    درو چون در آیینه دیدار چهر
    بیابانی آشفته بی سنگ و خاک
    مغاکش گهی کوه و گـه کُه مغاک
    یکی دشت سیمین بی آتش به جوش
    گـه آسوده از نعره گـه با خروش
    بدیدن چنان کابگینه درنگ
    ز شورش چو کوبند بر سنگ سنگ
    دوان او در آن دشت و راه دراز
    گهی شیب تازنده گاهی فراز
    گهی چون یکی خانه در ژرف غار
    گهی چون دژی از بر کوهسار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    خبر یافتن پسر بهو از کار پدر


    وز آنسو چو پور بهو رفت پیش
    به شهر سر ندیب با عمّ خویش
    همی ساخت بر کشتن عم کمین
    نهان عمّ به خون جستنش همچنین
    سرانجام کار آن پسر یافت دست
    عمش را کشت و به شاهی نشست
    پس آگاهی آمد ز مهراج شاه
    ز درد پدر گشت روزش سیاه
    یکی هفته بنشست با سوک و درد
    سر هفته لشکر همه گرد کرد
    بسی گنج زرّ و درم برفشاند
    صد و بیست کشتی سپه در نشاند
    سپهدار جنگ آور رزم ساز
    فرستادش از پیش مهراج باز
    چو رفتند نیمی ره از بیش و کم
    سپه باز خوردند هر دو به هم
    سبک بست گرشاسب کین را میان
    همان شست کشتی از ایرانیان
    همه خنجر و نیزه برداشتند
    ز کیوان غو کوس بگذاشتند
    چنان گشت کشتی که در کارزار
    به زخم سوار اندر آمد سوار
    به هر سو دژی خاست تا زان به جنگ
    ازو خشت بارنده و تیر و سنگ
    ز تفّ سر تیغ ، وز عکس آب
    همی در هوا گشت کرکس کباب
    چنان تیر بارید هر گرد گیر
    که هر ماهیی ترکشی شد ز تیر
    همی موج بر اوج مه راه زد
    ز ماهی تن کشته بر ماه زد
    از آتش همه روی دریا به چهر
    چنان شد که شب از ستاره سپهر
    شد از خون تن ماهیان لعل پوش
    دل میغ زد ز آب شنگرف جوش
    چنان بود موج از سر بیشمار
    که گرد چمن میوه بارد ز بار
    همی رفت هر کشتیی سرنگون
    درآویخته بادبان پُر ز خون
    چو اسپان جنگی دوان خیل خیل
    برافکنده از لعل دیبا جلیل
    سپهدار با خیل زاول گروه
    به پیش اندر آورده کشتی چو کوه
    چپ و راست تیغ ارغوان بار کرد
    به هر کشتی از کشته انبار کرد
    به یک ساعت از گرز یکماهه بیش
    همی ماهیان را خورش داد پیش
    ز کشتی به کشتی همی شد چو گرد
    همی کوفت گرز و همی کشت مرد
    چنین تا به جنگاوه جنگجوی
    رسید ، از کمین کرد آهنگ اوی
    سرش را به گرز گران کوفت خرد
    تنش را به کام نهنگان سپرد
    یلان ز آتش رزم و از بیم تاب
    همی تن فکندند هر سو در آب
    چهل کشتی از موج باد شگرف
    ز دشمن نگون شد به دریای ژرف
    دگر در گریز آن کجا مانده بود
    نهادند سر زی سرندیب زود
    گرفتند سی کشتی ایران سپاه
    بکشتند هر کس که بد کینه خواه
    همه بادبان ها برافراشتند
    به دمّ گریزنده برداشتند
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    برگشتن پسر بهو به زنگبار


    ز صد مرد پنجه گرفته شدند
    دگر کشته و زار و کفته شدند
    سرندیب شد زین شکن پرخروش
    ز شیون به هر بر زنی خاست جوش
    ز خویشانش پور بهو هر که بود
    ببرد و ز دریا گذر کرد زود
    ز هر سو چو بر وی جهان تنگ شد
    به زنهار نزد شه زنگ شد
    دو میزر بود جامه زنگیان
    یکی گرد گوش و دگر بر میان
    ندارند اسپ اندر آن بوم هیچ
    نه کس داند اندر سواری پسیچ
    بود سازشان تیغ کین روز جنگ
    دگر استخوان ماهی و تیر و سنگ
    چو باشد شهی یا مهی ارجمند
    نشانند از افراز تختی بلند
    مر آن تخت را چار تن ساخته
    پرندش همی بر سر افراخته
    بود نیز نو مطرفی شاهوار
    ببسته ز دو سو به چوب استوار
    نشستنگه ناز دانند و کام
    بدان بومش اندول خوانند نام
    کرا شاه خواهد به زنهار خویش
    نشان باشدش مهر و سربند پیش
    فروهشته باشد به رخ روی بند
    نبیندش کس جز مهی ارجمند
    ز پور بهو چون شنید آگهی
    فرستاد سربند و مهر شهی
    همان تخت فرمود تا تاختند
    همه ره نثارش گهر ساختند
    چو آمد برش تنگ برخاست زود
    فراوان بپرسید و گرمی نمود
    نشاند و نوازیدش و داد جاه
    همی بود از آنگونه نزدیک شاه
    مرورا سپهدار و داماد گشت
    نشست ایمن از اندُه ، آزاد گشت
    سپاهش هم از زنگیان هر کسی
    زن آورد و پیوندشان شد بسی
    چو گرشاسب و مهراج از جای جنگ
    رسیدند نزد سرندیب تنگ
    به شهر از مهان هر که بُد سرفراز
    همه هدیه و نزل کردند ساز
    به ره پیش مهراج باز آمدند
    به پوزش همه لابه ساز آمدند
    که گر شد بهو دشمن شهریار
    ز ما کس نبد با وی از شهر یار
    ز بهر تواش بنده بودیم و دوست
    کنون ما که ایم ار گنه کار اوست
    به جای گنهکار بر بی گـ ـناه
    چو خشم آوری نیست آیین و راه
    و گر نزد شه ما گنه کرده ایم
    سر اینک بَرِ تیغش آورده ایم
    اگر سر بُرد ور ببخشد رواست
    پسندیده ایم آنچه او را هواست
    ز گرشاسب درخواست مهراج شاه
    که این رای را هم تو بین روی و راه
    به پاداش کژّی و از راه راست
    بدین کشور امروز فرمان تراست
    سپهبد گناهی کجا بودشان
    ببخشید و از دل ببخشودشان
    دگر دادشان از هر امّید بهر
    وز آنجا کشیدند لشکر به شهر
    بسی یافت مهراج هر گونه چیز
    ز گنج بهو و آن لشکرش نیز
    نهان کرده ها بر کشید از مغاک
    به گرشاسب و ایرانیان داد پاک
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    یکی ماه از آن پس به شادی و کام
    ببودند کز می نیاسود جام
    چو مه گوی بفکند و چوگان گرفت
    بر اسپ سیه سبز میدان گرفت
    بدیدند مه بر رخ پهلوان
    وز آنجای دلشاد و روشن روان
    به کوه دهو بر گرفتند راه
    چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه
    که گویند آدم چو فرمان بهشت
    بر آن کوه برز اوفتاد از بهشت
    نشان کف پایش آنجا تمام
    بدیدند هر پی چو هفتاد گام
    ز هرچ اسپر غمست و گل گونه گون
    بر آن کوه بُد صد هزاران فزون
    ز شمشاد و از سوسن و یاسمن
    ز نسرین و از سنبل و نسترن
    هم از خیری و گام چشم و زرشک
    بشسته رخ هر یک ابر از سرشک
    همه کوه چون تخت گوهر فروش
    ز سیسنبر و لاله و پیل غوش
    هزاران گل نو دمیده ز سنگ
    ز صد برگ و دوروی و ز هفت رنگ
    چه نرگس چه نو ارغوان و چه خوید
    چه شب بو چه نیلوفر و شنبلید
    بنفشه سرآورده زی مشکبوی
    شده یاسمن انجمن گرد جوی
    رده در رده زان گل لعلگون
    که خوانی عروسش به پرده درون
    گل زرد هال جهان دید جفت
    گرفته بر بید بویا نهفت
    به دستان چکاوک شکافه شکاف
    سرایان ز گل ساری و زند واف
    به هر سو یکی آبدان چون گلاب
    شناور شده ماغ بر روی آب
    چو زنگی که بستر ز جوشن کند
    چو هندو که آیینه روشن کند
    بُد از هر سوی میوه داران دگر
    بُن اش بر زمین و ، سوی چرخ سر
    که در سایه شاخ هر میوه دار
    نشستی به هم مرد بیش از هزار
    همانجا یکی سهمگین چاه بود
    که ژرفیش صد شاه رش راه بود
    هر آن چیز کانداختندی دروی
    وگر از گرانی بُدی سنگ و روی
    سبک زو همان چیز باز آمدی
    چو تیر از بُن اش بر فراز آمدی
    برانداختی بر سر اندر زمان
    ندیدست کس یک شگفتی چنان
    بسی کان یاقوت دیدند نیز
    ز بلور و الماس و هر گونه چیز
    بسی چشمه آب روان جای جای
    به هر گوشه مرغان دستانسرای
    ز کافور و از عود بی مر درخت
    هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت
    ز گاوان عنبر به هر سو رمه
    وز آهو گله نافه افکن همه
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    بر آن کُه برهمن یکی پیرمرد
    برآورده وز گردش روز گرد
    گلش گشته گل سرو زرین کناغ
    چو پرّ حواصل شده پرّ زاغ
    شده تیر بالا کمان وار کوژ
    کمان دو ابرو شده سیم توژ
    برهنه سر و پای پوشیده تن
    ز برگ درخت و گیا پیرهن
    ازو پهلوان جست راه سخن
    که ای راست دل کوژ پشت کهن
    برینگونه آن کوه خرّم ز چیست
    براو نشانِ کفِ پای کیست
    پرستنده پیر آفرین بر گرفت
    چنین گفت کایدر بسست از شگفت
    هم از گونه گون گوهر آبدار
    هم از عود و کافور و هم میوه دار
    از آن آن که ایدون خوش و خرّمـسـ*ـت
    که با فرّ فرخ پی آدمست
    نشان پی است آنکه در پیش تست
    که هفتاد گامست هر پی درست
    از ایدر به دریا دو میل است راست
    شدی او به سه گام هر گـه که خواست
    ز دریا درون هر شب ابری بلند
    برآید، غریونده چون دردمند
    به آب مژه هر پی اش بیش و کم
    بشوید نبارد دگر جای نم
    ز مینو چو آدم برین کُه فتاد
    همی بود با درد و با سرد باد
    ز دل دود غم رفته بر آفتاب
    دو دیده چو دریا، دو رخ جوی آب
    به صد سال گریان بُد از روزگار
    همی خواست آمرزش از کردگار
    چنین تا به مژده بیامد سروش
    که کام دلت یافتی کم خروش
    ز دیده بدان خرّمی نیز نم
    ببارید چندانکه هنگام غم
    از آن آب غم کز مژه رخ بشست
    همه کُه خس و خار و هم زهر رست
    وزان آب شادی کش از رخ دوید
    همه سبزه و داروی و گل دمید
    غمی ماند جفتش تهی زو کنار
    بر جدّه نزدیک دریا کنار
    همی ماهی آورد از قعر آب
    بپختی میان هوا ز آفتاب
    خور و خوانش ماهی بریان بدی
    بر آدم شب و روز گریان بدی
    وز اندوه آدم از ایدر به درد
    شب و روز گرینده و روی زرد
    چو گاه ستایش ستادی به پای
    سرش بآسمان بر رسیدی به جای
    هم از وی فرشته شنیدی خروش
    همو یافتی راز ایشان به گوش
    فرستاد پس کردگار از بهشت
    به دست سروش خجسته سرشت
    ز یاقوتِ یکپاره لعل فام
    درفشان یکی خانه آباد نام
    مر آن را میان جهان جای کرد
    پرستشگهی زو دلارای کرد
    بفرمود تا آدم آن جا شتافت
    چو شد نزد او جفت را بازیافت
    بدان گـه که بگرفت طوفان جهان
    شد آن خانه سوی گر زمان نهان
    همان جایگه ساخت خواهد خدای
    یکی خانه کز وی بود دین به پای
    بفرّ پسین تر ز پیغمبران
    بسی خوبی افزود خواهد بر آن
    چو رخ زو بتابی شود دین تباه
    چو سنگش ببوسی بریزد گـ ـناه
    چو شد سال آدم تمامی هزار
    شد از گیتی کرده زی کردگار
    وارشیث پوشید در خاک تن
    سروش آوریدش ز مینو کفن
    نشانگاه گورش کنون ایدرست
    یکی بهره از وی به دریا درست
    چو نوح آمد و یافت ایدر درنگ
    کشید استخوانش به دژهوخت گنگ
    از آن این کُه از گوهر و گل نکوست
    که بر وی نشانِ کفِ پایِ اوست
    نه کوهست ازین بُرزتر در جهان
    نه یاقوت دارد جز اینجای کان
    هم از هر کجا دُر خیزد دگر
    بدین مرز باشد بها گیرتر
    دگر ره سپهبد یل چیردست
    بپرسید کای پیر یزدان پرست
    شگفتی بد آنروی سوی شمال
    چه گوید جهاندیده دانش سگال
    برهمن چنین گفت کای پاکرای
    بد آنروی کم یابی آباد جای
    دو صد میل ره بیشه باشد فزون
    درختان بارآور گونه گون
    در آن بیشها مردم بیشمار
    گیا خوردشان یا بَرِ میوه دار
    چو مردم گشاده کف دست و روی
    چو میشان نهفته همه تن به موی
    یکی بهره را موی سر تا میان
    چو قرطاس تن چهره چون زنگیان
    ز بیگانه مردم بودشلن گریز
    بتازند وز تک به از باد تیز
    اگر چند دارندشان جفت ناز
    چو نبوند بسته ، گریزند باز
    همانجا ز کافور و عود و بقم
    بسی بیشه پیوسته بینی بهم
    جزیری همانجاست نزد کله
    که کشتی بدو دیر یابد خله
    همه پر درختان با بار و برگ
    کُه و دشت او بیشه پیل و کرگ
    درو بیکران مردم زورمند
    ستمکاره و خونی و پرگزند
    کرا یافتند از دگر مردمان
    کشند از سرش کاسه هم در زمان
    چو ساز عروسیّ دختر کنند
    به کابین همه کاسه سر کنند
    خورش هم بدان کاسه آرند پیش
    توانگر تر آن کس کش آن کاسه بیش
    میان درختان به روز شکار
    بگیرند بر پیل راه آشکار
    نخستین ز پای اندر آرند زود
    وز آنجا گریزند پس همچو دود
    از ایرا که پیلان دیگر به کین
    بر آن بوی کشته دوند از کمین
    به خشم آن زمین زیر و از بر کنند
    درخت فراوان ز بن بر کنند
    چو پیلان از آنجای گردند باز
    شوند آن گُره در شب دیر باز
    مر آن پیل را پاره پاره ز نیش
    کنند و ، برد هر کسی بهر خویش
    ندارند خود کِشته و چار پای
    نورزند جز میوه ها جای جای
    ز پیلست هر گونه شان خوردنی
    هم از چرم او هر چه گستردنی
    کرا مُرد ، سنگی گران در شتاب
    ببندند و زود افکنندش در آب
    فکنده همه بیشه شان میل میل
    سرو های کرگست و دندان پیل
    به هندوستان داروی گونه گون
    از آن بیشه جایی نخیزد فزون
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دگر رهش پرسید گرد دلیر
    که ای از خرد بر هوا گشته چیر
    بدین کوه تنها نشستت چراست
    چه چیزست خوردت چو پوشش گیاست
    بدو گفت پیرش که سالست شست
    که تا من بدین کوه دارم نشست
    گیایست پوشیدن و خوردنم
    سپاس کسی نیست بر گردنم
    همه کار من با خدایست و بس
    نه از من کسی رنجه ، نی من ز کس
    و گر بی کس ام نیستم بی خدای
    به تنهایی او بس مرا دلگشای
    خرد نیز دارم که چون دل نژند
    بمانم ، کند دردم آسان به پند
    تنومند را از خورش چاره نیست
    وزین بر تنومند بیغاره نیست
    چو دیدی که گیتی ندارد بها
    از او بس بود خورد و پوشش گیا
    چه باید سوی هر خورش تاختن
    شکم گور هر جانور ساختن
    روان پرور ایدونکه تن پروری
    به پروانه تن رنج تا کی بری
    کسی کش روان شد به دانش جوان
    گرش تن بمیرد ، نمیرد روان
    روان هست زندانی مستنمد
    تن او را چو زندان طبایع چو بند
    چنانست پروردن از ناز تن
    که دیوار زندان قوی داشتن
    چه باید کشید اینهمه رنج و باک
    به چیزی که گوهرش یک مشت خاک
    دمی گرش نبود بمیرد به جای
    به پی گر نجنبد ، بیفتد ز پای
    هم از یک خوی خویش گردد نژند
    هم از نیش یک پشه گیرد گزند
    چه مهر افکنی بر تن و این جهان
    که با تو نه این ماند خواهد نه آن
    جهان از بد و نیک آبستنست
    برون دوستست از درون دشمنست
    چو باغیست پر میوه دارش چمن
    به گردش نسیم خوش و نوسمن
    هر آن گـه که شد رام او دل به مهر
    دگر سان شود یکسرش رنگ چهر
    درختش بلا گردد و میوه مار
    نسیمش سموم و سمن برگ خار
    چه ورزیش کت ندهد از رنج بر
    بمالد به پی چون بگیرد به بر
    به دوری ز خویشانت آرد نُوید
    نمایدت طمع و نشاند نمید
    کند کوز پشتت، رخ سرخ زرد
    جوانیت پیری ، درستیت درد
    پس آنکو چنین با تو باشد به کین
    تو او را چرا دوست داری چنین
    چه نازی به دیبا و خز و سمور
    که خواهد تنت را خورد کرم و مور
    بسی چاره ها سازی و داوری
    بری رنج تا گنج گرد آوری
    سرانجام بینی شده باد رنج
    به تو رنج ماند به بدخواه گنج
    گرت نیک باید به هر دو سرای
    سوی کردگار جهانبان گرای
    سپهدار گفت از نهان و آشکار
    گوا چیست بر هستی کردگار
    نشانش چه سان و ستودنش چون
    چه دانی سوی یکیش رهنمون
    هر آن چیز کت دل بدو رهبرست
    به چیزی شناسی کزو برترست
    خدای از خرد برترست و روان
    به چه چیز دانستن او را توان
    برهمن چنین گفت کز رای پاک
    همه چیزی از چرخ تا تیره خاک
    به هستی یزدان سراسر گواست
    گویانِ خاموشِ گوینده راست
    زمین و آسمان وین همه اختران
    همین درهم آویخته گوهران
    پس اینها که گـه زیر و گاه از برند
    بگردند و هر ساعتی دیگرند
    گهی نوبهار آید و گاه تیر
    جوانست گیتی گهی ، گاه پیر
    زمان تا زمان چرخد را کار نو
    شب و روز همواره بر راه او
    همان مرگ با زندگانی به هم
    بد و نیک با شادمانی و غم
    ازین نیست گیتی تهی یک زمان
    به گردش دَرند اینهمه بی گمان
    ز گردش شود گردگی آشکار
    نشانست پس گرده بر گردکار
    از آرام و جنبش نبد بیش چیز
    همان هر دو چیز آفریدست نیز
    پس آن چه نبد پیش ازین از نخست
    چنان دان که هست آفریده درست
    چو هستیش دیدی یکی دان و بس
    دویی دور دار و دو مشنو ز کس
    یکی پادشاه و برو پادشا
    نشاید بُدَن هر دو فرمانروا
    که ناچار آن چیره باشد گرین
    کند سرکشی این بر آن و آن برین
    چو باشند این هر دوان ناتوان
    توانا یکی بهتر از هر دوان
    دو یارست باشند یا بیش و کم
    دویی هر دو را باز دارد ز هم
    پس آن گـه کز آن زین جدایی بود
    چنین نه نشان خدایی بود
    مرورا ندانی مگر هم بدوی
    که راهت نماید به هر جست و جوی
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بپرسید بازش هنرمند مرد
    که یزدان جهان را سرشت از چه کرد
    بهانه چه افتاد تا کرده شد
    سپهر و ستاره بر آورده شد
    چنین گفت این آن شناسد درست
    که گیتی همو آفرید از نخست
    ولیک از پدر یاد دارم سخن
    که گفت این جهان گوهری بُد زبُن
    که یزدان چُنان گوهر ناب کرد
    گدازیدش از تفّ و جوشاب کرد
    ز جوش و تفش باد و آتش فراشت
    ز عکسش که بر زد ستاره نگاشت
    ز موجش همه کوهها کرد و غار
    زمین از کف و چرخها از بخار
    ز دانا دگر سان شنیدم درست
    که یزدان خرد آفرید از نخست
    خرد نقطه فرمانش پرگار کرد
    و زو گوهر جان پدیدار کرد
    پس از جان هیولی و این گوهران
    پس از گوهران چرخ و این اختران
    از آغاز بُد جنبشی کافرید
    که از زیر آن گرمی آمد پدید
    چو آن جنبش آرام را یار شد
    از آرام سردی پدیدار شد
    کجا جنبش آنجاست گرمی نهفت
    چو آرام را باز سردیست جفت
    ز گرمی دَرِ خشکی اندر گشاد
    ز سردی که برخواست ترّی بزاد
    زمان تا زمان خشکی آنگاه باز
    همی تاخت ترّی ز سردی فراز
    چو سردی سوی خشکی آهنگ کرد
    زمین آمد اینک که خشکست و سرد
    دمید آتش از خشکی و تف و تاب
    ز سردی و ترّی پدید آمد آب
    هم از بهر ترّی که سر برفراخت
    هوا گشت و هم جفت گرمی بساخت
    چو این چارگوهر به ساز آمدند
    دگر ره به جنبش فراز آمدند
    سبک هر چه زو بُد همه شد بخار
    بلندی گرفت از بَرِ هر چهار
    چو شد هفت بار آن بخار از زبر
    شد این هفت چرخ از بَرِ یکدگر
    پس آتش ز نو جنبش انگیخت باز
    وزو هفت ره شد بخار از فراز
    از آن هر بخار اختری تابناک
    برافروخت از چرخ یزدان پاک
    ز کیوان گرفت این چنین تا به ماه
    به هر چرخ در اختری جایگاه
    از آن پس دگر بیکران شد بخار
    ستاره برافروخت چندین هزار
    مرین گوهران راچو جنبش فتاد
    ز دو پهلوی چرخ برخاست باد
    از آن باد گردون به گشتن گرفت
    ستاره برو ره نوشتن گرفت
    سپهر و ستاره به رفتار خاست
    یکی سوی چپّ و دگر سوی راست
    چو این چار گوهر شد آمیخته
    ز هفت و ده و دو در آویخته
    نخست از زمین معدنی خاست پاک
    برافراخت پس رستنی سر ز خاک
    پس از رستنی گونه گون جانور
    پدید آمد آمیخت با خواب و خور
    پسین مردم آمد که از هر چه بود
    شدش بهره و بر همه برفزود
    بدو خط پرگار پیوسته شد
    دَرِ آفرینش همه بسته شد
    نخستین خرد بود و مردم پسین
    اگر راه یزدانت باید بس این
    ولیک از دگر ره شناسان هند
    شنیدم هم از فیلسوفان سند
    که دیگر جهان است از ما نهان
    که دانا همی خواندش آن جهان
    جهانی فروزنده و تابناک
    که جای فرشتست و جان های پاک
    ز جان وز فرشته درو هر که هست
    همه در نمازند و یزدان پرست
    دو تا بهره ای زو و بهری به پای
    دگر بهره در سجده پیش خدای
    گروهی روان ها پس آن گـه ز راه
    بگشتند و ، دیوان شدند از گـ ـناه
    از اندازه بر پای بگذاشتند
    ز یزدان به هم روی برگاشتند
    ستمکارگان و آن که بُد بی ستم
    بر آمیخت زین هر دو بهری به هم
    چو بردند از پایگه پای خویش
    نگون اوفتادند از جای خویش
    ز دانش بماندند وز بندگی
    به مرگی رسیدند از زندگی
    پس آن گـه جهان داور داد گر
    درایشان سرشت آن جهان دگر
    چو بایست در هر گهر کار کرد
    جهانی چنین نو پدیدار کرد
    از آغاز کاین چار گوهر نمود
    میانشان یکی جنبش انگیخت زود
    دوگونست جنبش ز بن کژ و راست
    همان دایره نیز از نقطه خاست
    چو گردیده شد دایره آسمان
    زمین ماند چون نقطه اندر میان
    ز جنبش چو گردون به رفتار گشت
    ز گرمیش آتش پدیدار گشت
    دگر باره نو گرمیی برفزود
    هوا گشت از آن آتش تیره دود
    چو ترّی ز گرمیش لخـ*ـتی براند
    گران گشت و در زیر آتش بماند
    ز سردی و خشکی زمین بهره داشت
    به سردیش ترّی هوا بر گماشت
    پس از سردی و ترّی هر دوان
    گشاد آب و گرد زمین شد روان
    چو بسته شدند این گهر هر چهار
    بماندند ازین چرخها در حصار
    سرشت جهان پاک از آمیختن
    درآمد به هر پیکر انگیختن
    ازین گوهران هیچ کاری به جای
    نیاید ز بُن ، تا نخواهد خدای
    کز آن گوهر این دیگر آگاه نیست
    به راز خداوندشان راه نیست
    جهاندار کاین چار پیوسته کرد
    همه زورشان با زمین بسته کرد
    که تا آن روان ها که افکنده اند
    درین چار گوهر پراکنده اند
    همه بر زمین شان بود پرورش
    برو دارد و زآن دهد شان خورش
    برد شان به هر کالبد کژّ و راست
    بدارد چنان کش بود کام و خواست
    از آن پس به پیغمبران آگهی
    دهدشان ز راه بدیّ و بهی
    پس آن جان که زی روشنی یافت راه
    وز ایدر شود گشته پاک از گـ ـناه
    چو از خاک یزدانش گوید که خیز
    به دستش دهد نامه رستخیز
    به زودی شمارش گزارد تمام
    بهشتش دهد جای آرام و کام
    وگر تیره جانی بود زشت کیش
    همان روز چون خواند ایزدش پیش
    سیه روی خیزد ز شرم گـ ـناه
    سوی چینود پُل نباشدش راه
    ببادفره جاودان کرده بند
    در آتش به دوزخ بماند نژند
    خنک آن که جانش از گنه هست پاک
    بماند بهشی چو خیزد ز خاک
    ز من هر چه پرسیدی از کم و بیش
    بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش
    هم از فیلسوفان رومی درست
    شنیدم که گیتی هوا بُد نخست
    فراوان کسان آن که دانشورند
    بهین طبع گیتی هوا را گِرند
    هوا هست ارمیده باد از نهاد
    چو جنبد هوا نام گرددش باد
    هر آن جانور کش دمست از هواست
    به دَم جان و تن زنده و بانواست
    همه تخم در کشتها گونه گون
    که ناراست افتد بود سرنگون
    هوا در همه زور و ساز آورد
    سَرِ هر نگون زی فراز آورد
    اگر چندشان ز آب خیزد پسیچ
    هوا چون نباشد نرویند هیچ
    ز گردون گروهی نمایند راه
    که او را نشاید بُد آن جایگاه
    نگوید ورا جای دانش پرست
    که برجای جانست گوید چو هست
    فرازش هواییست روشن دگر
    سبک سخت وز هر هوا پاکتر
    ز برش ار نه چیزی دگر سان بُدی
    ستاده بدی وی، نه گردان بُدی
    هم از باد گردان شدست این چنین
    هم از باد شست ایستاده زمین
    فلک و آتش و اختر تابناک
    همه در هوااند استاده پاک
    بدآنسان که آهنگر کارساز
    فرازد دمش نزد آتش فراز
    دمادم چو باد دم افتد بهم
    شود آتش از باد پیچان به دم
    ز گیتی هوا بُد نخستین پدید
    خدای اندرو جنبشی آفرید
    چو جنبید سخت آن هوای شگفت
    ببد باد و ، زان باد آتش گرفت
    مرآن باد را آتش افسرده کرد
    ازو آب بنشاند و گسترده کرد
    چو نم دار جامه که بدهیش تاب
    بیفشاریش زو بپالاید آب
    کف و تیرگی هر چه ز آن آب خاست
    ز می گشت اینک که در زیر ماست
    پس از تف آن آتش و عکس آب
    برآمد بخار و ز نو داد تاب
    خدای از بخارش سپهر آفرید
    ز عکسش ستاره پدید آورید
    ازین پس هر آنچ از کم وز فزون
    ببد ، یکسر از پیش گفتم که چون
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دگر نیز دان کز گروهان دهر
    دوسانند کز دینشان نیست بهر
    گروهی به ایزدنگویند کس
    که تا مر جهان را شناسند بس
    ز هر جانور پاک و ز رستمی
    همه هر چه پیدا شود بر زمی
    نگارندش اختر شناسد ز چرخ
    طبایع به هر یک رسانند برخ
    هم از گفت ایشان چنینست یاد
    که گیتی چنان کآینست از نهاد
    در و پیکر هر چه گشت آشکار
    چنانست چون بآینه در نگار
    که چیزی بود چون به دیدن رسید
    بنا چیز گردد چو شد ناپدید
    یکی مرد فرزانه هر چند گاه
    بیاید نماید دگر دین و راه
    فرستاده ام گوید از کردگار
    همی گفته او کنم آشکار
    نهد دوزخی و بهشتی ز پیش
    که تا هر کس اندیشد از کرد خویش
    درین همگره باز گویند نیز
    که ناید درست آنچه دانش به چیز
    نخستین گیایی نماید درخت
    بُنه گیرد آن گـه کند بیخ سخت
    از آن پس زند شاخ و برگ آورد
    دهد بار و سایه فرو گسترد
    درنگش به آخر درآرد ز پای
    شود کنده گرنه بپیوسد به جای
    ز بیخ اندرش تا گل و برگ و بر
    به هر سان که شد دانشی بُد دگر
    چو این دانش آمد برفت آن نخست
    چو نادیده شد چیز نامد درست
    نخست آب با خاک بُد هم سرشت
    گل تر بگردند پس خشک خشت
    از آن خشت دیوار پیراستند
    ز دیوار پس خانه آراستند
    چو خانه کهن گشت و ریزنده پاک
    همیدون دگر باره شد تیره خاک
    به هر سان که گشت از نشان وز گهر
    دگر دانشی بود نامش دگر
    همه نام و دانش که از وی رسید
    ببد نیست و او نیز شد ناپدید
    پس از هرچه خواهد بدوهست و بود
    ندانی زیان چون ، چو دانی چه سود
    چه دانی و گر گوید این دور یاب
    که هست آتش این کش همی گویی آب
    گرین کش همی تن شماری سرست
    ورین کش همی پیل خوانی خرست
    نه این چیزها را تو گسترده ای
    و گر نام هر یک تو آورده ای
    چنین یافه ها را سراینده اند
    که بر هیچ دانش نه پاینده اند
    از آنست گفتارشان زین نشان
    که یک چشمکانند و کم دانشان
    نگه میکنند آنچه هست از برون
    ندارند دیدارِ چشم درون
    اگر بس بدی دیدن آشکار
    ز بُن نامدی دیدن دل به کار
    همی دیدن دل طلب هر زمان
    که از دیدن دل فزاید روان
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242





    بپرسید باز از بر کوهسار
    کدامست شهری به دریا کنار
    بدین روی دریا و زآنروی کوه
    به دشت آمده برزگر یک گروه
    سرانجام از آن دشت شیری نهان
    برد یک یکی را همی ناگهان
    کِرا کشتی و توشه شد ساخته
    شود شاد زی شهر پرداخته
    همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز
    شود غرق و ماند ز همراه باز
    برین دشت از آن پس کِرا بود کِشت
    بدان شهر یابد برش خوب و زشت
    چنین گفت دانای روشن روان
    که شهر آن جهانست و دشت این جهان
    دمان شیر مرگست و ما ورزکار
    همان چرخ و دریا و در کشت کار
    ره نیک و بد کشتن تخم ماست
    خرد کشتی و توشه مان راه راست
    هر آن کشت کاینجای کردیم ساز
    بَرِ او بدان سر بیابیم باز
    بپرسید کز کار آدم سخن
    چه دانی که گویند گِل بد زبن
    دگر گفت کایزدش چون آفرید
    ورا از درختی پدید آورید
    بفرمود پس تا درخت از درون
    بکافند و زو آدم آمد برون
    نشاید که زاید به مردم درخت
    تو بگشای اگر دانی این بند سخت
    به پرسنده گفت آن که چرخ و زمین
    همو کرد، ازو کی شگفت آید این
    ز چیزی شگفت ار بمانی به جای
    شگفت از تو باشد چنان ، نز خدای
    همان کز نچیز آفریدست چیز
    ز چیز ار کند چیز نشگفت نیز
    چو بنیاد ما از گِل آمد درست
    چنین دان که گِل بود آدم نخست
    درختی شناس این جهان فراخ
    سپهرش چو بیخ ، آخشیجانش شاخ
    ستاره چو گل های بسیار اوی
    همه رستنی برگ و ما بار اوی
    همی هر زمان نو برآرد بری
    چو این شد کهن بر دمد دیگری
    بدینگونه تا بیخ و بارش به جای
    بماند ، نه پوسد نه افتد ز پای
    درخت آن که زو آدم آمد برون
    بدان کاین بود کت بگفتم که چون
    به تخم درخت ار فتی در گمان
    نگه کن برش ، تخم باشد همان
    بَرِ این جهان مردم آمد درست
    چنان دان که تخمش همین بُد نخست
    چنان چون درخت آمد از بهر بار
    جهان از پی مردم آید به کار
    درختی کزو نیز نایدت بر
    جز از بهر کندن نشاید دگر
    جهان نیز کز مردم و کشت و رُست
    تهی شد شود نیست چون بد نخست
    هم از چند چیزش بپرسید باز
    چنین گفت کای مرد فرهنگ ساز
    همه گفتهایت به جای خودست
    به عالم مباد آن که نابخردست
    کدامست گفت این دو اسپ نوند
    همه ساله تازان سیاه و سمند
    سواران هر دو به ره تیز پای
    هم اندر تک و هم بمانده به جای
    بدو گفت روز و شب اند این دو راست
    سوارانش ماییم و ره عمر ماست
    از ایشان ره ما به منزل فراز
    یکی راست کوتاه و یکیّ دراز
    بپرسید آن سبز ایوان به پای
    کدامست تازان و فرشش به جای
    چهار اژدها بر هم آویخته
    از آن سبز ایوان درآویخته
    به جان و به تن زان چهار اژدها
    به گیتی نیابد کسی زو رها
    همان فرش خوانیست آراسته
    خورنده برو بیکران خاسته
    به پاسخ چنین گفت دانش گزین
    که ایوان سپهرست و فرش این زمین
    همان فرش خوانیست کز گونه گون
    خورش دارد از صد هزاران فزون
    خورنده به گرد جهان هرچه هست
    ندارد جز گرد این خوان نشست
    چهار اژدها آن که کردی تو یاد
    همین آتش و خاک و آبست و باد
    به دین هر چهارست گیتی به بند
    وزیشان به جان نیست کس بی گزند
    چه دانی یکی گنج آکنده است
    که دارد بسی گوهر اندر نهفت
    نه پُرّی گرد هیچ از انباشتن
    نه کمّی پذیرد ز برداشتن
    همان گنج هست آینه بی گمان
    توان اندرو دید هر دو جهان
    چنین گفت کای در هنر بـرده رنج
    گوهر دانش و مرد داناست گنج
    سخن های دانا که نیکو بود
    برد هر کسی باز با او بود
    نه سیر آید از گنج دانش کسی
    نه کم گردد ار زو ببخشد بسی
    همان آینه مرد دانا شناس
    که دارد به دانش ز یزدان سپاس
    روان تنش زاندرون و برون
    ببیند بداند دو گیتی که چون
    به از گنج دانش به گیتی کجاست
    کرا گنج دانش بود پادشاست

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا