داستانک ◀️خاطرات افراد مشهور▶️

آشناترین_غریبه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/17
ارسالی ها
3,510
امتیاز واکنش
13,821
امتیاز
746
سن
20
محل سکونت
طــهران آبانی
طوبی خانم که فوت کرد همه گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت « همه » گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. « همه » گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. « همه » گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می گفت آنموقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود. « همه » گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرفهای « همه » را نمی شنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:« هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی « تو » باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود.»

#مریم_سمیع_زادگان
 
  • پیشنهادات
  • آشناترین_غریبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/17
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    13,821
    امتیاز
    746
    سن
    20
    محل سکونت
    طــهران آبانی
    کارگاه آلستوم که بودیم، یک موتور دیزلی داشتیم که با هندل روشن می‌شد. یادم نیست که موتور دقیقا چه کار می‌کرد. برق تولید می‌کرد؟ بتن درست می‌کرد یا فقط سر و صدا تولید می‌کرد که کارفرما فکر کند مثلا داریم کار می‌کنیم. اسم موتور را گذاشته بودیم فرخ. چرا؟ نمی‌دانم. هندل زدن و روشن کردنش هم افتاده بوده گردن رفعت. یک کارگر کوتاه قد که بازوی چپ کلفتی داشت. خودش معتقد بود هندل زدن باعث کلفتی بازوی چپش شده. اما بقیه تقصیر را می‌انداختند گردن مجله‌ی بوردا. رفعت هر روز صبح هندل را فرو می‌کرد جلوی فرخ و با چهار چرخش محکم روشنش می‌کرد. همیشه هم این‌طور نبود. بعضی صبح‌ها، فرخ با چهل بار چرخاندن هم روشن نمی‌شد. مخصوصا صبح‌های زمستان که گازوئیلش می‌ماسید ته موتور. رفعت این‌طور مواقع می‌گفت دلش گرم نیست. یک قوطی حلبی را پر می‌کرد چوب و آتش می‌زد و می‌گذاشت زیر شکم فرخ. دو دقیقه می‌گذاشت گرم شود. هندل را می‌بوسید و با فشار می‌چرخاند و روشنش می‌کرد. قلق فرخ دست رفعت بود. در واقع دلیل بیدار شدن فرخ، رفعت بود.
    چند روز پیش فرم استخدامی یک شرکت را می‌خواندم. یک لیست از سوال‌های کلیشه‌ای ریسه کرده بودند پشت سر هم. این‌که پنج سال آینده خودت را کجا می‌بینی؟ اگر رئیست بهت گفت فلان تو چی میگی؟ وسط این سوال‌های لوس، یک سوال قشنگ هم چپانده بودند: صبح‌ها بابت چی از خواب بیدار می‌شوی؟ سوال هوشمندانه‌ای بود. در واقع طراح سوال زیرپوستی اعتراف کرده بود به تکراری بودن فرآیند زندگی. این‌که هر روز صبح خورشید طلوع می‌کند و چند ساعت توی آسمان ول می‌چرخد و بعد هم می‌رود تا سهم روزمرگی مردم آن سمت کره‌ی زمین را پرداخت کند. سرباز خط مقدم هم که باشی، بعد از چند وقت شاخ به شاخ شدن با عزرائیل و صفیر گلوله، می‌افتی به دام روزمرگی. می‌خواسته بگوید که ذات خلقت بر اساس نظم است و اولین پیامد نظم، یک‌نواختی و روزمرگی است. تکرار مثل اسید، روح و روان و جسم را فرسوده می‌کند مگر این‌که دلیل موجهی برای این تکرار داشته باشی. دلیلی که دل آدم را گرم کند. مثل رفعت که دل فرخ را گرم می‌کرد.
    من این سوال را خیلی دوست دارم. وقتی دیدمش آرزو می‌کردم کاش وقتی ده ساله بودم این را از من می‌پرسیدند. اصلا هر روز صبح که بیدار می‌شدم، می‌پرسیدند. آن‌قدر بپرسند که مغزم از جمود بیرون بیاید و خیلی منطقی بهش فکر کند. چرا صبح بیدار می‌شوم؟ آن‌قدر فکر و تقلا کند تا بالاخره یک دلیل موجه پیدا کند برای بیدار شدن. حتی اگر شده بابت دیدن مجله‌ی بوردا. مغز آدم عادت عجیبی دارد برای عادت کردن. لامصب.

    #فهیم_عطار
     

    آشناترین_غریبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/17
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    13,821
    امتیاز
    746
    سن
    20
    محل سکونت
    طــهران آبانی
    زيباترين زن زندگیم را امروز ديدم!
    با او قرارى در خيابانى داشتم و وقتى كه نشست، وقتى كه انحناهاى طبيعى تنش نيمكت سنگى را مثل رودى آرام لمس كردند، با چشمهاى كنجكاوش نگاهم كرد. بى مضايقه "زن" بود.
    پيكرى رنسانسى و فربه داشت و اين ناهمخوانیش با جريان روز، جذابش می‌کرد. كتاب خوانده و دانا، قشنگ حرف میزد و صلحى با جهان داشت. او هيج شبيه عكسهاى روى مجله‌های مد نبود. چيزى بود كه دوست داشت باشد. دوست داشت در قهوه‌اش شكر زياد بريزد و سالادش را با نمك بخورد. زير چانه‌اش چروك هايى ريز داشت و در تمام آن مدت، شكم بعد از زايمان بزرگ شده‌اش را مخفى نكرد. خوب ديده بود و خوب خوانده بود و تبليغات گسترده "چگونه لاغر شويم" و "چگونه چروك زير چشم‌ها را مخفى كنيم"، گولش نزده بودند. او در انتهايى ترين روزهاى سى سالگى، پذيرفته بود كه هزار بار شكست خورده و نمرده: خودم كردم، خودم!
    مجموعه زیبایی‌هاى طبيعى انسان.
    بعد، راه رفتيم. شاد بود و از خنديدن نمی‌ترسید. بلند می‌خندید و صداى زنانه محكمش می‌پیچید همه جا.
    "گرتا گاربو" نبود، "مارلنه ديتريش" نبود، "جين فوندا" نبود، "اليزابت تيلور" و "جين سيبرگ" نبود؛ خودش بود. خودش را پيدا كرده بود و همچنان كه قدم میزد، سنگ هايى را برمیداشت كه مجسمه بسازد.

    او، همان زن كميابی ست كه از ياد رفته. او همان زنیست كه قرنهاست كم پيدا شده و جايش را روبوتهاى كم هوش گرفته‌اند. او از جايى در همان رنسانس، ديگر تكثير نشده. اين است كه دور از اجتماع ظاهربينى هاى مفرط، در جنگل هاى خلوت قدم میزند و می‌داند كه كيست و چه می‌خواهد. اوست كه وزن می‌دهد به جهان.
    زیبایی شبیه آن چیز مبالغه آمیزی که ما تصور می کنیم نیست...

    #رولان_بارت | خاطرات سوگواری
     

    آشناترین_غریبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/17
    ارسالی ها
    3,510
    امتیاز واکنش
    13,821
    امتیاز
    746
    سن
    20
    محل سکونت
    طــهران آبانی
    وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد، پلک نزدم... هرچی نزدیک تر می شد زیباتر می شد... وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود ، نگاش کردم و گفتم منم همینطور! خوشحال شد. گفت چه دورانی بود! یادش بخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا... سرم رو تکون دادم و گفتم منم همینطور! گفت من از بچه های اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟ گفتم منم همینطور!
    تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من همیشه دوست داشتم... یه لبخند زدم و گفتم منم همینطور! گفت تو اصلا منو شناختی؟! سرم رو دادم بالا و گفتم نه! گفت منم همینطور!!
    وقتی داشت می رفت بهم گفت هنوز می نویسی؟! گفتم آره ، توام هنوز نقاشی می کنی؟ گفت آره...
    بغلم کرد و گفت امیدوارم ده سال دیگه باز همدیگه رو ببینیم ... گفتم منم همینطور!! رفت ... چشمام رو بستم و به این فکر کردم که ما ده سال پیش قول داده بودیم همه چی رو فراموش کنیم ... ولی یادش بود... منم همينطور!!!
    #حسين_حائريان
     
    بالا