شعر دفتر اشعار ملا هادی سبزواری

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 2,928
  • پاسخ ها 196
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242


آمده از خود بتنگ کو سردار فنا
نوبت منصور رفت گشته کنون دور ما
تا نکنی ترک سرپای در این ره منه
خود ره عشق است این هر قدمی صد بلا
موجهٔ طوفان عشق کشتی ما بشکند
دست ضعیفان بگیر بهر خدا تا خدا
خضر رهی کو که ما عاجز و درمانده ایم
کعبه مقصود دور خار مغیلان به پا
از کف من بـرده دل آن بت پیمان گسل
رشک بتان چو گل غیرت ترک خطا
کیش تو عاشق کشی مهر و وفا کار من
از لب تو حرف تلخ وزلب من مرحبا
گرچه نکردی قدم رنج ببالین من
لااقل از بعد مرگ بر سرخاکم بیا
سـ*ـینهٔ اسرار را محرم اسرار ساز
ای تو بزلف و برخ رهزن وهم رهنما
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    ایزد بسرشت چون گل ما
    مهر تو نهفت در دل ما
    باز آی که رونقی ندارد
    بی شمع رخ تو محفل ما
    چون هست ندیم در بر آن گل
    گل را ببراز مقابل ما
    از دیده ز بسکه خون فشاندیم
    در خون دل است منزل ما
    صیدم کرد و نگفت چون شد
    آن طایر نیم بسمل ما
    ترسم که ز فیض زاهدان را
    شامل شود اجر قاتل ما
    یکجو مهری نگشته جز جور
    زان خرمن حسن حاصل ما
    از میکده گردری گشاید
    نگشوده ز درس مشکل ما
    اسرار ره جنون گرفتیم
    کان طره شود سلاسل ما
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گرمه من برافکند از رخ خود نقاب را
    گوشه نشین کند ز غم خسرو آفتاب را
    خال سیه مگو بر آن لعل گرانبها بود
    جوهری ازل زده نقطهٔ انتخاب را
    تاب و توان ربودهٔ از دل ناتوان من
    تا برخت فکندهٔ سنبل پر ز تاب را
    خواهی اگر تو بنگری پیش رخش فنای خلق
    بین برتاب مهر او آب و جمد مذاب را
    کرده نهان مه مرا غیر چوابر تیره ای
    بار خدا ازاله کن از برم این سحاب را
    بهر زکوة حسن خود بـ..وسـ..ـهٔ از لبش نداد
    آه چه شد که محو شد نام و نشان ثواب را
    لشکر غم ز هر طرف بهر هلاک بسته صف
    ساقی سیم ساق کو تا بدهد نوشید*نی را
    حاصل مدرسه بجز قال و مقال هیچ نیست
    اسرار زین سپس کنم رهن بمی کتاب ر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    بشکست بسنگ کین پر ما
    نامد پی رحم بر سر ما
    برتارک اختران نهم گام
    آید چو خجسته اختر ما
    زان ابروی چون هلال گردید
    چون قوس خمیده پیکر ما
    طرفی ز کتاب چون نیستم
    شد رهن نوشید*نی دفتر ما
    چون طره چو عطر سای باشد
    عودی مفکن بمجمر ما
    مهر و مه گیتی آفریدند
    از پرتو مهر انور ما
    آمد بوجود آب و آتش
    از چشم و دل پر اخگر ما
    شاهیم چو ما گدای اوئیم
    خاک در اوست افسر ما
    دلدار برغم مدعی گفت
    اسرار بود سگ درما
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کمان شد قامتم از بس کشیدم بار محنتها
    دلم صد چاک شد از بسکه خوردم تیرآفتها
    سپند از انجم و مجمرزمه هرشب از آن سوزد
    که سارد از رخ خوب توایزد دفع آفتها
    دهید ای ناصحان پندم زهول حشر تاچندم
    دمی صدبار می بینم از آن قامت قیامتها
    عجب دارم که صورت بست درمرآت آنصورت
    که بتواند کشدباآن نزاکت عکس صورتها
    زنم هر لحظه اوراق کتاب دیده را برهم
    که جزنقش توگرجویم بشویم زاشک حسرتها
    ز صهبای شهودش جرعهٔ ساقی کرامت کن
    که بر اسرار روشن گردد اسرار کرامتها
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    شهنشهی طلبی باش چاکر فقرا
    گدای خاک نشینی شو از در فقرا
    گر آرزوست ترا فیض جام جم بردن
    بکش بمیکده دردی ز ساغر فقرا
    بنجم ثابت و سیار گنبددوار
    رسد فروغ ز فرخنده اختر فقرا
    ببر بمنظر کامل عیارشان مس قلب
    که خاک تیره شود رز ز منظر فقرا
    همی دهند و ستانند خسروان را تاج
    بود دو کون عطای محقر فقرا
    گرت بر آینهٔ دل نشسته زنگ خلاف
    بکن مقابله بارای انور فقرا
    مبین مرقع خاکی چه دروی اخگرهاست
    نهفته اند به خاکستر آذر فقرا
    چو ملک تن بود اقلیم دل قلمروشان
    اگرچه تاج نمد باشد افسر فقرا
    بر اهل فقر مکن فخر خواندی ار ورقی
    به سـ*ـینه لوحهٔ دل هست دفتر فقرا
    کنند شیر فلک رام همچو گاو زمین
    اگرچه مثل هلال است پیکر فقرا
    گرت هوا است که عین الحیوة ظلمت چیست
    سواد دیده در آن خاک معبر فقرا
    مرا بدولت فقر آن دلیل روشن بس
    که فخر میکند از فقر سرور فقرا
    بود چو فقر سیه کردن خودی ز وجود
    چو خال گونه بود زیب و زیور فقرا
    ز فخر پا نهد اسرار بر فراز دوکون
    نهند نام گراو را سگ در فقرا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242

    الا یا نفس قد زموالمطا یا
    خدایاده شکیبائی خدایا
    چو روز وصل را آمد شب هجر
    الی روحی دنت ایدی المنایا
    بدل بارغم آمد کوه بر کوه
    کما یعلوا هوادجها الثنایا
    ز چشمم دجلههای خون فشاندند
    وناراً اضرموها فی حشایا
    گرم مانده است در تن نیم جانی
    الاعوجوالافدیکم بقایا
    الاحبواعنا دل ادنای الورد
    اعینونی علی بث الشکایا
    بنال اسرار هنگام وداع است
    بنا حل النوی جل الرزایا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    وجودش بس ز حق دارد مزایا
    غدانی مریة منه البرایا
    دل از من بـرده شوخ مه لقائی
    تناهی حسنه اقصی القصایا
    بتی سنگین دلی سیمین عذاری
    صبیح الوجه مرضی السجایا
    ملاحتهای شیرینان پر شور
    عکوس من محیاه مرایا
    بفردوسم مخوان از خلد رویش
    فمن خلی النقود بالنسایا
    ز صبح طلعت و زلف شب آساش
    غدت غدوات ایامی عشایا
    سخن کوته بود در وصف قدش
    مدی الاعمار لو قلنا تحایا
    چو اسرار دهان و از میان داشت
    فقلبی فی زوایاه جنایا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    گر پریشان حالم او داند لسان حال را
    ورچو سوسن لالم او داند زبان لال را
    گرچه بامت بس بلند و بی پر و بالیم ما
    همتی کان شمع رویت سوخت پر و بال را
    ای امیر کاروان کاندیشهٔ ما نبودت
    یک نظر هم میرسد افتاده در دنبال را
    سنگی از طفلی نیامد بر سر ما در جنون
    چرخ در دوران ما افسرده کرد اطفال را
    نغمه ام زاری دل شربم ز خوناب جگر
    بین ببزم کامرانی بادهٔ قوال را
    عمر بگذشت و نگاهی بر من مسکین نکرد
    جان من آخر نه انجامی بود اهمال را
    هرچه پیش آید زیار اسرار نبود شکوهٔ
    سوی ما نبود گذاری طایر اقبال را
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242



    الهی بر دلم ابواب تسلیم و رضا بگشا
    بروی ما، دری از زحمت بی منتها بگشا
    رهی ما را بسوی کعبهٔ صدق و صفا بنما
    دری ما را بصوب گلشن فقر و فنا بگشا
    ببسط وجه و اطلاق جبین اهل تسلیمت
    گره واکن ز ابرو عقده های کار ما بگشا
    بعقد گیسوان پردهٔ عصمت نشینانت
    ز لطفت برفع از روی عروس مدعا بگشا
    درون تیرهٔ دارم ز خواطرهای نفسانی
    بسینه مطلعی از روزن نور و ضیا بگشا
    بود دل چند رنجور از خمـار و بسة میخانه
    بر این دردی کش دردت در دار الشفا بگشا
    درون درد پردردی بده کاید عذابش عذب
    ببند این دیدهٔ بدبین ما چشم صفا بگشا
    از این ناصاف آب در گذر افزود سوز جان
    بسوی جویبار دل ره از عین بقا بگشا
    پرافشان در هوایت طایران و مرغ دل دربند
    پر و بال دلم در آن فضای جان فزا بگشا
    ز پیچ و تاب راه عشق اندر وادی حیرت
    مرا افتاده مشکلها تو ای مشگل گشا بگشا
    در گنجینهٔ حق الیقین را نام تو مفتاح
    به پیر مسلک آموز و جوان پارسا بگشا
    زغم لبریز و خوندل چون صراحی تا بکی اسرار
    گشاده روچو جامم ساز و نطق بانوابگشا
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا