خاطرات طنز

  1. np.@

    داستانک خاطرات طنز دفاع مقدس

    دعای وقت خواب تازه چشممان گرم شده بود یکی از بچه ها ، از آن بچه هایی که اصلا این حرف ها بهش نمی امد ، پتو را از صورتمان کنار زد و گفت :« بلند شید ، بلند شید ، می خواهیم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم .» هر چی گفتیم :« باباپدرت خوب، مادرت خوب ، بگذار برای یک شب دیگر ، دست از سر ما بردار ، حال و...
بالا