متون ادبی کهن «اسرار خودی»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
بسمه تعالی

سلام در این تاپیک اشعار اسرار خودی از اقبال لاهوری قرار میگیره لطفا پست ارسال نکنید.
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

    کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست

    زاین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت

    شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

    گفتم که یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

    گفت آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست

    مولانا جلال الدین رومی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    نیست در خشک و تر بیشهٔ من کوتاهی

    چوب هر نخل که منبر نشود دارکنم

    نظیری نیشابوری

    راه شب چون مهر عالمتاب زد

    گریهٔ من بر رخ گل ، آب زد

    اشک من از چشم نرگس خواب شست

    سبزه از هنگامه ام بیدار رست

    باغبان زور کلامم آزمود

    مصرعی کارید و شمشیری درود

    در چمن جز دانهٔ اشکم نکشت

    تار افغانم به پود باغ رشت

    ذره ام مهر منیر آن من است

    صد سحر اندر گریبان من است

    خاک من روشن تر از جام جم است

    محرم از نازادهای عالم است

    فکرم ن هو سر فتراک بست

    کو هنوز از نیستی بیرون نجست

    سبزه ناروئیده زیب گلشنم

    گل بشاخ اندر نهان در دامنم

    محفل رامشگری برهم زدم

    زخمه بر تار رگ عالم زدم

    بسکه عود فطرتم نادر نوا ست

    هم نشین از نغمه ام نا آشنا ست

    در جهان خورشید نوزائیده ام

    رسم و ئین فلک نادیده ام

    رم ندیده انجم از تابم هنوز

    هست نا آشفته سیمابم هنوز

    بحر از رقـ*ـص ضیایم بی نصیب

    کوه از رنگ حنایم بی نصیب

    خوگر من نیست چشم هست و بود

    لرزه بر تن خیزم از بیم نمود

    بامم از خاور رسید و شب شکست

    شبنم نو برگل عالم نشست

    انتظار صبح خیزان می کشم

    ای خوشا زرتشتیان آتشم

    نغمه ام ، از زخمه بی پرواستم

    من نوای شاعر فرداستم

    عصر من دانندهٔ اسرار نیست

    یوسف من بهر این بازار نیست

    ناامید استم ز یاران قدیم

    طور من سوزد که می آید کلیم

    قلزم یاران چو شبنم بی خروش

    شبنم من مثل یم طوفان بدوش

    نغمه ی من از جهان دیگر است

    این جرس را کاروان دیگر است

    ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد

    چشم خود بر بست و چشم ما گشاد

    رخت باز از نیستی بیرون کشید

    چون گل از خاک مزار خود دمید

    کاروان ها گرچه زین صحرا گذشت

    مثل گام ناقه کم غوغا گذشت

    عاشقم ، فریاد ، ایمان من است

    شور حشر از پیش خیزان من است

    نغمه ام ز اندازهٔ تار است بیش

    من نترسم از شکست عود خویش

    قطره از سیلاب من بیگانه به

    قلزم از شوب او دیوانه به

    در نمی گنجد بجو عمان من

    بحرها باید پی طوفان من

    غنچه کز بالیدگی گلشن نشد

    در خور ابر بهار من نشد

    برقها خوابیده در جان من است

    کوه و صحرا باب جولان من است

    پنجه کن با بحرم ار صحراستی

    برق من در گیر اگر سیناستی

    چشمهٔ حیوان براتم کرده اند

    محرم راز حیاتم کرده اند

    ذره از سوز نوایم زنده گشت

    پر گشود و کرمک تابنده گشت

    هیچکس ، رازی که من گویم ، نگفت

    همچو فکر من در معنی نسفت

    سر خوشـی‌ جاودان خواهی بیا

    هم زمین ، هم آسمان خواهی بیا

    پیر گردون بامن این اسرار گفت

    از ندیمان رازها نتوان نهفت


    ساقیا برخیز و می در جام کن

    محو از دل کاوش ایام کن

    شعله ی بی که اصلش زمزم است

    گر گدا باشد پرستارش جم است

    می کند اندیشه را هشیار تر

    دیده ی بیدار را بیدار تر

    اعتبار کوه بخشد کاه را

    قوت شیران دهد روباه را

    خاک را اوج ثریا میدهد

    قطره را پهنای دریا میدهد

    خامشی را شورش محشر کند

    پای کبک از خون باز احمر کند

    خیز و در جامم نوشید*نی ناب ریز

    بر شب اندیشه ام مهتاب ریز

    تا سوی منزل کشم واره را

    ذوق بیتابی دهم نظاره را

    گرم رو از جستجوی نو شوم

    روشناس رزوی نو شوم

    چشم اهل ذوق را مردم شوم

    چون صدا در گوش عالم گم شوم

    قیمت جنس سخن بالا کنم

    ب چشم خویش در کالاکنم

    باز بر خوانم ز فیض پیر روم

    دفتر سر بسته اسرار علوم

    جان او از شعله ها سرمایه دار

    من فروغ یک نفس مثل شرار

    شمع سوزان تاخت بر پروانه ام

    باده شبخون ریخت بر پیمانه ام

    پیر رومی خاک را اکسیر کرد

    از غبارم جلوه ها تعمیر کرد

    ذره از خاک بیابان رخت بست

    تا شعاع فتاب رد بدست

    موجم و در بحر او منزل کنم

    تا در تابنده ئی حاصل کنم

    من که مـسـ*ـتی ها ز صهبایش کنم

    زندگانی از نفس هایش کنم


    شب دل من مایل فریاد بود

    خامشی از «یا ربم» باد بود

    شکوه شوب غم دوران بدم

    از تهی پیمانگی نالان بةدم

    این قدر نظاره ام بیتاب شد

    بال و پر بشکست و خر خواب شد

    روی خود بنمود پیر حق سرشت

    کو بحرف پهلوی قر ن نوشت

    گفت «ای دیوانه ی اربـاب عشق

    جرعه ئی گیر از نوشید*نی ناب عشق

    بر جگر هنگامه ی محشر بزن

    شیشه بر سر ، دیده بر نشتر بزن

    خنده را سرمایه ی صد ناله ساز

    اشک خونین را جگر پرکاله ساز

    تا بکی چون غنچه می باشی خموش

    نکهت خود را چو گل ارزان فروش

    در گره هنگامه داری چون سپند

    محمل خود بر سر تش به بند

    چون جرس خر ز هر جزو بدن

    ناله ی خاموش را بیرون فکن

    تش استی بزم عالم بر فروز

    دیگران را هم ز سوز خود بسوز

    فاش گو اسرار پیر می فروش

    موج می شو کسوت مینا بپوش

    سنگ شو آئینهٔ اندیشه را

    بر سر بازار بشکن شیشه را

    از نیستان همچو نی پیغام ده

    قیس را از قوم «حی» پیغام ده

    ناله را انداز نو ایجاد کن

    بزم را از های و هو باد کن

    خیز و جان نو بده هر زنده را

    از «قم» خود زنده تر کن زنده را

    خیز و پا بر جاده ی دیگر بنه

    جوش سودای کهن از سر بنه

    شنای لـ*ـذت گفتار شو

    ای درای کاروان بیدار شو»

    زین سخن تش به پیراهن شدم

    مثل نی هنگامه بستن شدم

    چون نوا از تار خود برخاستم

    جنتی از بهر گوش راستم

    بر گرفتم پرده از راز خودی

    وا نمودم سر اعجاز خودی

    بود نقش هستیم انگاره ئی

    نا قبولی ، ناکسی ، ناکاره ئی

    عشق سوهان زد مرا ، دم شدم

    عالم کیف و کم عالم شدم

    حرکت اعصاب گردون دیده ام

    در رگ مه گردش خون دیده ام

    بهر انسان چشم من شبها گریست

    تا دریدم پرده ی اسرار زیست

    از درون کارگاه ممکنات

    بر کشیدم سر تقویم حیات

    من که این شب را چو مه راستم

    گرد پای ملت بیضاستم

    ملتی در باغ و راغ وازه اش

    تش دلها سرود تازه اش

    ذره کشت و فتاب انبار کرد

    خرمن از صد رومی و عطار کرد

    آه گرمم ، رخت بر گردون کشم

    گرچه دودم از تبار آتشم

    خامه ام از همت فکر بلند

    راز این نه پرده در صحرا فکند

    قطره تا همپایه ی دریا شود

    ذره از بالیدگی صحرا شود


    شاعری زین مثنوی مقصود نیست

    بت پرستی ، بت گری مقصود نیست

    هندیم از پارسی بیگانه ام

    ماه نو باشم تهی پیمانه ام

    حسن انداز بیان از من مجو

    خوانسار و اصفهان از من مجو

    گرچه هندی در عذوبت شکر است

    طرز گفتار دری شیرین تر است

    فکر من از جلوه اش مسحور گشت

    خامهٔ من شاخ نخل طور گشت

    پارسی از رفعت اندیشه ام

    در خورد با فطرت اندیشه ام

    خرده بر مینا مگیر ای هوشمند

    دل بذوق خرده ی مینا به بند
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    پیکر هستی ز آثار خودی است

    هر چه می بینی ز اسرار خودی است

    خویشتن را چون خودی بیدار کرد

    آشکارا عالم پندار کرد

    صد جهان پوشیده اندر ذات او

    غیر او پیداست از اثبات او

    در جهان تخم خصومت کاشته‌ست

    خویشتن را غیر خود پنداشته‌ست

    سازد از خود پیکر اغیار را

    تا فزاید لـ*ـذت پیکار را

    میکشد از قوت بازوی خویش

    تا شود آگاه از نیروی خویش

    خود فریبی های او عین حیات

    همچو گل از خون وضو عین حیات

    بهر یک گل خون صد گلشن کند

    از پی یک نغمه صد شیون کند

    یک فلک را صد هلال آورده است

    بهر حرفی صد مقال آورده است

    عذر این اسراف و این سنگین دلی

    خلق و تکمیل جمال معنوی

    حسن شیرین عذر درد کوهکن

    نافه‌ای عذر صد آهوی ختن

    سوز پیهم قسمت پروانه ها

    شمع عذر محنت پروانه ها

    خامه ی او نقش صد امروز بست

    تا بیارد صبح فردائی بدست

    شعله های او صد ابراهیم سوخت

    تا چراغ یک محمد بر فروخت

    می شود از بهر اغراض عمل

    عامل و معمول و اسباب و علل

    خیزد ، انگیزد ، پرد ، تابد ، رمد

    سوزد ، افروزد ، کشد ، میرد ، دمد

    وسعت ایام جولانگاه او

    آسمان موجی ز گرد راه او

    گل به جیب فاق از گلکاریش

    شب ز خوابش ، روز از بیداریش

    شعله ی خود در شرر تقسیم کرد

    جز پرستی عقل را تعلیم کرد

    خود شکن گردید و اجزا آفرید

    اندکی شفت و صحرا آفرید

    باز از شفتگی بیزار شد

    وز بهم پیوستگی کهسار شد

    وانمودن خویش را خوی خودی است

    خفته در هر ذره نیروی خودی است

    قوت خاموش و بیتاب عمل

    از عمل پابند اسباب عمل


    چون حیات عالم از زور خودی است

    پس بقدر استواری زندگی است

    قطره چون حرف خودی ازبر کند

    هستنی بی مایه را گوهر کند

    باده از ضعف خودی بی پیکر است

    پیکرش منت پذیر ساغر است

    گرچه پیکر می پذیرد جام می

    گردش از ما وام گیرد جام می

    کوه چون از خود رود صحرا شود

    شکوه سنج جوشش دریا شود

    موج تا موج است در غوش بحر

    می کند خود را سوار دوش بحر

    حلقه ئی زد نور تا گردید چشم

    از تلاش جلوه ها جنبید چشم

    سبزه چون تاب دمید از خویش یافت

    همت او سـ*ـینه ی گلشن شکافت

    شمع هم خود را بخود زنجیر کرد

    خویش را از ذره ها تعمیر کرد

    خود گدازی پیشه کرد از خود رمید

    هم چو اشک خر ز چشم خود چکید

    گر بفطرت پخته تر بودی نگین

    از جراحت ها بیاسودی نگین

    می شود سرمایه دار نام غیر

    دوش او مجروح بار نام غیر

    چون زمین بر هستی خود محکم است

    ماه پابند طواف پیهم است

    هستی مهر از زمین محکم تر است

    پس زمین مسحور چشم خاور است

    جنبش از مژگان برد شان چنار

    مایه دار از سطوت او کوهسار

    تار و پود کسوت او آتش است

    اصل او یک دانهٔ گردن کش است

    چون خودی آرد به هم نیروی زیست

    می‌گشاید قلزمی از جوی زیست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    زندگانی را بقا از مدعا ست

    کاروانش را درا از مدعا ست

    زندگی در جستجو پوشیده است

    اصل او در رزو پوشیده است

    رزو را در دل خود زنده دار

    تا نگردد مشت خاک تو مزار

    رزو جان جهان رنگ و بوست

    فطرت هر شی امین رزو ست

    از تمنا رقـ*ـص دل در سـ*ـینه ها

    سـ*ـینه ها از تاب او ئینه ها

    طاقت پرواز بخشد خاک را

    خضر باشد موسی ادراک را

    دل ز سوز آرزو گیرد حیات

    غیر حق میرد چو او گیرد حیات

    چون ز تخلیق تمنا باز ماند

    شهپرش بشکست و از پرواز ماند

    آرزو هنگامه آرای خودی

    موج بیتابی ز دریای خودی

    آرزو صید مقاصد را کمند

    دفتر افعال را شیرازه بند

    زنده را نفی تمنا مرده کرد

    شعله را نقصان سوز افسرده کرد

    چیست اصل دیدهٔ بیدار ما

    بست صورت لـ*ـذت دیدار ما

    کبک پا از شوخئ رفتار یافت

    بلبل از سعی نوا منقار یافت

    نی برون از نیستان آباد شد

    نغمه از زندان او آزاد شد

    عقل ندرت کوش و گردون تاز چیست

    هیچ میدانی که این اعجاز چیست

    زندگی سرمایه دار از آرزوست

    عقل از زائیدگان بطن اوست

    چیست نظم قوم و آئین و رسوم

    چیست راز تازگیهای علوم

    آرزوئی کو بزور خود شکست

    سر ز دل بیرون زد و صورت به بست

    دست و دندان و دماغ و چشم و گوش

    فکر و تخییل و شعور و یاد و هوش

    زندگی مرکب چو در جنگاه باخت

    بهر حفظ خویش این آلات ساخت

    آگهی از علم و فن مقصود نیست

    غنچه و گل از چمن مقصود نیست

    علم از سامان حفظ زندگی است

    علم از اسباب تقویم خودی است

    علم و فن از پیش خیزان حیات

    علم و فن از خانه زادان حیات

    ای از راز زندگی بیگانه ، خیز

    از نوشید*نی مقصدی مسـ*ـتانه خیز

    مقصد مثل سحر تابنده ئی

    ماسوی را آتش سوزنده ئی

    مقصدی از آسمان بالاتری

    دلربائی دلستانی دلبری

    باطل دیرینه را غارتگری

    فتنه در جیبی سراپا محشری

    ما ز تخلیق مقاصد زنده ایم

    از شعاع آرزو تابنده ایم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    نقطهٔ نوری که نام او خودی است

    زیر خاک ما شرار زندگی است

    از محبت می شود پاینده تر

    زنده تر سوزنده تر تابنده تر

    از محبت اشتعال جوهرش

    ارتقای ممکنات مضمرش

    فطرت او آتش اندوزد ز عشق

    عالم افروزی بیاموزد ز عشق

    عشق را از تیغ و خنجر باک نیست

    اصل عشق از آب و باد و خاک نیست

    در جهان هم صلح و هم پیکار عشق

    آب حیوان تیغ جوهر دار عشق

    از نگاه عشق خارا شق شود

    عشق حق آخر سراپا حق شود

    عاشقی آموز و محبوبی طلب

    چشم نوحی قلب ایوبی طلب

    کیمیا پیدا کن از مشت گلی

    بـ..وسـ..ـه زن بر آستان کاملی

    شمع خود را همچو رومی بر فروز

    روم را در آتش تبریز سوز

    هست معشوقی نهان اندر دلت

    چشم اگر داری بیا بنمایمت

    عاشقان او ز خوبان خوب تر

    خوشتر و زیباتر و محبوب تر

    دل ز عشق او توانا می شود

    خاک همدوش ثریا می شود

    خاک نجد از فیض او چالاک شد

    آمد اندر وجد و بر افلاک شد

    در دل مسلم مقام مصطفی است

    آبروی ما ز نام مصطفی است

    طور موجی از غبار خانه اش

    کعبه را بیت الحرم کاشانه اش

    کمتر از آنی ز اوقاتش ابد

    کاسب افزایش از ذاتش ابد

    بوریا ممنون خواب راحتش

    تاج کسری زیر پای امتش

    در شبستان حرا خلوت گزید

    قوم و آئین و حکومت آفرید

    ماند شبها چشم او محروم نوم

    تا به تخت خسروی خوابیده قوم

    وقت هیجا تیغ او آهن گداز

    دیده ی او اشکبار اندر نماز

    در دعای نصرت آمین تیغ او

    قاطع نسل سلاطین تیغ او

    در جهان آئین نو آغاز کرد

    مسند اقوام پیشین در نورد

    از کلید دین در دنیا گشاد

    همچو او بطن ام گیتی نزاد

    در نگاه او یکی بالا و پست

    با غلام خویش بر یک خوان نشست

    در مصافی پیش آن گردون سریر

    دختر سردار طی آمد اسیر

    پای در زنجیر و هم بی پرده بود

    گردن از شرم و حیا خم کرده بود

    دخترک را چون نبی بی پرده دید

    چادر خود پیش روی او کشید

    ما از آن خاتون طی عـریـان تریم

    پیش اقوام جهان بی چادریم

    روز محشر اعتبار ماست او

    در جهان هم پرده دار ماست او

    لطف و قهر او سراپا رحمتی

    آن بیاران این باعدا رحمتی

    آن که بر اعدا در رحمت گشاد

    مکه را پیغام «لاتثریب» داد

    ما که از قید وطن بیگانه ایم

    چون نگه نور دو چشمیم و یکیم

    از حجاز و چین و ایرانیم ما

    شبنم یک صبح خندانیم ما

    مـسـ*ـت چشم ساقی بطحاستیم

    در جهان مثل می و میناستیم

    امتیازات نسب را پاک سوخت

    آتش او این خس و خاشاک سوخت

    چون گل صد برگ ما را بو یکیست

    اوست جان این نظام و او یکیست

    سر مکنون دل او ما بدیم

    نعرهٔ بی باکانه زد افشا شدیم

    شور عشقش در نی خاموش من

    می تپد صد نغمه در آغـ*ـوش من

    من چه گویم از تولایش که چیست

    خشک چوبی در فراق او گریست

    هستی مسلم تجلی گاه او

    طور ها بالد ز گرد راه او

    پیکرم را آفرید آئینه اش

    صبح من از آفتاب سـ*ـینه اش

    در تپید دمبدم آرام من

    گرم تر از صبح محشر شام من

    ابر آذار است و من بستان او

    تاک من نمناک از باران او

    چشم در کشت محبت کاشتم

    از تماشا حاصلی برداشتم

    خاک یثرب از دو عالم خوشتر است

    ای خنک شهری که آنجا دلبر است

    کشته ی انداز ملا جامیم

    نظم و نثر او علاج خامیم

    شعر لبریز معانی گفته است

    در ثنای خواجه گوهر سفته است

    «نسخهٔ کونین را دیباچه اوست

    جمله عالم بندگان و خواجه اوست»


    کیفیت ها خیزد از صبهای عشق

    هست هم تقلید از اسمای عشق

    کامل بسطام در تقلید فرد

    اجتناب از خوردن خربوزه کرد

    عاشقی؟ محکم شو از تقلید یار

    تا کمند تو شود یزدان شکار

    اندکی اندر حرای دل نشین

    ترک خود کن سوی حق هجرت گزین

    محکم از حق شو سوی خود گام زن

    لات و عزای هـ*ـوس را سر شکن

    لشکری پیدا کن از سلطان عشق

    جلوه گر شو بر سر فاران عشق

    تا خدای کعبه بنوازد ترا

    شرح «انی جاعل» سازد ترا
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ای فراهم کرده از شیران خراج

    گشته ئی روبه مزاج از احتیاج

    خستگی های تو از ناداری است

    اصل درد تو همین بیماری است

    می رباید رفعت از فکر بلند

    می کشد شمع خیال ارجمند

    از خم هستی می گلفام گیر

    نقد خود از کیسه ی ایام گیر

    خود فرود آ از شتر مثل عمر

    الحذر از منت غیر الحذر

    تابکی دریوزهٔ منصب کنی

    صورت طفلان ز نی مرکب کنی

    فطرتی کو بر فلک بندد نظر

    پست می گردد ز احسان دگر

    از سؤال ، افلاس گردد خوار تر

    از گدائی گدیه گر نادار تر

    از سؤال آشفته اجزای خودی

    بی تجلی نخل سینای خودی

    مشت خاک خویش را از هم مپاش

    مثل مه رزق خود از پهلو تراش

    گرچه باشی تنگ روز و تنگ بخت

    در ره سیل بلا افکنده رخت

    رزق خویش از نعمت دیگر مجو

    موج آب از چشمه ی خاور مجو

    تا نباشی پیش پیغمبر خجل

    روز فردائی که باشد جان گسل

    ماه را روزی رسد از خوان مهر

    داغ بر دل دارد از احسان مهر

    همت از حق خواه و با گردون ستیز

    آبروی ملت بیضا مریز

    آنکه خاشاک بتان از کعبه رفت

    مرد کاسب را «حبیب الله» گفت

    وای بر منت پذیر خوان غیر

    گردنش خم گشته ی احسان غیر

    خویش را از برق لطف غیر سوخت

    با پشیزی مایه ی غیرت فروخت

    ای خنک آن تشنه کاندر آفتاب

    می نخواهد از خضر یک جام آب

    تر جبین از خجلت سائل نشد

    شکل آدم ماند و مشت گل نشد

    زیر گردون آن جوان ارجمند

    می رود مثل صنوبر سر بلند

    در تهی دستی شود خود دار تر

    بخت او خوابیده ، او بیدار تر

    قلزم زنبیل سیل آتش است

    گر ز دست خود رسد شبنم ، خوشست

    چون حباب از غیرت مردانه باش

    هم به بحر اندر نگون پیمانه باش
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    از محبت چون خودی محکم شود

    قوتش فرمانده عالم شود

    پیر گردون کز کواکب نقش بست

    غنچه ها از شاخسار او شکست

    پنجه ی او پنجه ی حق می شود

    ماه از انگشت او شق می شود

    در خصومات جهان گردد حکم

    تابع فرمان او دارا و جم

    با تو می گویم حدیث بوعلی

    در سواد هند نام او جلی

    آن نوا پیرای گلزار کهن

    گفت با ما از گل رعنا سخن

    خطه ی این جنت آتش نژاد

    از هوای دامنش مینو سواد

    کوچک ابدالش سوی بازار رفت

    از نوشید*نی بوعلی سرشار رفت

    عامل آن شهر می آمد سوار

    همرکاب او غلام و چوبدار

    پیشرو زد بانگ ای ناهوشمند

    بر جلو داران عامل ره مبند

    رفت آن درویش سر افکنده پیش

    غوطه زن اندر یم افکار خویش

    چوبدار از جام استکبار مـسـ*ـت

    بر سر درویش چوب خود شکست

    از ره عامل فقیر آزرده رفت

    دلگران و ناخوش و افسرده رفت

    در حضور بوعلی فریاد کرد

    اشک از زندان چشم آزاد کرد

    صورت برقی که بر کهسار ریخت

    شیخ سیل آتش از گفتار ریخت

    از رگ جاں آتش دیگر گشود

    با دبیر خویش ارشادی نمود

    خامه را بر گیر و فرمانی نویس

    از فقیری سوی سلطانی نویس

    بنده ام را عاملت بر سر زده است

    بر متاع جان خود اخگر زده است

    باز گیر این عامل بد گوهری

    ورنه بخشم ملک تو با دیگری

    نامه ی آن بنده ی حق دستگاه

    لرزه ها انداخت در اندام شاه

    پیکرش سرمایه ی آلام گشت

    زرد مثل آفتاب شام گشت

    بهر عامل حلقه ی زنجیر جست

    از قلندر عفو این تقصیر جست

    خسرو شیرین زبان ، رنگین بیان

    نغمه هایش از ضمیر «کن فکان»

    فطرتش روشن مثال ماهتاب

    گشت از بهر سفارت انتخاب

    چنگ را پیش قلندر چون نواخت

    از نوائی شیشه ی جانش گداخت

    شوکتی کو پخته چون کهسار بود

    قیمت یک نغمه ی گفتار بود

    نیشتر بر قلب درویشان مزن

    خویش را در آتش سوزان مزن
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آن شنیدستی که در عهد قدیم

    گوسفندان در علف زاری مقیم

    از وفور کاه نسل افزا بدند

    فارغ از اندیشه ی اعدا بدند

    آخر از ناسازی تقدیر میش

    گشت از تیر بلائی سـ*ـینه ریش

    شیر ها از بیشه سر بیرون زدند

    بر علف زار بزان شبخون زدند

    جذب و استیلا شعار قوت است

    فتح راز آشکار قوت است

    شیر نر کوس شهنشاهی نواخت

    میش را از حریت محروم ساخت

    بسکه از شیران نیاید جز شکار

    سرخ شد از خون میش آن مرغزار

    گوسفندی زیرکی فهمیده ئی

    کهنه سالی گرگ باران دیده ئی

    تنگدل از روزگار قوم خویش

    از ستمهای هژبران سـ*ـینه ریش

    شکوه ها از گردش تقدیر کرد

    کار خود را محکم از تدبیر کرد

    بهر حفظ خویش مرد ناتوان

    حیله ها جوید ز عقل کار دان

    در غلامی از پی دفع ضرر

    قوت تدبیر گردد تیز تر

    پخته چون گردد جنون انتقام

    فتنه اندیشی کند عقل غلام

    گفت با خود عقده ی ما مشکل است

    قلزم غمهای ما بی ساحل است

    میش نتواند بزور از شیر رست

    سیم ساعد ما و او پولاد دست

    نیست ممکن کز کمال وعظ و پند

    خوی گرگی آفریند گوسفند

    شیر نر را میش کردن ممکن است

    غافلش از خویش کردن ممکن است

    صاحب آوازه ی الهام گشت

    واعظ شیران خون آشام گشت

    نعره زد ای قوم کذاب اشر

    بی خبر از یوم نحس مستمر

    مایه دار از قوت روحانیم

    بهر شیران مرسل یزدانیم

    دیده ی بی نور را نور آمدم

    صاحب دستور و مأمور آمدم

    توبه از اعمال نا محمود کن

    ای زیان اندیش فکر سود کن

    هر که باشد تند و زور آور شقی است

    زندگی مستحکم از نفی خودی است

    روح نیکان از علف یابد غذا

    تارک اللحم است مقبول خدا

    تیزی دندان ترا رسوا کند

    دیده ی ادراک را اعمی کند

    جنت از بهر ضعیفان است و بس

    قوت از اسباب خسران است و بس

    جستجوی عظمت و سطوت شر است

    تنگدستی از امارت خوشتر است

    برق سوزان در کمین دانه نیست

    دانه گر خرمن شود فرزانه نیست

    ذره شو صحرا ، مشو گر عاقلی

    تا ز نور آفتابی بر خوری

    ای که می نازی بذبح گوسفند

    ذبح کن خود را که باشی ارجمند

    زندگی را می کند نا پایدار

    جبر و قهر و انتقام و اقتدار

    سبزه پامال است و روید بار بار

    خواب مرگ از دیده شوید بار بار

    غافل از خود شو اگر فرزانه ئی

    گر ز خود غافل نه ئی دیوانه ئی

    چشم بند و گوش بند و لب به بند

    تا رسد فکر تو بر چرخ بلند

    این علفزار جهان هیچ است هیچ

    تو برین موهوم ای نادان مپیچ

    خیل شیر از سخت کوشی خسته بود

    دل بذوق تن پرستی بسته بود

    آمدش این پند خواب آور پسند

    خورد از خامی فسون گوسفند

    آنکه کردی گوسفندان را شکار

    کرد دین گوسفندی اختیار

    با پلنگان سازگار آمد علف

    گشت آخر گوهر شیری خزف

    از علف آن تیزی دندان نماند

    هیبت چشم شرار افشان نماند

    دل بتدریج از میان سـ*ـینه رفت

    جوهر آئینه از آئینه رفت

    آن جنون کوشش کامل نماند

    آن تقاضای عمل در دل نماند

    اقتدار و عزم و استقلال رفت

    اعتبار و عزت و اقبال رفت

    پنجه های آهنین بی زور شد

    مرده شد دلها و تنها گور شد

    زور تن کاهید و خوف جان فزود

    خوف جان سرمایه همت ربود

    صد مرض پیدا شد از بی همتی

    کوته دستی ، بیدلی ، دون فطرتی

    شیر بیدار از فسون میش خفت

    انحطاط خویش را تهذیب گفت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    راهب دیرینه افلاطون حکیم

    از گروه گوسفندان قدیم

    رخش او در ظلمت معقول گم

    در کهستان وجود افکنده سم

    آنچنان افسون نامحسوس خورد

    اعتبار از دست و چشم و گوش برد

    گفت سر زندگی در مردن است

    شمع را صد جلوه از افسردن است

    بر تخیلهای ما فرمان رواست

    جام او خواب آور و گیتی رباست

    گوسفندی در لباس آدم است

    حکم او بر جان صوفی محکم است

    عقل خود را بر سر گردون رساند

    عالم اسباب را افسانه خواند

    کار او تحلیل اجزای حیات

    قطع شاخ سرو رعنای حیات

    فکر افلاطون زیان را سود گفت

    حکمت او بود را نابود گفت

    فطرتش خوابید و خوابی آفرید

    چشم هوش او سرابی آفرید

    بسکه از ذوق عمل محروم بود

    جان او وارفته ی معدوم بود

    منکر هنگامه ی موجود گشت

    خالق اعیان نامشهود گشت

    زنده جان را عالم امکان خوش است

    مرده دل را عالم اعیان خوش است

    آهوش بی بهره از لطف خرام

    لـ*ـذت رفتار بر کبکش حرام

    شبنمش از طاقت رم بی نصیب

    طایرش را سـ*ـینه از دم بی نصیب

    ذوق روئیدن ندارد دانه اش

    از طپیدن بی خبر پروانه اش

    راهب ما چاره غیر از رم نداشت

    طاقت غوغای این عالم نداشت

    دل بسوز شعله ی افسرده بست

    نقش آن دنیای افیون خورده بست

    از نشیمن سوی گردون پر گشود

    باز سوی آشیان نامد فرود

    در خم گردون خیال او گم است

    من ندانم درد یا خشت خم است

    قومها از سکر او مسموم گشت

    خفت و از ذوق عمل محروم گشت
     
    بالا