داستانک خاطرات طنز دفاع مقدس

نظرتون??

  • خوب

    رای: 8 100.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8

np.@

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/02
ارسالی ها
65
امتیاز واکنش
339
امتیاز
186
دعای وقت خواب​
تازه چشممان گرم شده بود یکی از بچه ها ، از آن بچه هایی که اصلا این حرف ها بهش نمی امد ، پتو را از صورتمان کنار زد و گفت :« بلند شید ، بلند شید ، می خواهیم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم .»
هر چی گفتیم :« باباپدرت خوب، مادرت خوب ، بگذار برای یک شب دیگر ، دست از سر ما بردار ، حال و حوصله اش را نداریم .»
اصرار می کرد که :« فقط یک دقیقه ، فقط یک دقیقه ، .» همه به هر ترتیبی بود ، یکی یکی بلند شدند و نشستند .
شاید فکر می کردند حالا می خواهد سوره واقعه ای ، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد با فیافه عابدانه ای شروع کرد : بسم الل.......ه الرحم......ن الرحی....م
همه تکرار کردند: بسم الله الرحمن الرحیم ... وبا تردید منتظر بقیه عبارت بودند ، اما بعد از بسم الله ، بلا فاصله‌ اضافه کرد :« همه باهم می خوابیم» و بعد پتو را کشید سرش .
بچه‌ها هم که حسابی کفری شده بودند ، بلند شدند وافتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در امد ند
 
  • پیشنهادات
  • np.@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/02
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    339
    امتیاز
    186
    فرق بی سیم ها​

    روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون » را با بی سیم «پی ار سی» از بچه‌ها پرسیدم . یکی از بسیجی های نیشابور ی دستش را بلند کرد ، گفت « مو وَر گویم ؟»
    با خنده بهش گفتم :«وَر گو »
    گفت :«اسلسون اول بیق بیق مِنه ، بعد فیش فیش مِنه ولی پی آرسی از همو اول فیش فیش مِنه .»
    کلاس آموزشی از صدای بچه ها رفت رو هوا .
     

    np.@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/02
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    339
    امتیاز
    186
    اخوی عطر بزن ، ثواب داره ! .....​

    شب جمعه بود . بچه ها جمع شده بودند توی سنگر برای خواندن دعای کمیل . چراغ ها خاموش کردند و مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود . هرکسی زیر لب زمزمه
    می کرد و اشک می ریخت . یه دفعه یکی از بچه ها ی تخس امد و گفت: اخوی عطر بزن .... ثواب داره!
    _ آخه الان وقتشه ؟
    _ بزن اخوی ... بو بد میدی ، امام زمان ( عج ) نمیاد تو مجلسمون ... بزن به صورتت کلی هم ثواب داره!
    بعد دعا که چراغ ها رو روشن کردند ، صورت همه سیاه بود . توی عطر جوهر ریخته بود ...
    بچه‌ها هم کم نیاوردند و یه چشن پتوی حسابی براش گرفتند .
     

    np.@

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/02
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    339
    امتیاز
    186
    قرار نبود شهید بشی !.......
    کر مانشاه بودیم . طلبه های جوان برای بازدید از
    جبهه ، بیست سی نفری بودند شب خوابیده بودیم ، دو سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی . مثلا می گفتند :« آبی چه رنگیه؟»
    عصبی شده بودم . گفتند :« بابا ، بی خیال ، حالا که بیداری شدی ، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم .»
    دیدم بد نمی گوید ! خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم ! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم . قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند !
    فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد .
    گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم . گریه و زاری . یکی می گفت :« ممد رضا ! نامرد ! چرا تنها رفتی ؟»
    یکی می گفت :« تو قرار نبود شهید بشی»
    دیگری داد می زد :« شهیده دیگه چی میگی ؟ مگه تو جبهه نمرده ؟»
    یکی عربده می کشید ، یکی غش می کرد !​
    در مسیر ، بقیه بچه‌ها اضافه می شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون را می انداختند ! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها ! جنازه را بردیم داخل اتاق ،
    این بندگان خدا که فکر می کردند قضیه جدیه ، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالا ی سر میت !!!
    در همین بین به یکی از بچه‌ها گفتم :« برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر .»
    رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت : « محمدرضا ! این قرار مون نبود ! منم میخوام باهات بیام ! »
    بعد یک نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت ، هشت نفر از این طلبه ها از حال رفتند !
    ما هم قاه قاه می
    خندیدیم . خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ، ولی حسابی خندیدیم .
     

    hessam

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/29
    ارسالی ها
    7
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    0
    به نام خدا
    عباس روی تخت نشستھ بود و سرش شدیدا ً درد می کرد.زانویش تیر می کشید و نفس ھایش با صدایی بلند سکوت اتاق کوچکش را می شکستند.با تمام وجودش می خواست داد بزند،یک داد بلند کھ بتواند مثل سوت کر کننده ی جنگنده ھا و خمپاره ھای دشمن شیشھ ھای پنجره را بشکند.
    درست یادش نبود کجاست یا چرا اینجاست؟تنھا می دانست کھ باید داد بزند.
    ھمھ باید از درد او با خبر می شدند.
    بدنش شروع بھ لرزیدن کرد.دندان ھایش آرام بھ ھم می خوردند.حالش اصلاً خوب نبود و ھر لحظھ بد تر می شد.
    از تمام افراد دنیا تنھا چھره ی ده نفر را یادش بود.ده نفر از ھم رزمانش.از آن ده نفر ھم فقط اسم حسین و جلال را بھ خاطر داشت.تمام تلاشش را می کرد کھ نام دوستان قدیمی اش را بھ یاد بیاورد اما انگار موج انفجار اسم تک تکشان را از سرش بھ بیرون پرت کرده بود.ھرچھ زور می زد جز چند چھره ی خندان با موھای بلند و بھ ھم ریختھ و ریش ھای بلند و خاکی چیزی بھ خاطرش نمی آمد.چھره ھای خندانی کھ می شد عشق را در چشمانشان
    دید.چشمانی زلال و عمیق.
    سر عباس حالا شده بود سنگر بچھ ھا.در آن می خندیدند،شوخی می کردند و....گاھی حسین پرنده ی آواز را از قفس حنجره اش پر می داد تا از پنجره ی گوش دوستانش بھ دل زخم خورده ی آن ھا پر بکشد و در گوشھ ی آن لانھ ای کوچک بسازد.لانھ ای کھ بعد از بیست سال ھنوز ھم در کنج دل عباس زنده بود.پرنده گاھی می آمد و بھ آن سری میزد.اما پرنده دیگر آن پرنده ی سبک بال سابق نبود.پیر شده بود.سخت پر می زد.اوج نمی گرفت.آواز نمی خواند.فقط می آمد و کنج دل عباس در لانھ ی کوچکش کھ ھنوز بھ تازگی و نویی ابتدا بود می نشست. سر درد عباس دیگر امانش را بریده بود.دیگر نمی توانست تحمل کند.تمام اعضای بدنش می خواستند کھ فریاد بزند.فریادی بلند!بلند تر از فریاد خمپاره ھا.بلند تر از صدای شلیک کلاشینکف کنار گوش تیر انداز!بلند تر از فریاد ھای زخمی ھای جنگ!و عباس فریاد زد،با تمام وجود!از تھ تھ تھ دلش.این فریاد را بیست سال با خود حمل کرده بود و ھر روز کمی از آن را بھ اتاق کوچکش تف می کرد.
    عباس دھن باز کرده بود و شروع بھ بازگویی قصھ ھای دوران جنگ و مرگ و خون و برادری کرد :«عباس... عباس...حسین...! عباس...عباس...
    حسین!عراقیا نزدیکن. دارن بھ سنگرا می رسن!چی کار کنیم برادر؟!....
    حسین؟!چرا جواب نمیدی؟حسین؟!....حسین؟!»
    و مدتی ساکت بھ در می شود.کار ھر روز عباس ھمین بود.یک داد بلند و
    بعد ھم تعریف کردن قصھ ھای تکراری.
    باز شروع می کرد:«من بھ بچھ ھا گفتم بعثیا دارن در میرن.وقتشھ از پشت ھمشونو سوراخ سوراخ کنیم!مگھ نھ!ولی حسین زد تو پرم!حسین ھمیشھ ھمینجوری بود تا یھ کم ذوق می کردم می زد تو ذوقم و می نشوندم سر جام!ھمیشھ ھم حق با حسین بود.مَ ...مثلا ً....مثلا ً...ھمون دفعھ برگشت گفت کھ ما ایرونیا تو مـ َ...مـ َ...مراممون نیس کھ از پشت کسیو بزنیم.ما فقط دفاع می کنیم.منم عصبانی شدم و گفتم ولی اونا کھ وقتی ما داشتیم عقب نشینی می کردیم ما رو زدن!تازه تو آتش بس ھم چن بار بچھ ھامونو تیر کردن!یادت رفتھ؟!بعد ھم سرش داد کشیدم کھ تو اصلاً فکر بچھ ھا نیستی و یھ گلولھ در
    کردم.گلولھ خورد بھ کتف یھ عراقی!حسین محکم زد تو گوشم...»بھ این جا کھ می رسید عباس محکم می زد توی گوش خودش و بعد ادامھ می داد:«دست
    حسین خیلی سنگین بود.خیلی در داشت!منم اسلحمو بردم بالا تا بزنم تو سرش ولی حسین اونو گرفت و پرت کرد یھ گوشھ و سرم داد کشید کھ چرا اینقدر بی وجدانم؟چرا زدمش؟...نباید میزدمش...نباید...چشمامو بستم و شروع کردم بھ
    زار زار گریھ کردن...»
    حالا عباس دست ھایش را رو صورتش گذاشتھ بود و گریھ می کرد و با گریھ می گفت:«یھ دقیقھ ای گریھ می کردم.سرمو کھ از بالا آوردم عراقیا در رفتھ بودن.بچھ ھا ھم بالا سر مجروح عراقی بودن و مداواش می کردن.خیلی خجالت کشیدم!تا دو روز با ھیچکس حرف نزدم!تا این کھ آخرش حسین اومد و
    باھام دست داد و آشتی کنون راه انداخت.با ھمھ ی بچھ ھا روبوسی کردم!»و در حالی کھ با چشم ھای خیس می خندید ادامھ داد:«خیلی خوشحال بودم اون
    روز! باورم نمی شد کھ دوباره بچھ ھا باھام آشتی کردن!»
    عباس مثل عادت ھر روزه اش خاطره اش را ھمین جا نیمھ کاره گذاشت و
    شروع بھ آواز خواندن کرد:
    «ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش.
    بھر نبردی بی امان آماده باش،آماده باش.
    ای لشکر...»
    امکان نداشت روزی عباس بھ اول بیت دوم این شعر برسد و اشک ھایش جاری نشود.و بعد در حالی کھ گریھ می کرد بھ سمت پنجره ی اتاقش ندود.میلھ
    ھای پنجره را می گرفت و داد می زد:«حسین! کجایی؟! حسین؟!حسین؟!جلال؟!بیا برادرتو از این قفس بیار بیرون.بیاین نجاتم بدین!نامردا!جلال!مگھ
    من زخماتو برات نمی بستم!بیا زخمامو ببند.حسیــــــــــــــن!جلاااااااال! کجاییین؟!»
    عباس سرش را محکم بھ میلھ ھای پنجره می کوبید و دوستانش را صدا می زد.و فقط زمانی ساکت می شد کھ مورفین تزریقی پرستاران آسایشگاه آرامش
    کند.مورفین کھ اثر می کرد می خوابید.می خوابید تا دوباره بیدار شود و سر و صدا راه بیندازد.عباس درد می کشید.نھ درد سرش را.نھ درد زانویش را.نھ!عباس دلتنگ بود.دلتنگ رفقایش!دلتنگ بوی خاک!و ھیچکس این را نمی دانست!عباس ھر روز حسین و جلال را از پشت پنجره صدا می زد و منتظر
    جواب می ماند منتظر جواب کسی از ھرجا.کسی کھ بگوید:«سلام عباس جان!منم حسین!منم جلال!چطوری رفیق؟!»اما ھیچکس حال عباس را نمی پرسید.
    حال عباس بد بود و وخیم!اما بھ جز دوستان ھم سنگرش تنھا مورفین می توانست آرامش کند!و پرستار ھا این را خیلی خوب می دانستند.
    عباس ھر روز از خواب بلند می شد،داد می زد،گریھ می کرد،سرش را بھ پنجره می کوبید و برای خودش قصھ می گفت تا خوابش ببرد.اما حتی یک بار
    ھم خواب رفیق ھایش را ندید!
    عباس داد می زد و منتظر بود.گریھ می کرد و منتظر بود.می خندید و منتظر بود.آواز می خواند و منتظر بود.سرش را با تمام قدرت بھ پنجره می کوبید و منتظر بود.منتظر و دلتنگ!
    عباس دلتنگ رفقایش بود.غافل از این کھ حسین یکروز کھ ترانھ ای را برای ھم بندانش می خواند در زندان بعثی ھا کشتھ شد.ھشت نفر دیگر ھم ھمگی زیر خمپاره ھای دشمن گم شدند و تنھا جلال ماند کھ اکنون فقط دو اتاق با عباس فاصلھ داشت.او ھم گاھی سرش درد می گرفت.گاھی داد می زد.و
    گاھی یاد ھم رزمانش می افتاد.گاھی ھم با سرفھ ھایش خون از دھانش بھ بیرون می پاشید!اما حتی اسمش را ھم یادش نبود!

    پایان
     

    Àli Ŗeža

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/17
    ارسالی ها
    170
    امتیاز واکنش
    1,586
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Ťęhřaŋ
    عـــالـــی بود پسر
    دمت گــرم..
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    ادامه بده
    تومیتونی
     

    Hamoos.V

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/10
    ارسالی ها
    599
    امتیاز واکنش
    6,039
    امتیاز
    571
    تووووپ توپپپپپپ مث بار پیش عالی خخخخ
     

    فاطمه پاشائی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    5,628
    امتیاز واکنش
    29,590
    امتیاز
    1,000
    عالی مث انتخاب ادامه بده.....
     

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    عالی بود؛)
     
    بالا