من بی تو به چه ماند دانی؟!
من بی تو آدمیست بی زندگانی
من بی تو شعریست بی شاعرانی
من بی تو راهیست بی رهروانی
من بی تو مردمیست بی کهکشانی
من بی تو هیچ است کاش بدانی!
امروز؛ خورشیدی دیگر نزدیک به ساعت طلوع..
سلامی گرم به شروعی دیگر همراه با آرزوی شفاف شدن روزنه های رویاهای شیرینمان...!
دنیا میچرخد و امروز طلوعی دیگر برای توست
و تو! بار دیگر خودی تازه را از صندوقچه ای کهنه بیرون میکشی..
و من! به این پی میبرم که تو خلق شده ای تا حس مهم بودن را به من اعطاء کنی..
سپاس از تو... بودنت مبارک!
در رگ هایم "تو" جاریست...
از چشمانم "تو" می چکد...
به شش هایم "تو" وارد میشود...
با زبانم "تو" تکرار میشود...
بر قلبم "تو" حک شده است ...
درون مغزم فکرو خیال "تو" آرام بخش است...
تا ابد در قلبم "تو" میتپد..
جز "تو" نمیخواهم...
وجود من از "توست"
ای تمامی من!!!
سلااام فعالیت کردنم بعد مدت ها کمی برای خودم هم عجیب بود.. فقط دلم تنگ شده بود!!!
دوست داشتنت به بند بند وجودم منتقل شده! روحمو تسخیر کرده! فکرو ذهنمو به بند کشیده ! و الان قلبم! الان قلبمه که در آستانه ترکیدنه! جون و جسم و روح و فکرمو گرفتار کردی! چجوری بمیرم برات ؟ تا کی بمیرم برات؟ هر لحظه و هر ساعت هر روز بی قرارتم !
کاشکی این دریای احساس رو بفهمی، کشف کنی ، درک کنی! و بشی غریق این بحر که جاودانه است از عشقِ به تو !
کاشکی بدونی که چقدر محتاجم ب بودنت! بدونی ک تباهم بی تو! به کجا پناه ببرم ب جز تو؟