شب شده بود و من در اتاقم روی تختم لم داده بودم که تلفن زنگ زد. مهران بود! گفت که برای کار جدیدش نیاز به بازیگر دارد و من میتوانم برای تست بروم. من هم که تا آن شب حتی یک لحظه هم به بازیگری فکر نکرده بودم و تمام فکر و ذکرم نویسندگی و داستاننویسی بود، نپذیرفتم و خلاصه خداحافظی کردیم و ...
.....
با خودم فکر کردم که بالاخره هرچه باشد طرف مهران مدیری است و دلم راضی نمیشد که این فرصت را از دست بدهم. فرصتی که من هیچوقت به آن فکر نکرده بودم و شاید هیچ علاقهای هم به آن نداشتم! اما از طرفی هم من را چه به بازیگری؟! من که آرزوی نوشتن بهترین داستانها را داشتم، حالا بروم بازیگر بشوم؟!!
شب را تا خود صبح با همین فکر گذراندم. از خواب که بیدار شدم با مهران تماس گرفتم و نسبت به پیشنهاد دیشبش اعلام آمادگی کردم.
.....
گروهی که مهران جمع کرده بود، تقریبا 4-3 نویسنده داشت. یک روز پانزدهتا از نوشتههایم را انتخاب کردم و برای مهران بردم. بعد از اینکه آنها را خواند ششتایشان را پسندید و گفت این ششتا را کار میکنیم. از آن روز به بعد من نوشتههایم را برای مهران میبردم و یکی درمیان میپسندید و خلاصه این ماجرا ادامه داشت تا اینکه من به پرکارترین نویسندهی آن گروه تبدیل شدم و حالا روبروی شما ایستادم و لبخند میزنم و میگویم:
"خوشبختم، سروش صحّت!"
۱) حالا شما فکرش را بکنید اگر من در آن دانشگاه قبول نمیشدم
2) اگر با آن سه نفر که تنشان مثل من خوارش نویسندگی داشت، آشنا نمیشدم
3) اگر آنروزها حال گرفتهای نداشتم
4) اگر آن روز ظهر! به تولد دعوت نمیشدم
5) اگر در آن تولد به من خوش میگذشت و نمیزدم بیرون
6) اگر به جای راهی شدن به سمت سید خندان، به سمتی دیگر روانه میشدم
7) اگر ناگهان یاد دوست قدیمی زمان دانشگاهم نمیافتادم
8) اگر کتابفروشیای حوالی سیدخندان نبود
9) اگر صاحبکتابفروشی، مغازه داران دیگر، عابران، آنحاجآقا و آن خانم محترم یک سکه برای تلفن کردن داشتند
10) یا حتی اگر تا آن موقع موبایل اختراع شده بود!
11) و اگر دلم را به دریا نمیزدم و بدون هماهنگی قبلی به خانهی دوستم نمیرفتم
12) یا اگر دوستم نگفته بود که چه کسی مهمان اوست
13) اگر در پایان ملاقات، دوستم من را به مهران مدیری معرفی نمیکرد
14) اگر آنشب تا صبح اتفاقاتی میافتاد که تصمیم به نرفتن سر قرار با مهران مدیری میگرفتم
15) و اگر مهران مدیری حوصله نمیکرد تا آن پانزده نوشتهی من را بخواند
شاید ، شاید و شاید من "سروش صحت" نمیشدم. هیچ وقت سروش صحت نمیشدم، هیچوقت...!
سروش صحت به ۱۵ شرط! ۱۵ اگر و اما...
پایان
#سروش صحت
.....
با خودم فکر کردم که بالاخره هرچه باشد طرف مهران مدیری است و دلم راضی نمیشد که این فرصت را از دست بدهم. فرصتی که من هیچوقت به آن فکر نکرده بودم و شاید هیچ علاقهای هم به آن نداشتم! اما از طرفی هم من را چه به بازیگری؟! من که آرزوی نوشتن بهترین داستانها را داشتم، حالا بروم بازیگر بشوم؟!!
شب را تا خود صبح با همین فکر گذراندم. از خواب که بیدار شدم با مهران تماس گرفتم و نسبت به پیشنهاد دیشبش اعلام آمادگی کردم.
.....
گروهی که مهران جمع کرده بود، تقریبا 4-3 نویسنده داشت. یک روز پانزدهتا از نوشتههایم را انتخاب کردم و برای مهران بردم. بعد از اینکه آنها را خواند ششتایشان را پسندید و گفت این ششتا را کار میکنیم. از آن روز به بعد من نوشتههایم را برای مهران میبردم و یکی درمیان میپسندید و خلاصه این ماجرا ادامه داشت تا اینکه من به پرکارترین نویسندهی آن گروه تبدیل شدم و حالا روبروی شما ایستادم و لبخند میزنم و میگویم:
"خوشبختم، سروش صحّت!"
۱) حالا شما فکرش را بکنید اگر من در آن دانشگاه قبول نمیشدم
2) اگر با آن سه نفر که تنشان مثل من خوارش نویسندگی داشت، آشنا نمیشدم
3) اگر آنروزها حال گرفتهای نداشتم
4) اگر آن روز ظهر! به تولد دعوت نمیشدم
5) اگر در آن تولد به من خوش میگذشت و نمیزدم بیرون
6) اگر به جای راهی شدن به سمت سید خندان، به سمتی دیگر روانه میشدم
7) اگر ناگهان یاد دوست قدیمی زمان دانشگاهم نمیافتادم
8) اگر کتابفروشیای حوالی سیدخندان نبود
9) اگر صاحبکتابفروشی، مغازه داران دیگر، عابران، آنحاجآقا و آن خانم محترم یک سکه برای تلفن کردن داشتند
10) یا حتی اگر تا آن موقع موبایل اختراع شده بود!
11) و اگر دلم را به دریا نمیزدم و بدون هماهنگی قبلی به خانهی دوستم نمیرفتم
12) یا اگر دوستم نگفته بود که چه کسی مهمان اوست
13) اگر در پایان ملاقات، دوستم من را به مهران مدیری معرفی نمیکرد
14) اگر آنشب تا صبح اتفاقاتی میافتاد که تصمیم به نرفتن سر قرار با مهران مدیری میگرفتم
15) و اگر مهران مدیری حوصله نمیکرد تا آن پانزده نوشتهی من را بخواند
شاید ، شاید و شاید من "سروش صحت" نمیشدم. هیچ وقت سروش صحت نمیشدم، هیچوقت...!
سروش صحت به ۱۵ شرط! ۱۵ اگر و اما...
پایان
#سروش صحت
دانلود رمان و کتاب های جدید