داستانک ◀️خاطرات افراد مشهور▶️

آشناترین_غریبه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/17
ارسالی ها
3,510
امتیاز واکنش
13,821
امتیاز
746
سن
20
محل سکونت
طــهران آبانی
در شیشه‌ای ورودی شرکت‌مان یک سنسور دارد که از سقف آویزانش‌ کرده‌اند. دقیقا بالای در. وقتی می‌خواهیم برویم بیرون باید یک مکث کوچکی جلوی آن بکنیم تا سنسور ما را ببیند و بعد هم یک دستوری چیزی می‌دهد و در باز می‌شود. لابد جهت امنیت جانی کارمندان تا کسی نتواند بیاید تو و با تفنگ آش‌ولاش‌مان کند. به هر حال ما در سرزمینی آزاد زندگی می‌کنیم که داشتن تفنگ برای هر انسان آزاده‌ای، آزاد است (چقدر آزاد داشت این جمله). اما اشکال کار این‌جاست که سنسور را با توجه به قد خود‌ِ آمریکایی‌ها تنظیم کرده‌اند و ما شرقی‌های نه چندان بلند و رشد نکرده را به سختی می‌بیند. از روز اول همین مشکل را داشته‌ام. جلوی در می‌ایستم و عقب و جلو می‌روم. خیره می‌شوم بهش. دستم را بلند ‌می‌کنم و می‌گیرم به سمتش و تکان می‌دهم. بعضی وقت‌ها هم که خودش را می‌زند به کوچه‌ی‌علی‌چپ، زیر لب التماسش می‌کنم که "جان هر کی دوس داری باز شو، می‌خوام برم خونه". امروز هم همین‌ اتفاق افتاد. آن طرف درِ شیشه‌ای یک زن هندی منتظر آسانسور بود. از فرط انتظار، تقلای من برای باز شدن در را تماشا می‌کرد و لـ*ـذت می‌برد. در که باز شد، آسانسور هم رسید و با هم خزیدیم داخل. زن هندی خیلی جدی پرسید که جلوی در داشتی دعا می‌کردی؟ بهش گفتم نه و بعد برایش ماجرای سنسور عوضی در را گفتم. آن‌قدر خندید که آسانسور را انداخت به لرزه. بعد هم گفت: "اگر چند ماه همین کار رو بکنی حتما می‌تونی یه دین جدید بیاری و کلی مشهور می‌شی و پیروان و حواریون زیادی دور خودت جمع می‌کنی" و پیاده شد و رفت.
خودم را گذاشتم جای زن هندی. مردی با حالت فلک‌زده، خیره مانده به سقف و دستش رو به بالا و زیر لب دارد یک چیزهایی بلغور می‌کند. حق داشت فکر کند که مشغول عبادت هستم و جلوی در شیشه‌ای هم محراب من است. مخصوصا برای هندی‌ها که از ترک دیوار هم خدا درست می‌کنند. اما پیشنهاد بدی هم نداد. دارم بهش فکر می‌کنم. اگر کارم بگیرد، شاید سریع‌تر بتوانم از شر مهندسی کردن خلاص بشوم و به جای ساختن راه شوسه و خاکی، شروع کنم به ساختن جاده‌های معنوی. ثوابش هم بیشتر است به گمانم.
#فهیم_عطار
 
  • پیشنهادات
  • آشناترین_غریبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/17
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    13,821
    امتیاز
    746
    سن
    20
    محل سکونت
    طــهران آبانی
    تا حالا شکار رفتی؟
    من می رفتم،ولی دیگه نمیرم!
    آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود،خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم، من شلیک کردم بهش، درست زدم به پاش!
    وقتی بالای سرش رسیدم هنوز جون داشت، چشم هاش داشت التماس می کرد، نفس می کشید، زیباییش من رو تسخیر کرده بود، حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه، می تونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم...
    خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ می زنه و وقتی من رو می بینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم!
    از التماس چشم هاش فهمیدم بهترین لطفی که می تونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم...
    تو هیچ وقت نمی تونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی!
    روزبه معین
     

    آشناترین_غریبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/17
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    13,821
    امتیاز
    746
    سن
    20
    محل سکونت
    طــهران آبانی
    سن ، تنها عددی بیش نیست اما شناسنامه ی اتفاقات دیروز و فردای ماست ، بیست یا سی چندان فرقی نمی کند اما اینکه کجا کِی و چگونه به زمین خوردی و دوباره بلند شدی مهم است ، اینکه چه چیز را چه وقت آویزه ی گوش هایت کرده ای مهم است ، اینکه میانه ی کدامین دهه زندگیت با بغض و ترس بزرگترین تصمیم را گرفته ای مهم است...
    مثلا شاید یک روز جایی حوالی بیست و سه سالگی هایت بفهمی سکوت ، نام دیگر فریاد است یا وقتی شب های تکرارنشدنی سی سالگی را سپری میکنی یک لحظه حواست پی روزهایی برود که گذشت نه آنطور که دلت میخواست بگذرد . . !
    برای هر رویداد و حادثه ای باید آماده بود ، گاهی روزگار دلش می خواهد جهشی بزند برای لحظه هایت،در همان نقطه و مکانی که ایستاده ای کمی زودتر از سن و سالت بزرگ شوی ، نگاهت وسیع تر شود ، کلامت کوتاه و سکوتت طولانی تر...
    #حاتمه_ابراهیم_زاده
     

    آشناترین_غریبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/17
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    13,821
    امتیاز
    746
    سن
    20
    محل سکونت
    طــهران آبانی
    دیروز به مادرم زنگ زدم ، بعد از مرگش تلفن
    ثابت خانه اش را جمع نکردیم !
    نمیخواهم ارتباطمان قطع شود ، هر وقت دلم هوایش
    را میکند بهش زنگ میزنم ...
    تلفنش بوق میزند ، بوق میرند ، بوق میزند
    وقتی جواب نمیدهد با خودم فکر میکنم یا برای
    خرید رفته بیرون یا خانه همسایه است !
    الان چند سال ميشود هر وقت دلم هوايش را
    ميکند دوباره زنگ ميزنم ...
    شماره بيرون را هم ندارم زنگ بزنم بگويم :
    به مادرم بگيد بياد خونه اش دلم براش تنگ شده !
    دوست من اگر مادر تو هنوز خانه است و نرفته بيرون امروز
    بهش زنگ بزن ، برو پيشش ، باهاش حرف بزن
    بگو که دوستش داری و گرنه وقتی بره بيرون خيلی بايد
    دنبالش بگردی ، باور کنيد بيرون شماره نداره ...

    پرویز پرستویی
     

    آشناترین_غریبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/17
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    13,821
    امتیاز
    746
    سن
    20
    محل سکونت
    طــهران آبانی
    بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش.
    وقتی رسیدم خونه تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغـ*ـل کنم!
    دیر رسیدم اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه.
    سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا.
    "مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"
    به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
    گفت چشمات خستس ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!
    گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم
    بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم.
    چند دقیقه گذشت....
    ولی ساکت بود.
    دوزاریم افتاد که خیلی شبا تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته تو گوشی و لا به لای حرفاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره....
    فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم...بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم...بدون خیلی کارایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون بـرده...

    واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن
    اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه...!؟
    کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمونو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت وایسادن و ترو خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم!
    بذار یه چیزی بهت بگم رفیق
    به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون.
    | #ناشناس |
     

    آشناترین_غریبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/17
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    13,821
    امتیاز
    746
    سن
    20
    محل سکونت
    طــهران آبانی
    دلم می‌خواست یک نفر، آرام و شمرده، توی گوشم زمزمه می‌کرد: "دنیا بی‌ارزش نیست. سخت نیست، پوچ هم نیست. داری خواب می‌بینی..."

    من خواستم و او گفت.
    او گفت: "دنیا بی‌ارزش نیست. سخت نیست، پوچ هم نیست. داری خواب می‌بینی..."

    من باورم شد. باورم شد که دارم خواب می‌بینم. این چشم‌های خیس را. این شب سرد و اندوهناک را... همه‌اش یک کابوس است...

    بیدار می‌شوی و یادت می‌رود که تنهایی چقدر سخت بود. دروغ چقدر درد داشت. یادت می‌رود که حرف‌ها فقط حرف هستند و نباید باورشان کرد. یادت می‌رود که هیچ‌چیز ارزش ندارد. همه این‌ها یادت می‌رود.

    داری خواب می‌بینی...

    #دسته_دلقک‌ها
    #لویی_فردینان_سلین
     

    آشناترین_غریبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/17
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    13,821
    امتیاز
    746
    سن
    20
    محل سکونت
    طــهران آبانی
    یه همکارداشتم سربرج که حقوق میگرفت تا15روزماه سیگار برگ میکشید،
    بهترین غذای بیرون میخورد
    ونیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد،
    موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشتم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی ؟
    باتعجب گفت: کدوم وضع!
    گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!!

    به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا سیگار برگ کشیدی؟گفتم نه!
    گفت:تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه!
    گفت:تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!
    گفت:تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه!
    گفت:تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!
    گفت:اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه!
    گفت:تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!
    گفت اصلا زندگی کرده ای؟با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!!
    همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!!
    اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود...
    موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد،
    اوپرسید:میدونی تا کی زنده ای ، گفتم نه!
    گفت:پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی....!!

    #چارلز_لمبرت
     

    آشناترین_غریبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/17
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    13,821
    امتیاز
    746
    سن
    20
    محل سکونت
    طــهران آبانی
    اولین باری که تو زندگیم فیلم تدوین کردم چهارده سالم بود. دوم راهنمایی بودم وقتی مامانم فهمید می خوام برم کلاس حرفه ای تدوین. کلی ناراحت شد و بهم گفت اجازه نداری بری. حتی وقتی از اون موسسه زنگ زدن مامان صریحا بهشون گفت نه.
    نمیدونم چی تو ذهن مامان بود٬ چی براش خوشایند نبود که اصلا دوست نداشت بفهمه من کارگردانی رو دوست دارم٬ عکاسی رو هم همینطور. مامان دلش میخواست من مهندس بشم٬ مهندس مکانیک.

    چند سال بعد تو دبیرستان٬ اینطور جا انداخته بودن که زرنگتر ها میرن رشته ریاضی٬ ضعیفتر ها میرن تجربی و بعد به ترتیب انسانی و هنرستان و کار و دانش. من درسم هرسال بدتر میشد٬ ریاضی رو میفهمیدم اما بی علاقه بودم. مامان میگفت فکر میکنی.. دایی هم فلان رشته رو اصلا دوست نداشت. وقتی رفت علاقه مند شد.

    رشته ی ریاضی رو انتخاب کردم چون احساس میکردم اگر ریاضی بخونم موجود بهتری به نظر میام. به هر سختی ای که بود رسیدم به کنکور. کنکور ریاضی اصلا برام مهم نبود. سال اول عمران قبول شدم٬ سال دوم متالورژی قبول شدم و بابا بهم گفت رشته ی خوبیه همین رو بخون.

    وارد دانشگاه که شدم فکر میکردم مثل داییم به رشته ای که هیچ چیز ازش نمیدونم علاقه مند میشم اما این اتفاق نیوفتاد. هر ترم بیشتر متنفر شدم. انقدر که سه ترم مرخصی گرفتم و نرفتم دانشگاه.

    در عوض تو همه ی اون یک سال و نیم که دانشگاه نرفتم به کارهای مورد علاقم پرداختم. موزیک ساختم٬ دوربین گرفتم و عکاسی کردم.. فیلم ساختم و...
    یک روز یکی از آشناها بهم زنگ زد و گفت یک خبر خوب برات دارم٬ میتونی یک بار رشتت رو بدون اینکه سرباز بشی تغییر بدی.. سریع برو بخون همونی که میخوای رو.

    جمله ی «همونی که میخوای» من رو چند روزی به هم ریخت. بعد از چندین سال باید با خودم آشتی میکردم و صادقانه تصمیم میگرفتم که چی میخوام از زندگیم. باید بین عکاسی و کارگردانی یک کدوم رو انتخاب میکردم اما چون دوستشون داشتم هیچکدوم رو ثبت نام نکردم.
    من از بچگی از تکلیف بیزار بودم٬ اگر کاری رو بهم تکلیف میکردن اون کار رو با علاقه ادامه نمیدادم.

    بعد از چند روز تصمیم قطعیم رو گرفتم و روانشناسی رو ثبت نام کردم. دیگه سر کلاس ها مجبور نبودم فرمول حفظ کنم و هر کلاس و ساعت درسی برام پر از تجربه بود. منی که عادت داشتم ته کلاس بشینم و مدام به ساعتم نگاه کنم٬ حالا جام نزدیک صندلی اساتید٬ اون جلوها بود. امتحان ها برام منفور نبودن و‌شنبه ها برام بهترین روز هفته بود.

    احساس من از وقتی خودم رو پیدا کردم اینه که از یک غار طویل و تاریک بیرون اومدم و حالا رو به روم پیداست. خیلی طول کشید تا بفهمم هیچ چیز بدتر از این نیست که آدم جای خودش رو ‌ندونه.

    امروز٬ غصه میخورم وقتی میبینم اسم دانشگاهها باعث میشه آدمها راهشون عوض شه٬ یعنی به قیمت اینکه تو دانشگاه بهتری درس بخونن٬ قید رشته ی مورد علاقشون رو (تو یک دانشگاه سطح پایین تر) میزنن.
    به خاطر پول و آینده ی کاری از علایقشون دست میکشن. حرفهای آدمها براشون مهمتر از ندای درونشونه٬ و در نهایت این دیگران هستن که براشون تصمیم میگیرن.

    وقتی دبیرستانی بودم٬ از دوست پدرم که نیویورک زندگی میکرد پرسیدم دانشگاه چه رشته ای بخونم تا توی آمریکا آدم ثروتمندی بشم؟ اون گفت «اینجا مهم‌نیست چی خونده باشی و چیکاره باشی٬ اینجا مهمه که هرچی که هستی #بهترین باشی.»
    و من اگرچه خیلی دیر٬ اما مسیر بهترین بودن رو انتخاب کردم.

    | #امیرعلی_ق |
     

    آشناترین_غریبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/17
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    13,821
    امتیاز
    746
    سن
    20
    محل سکونت
    طــهران آبانی
    سال شصت و دو، صدام یک موشک دوازده متری پرت کرد وسط کوچه ده متری‌مان. تمام در و پنجره‌های خانه‌ از حالت مستطیل تبدیل شدند به ذوزنقه و لوزی. صدام هر وقت با نرگس و ساجده و سمیرا (آن‌وقت‌ها هنوز ندال نبود) دعوایش می‌شد، چند تا موشک پرت می‌کرد سمت دزفول. این آخری را که زد، پدرم همه‌مان را سوار رنو کرد و رفتیم مرغ‌داری دایی مادرم. ما و آن بخش از فامیل‌مان که هنوز زنده مانده بودند. دایی مادرم معتقد بود که مرغ‌داری‌اش قایم شده زیر پونز نقشه‌ای که صدام کوبیده به اتاق کارش. آن را نمی‌بیند. این یکی از جوک‌های رایج آن زمان بود. وقت‌هایی که برق می‌رفت و آژیر می‌کشیدند و ما بچه‌ها مثل ژله توی بغـ*ـل مادرمان می‌لرزیدیم، این جوک را برای تلطیف فضا می‌گفتند. خب بالطبع هیچ کس هم نمی‌خندید. حتی عروس خاله‌ی مادرم که ساسات خنده‌اش به هیچ بند بود و تَرَک اریب دیوار هم او را می‌خنداند.
    این پاراگراف بالا مقدمه‌ی موعظه‌ی دیروز من بود که رفته بودیم سیزده‌بدر. لای دو میلیون نفری که آمده بودند پارک، با یک آقای هشتاد ساله که سبیل داشت و موهایش را رنگ می‌کرد تا چهل ساله به نظر بیاید، به اجبار دمخور شدم. خیلی سریع سلام کرد و عید را تبریک گفت و خودش را معرفی کرد و گفت که سی‌و‌نه سال است که ایران نبوده و بعد هم خیلی پارتیزانی و آریوبرزن‌طور بحث را کشاند به سیاست. حتی فرصت نداد که بهش بگویم من همان‌قدری از سیاست سر درمی‌آورم که پنگوئن از پرواز. بعد هر سرِ خرِ سیاست را کج کرد به سمت جنگ و نتیجه گرفت که آمریکا باید حمله کند به ایران. بعد هم گفت دلم تنگ شده برای دوراهی قلهک.
    من دیروز تازه فهمیدم که هنوز آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌کنند که سبیل می‌گذارند، موهای‌شان را رنگ می‌کنند و تنها راه رسیدن به دوراهی قلهک برایشان راه افتادن یک جنگ است. همین شد که پاراگراف اول را برایش گفتم. بعد هم دو پاراگراف دیگر. با طنز و لطیفه و طوری که مراعات سنش را کرده باشم، خواستم بهش بگویم که جنگ خیلی ماهیت کثیفی دارد. من هشت سال از زندگی و بچگی‌ام را دویست کیلومتری خط مقدم بودم. دقیقا همان سالی که آن آقا پرواز کرده بود آلمان، من به راحتی از روی صفیر موشک‌‎ها، مدلشان را حدس می‌زدم.
    ده دقیقه حرف زدیم. ذره‌ای از موضعش عقب‌نشینی نکرد. دو راه بیشتر نداشتم. یا با قابلمه‌ی آش بکوبم توی سرش و جهان را از شر یک جنگ‌طلب بی‌شعور خلاص کنم، یا باهاش خداحافظی کنم و بروم. خب، البته من چون خیلی آش دوست دارم، گزینه‌ی دو را انتخاب کردم. لعنت به هر آدمی که جنگ را تنها راه رسیدن به دوراهی قلهک می‌داند.
    #فهيم_عطار
     

    آشناترین_غریبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/17
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    13,821
    امتیاز
    746
    سن
    20
    محل سکونت
    طــهران آبانی
    احساس می‌کنم یک‌جای زندگی‌ام راه را غلط رفتم ولی این‌قدر جلو رفتم که دیگر انرژی برای برگشت ندارم. این یادت بماند مارتین، اگر فهمیدی مسیر را اشتباه رفتی هیچ‌وقت برای برگشت دیر نیست. حتی اگر برگشتن ده سال هم طول بکشد باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریک است. نترس از این‌که هیچ‌چیز به دست نیاوری.

    من تمام این سال‌ها با این که پدرت را دوست نداشتم بهش وفادار ماندم. حالا فهمیدم کار اشتباهی کردم. اجازه نده اخلاق سد راه زندگی‌ات بشود. من به خاطر ترس با پدرت ازدواج کردم. به خاطر ترس با او ماندم. حکمفرمای زندگی من ترس بوده. من زن شجاعی نیستم. خیلی بد است آدم به انتهای زندگی‌اش برسد و بفهمد که شجاع نیست.

    هر وقت مادرم این‌طوری خودش را سبک می‌کرد نمی‌دانستم چه باید بگویم. فقط به صورت‌اش که زمانی باغی بود آراسته لبخند می‌زدم و با کمی خجالت روی دست استخوانی‌اش می‌زدم، چون خجالت‌آور است تماشای کسی که آخر عمری خود را موشکافی می‌کند و به این نتیجه می‌رسد تنها چیزی که با خود به گور می‌برد شرم زندگی نکردن است.

    #استیو_تولتز، برگرفته از کتاب جزء از کل
     
    بالا