متون ادبی کهن «فراق‌نامه»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
شبی همچو روز قیامت دراز

پریشان چو موی بتان طراز

هوا نقطه‌ای بود گفتی سیاه

ز تاریکیش چرخ گم کرده راه

همه روشنان فلک گشته جمع

شده طالب روشنایی چو شمع

تو گفتی که گردون نهان کرد مهر

و یا ایزد از وی ببرید مهر

تهی گشته پستان گردون ز شیر

بر اندوه درهای مشرق به قیر

سیه گشته چشم جهان سر به سر

در او کس ندید از سپیدی اثر

نهان گشته مرغان سبز آشیان

سیاهی ز زاغ سیه طیلسان

تو گفتی که راه هوا بسته‌اند

همه بال در بال پیوسته‌اند

ملک گفت تا مجلس آراستند

ز ساقی گلچهره می‌خواستند

بیاراست بزمی چو باغ بهشت

به رخسار خوبان حوری سرشت

به یک جای صد نازنین مـسـ*ـت مل

فراهم نشسته چو در غنچه گل

می‌افکنده بر روی ساقی شعاع

شده ماه و خورشید را اجتماع

چو بر حسن می حسن ساقی فزود

همه خانه نور علی نور بود

صراحی به گردن درش خون دن

ز خونش قدح را لبالب دهن

چو بنمود رامشگر از پرده راز

همه برگ خوشـی‌ از نوا کرد ساز

دلی پرده از غم نمی‌داشتی

مغنی زدی پرده برداشتی

نوای دف و نی به هم گشت راست

ز عشاق مشتاق فریاد خاست

چو بلبل نمی‌گشت مطرب خموش

به او داده گلچهرگان گوش هوش

می اندر سر شاهدان تاخته

ز اندیشه‌ها دل بپرداخته

ز باد جوانی سر افشان شده

به بستان همه پایکوبان شده

نشسته به عشرت چو خورشید شه

برابر ستاده مه چارده

در آن مجلس آن هر دو مه را نظر

چو خورشید و مه بود با یکدیگر

به هر می که کردی شهنشاه نوش

شهنشاه را گفتی آن ماه نوش

ملک ساغری با پری روی خورد

چو جرعه پری رخ زمین بـ*ـوس کرد

سهی سرو خورشید را سجده برد

به گلبرگ روی زمین را سترد

که شاها درونت چو گل شاد باد!

دل از بار چون سروت آزاد باد!

تو تابنده مهری، زوالت مباد

تو رخشند ماهی، وبالت مباد!

چراغ من از دولتت در گرفت

مرا لطفت ا
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ‌سر نامه بنوشت نام خدای

    خدای جهانداور رهنمای

    رسانندهٔ عاشقان را به کام

    رهانندهٔ بستگان را ز دام

    نگارندهٔ گلشن لاجورد

    برآرندهٔ گنبد سالخورد

    فروزندهٔ شمع و ناهید مهر

    فرازندهٔ طاق مینا سپهر

    هزار آفرین باد بر جان تو

    خداوند عالم نگهبان تو

    ز چشم بدان ایزدت گوش دار

    هوای غریبی تو را سازگار

    همه ساله بخت تو بادا جوان

    مبیناد باغ بهارت خزان

    از این دامن از خود برافشانده‌ای

    ز کام دل خود جدا مانده‌ای

    ازین عاشق صادق مستهام

    تو را می‌رساند دعا و سلام

    اگر من حدیث فراقت کنم

    و یا قصه اشتیاقت کنم

    همانا که با تو نگوید رسول

    دل نازک تو گردد ملول

    قلم خواست تا شرح غوغای تو

    نویسد، ولی سر سودای تو

    کجا گنجد اندر زبان قلم؟

    که بادا سیه، دودمان قلم!

    میان من و تو ز دلبستگی

    جدائی فزون کرد پیوستگی

    کسی کز مراد دل خود جداست

    اگر پادشاهی کند بینواست

    تو دانی که من پادشائی خویش

    بزرگی و کار و کیائی خویش

    به یک سو نهادم گزیدم تو را

    به خوناب دل پروریدم تو را

    در آخر مرا خوار بگذاشتی

    دل از من به یکباره برداشتی

    برانم که پاداش من این نبود

    خطائی اگر رفت، چندین نبود

    کنون روز و شب دیده دارم به راه

    که تا کی بر آید درخشنده ماه

    شب تار هجران به پایان رسد

    تن بی‌روایم به جانان رسد

    دهم هر نفس بـ..وسـ..ـه بر پای باد

    که باد آمد و بوی زلف تو داد

    هر آن برق کان از دیارت جهد

    دو چشم مرا روشنائی دهد

    اگر ناله مرغم آید به گوش

    بزاری ز جانم برآید خروش

    که من دانم این ناله و آه سرد

    نیاید به غیر از دلی پر ز درد

    ندارم به غیر از خیالت هـ*ـوس

    مرادم به گیتی همین است و بس

    شب و روز می‌خواهم از بی‌نیاز

    که چندان امانم ببخشد که باز

    ز روی توام خانه گلشن شود

    به نور توام دیده روشن شود

    بیا رحم کن بر جوانی من

    ببخشای
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    که آب روان بخش در جویبار

    به پرورد سرو سهی در کنار

    اگر بر سرش تند بادی گذشت

    دل نازک آب آشفته گشت

    چو سر بر کشید و فرو برد پای

    زبر دست گشت و شدش دل ز جای

    به دل گفت کز آب من برترم

    چرا منت او بود بر سرم

    منم سروری، آب تر دامنی

    کجا دارد او پای همچون منی؟

    نکر التفاتی به آب روان

    سر از کبر می‌سود بر آسمان

    به آب روانش چون نبودی نیاز

    گرفت آب نیز از سرش پای باز

    بدانست از آن پس که آن تاب یافت

    که هر چیز کو یافت ازان آب یافت

    تو را بر من ای دوست بیداد هم

    ز پهلوی عشق من است ای صنم

    ز عشق است تیزی بازار تو

    ز شوق است آرایش کار تو

    ملک تا غباری نیاید پدید

    پی باد پای سخن را برید

    سر نامه خسروی مهر کرد

    سپردش بدان قاصد ره نورد

    بدو گفت جائی توقف مکن

    بگو از زبانم به یار این سخن

    بیا، ورنه کارم تبه می‌شود

    دعا گفت و جانم ز تن می‌رود

    به روزی مبارک ز درگاه کی

    روان شد همان قاصد نیک پی

    بیامد روان تا به جانان رسید

    چو از گرد ره دلستانش بدید

    روان رفت و بر پای او بـ..وسـ..ـه داد

    که پایت بر این مرز فرخنده باد

    نخستین بپرسیدش از رنج راه

    دگر جست ازرو نامه پادشاه

    بدان چشم کوشاه را دیده است

    به آن لب که پایش ببوسیده است

    به بـ..وسـ..ـه ز قندش شکر ریز کرد

    سراپای او شکر آمیز کرد

    سبک قاصد آن نامه شاه را

    بداد آن پریروی دلخواه را

    دلی بود پیچیده و پر ز درد

    گشاد آن دل بسته را باز کرد

    به هر نکته که آنجا رسیدی نظر

    برو ریختی از دیده عقد گهر

    فرو خواند آن نامه سر تا به پای

    بر آمد ز جان و دلش وای وای

    برای جوابش قلم در گرفت

    سخن را دگر باره از سر گرفت

    که چون آیت رحمت از آسمان

    رسول مبارک مثال امان

    رسانیدم از شاه و آنگه چه شاه

    ز ماهیش محکوم تا اوج ماه

    خط عنبرین خال مشکین رقم

    مرکب شده مشک و گوهر به
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    همین قصه می‌کرد مرغی به باغ

    ز درد جدائیش در سـ*ـینه داغ

    شب تیره تا روز روشن نخفت

    غم یار خود با دل ریش گفت

    برآمد به گوش ملک زاری‌اش

    بدانست کز چیست بیماری‌اش

    بدو گفت کای یار دمساز من

    تویی در غم دوست انباز من

    تو را داغ بر دل، مرا بر جگر

    بیا تا بسوزیم با یکدگر

    کسی را که داغی بود بر جگر

    دهر ناله او ز حالش خبر

    همه بوی مشک آید از درون

    چو مشک از حدیثش دمد بوی خون

    ز قولش برآشفت و نالید مرغ

    جوابیش خوش گفت و بالید مرغ

    که عشق من و تو هردو یکی است

    تفاوت میان من و تو بسی است

    مرا کرد یار از بر خویش دور

    منم عاشقی در فراقش صبور

    به ناچار دور ش ز در مانده‌ام

    بدین حالت از هجر درمانده‌ام

    همه روز ز هر غمش می‌چشم

    همه شب از ناله بر می‌کشم

    به درد و غمم می‌رود روزگار

    ندانم چه باشد سرانجام کار؟

    تو یاری به کف داشتی چون نگار

    بدادی ز دست از سر اختیار

    چو کام دل خویشتن رانده‌ای

    به ناکامی امروز درمانده‌ای

    تو را بوده کام دلی در کنار

    ندیده چنان کام دل روزگار

    ز بیش خودش رانده‌ای ناگهان

    ندیدم که عاشق بود کامران

    ملک چون ز مرغ این حکایت شنید

    بزد دست و بر تن گریبان درید

    که دردا ز ناپایداری من

    در این عاشقی شرمساری من

    که در عاشقی اعتبارم کند؟

    که مرغی چنین شرمسارم کند

    چه بودی اگر بال بودی مرا

    که با مرغ بپرید در هوا

    ملک با خبال رخش صحبتی

    شب و روز می‌داشت در خلوتی

    و از آن سو سپهدار خوبان چنین

    بیاورد لشکر به گیلان زمین

    همه را پر بیشه و کوه بود

    رهی تنگ و لشکر بس انبوه بود

    درختان سر افراشته بر فلک

    سر و بیخشان بر سما و سمک

    بلندی کوهش بدان پایگاه

    که تیغش خراشید رخسار ماه

    سر کوه سوده فلک را کمر

    چو کوه و کمر هر دو با یکدیگر

    شده بر کمر کوه را حلقه یار

    مقیمانش را اژدها یار غار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    از آن پس چو آمد به شاه آگهی

    کز آن دانه در صدف شد تهی

    چو ابر از دل آتشین آه زد

    دو دریا بر آورد و بر ماه زد

    چو گل جامه را کرد صد جای چاک

    چو باد صبا بر سر افشاند خاک

    نشسته ملک بر سر خاک او

    کنان نوحه بر سروچالاک او

    شهنشه همی گفت کای یار من

    نگار وفادار و دلدار من

    دریغ آن تن ناز پرورد تو

    دریغا به درد من از درد تو

    دریغا و دردا و وا حسرتا

    که شد کشته شمعم به باد فنا!

    که ای سرو بالای کوتاه عمر،

    تو عمر گرامی، شدی، آه عمر!

    خراب است دل آه! دلدار کو؟

    جهانیست غم وای غمخوار کو؟

    ندانم چه بودت بتا هر چه بود؟

    کنون بودنی بود، گفتن چه سود؟

    سپردم به زلفت دل و هوش و جان

    تو را می‌سپارم به خاک این زمان

    عجب باشد ای ماه رضوان سرشت

    اگر چون تو سروی بود در بهشت

    دلم رشک بر حوض کوثر برد

    که سرو تو را کنار آورد

    دل و جانم از رشک پیچیده‌اند

    که غلمان و حورت چرا دیده‌اند؟

    به آب مژه پاک می‌شویمت

    تو در خاک و در آب می‌جویمت

    از آن اشک ریزم چو ابر بهار

    که از گل برآرم تو را لاله وار

    نمی‌خواستم گرد بر دامنت

    کنون در دل خاک بینم در تنت

    اگر گرد مشک تو بر روی ماه

    دلم دیدی از دود گشتی سیاه

    کنون بر تن تست خاکی زمی

    که خاک سیه بر سر آدمی

    روا باشد ای آسمان اینچنین

    مه سر و بالا به زیر زمین

    گل نازکش نیست در خورد گل

    که هر ذره جزویست از جان و دل

    دریغا که این سرو قد آفتاب

    فرو رفت در بامداد شباب

    شکمخواره خاکا، خنک جان تو

    که جان جهانی است مهمان تو

    تن نازکان می‌خوری زیر زیر

    نگشتی از این خوردنی هیچ سیر

    من نامراد از تو دارم غبار

    که داری مراد مرا در کنار

    در اول بسی بی‌قراری نمود

    در آخر به جز صبر درمان نبود

    پس از مرگ او شاه سالی چو ماه

    نمی‌رفت جز در کبود و سیاه

    چو درماند از وصل آن ماه ر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    الا ایکه داری امید وصال

    به یکبارگی از جدایی مثال

    فراق و وصال است خوشـی‌ و اجل

    در این هردو هستند یاس و امل

    امید وصال است در اشتیاق

    ولی در وصال است بیم فراق

    امید نعیم است و بیم جحیم

    به هر حال امید بهتر که بیم

    فراق است مشاطه روی عشق

    نهد بر رخ شاهدان موی عشق

    شب تیره را هست امید بام

    ولی بام را در کمی است شام

    اگرچه وصال است خوش بر مذاق

    نیرزد به تلخی روز فراق

    دلا گر نه تلخی هجران بدی

    کجا لـ*ـذت وصل پیدا شدی

    مراد از دلارام عشق است و بس

    ز وصلت شود که هوی و هـ*ـوس

    جدایی کند عشق را تیزتر

    بود خنجر هجر خون ریزتر

    لب وصل شیرین کند کام دل

    حرام است بر عاشق آرام دل

    کمال ات مر عاشقان را وصال

    جدایی جهان را بر آرد کمال

    مجو آنچه کام تو حاصل کند

    ز چیزی که مقصود باطل کند

    جوانی جوانبخت و خورشید چهر

    شنیدم که بام مه رخی داشت مهر

    چو مژگان خود در تمنای او

    همی ریخت گوهر به بالای او

    شب و روز از مهر چون ماه و خور

    فشاندی بر آن ماهرو سیم و زر

    نصیبی ازو جز خیالی نداشت

    مرادی به غیر از وصالی نداشت

    گل اندام دامن از او می‌کشید

    بر او سایه سروش نمی‌گسترید

    چو نرگس نمی‌کرد در وی نظر

    سر اندر نیاورد با او به زر

    خراباتی بی‌سر و پا و مـسـ*ـت

    به یکبارگی داده طاقت ز دست

    به سودای دلدار دل بسته داشت

    ز هجران رویش دلی خسته داشت

    بدان سرو سیمین هوایی نمود

    به آتش هوا بیشتر میل بود

    نمی‌جست جز عشق کامی ز دوست

    از او خواست مغز حقیقت نه پوست

    چو باز آید آب وصالش به جو

    فرو می‌رود آتش تیز او

    یکی کرد از آن ماه پیکر سوال

    که با من بگو ای جهان جمال

    جوانی بدین حسن و رای و خرد

    که هر موی او دل به جایی خرد

    چراش آنچنان خوار بگذاشتی؟

    سر ناسزایی برافراشتی

    نگارین صنم خوش جوابیش گفت

    به الماس یاقوت در نوش سفت
     
    بالا