متون ادبی کهن «لیلی و مجنون»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی‌نام تو نامه کی کنم باز
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
ای کار گشای هر چه هستند
نام تو کلید هر چه بستند
ای هیچ خطی نگشته ز اول
بی‌حجت نام تو مسجل
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت دراز دستی
ای خطبه تو تبارک الله
فیض تو همیشه بارک الله
ای هفت عروس نه عماری
بر درگه تو به پرده داری
ای هست نه بر طریق چونی
دانای برونی و درونی
ای هرچه رمیده وارمیده
در کن فیکون تو آفریده
ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست و نیست یکسان
ای محرم عالم تحیر
عالم ز تو هم تهی و هم پر
ای تو به صفات خویش موصوف
ای نهی تو منکر امر معروف
ای امر تو را نفاذ مطلق
وز امر تو کائنات مشتق
ای مقصد همت بلندان
مقصود دل نیازمندان
ای سرمه کش بلند بینان
در باز کن درون نشینان
ای بر ورق تو درس ایام
ز آغاز رسیده تا به انجام
صاحب توئی آن دگر غلامند
سلطان توئی آن دگر کدامند
راه تو به نور لایزالی
از شرک و شریک هر دو خالی
در صنع تو کامد از عدد بیش
عاجز شده عقل علت اندیش
ترتیب جهان چنانکه بایست
کردی به مثابتی که شایست
بر ابلق صبح و ادهم شام
حکم تو زد این طویله بام
گر هفت گره به چرخ دادی
هفتاد گره بدو گشادی
خاکستری ار ز خاک سودی
صد آینه را بدان زدودی
بر هر ورقی که حرف راندی
نقش همه در دو حرف خواندی
بی‌کوه کنی ز کاف و نونی
کردی تو سپهر بیستونی
هر جا که خزینه شگرفست
قفلش به کلید این دو حرفست
حرفی به غلط رها نکردی
یک نکته درو خطا نکردی
در عالم عالم آفریدن
به زین نتوان رقم کشیدن
هر دم نه به حق دسترنجی
بخشی به من خراب گنجی
گنج تو به بذل کم نیاید
وز گنج کس این کرم نیاید
از قسمت بندگی و شاهی
دولت تو دهی بهر که خواهی
از آتش ظلم و دود مظلوم
احوال همه تراست معلوم
هم قصه نانموده دانی
هم نامه نانوشته خوانی
عقل آبله پای و کوی تاریک
وآنگاه رهی چو موی باریک
توفیق تو گر نه ره نماید
این عقده به عقل کی گشاید
عقل از در تو بصر فروزد
گر پای درون نهد بسوزد
ای عقل مرا کفایت از تو
جستن ز من و هدایت از تو
من بددل و راه بیمناکست
چون راهنما توئی چه باکست
عاجز شدم از گرانی بار
طاقت نه چگونه باشد این کار
می‌کوشم و در تنم توان نیست
کازرم تو هست باک از آن نیست
گر لطف کنی و گر کنی قهر
پیش تو یکی است نوش یا زهر
شک نیست در اینکه من اسیرم
کز لطف زیم ز قهر میرم
یا شربت لطف دار پیشم
یا قهر مکن به قهر خویشم
گر قهر سزای ماست آخر
هم لطف برای ماست آخر
تا در نقسم عنایتی هست
فتراک تو کی گذارم از دست
وآن دم که نفس به آخر آید
هم خطبه نام تو سراید
وآن لحظه که مرگ را بسیجم
هم نام تو در حنوط پیچم
چون گرد شود وجود پستم
هرجا که روم تو را پرستم
در عصمت اینچنین حصاری
شیطان رجیم کیست باری
چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگی دیو کی کند سود
احرام گرفته‌ام به کویت
لبیک زنان به جستجویت
احرام شکن بسی است زنهار
ز احرام شکستنم نگهدار
من بیکس و رخنها نهانی
هان ای کس بیکسان تو دانی
چون نیست به جز تو دستگیرم
هست از کرم تو ناگزیرم
یک ذره ز کیمیای اخلاص
گر بر مس من زنی شوم خاص
آنجا که دهی ز لطف یک تاب
زر گردد خاک و در شود آب
من گر گهرم و گر سفالم
پیرایه توست روی مالم
از عطر تو لافد آستینم
گر عودم و گر درمنه اینم
پیش تو نه دین نه طاعت آرم
افلاس تهی شفاعت آرم
تا غرق نشد سفینه در آب
رحمت کن و دستگیر و دریاب
بردار مرا که اوفتادم
وز مرکب جهل خود پیادم
هم تو به عنایت الهی
آنجا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت خود رهائیم ده
با نور خود آشنائیم ده
تا چند مرا ز بیم و امید
پروانه دهی به ماه و خورشید
تا کی به نیاز هر نوالم
بر شاه و شبان کنی حوالم
از خوان تو با نعیم‌تر چیست
وز حضرت تو کریمتر کیست
از خرمن خویش ده زکاتم
منویس به این و آن براتم
تا مزرعه چو من خرابی
آباد شود به خاک و آبی
خاکی ده از آستان خویشم
وابی که دغل برد ز پیشم
روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچه مانی
وآندم که مرا به من دهی باز
یک سایه ز لطف بر من انداز
آن سایه نه کز چراغ دور است
آن سایه که آن چراغ نوراست
تا با تو چو سایه نور گردم
چون نور ز سایه دور گردم
با هر که نفس برآرم اینجا
روزیش فروگذارم اینجا
درهای همه ز عهد خالیست
الا در تو که لایزالیست
هر عهد که هست در حیاتست
عهد از پس مرگ بی‌ثباتست
چون عهد تو هست جاودانی
یعنی که به مرگ و زندگانی
چندانکه قرار عهد یابم
از عهد تو روی برنتابم
بی‌یاد توام نفس نیاید
با یاد تو یاد کس نیاید
اول که نیافریده بودم
وین تعبیه‌ها ندیده بودم
کیمخت اگر از زمیم کردی
با زاز زمیم ادیم کردی
بر صورت من ز روی هستی
آرایش آفرین تو بستی
واکنون که نشانه گاه جودم
تا باز عدم شود وجودم
هرجا که نشاندیم نشستم
وآنجا که بریم زیر دستم
گردیده رهیت من در این راه
گـه بر سر تخت و گـه بن چاه
گر پیر بوم و گر جوانم
ره مختلف است و من همانم
از حال به حال اگر بگردم
هم بر رق اولین نوردم
بی‌جاحتم آفریدی اول
آخر نگذاریم معطل
گر مرگ رسد چرا هراسم
کان راه بتست می‌شناسم
این مرگ نه، باغ و بوستانست
کو راه سرای دوستانست
تا چند کنم ز مرگ فریاد
چون مرگ ازوست مرگ من باد
گر بنگرم آن چنان که رایست
این مرگ نه مرگ نقل جایست
از خورد گهی به خوابگاهی
وز خوابگهی به بزم شاهی
خوابی که به بزم تست راهش
گردن نکشم ز خوابگاهش
چون شوق تو هست خانه خیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم
گر بنده نظامی از سر درد
در نظم دعا دلیریی کرد
از بحر تو بینم ابر خیزش
گر قطره برون دهد مریزش
گر صد لغت از زبان گشاید
در هر لغتی ترا ستاید
هم در تو به صد هزار تشویر
دارد رقم هزار تقصیر
ور دم نزند چو تنگ حالان
دانی که لغت زبان لالان
گر تن حبشی سرشته تست
ور خط ختنی نبشته تست
گر هر چه نبشته‌ای بشوئی
شویم دهن از زیاده گوئی
ور باز به داورم نشانی
ای داور داوران تو دانی
زان پیش کاجل فرا رسد تنگ
و ایام عنان ستاند از چنگ
ره باز ده از ره قبولم
بر روضه تربت رسولم
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ای شاه سوار ملک هستی
    سلطان خرد به چیره دستی
    ای ختم پیمبران مرسل
    حلوای پسین و ملح اول
    نوباوه باغ اولین صلب
    لشکرکش عهد آخرین تلب
    ای حاکم کشور کفایت
    فرمانده فتوی ولایت
    هرک آرد با تو خودپرستی
    شمشیر ادب خورد دو دستی
    ای بر سر سدره گشته راهت
    وی منظر عرش پایگاهت
    ای خاک تو توتیای بینش
    روشن بتو چشم آفرینش
    شمعی که نه از تو نور گیرد
    از باد بروت خود بمیرد
    ای قائل افصح القبایل
    یک زخمی اوضح الدلایل
    دارنده حجت الهی
    داننده راز صبحگاهی
    ای سید بارگاه کونین
    نسابه شهر قاب قوسین
    رفته ز ولای عرش والا
    هفتاد هزار پرده بالا
    ای صدر نشین عقل و جان هم
    محراب زمین و آسمان هم
    گشته زمی آسمان ز دینت
    نی‌نی شده آسمان زمینت
    ای شش جهه از تو خیره مانده
    بر هفت فلک جنیبه رانده
    شش هفت هزار سال بوده
    کین دبدبه را جهان شنوده
    ای عقل نواله پیچ خوانت
    جان بنده نویس آستانت
    هر عقل که بی تو عقل بـرده
    هر جان که نه مرده تو مرده
    ای کینت و نام تو موید
    بوالقاسم وانگهی محمد
    عقل ارچه خلیفه شگرف است
    بر لوح سخن تمام حرف است
    هم مهر مویدی ندارد
    تا مهر محمدی ندارد
    ای شاه مقربان درگاه
    بزم تو ورای هفت خرگاه
    صاحب طرف ولایت جود
    مقصود جهان جهان مقصود
    سر جوش خلاصه معانی
    سرچشمه آب زندگانی
    خاک تو ادیم روی آدم
    روی تو چراغ چشم عالم
    دوران که فرس نهاده تست
    با هفت فرس پیاده تست
    طوف حرم تو سازد انجم
    در گشتن چرخ پی کندگم
    آن کیست که بر بساط هستی
    با تو نکند چو خاک پستی
    اکسیر تو داد خاک را لون
    وز بهر تو آفریده شد کون
    سر خیل توئی و جمله خیلند
    مقصود توئی همه طفیلند
    سلطان سریر کایناتی
    شاهنشه کشور حیاتی
    لشگر گـه تو سپهر خضرا
    گیسوی تو چتر و غمزه طغرا
    وین پنج نماز کاصل توبه است
    در نوبتی تو پنج نوبه است
    در خانه دین به پنج بنیاد
    بستی در صد هزار بیداد
    وین خانه هفت سقف کرده
    بر چار خلیفه وقف کرده
    صدیق به صدق پیشوا بود
    فاروق ز فرق هم جدا بود
    وان پیر حیائی خدا ترس
    با شیر خدای بود همدرس
    هر چار ز یک نورد بودند
    ریحان یک آبخورد بودند
    زین چار خلیفه ملک شدراست
    خانه به چهار حد مهیاست
    ز آمیـ*ـزش این چهارگانه
    شد خوش نمک این چهارخانه
    دین را که چهار ساق دادی
    زینگونه چهار طاق دادی
    چون ابروی خوب تو در آفاق
    هم جفت شد این چهار وهم طاق
    از حلقه دست بند این فرش
    یک رقـ*ـص تو تا کجاست تا عرش
    ای نقش تو معرج معانی
    معراج تو نقل آسمانی
    از هفت خزینه در گشاده
    بر چهار گهر قدم نهادن
    از حوصله زمانه تنگ
    بر فرق فلک زده شباهنگ
    چون شب علم سیاه برداشت
    شبرنگ تو رقـ*ـص راه برداشت
    خلوتگه عرش گشت جایت
    پرواز پری گرفت پایت
    سر برزده از سرای فانی
    بر اوج سرای ام هانی
    جبریل رسید طوق در دست
    کز بهر تو آسمان کمر بست
    بر هفت فلک دو حلقه بستند
    نظاره تست هر چه هستند
    برخیز هلا نه وقت خوابست
    مه منتظر تو آفتابست
    در نسخ عطارد از حروفت
    منسوخ شد آیت وقوفت
    زهره طبق نثار بر فرق
    تا نور تو کی برآید از شرق
    خورشید به صورت هلالی
    زحمت ز ره تو کرده خالی
    مریخ ملازم یتاقت
    موکب رو کمترین وشاقت
    دراجه مشتری بدان نور
    از راه تو گفته چشم بد دور
    کیوان علم سیاه بر دوش
    در بندگی تو حلقه در گوش
    در کوکبه چنین غلامان
    شرط است برون شدن خرامان
    امشب شب قدرتست بشتاب
    قدر شب قدر خویش دریاب
    ای دولتی آن شبی که چون روز
    گشت از قدم تو عالم افروز
    پرگار به خاک در کشیدی
    جدول به سپهر بر کشیدی
    برقی که براق بود نامش
    رفق روش تو کرد رامش
    بر سفت چنان نسفته تختی
    طیاره شدی چو نیک بختی
    زآنجا که چنان یک اسبه راندی
    دوران دواسبه را بماندی
    ربع فلک از چهارگوشه
    داده ز درت هزار خوشه
    از سرخ و سپید دخل آن باغ
    بخش نظر تو مهر ما زاغ
    بر طره هفت بام عالم
    نه طاس گذاشتی نه پرچم
    هم پرچم چرخ را گسستی
    هم طاسک ماه را شکستی
    طاوس پران چرخ اخضر
    هم بال فکنده با تو هم پر
    جبریل ز همرهیت مانده
    (الله معک) ز دور خوانده
    میکائیلت نشانده بر سر
    واورده به خواجه تاش دیگر
    اسرافیل فتاده در پای
    هم نیم رهت بمانده برجای
    رفرف که شده رفیق راهت
    بـرده به سریر سدره گاهت
    چون از سر سدره بر گذشتی
    اوراق حدوث در نوشتی
    رفتی ز بساط هفت فرشی
    تا طارم تنگبار عرشی
    سبوح زنان عرش پایه
    از نور تو کرده عرش سایه
    از حجله عرش بر پریدی
    هفتاد حجاب را دریدی
    تنها شدی از گرانی رخت
    هم تاج گذاشتی و هم تخت
    بازار جهت بهم شکستی
    از زحمت تحت وفوق رستی
    خرگاه برون زدی ز کونین
    در خیمه خاص قاب قوسین
    هم حضرت ذوالجلال دیدی
    هم سر کلام حق شنیدی
    از غایت وهم و غور ادراک
    هم دیدن وهم شنودنت پاک
    درخواستی آنچه بود کامت
    درخواسته خاص شد به نامت
    از قربت حضرت الهی
    باز آمدی آنچنانکه خواهی
    گلزار شکفته از جبینت
    توقیع کرم در آستینت
    آورده برات رستگاران
    از بهر چو ما گناهکاران
    ما را چه محل که چون تو شاهی
    در سایه خود کند پناهی
    زآنجا که تو روشن آفتابی
    بر ما نه شگفت اگر نتابی
    دریای مروتست رایت
    خضرای نبوتست جایت
    شد بی تو به خلق بر مروت
    بر بسته‌تر از در نبوت
    هر که از قدم تو سرکشیده
    دولت قلمیش در کشیده
    وان کو کمر وفات بسته
    بر منظره ابد نشسته
    باغ ارم از امید و بیمت
    جزیت ده نافه نسیمت
    ای مصعد آسمان نوشته
    چون گنج به خاک بازگشته
    از سرعت آسمان خرامی
    سری بگشای بر نظامی
    موقوف نقاب چند باشی
    در برقع خواب چند باشی
    برخیز و نقاب رخ برانداز
    شاهی دو سه را به رخ درانداز
    این سفره ز پشت بار برگیر
    وین پرده ز روی کار برگیر
    رنگ از دو سیه سفید بزدای
    ضدی ز چهار طبع بگشای
    یک عهد کن این دو بی‌وفا را
    یک دست کن این چهار پا را
    چون تربیت حیات کردی
    حل همه مشکلات کردی
    زان نافه به باد بخش طیبی
    باشد که به ما رسد نصیبی
    زان لوح که خواندی از بدایت
    در خاطر ما فکن یک آیت
    زان صرف که یافتیش بی‌صرف
    در دفتر ما نویس یک حرف
    بنمای به ما که ما چه نامیم
    وز بت گر و بت شکن کدامیم
    ای کار مرا تمامی از تو
    نیروی دل نظامی از تو
    زین دل به دعا قناعتی کن
    وز بهر خدا شفاعتی کن
    تا پرده ما فرو گذارند
    وین پرده که هست بر ندارند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    در نوبت بار عام دادن
    باید همه شهر جام دادن
    فیاضه ابر جود گشتن
    ریحان همه وجود گشتن
    باریدن بی‌دریغ چون مل
    خندیدن بی‌نقاب چون گل
    هرجای چو آفتاب راندن
    در راه ببدره زر فشاندن
    دادن همه را به بخشش عام
    وامی و حلال کردن آن وام
    پرسیدن هر که در جهان هست
    کز فاقه روزگار چون رست
    گفتن سخنی که کار بندد
    زان قطره چو غنچه باز خندد
    من کین شکرم در آستین است
    ریزم که حریف نازنین است
    بر جمله جهان فشانم این نوش
    فرزند عزیز خود کند گوش
    من بر همه تن شوم غذاساز
    خود قسم جگر بدو رسد باز
    ای ناظر نقش آفرینش
    بر دار خلل ز راه بینش
    در راه تو هر کرا وجودیست
    مشغول پرستش و سجودیست
    بر طبل تهی مزن جرس را
    بیکار مدان نوای کس را
    هر ذره که هست اگر غباریست
    در پرده مملکت بکاریست
    این هفت حصار برکشیده
    بر هزل نباشد آفریده
    وین هفت رواق زیر پرده
    آخر به گزاف نیست کرده
    کار من و تو بدین درازی
    کوتاه کنم که نیست بازی
    دیباچه ما که در نورد است
    نز بهر هوی و خواب و خورد است
    از خواب و خورش به اربتابی
    کین در همه گاو و خر بیابی
    زان مایه که طبعها سرشتند
    ما را ورقی دگر نوشتند
    تا در نگریم و راز جوئیم
    سررشته کار باز جوئیم
    بینیم زمین و آسمان را
    جوئیم یکایک این و آن را
    کاین کار و کیائی از پی چیست
    او کیست کیای کار او کیست
    هر خط که برین ورق کشید است
    شک نیست در آنکه آفرید است
    بر هر چه نشانه طرازیست
    ترتیب گواه کار سازیست
    سوگند دهم بدان خدایت
    کین نکته به دوست رهنمایت
    کان آینه در جهان که دید است
    کاول نه به صیقلی رسید است
    بی‌صیقلی آینه محال است
    هردم که جز این زنی وبال است
    در هر چه نظر کنی به تحقیق
    آراسته کن نظر به توفیق
    منگر که چگونه آفریده است
    کان دیده‌وری ورای دیده است
    بنگر که ز خود چگونه برخاست
    وآن وضع به خود چگونه شد راست
    تا بر تو به قطع لازم آید
    کان از دگری ملازم آید
    چون رسم حواله شد برسام
    رستی تو ز جهل و من ز دشنام
    هر نقش بدیع کایدت پیش
    جز مبدع او در او میندیش
    زین هفت پرند پرنیان رنگ
    گر پای برون نهی خوری سنگ
    پنداشتی این پرند پوشی
    معلوم تو گردد ار بکوشی
    سررشته راز آفرینش
    دیدن نتوان به چشم بینش
    این رشته قضا نه آنچنان تافت
    کورا سررشته وا توان یافت
    سررشته قدرت خدائی
    بر کس نکند گره گشائی
    عاجز همه عاقلان و شیدا
    کین رقعه چگونه کرد پیدا
    گرداند کس که چون جهان کرد
    ممکن که تواند آنچنان کرد
    چون وضع جهان ز ما محالست
    چونیش برون‌تر از خیالست
    در پرده راز آسمانی
    سریست ز چشم ما نهانی
    چندانکه جنیبه رانم آنجا
    پی برد نمی‌توانم آنجا
    در تخته هیکل رقومی
    خواندم همه نسخه نجومی
    بر هر چه از آن برون کشیدم
    آرام گهی درون ندیدم
    دانم که هر آنچه ساز کردند
    بر تعبیه‌ایش باز کردند
    هرچ آن نظری در او توان بست
    پوشیده خزینه‌ای در آن هست
    آن کن که کلید آن خزینه
    پولاد بود نه آبگینه
    تا چون به خزینه در شتابی
    شربت طلبی نه زهر یابی
    پیرامن هر چه ناپدیدست
    جدول کش خود خطی کشیدست
    وآن خط که ز اوج بر گذشته
    عطفیست به میل بازگشته
    کاندیشه چو سر به خط رساند
    جز باز پس آمدن نداند
    پرگار چو طوف ساز گردد
    در گام نخست باز گردد
    این حلقه که گرد خانه بستند
    از بهر چنین بهانه بستند
    تا هر که ز حلقه بر کند سر
    سرگشته شود چو حلقه بر در
    در سلسله فلک مزن دست
    کین سلسله را هم آخری هست
    گر حکم طبایع است بگذار
    کو نیز رسد به آخر کار
    بیرون‌تر ازین حواله گاهیست
    کانجا به طریق عجز راهیست
    زان پرده نسیم ده نفس را
    کو پرده کژ نداد کس را
    این هفت فلک به پرده سازی
    هست از جهت خیال بازی
    زین پرده ترانه ساخت نتوان
    واین پرده به خود شناخت نتوان
    گر پرده شناس ازین قیاسی
    هم پرده خود نمی‌شناسی
    گر باربدی به لحن و آواز
    بی‌پرده مزن دمی بر این ساز
    با پرده دریدگان خودبین
    در خلوت هیچ پرده منشین
    آن پرده طلب که چون نظامی
    معروف شوی به نیکنامی
    تا چند زمین نهاد بودن
    سیلی خود خاک و باد بودن
    چون باد دویدن از پی خاک
    مشغول شدن به خار و خاشاک
    بادی که وکیل خرج خاکست
    فراش گریوه مغاکست
    بستاند ازین بدان سپارد
    گـه مایه برد گهی بیارد
    چندان که زمیست مرز بر مرز
    خاکیست نهاده درز بر درز
    گـه زلزله گاه سیل خیزد
    زین ساید خاک و زان بریزد
    چون زلزله ریزد آب ساید
    درزی زخریطه واگشاید
    وان درز به صدمه‌های ایام
    وادی کده‌ای شود سرانجام
    جوئی که درین گل خرابست
    خاریده باد و چاک آبست
    از کوی زمین چو بگذری باز
    ابر و فلک است در تک و تاز
    هر یک به میانه دگر شرط
    افتاده به شکل گوی در خرط
    این شکل کری نه در زمین است
    هر خط که به گرد او چنین است
    هر دود کزین مغاک خیزد
    تا یک دو سه نیزه بر ستیزد
    وآنگه به طریق میل ناکی
    گردد به طواف دیر خاکی
    ابری که برآید از بیابان
    تا مصعد خود شود شتابان
    بر اوج صعود خود بکوشد
    از حد صعود بر نجوشد
    او نیز طواف دیر گیرد
    از دایره میل می‌پذیرد
    بینیش چو خیمه ایستاده
    سر بر افق زمین نهاده
    تا در نگری به کوچ و خیلش
    دانی که به دایره است میلش
    هر جوهر فردکو بسیط است
    میلش به ولایت محیط است
    گردون که محیط هفت موج است
    چندان که همی‌رود در اوج است
    گر در افق است و گر در اعلاست
    هرجا که رود به سوی بالاست
    زآنجا که جهان خرامی اوست
    بالائی او تمامی اوست
    بالا طلبان که اوج جویند
    بالای فلک جز این نگویند
    نز علم فلک گره گشائیست
    خود در همه علم روشنائیست
    گرمایه جویست ور پشیزی
    از چار گهر در اوست چیزی
    اما نتوان نهفت آن جست
    کین دانه در آب و خاک چون رست
    گرمایه زمین بدو رساند
    بخشیدن صورتش چه داند
    وآنجا که زمین به زیر پی‌بود
    در دانه جمال خوشه کی بود
    گیرم که ز دانه خوشه خیزد
    در قالب صورتش که ریزد
    در پرده این خیال گردان
    آخر سببی است حال گردان
    نزدیک تو آن سبب چه چیز است
    بنمای که این سخن عزیز است
    داننده هر آن سبب که بیند
    داند که مسبب آفریند
    زنهار نظامیا در این سیر
    پابست مشو به دام این دیر
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    روزی به مبارکی و شادی
    بودم به نشاط کیقبادی
    ابروی هلالیم گشاده
    دیوان نظامیم نهاده
    آیینه بخت پیش رویم
    اقبال به شانه کرده مویم
    صبح از گل سرخ دسته بسته
    روزم به نفس شده خجسته
    پروانه دل چراغ بر دست
    من بلبل باغ و باغ سرمست
    بر اوج سخن علم کشیده
    در درج هنر قلم کشیده
    منقار قلم به لعل سفتن
    دراج زبان به نکته گفتن
    در خاطرم اینکه وقت کار است
    کاقبال رفیق و بخت یار است
    تا کی نفس تهی گزینم
    وز شغل جهان تهی نشینم
    دوران که نشاط فربهی کرد
    پهلو ز تهی روان تهی کرد
    سگ را که تهی بود تهی گاه
    نانی نرسد تهی در این راه
    برساز جهان نوا توان ساخت
    کانراست جهان که با جهان ساخت
    گردن به هوا کسی فرازد
    کو با همه چون هوا بسازد
    چون آینه هر کجا که باشد
    جنـ*ـسی به دروغ بر تراشد
    هر طبع که او خلاف جویست
    چون پرده کج خلاف گویست
    هان دولت گر بزرگواری
    کردی ز من التماس کاری
    من قرعه زنان به آنچنان فال
    واختر به گذشتن اندران حال
    مقبل که برد چنان برد رنج
    دولت که دهد چنان دهد گنج
    در حال رسید قاصد از راه
    آورد مثال حضرت شاه
    بنوشته به خط خوب خویشم
    ده پانزده سطر نغز بیشم
    هر حرفی از او شکفته باغی
    افروخته‌تر ز شب چراغی
    کای محرم حلقه غلامی
    جادو سخن جهان نظامی
    از چاشنی دم سحر خیز
    سحری دگر از سخن برانگیز
    در لافگه شگفت کاری
    بنمای فصاحتی که داری
    خواهم که به یاد عشق مجنون
    رانی سخنی چو در مکنون
    چون لیلی بکر اگر توانی
    بکری دو سه در سخن نشانی
    تا خوانم و گویم این شکربین
    جنبانم سر که تاج سر بین
    بالای هزار عشق نامه
    آراسته کن به نوک خامه
    شاه همه حرفهاست این حرف
    شاید که در او کنی سخن صرف
    در زیور پارسی و تازی
    این تازه عروس را طرازی
    دانی که من آن سخن شناسم
    کابیات نو از کهن شناسم
    تا ده دهی غرایبت هست
    ده پنج زنی رها کن از دست
    بنگر که ز حقه تفکر
    در مرسله که می‌کشی در
    ترکی صفت وفای مانیست
    ترکانه سخن سزای ما نیست
    آن کز نسب بلند زاید
    او را سخن بلند باید
    چون حلقه شاه یافت گوشم
    از دل به دماغ رفت هوشم
    نه زهره که سر ز خط بتابم
    نه دیده که ره به گنج یابم
    سرگشته شدم دران خجالت
    از سستی عمر و ضعف حالت
    کس محرم نه که راز گویم
    وین قصه به شرح باز گویم
    فرزند محمد نظامی
    آن بر دل من چو جان گرامی
    این نسخه چو دل نهاد بر دست
    در پهلوی من چو سایه بنشست
    داد از سر مهر پای من بـ*ـوس
    کی آنکه زدی بر آسمان کوس
    خسروشیرین چو یاد کردی
    چندین دل خلق شاد کردی
    لیلی و مجنون ببایدت گفت
    تا گوهر قیمتی شود جفت
    این نامه نغز گفته بهتر
    طاووس جوانه جفته بهتر
    خاصه ملکی چو شاه شروان
    شروان چه که شهریار ایران
    نعمت ده و پایگاه سازست
    سرسبز کن و سخن نوازست
    این نامه به نامه از تو در خواست
    بنشین و طراز نامه کن راست
    گفتم سخن تو هست بر جای
    ای آینه روی آهنین رای
    لیکن چه کنم هوا دو رنگست
    اندیشه فراخ و سـ*ـینه تنگست
    دهلیز فسانه چون بود تنگ
    گردد سخن از شد آمدن لنگ
    میدان سخن فراخ باید
    تا طبع سواریی نماید
    این آیت اگرچه هست مشهور
    تفسیر نشاط هست ازو دور
    افزار سخن نشاط و ناز است
    زین هردو سخن بهانه ساز است
    بر شیفتگی و بند و زنجیر
    باشد سخن برهنه دلگیر
    در مرحله‌ای که ره ندانم
    پیداست که نکته چند رانم
    نه باغ و نه بزم شهریاری
    نه رود و نه می نه کامکاری
    بر خشکی ریگ و سختی کوه
    تا چند سخن رود در اندوه
    باید سخن از نشاط سازی
    تا بیت کند به قصه بازی
    این بود کز ابتدای حالت
    کس گرد نگشتش از ملالت
    گوینده ز نظم او پر افشاند
    تا این غایت نگفت زان ماند
    چون شاه جهان به من کند باز
    کاین نامه به نام من بپرداز
    با اینهمه تنگی مسافت
    آنجاش رسانم از لطافت
    کز خواندن او به حضرت شاه
    ریزد گهر نسفته بر راه
    خواننده‌اش اگر فسرده باشد
    عاشق شود ار نمرده باشد
    باز آن خلف خلیفه زاده
    کاین گنج به دوست در گشاده
    یک دانه اولین فتوحم
    یک لاله آخرین صبوحم
    گفت ای سخن تو همسر من
    یعنی لقبش برادر من
    در گفتن قصه‌ای چنین چست
    اندیشه نظم را مکن سست
    هرجا که بدست عشق خوانیست
    این قصه بر او نمک فشانیست
    گرچه نمک تمام دارد
    بر سفره کباب خام دارد
    چون سفته خارش تو گردد
    پخته به گزارش تو گردد
    زیبا روئی بدین نکوئی
    وانگاه بدین برهنه روئی
    کس در نه به قدر او فشانده است
    زین روی برهنه روی مانداست
    جانست و چو کس به جان نکوشد
    پیراهن عاریت نپوشد
    پیرایه جان ز جان توان ساخت
    کس جان عزیز را نینداخت
    جان بخش جهانیان دم تست
    وین جان عزیز محرم تست
    از تو عمل سخن گزاری
    از بنده دعا ز بخت یاری
    چون دل دهی جگر شنیدم
    دل دوختم و جگر دریدم
    در جستن گوهر ایستادم
    کان کندم و کیمیا گشادم
    راهی طلبید طبع کوتاه
    کاندیشه بد از درازی راه
    کوته‌تر از این نبود راهی
    چابکتر از این میانه گاهی
    بحریست سبک ولی رونده
    ماهیش نه مرده بلکه زنده
    بسیار سخن بدین حلاوت
    گویند و ندارد این طراوت
    زین بحر ضمیر هیچ غواص
    بر نارد گوهری چنین خاص
    هر بیتی از او چه رسته‌ای در
    از عیب تهی و از هنر پر
    در جستن این متاع نغزم
    یک موی نبود پای لغزم
    می‌گفتم و دل جواب می‌داد
    خاریدم و چشمه آب می‌داد
    دخلی که ز عقل درج کردم
    در زیور او به خرج کردم
    این چار هزار بیت اکثر
    شد گفته به چار ماه کمتر
    گر شغل دگر حرام بودی
    در چاره شب تمام بودی
    بر جلوه این عروس آزاد
    آبادتر آنکه گوید آباد
    آراسته شد به بهترین حال
    در سلخ رجب به‌ثی و فی دال
    تاریخ عیان که داشت با خود
    هشتاد و چهار بعد پانصد
    پرداختمش به نغز کاری
    و انداختمش بدین عماری
    تا کس نبرد به سوی او راه
    الا نظر مبارک شاه
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    سر خیل سپاه تاجداران
    سر جمله جمله شهریاران
    خاقان جهان ملک معظم
    مطلق ملک الملوک عالم
    دارنده تخت پادشاهی
    دارای سپیدی و سیاهی
    صاحب جهت جلال و تمکین
    یعنی که جلال دولت و دین
    تاج ملکان ابوالمظفر
    زیبنده ملک هفت کشور
    شروانشه آفتاب سایه
    کیخسرو کیقباد پایه
    شاه سخن اختسان که نامش
    مهریست که مهر شد غلامش
    سلطان به ترک چتر گفته
    پیدا نه خلیفه نهفته
    بهرام نژاد و مشتری چهر
    در صدف ملک منوچهر
    زین طایفه تا به دور اول
    شاهیش به نسل دل مسلسل
    نطفه‌اش که رسیده گاه بر گاه
    تا آدم هست شاه بر شاه
    در ملک جهان که باد تا دیر
    کوته قلم و دراز شمشیر
    اورنگ نشین ملک بی‌نقل
    فرمانده بی‌نقیصه چون عقل
    گردنکش هفت چرخ گردان
    محراب دعای هفت مردان
    رزاق نه کاسمان ارزاق
    سردار و سریر دار آفاق
    فیاضه چشمه معانی
    دانای رموز آسمانی
    اسرار دوازده علومش
    نرمست چنانکه مهر مومش
    این هفت قواره شش انگشت
    یک دیده چهار دست و نه پشت
    تا بر نکشد ز چنبرش سر
    مانده است چو حلقه سر به چنبر
    دریای خوشاب نام دارد
    زو آب حیات وام دارد
    کان از کف او خراب گشته
    بحر از کرمش سرای گشته
    زین سو ظفرش جهان ستاند
    زان سو کرمش جهان فشاند
    گیرد به بلا رک روانه
    بخشد به جناح تازیانه
    کوثر چکد از مشام بختش
    دوزخ جهد از دماغ لختش
    خورشید ممالک جهانست
    شایسته بزم و رزم از آنست
    مریخ به تیغ و زهره با جام
    بر راست و چپش گرفته آرام
    زهره دهدش به جام یاری
    مریخ کند سلیح داری
    از تیغش کوه لعل خیزد
    وز جام چو کوه لعل ریزد
    چون بنگری آن دو لعل خونخوار
    خونی و مییست لعل کردار
    لطفش بگه صبوح ساقی
    لطفیست چنانکه باد باقی
    زخمش که عدو به دوست مقهور
    زخمیست که چشم زخم ازو دور
    در لطف چو باد صبح تازد
    هرجا که رسد جگر نوازد
    در زخم چو صاعقه است قتال
    بر هر که فتاد سوخت در حال
    لطف از دم صبح جان فشان‌تر
    زخم از شب هجر جانستان‌تر
    چون سنجق شاهیش بجنبد
    پولادین صخره را بسنبد
    چون طره پرچمش بلرزد
    غوغای زمین جوی نیرزد
    در گردش روزگار دیر است
    کاتش زبر است و آب زیر است
    تا او شده شهسوار ابرش
    بگذشت محیط آب از آتش
    قیصر به درش جنیبه داری
    فغفور گدای کیست باری
    خورشید بدان گشاده‌روئی
    یک عطسه بزم اوست گوئی
    وان بدر که نام او منیر است
    در غاشیه داریش حقیر است
    گویند که بود تیر آرش
    چون نیزه عادیان سنان کش
    با تیر و کمان آن جهانگیر
    در مجری ناوک افتد آن تیر
    گویند که داشت شخص پرویز
    شکلی و شمایلی دلاویز
    با گرد رکابش ار ستیزد
    پرویز به قایمی بریزد
    بر هر که رسید تیغ تیزش
    بربست اجل ره گریزش
    بر هر زرهی که نیزه رانده
    یک حلقه در آن زره نمانده
    زوبینش به زخم نیم خورده
    شخص دو جهان دو نیم کرده
    در مهر چو آفتاب ظاهر
    در کینه چو روزگارقاهر
    چون صبح به مهر بی‌نظیر است
    چون مهر به کینه شیر گیر است
    بربست به نام خود به شش حرف
    گرد کمر زمانه شش طرف
    از شش زدن حروف نامش
    بر نرد شده ندب تمامش
    گر دشمن او چو پشه جو شد
    با صرصر قهر او نکو شد
    چون موکب آفتاب خیزد
    سایه به طلایه خود گریزد
    آنجا که سمند او زند سم
    شیر از نمط زمین شود گم
    تیرش چو برات مرگ راند
    کس نامه زندگی نخواند
    چون خنجر جزع گون برآرد
    لعل از دل سنگ خون برآرد
    چون تیغ دو رویه بر گشاید
    ده ده سر دشمنان رباید
    بر دشمن اگر فراسیابست
    تنها زدنش چو آفتابست
    لشگر گره کمر نبسته
    کو باشد خصم را شکسته
    چون لشگر او بدو رسیده
    از لشگر خصم کس ندیده
    صد رستمش ارچه در رکابست
    لشکر شکنیش ازین حسابست
    چون بزم نهد به شهر یاری
    پیدا شود ابر نو بهاری
    چندان که وجوه ساز بیند
    بخشد نه چنانکه باز بیند
    چندان که به روزی او کند خرج
    دوران نکند به سالها درج
    بخشیدن گوهرش به کیل است
    تحریر غلام خیل خیل است
    زان جام که جم به خود نبخشید
    روزی نبود که صد نبخشید
    سفتی جسد جهان ندارد
    کز خلعت او نشان ندارد
    یا جودش مشک قیر باشد
    چینی نه که چین حقیر باشد
    گیرد به جریده حصاری
    بخشید به قصیده دیاری
    آن فیض که ریزد او به یک جوش
    دریاش نیاورد در آغـ*ـوش
    زر با دل او که بس فراخست
    گوئی نه زر است سنگلاخست
    گر هر شه را خزینه خیزد
    شاه اوست گر او خزینه ریزد
    با پشه‌ای آن چنان کند جود
    کافزون کندش ز پیل محمود
    در سایه تخت پیل سایش
    پیلان نکشند پیل پایش
    دریای فرات شد ولیکن
    دریای روان فرات ساکن
    آن روز که روز بار باشد
    نوروز بزرگوار باشد
    نادیه بگویم از جد و بخت
    کو چون بود از شکوه بر تخت
    چون بدر که سر برآرد از کوه
    صف بسته ستاره گردش انبوه
    یا چشمه آفتاب روشن
    کاید به نظاره گاه گلشن
    یا پرتو رحمت الهی
    کاید به نزول صبحگاهی
    هر چشم که بیند آنچنان نور
    چشم بد خلق ازو شود دور
    یارب تو مرا کاویس نامم
    در عشق محمدی تمامم
    زان شه که محمدی جمالست
    روزیم کن آنچه در خیالست
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ای عالم جان و جان عالم
    دلخوش کن آدمی و آدم
    تاج تو ورای تاج خورشید
    تخت تو فزون ز تخت جمشید
    آبادی عالم از تمامیت
    و آزدی مردم از غلامیت
    مولا شده جمله ممالک
    توقیع ترا به (صح ذلک)
    هم ملک جهان به تو مکرم
    هم حکم جهان به تو مسلم
    هم خطبه تو طراز اسلام
    هم سکه تو خلیفه احرام
    گر خطبه تو دمند بر خاک
    زر خیزد از او به جای خاشاک
    ور سکه تو زنند بر سنگ
    کس در نزند به سیم و زر چنگ
    راضی شده از بزرگواریت
    دولت به یتاق نیزه داریت
    میرآخوری تو چرخ را کار
    کاه و جو ازان کشد در انبار
    آنچه از جو و کاه او نشانست
    چو خوشه و کاه کهکشانست
    بردی ز هوا لطیف خوئی
    وز باد صبا عبیر بوئی
    فیض تو که چشمه حیاتست
    روزی ده اصل امهاتست
    پالوده راوق ربیعی
    خاک قدم تو از مطیعی
    هرجا که دلیست قاف تا قاف
    از بندگی تو می‌زند لاف
    چون دست ظفر کلاه بخشی
    چون فضل خدا گـ ـناه بخشی
    باقیست به ملک در سیاست
    پیش و پس ملک هست پاست
    گر پیش روی چراغ راهی
    ور پس باشی جهان پناهی
    چون مشعله پیش بین موافق
    چون صبح پسین منیر و صادق
    دیوان عمل نشان تو داری
    حکم عمل جهان تو داری
    آنها که در این عمل رئیسند
    بر خاک تو عبده نویسند
    مستوفی عقل و مشرف رای
    در مملکت تو کار فرمای
    دولت که نشانه مراد است
    در حق تو صاحب اعتقاد است
    نصرت که عدو ازو گریزد
    از سایه دولت تو خیزد
    گوئی علمت که نور دیده است
    از دولت و نصرت آفریده است
    با هر که به حکم هم نبردی
    بندی کمر هزار مردی
    بی‌آنکه به خون کنی برش را
    در دامنش افکنی سرش را
    وآنکس که نظر بدو رسانی
    بر تخت سعادتش نشانی
    بر فتح نویسی آیتش را
    واباد کنی ولایتش را
    گرچه نظر تو بر نظامی
    فرخنده شد از بلند نامی
    او نیز که پاسبان کویست
    بر دولت تو خجسته رویست
    مرغی که همای نام دارد
    چون فرخی تمام دارد
    این مرغ که مهر تست مایه‌ش
    نشگفت که فرخست سایه‌ش
    هر مرغ که مرغ صبحگاهست
    ورد نفسش دعای شاهست
    با رفعت و قدر نام دارد
    بر فتح و ظفر مقام دارد
    با رفعت و قدر باد جاهت
    با فتح و ظفر سریر و گاهت
    عالم همه ساله خرم از تو
    معزول مباد عالم از تو
    اقبال مطیع و یار بادت
    توفیق رفیق کار بادت
    چشم همه دوستان گشاده
    از دولت شاه و شاهزاده
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چون گوهر سرخ صبحگاهی
    بنمود سپیدی از سیاهی
    آن گوهر کان گشاده من
    پشت من و پشت زاده من
    گوهر به کلاه کان برافشاند
    وز گوهر کان شه سخن راند
    کاین بیکس را به عقد و پیوند
    درکش به پناه آن خداوند
    بسپار مرا به عهدش امروز
    کو نو قلم است و من نوآموز
    تا چون کرمش کمال گیرد
    اندرز ترا به فال گیرد
    کان تخت نشین که اوج سایست
    خرد است ولی بزرگ رایست
    سیاره آسمان ملک است
    جسم ملک است و جان ملک است
    آن یوسف هفت بزم و نه مهد
    هم والی عهد و هم ولیعهد
    نومجلس و نو نشاط و نومهر
    در صدف ملک منوچهر
    فخر دو جهان به سر بلندی
    مغز ملکان به هوش‌مندی
    میراث‌ستان ماه و خورشید
    منصوبه گشای بیم و امید
    نور بصر بزرگواران
    محراب نماز تاجداران
    پیرایهٔ تخت و مفخر تاج
    کاقبال به روی اوست محتاج
    ای از شرف تو شاهزاده
    چشم ملک اختسان گشاده
    ممزوج دو مملکت به شاهی
    چون سیب دو رنگ صبحگاهی
    یک تخم به خسروی نشانده
    از تخمه کیقباد مانده
    در مرکز خط هفت پرگار
    یک نقطه نو نشسته بر گار
    ایزد به خودت پناه دارد
    وز چشم بدت نگاه دارد
    دارم به خدا امیدواری
    کز غایت ذهن و هوشیاری
    آنجات رساند از عنایت
    کماده شوی بهر کفایت
    هم نامه خسروان بخوانی
    هم گفته بخردان بدانی
    این گنج نهفته را درین درج
    بینی چو مه دو هفته در برج
    دانی که چنین عروس مهدی
    ناید ز قران هیچ عهدی
    گر در پدرش نظر نیاری
    تیمار برادرش بداری
    از راه نوازش تمامش
    رسمی ابدی کنی به نامش
    تا حاجتمند کس نباشد
    سر پیش و نظر ز پس نباشد
    این گفتم و قصه گشت کوتاه
    اقبال تو باد و دولت شاه
    آن چشم گشاده باد از این نور
    وین سرو مباد ازان چمن دور
    روی تو به شاه پشت بسته
    پشت و دل دشمنان شکسته
    زنده به تو شاه جاودانی
    چون خضر به آب زندگانی
    اجرام سپهر اوج منظر
    افروخته باد از این دو پیکر
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بر جوش دلا که وقت جوش است
    گویای جهان چرا خموش است
    میدان سخن مراست امروز
    به زین سخنی کجاست امروز
    اجری خور دسترنج خویشم
    گر محتشمم ز گنج خویشم
    زین سحر سحرگهی که رانم
    مجموعه هفت سبع خوانم
    سحری که چنین حلال باشد
    منکر شدنش وبال باشد
    در سحر سخن چنان تمامم
    کایینه غیب گشت نامم
    شمشیر زبانم از فصیحی
    دارد سر معجز مسیحی
    نطقم اثر آنچنان نماید
    کز جذر اصم زبان گشاید
    حرفم ز تبش چنان فروزد
    کانگشت بر او نهی بسوزد
    شعر آب ز جویبار من یافت
    آوازه به روزگار من یافت
    این بی‌نمکان که نان خورانند
    در سایه من جهان خورانند
    افکندن صید کار شیر است
    روبه ز شکار شیر سیر است
    از خوردن من به کام و حلقی
    آن به که ز من خورند خلقی
    حاسد ز قبول این روائی
    دور از من و تو به ژاژ خائی
    چون سایه شده به پیش من پست
    تعریض مرا گرفته در دست
    گر پیشه کنم غزل‌سرائی
    او پیش نهد دغل درآئی
    گر ساز کنم قصایدی چست
    او باز کند قلایدی سست
    بازم چو به نظم قصه راند
    قصه چه کنم که قصه خواند
    من سکه زنم به قالبی خوب
    او نیز زند ولیک مقلوب
    کپی همه آن کند که مردم
    پیداست در آب تیره انجم
    بر هر جسدی که تابد آن نور
    از سایه خویش هست رنجور
    سایه که نقیصه ساز مردست
    در طنز گری گران نورداست
    طنزی کند و ندارد آزرم
    چون چشمش نیست کی بود شرم
    پیغمبر کو نداشت سایه
    آزاد نبود از این طلایه
    دریای محیط را که پاکست
    از چرک دهان سگ چه باکست
    هرچند ز چشم زرد گوشان
    سرخست رخم ز خون جوشان
    چون بحر کنم کناره‌شوئی
    اما نه ز روی تلخ‌روئی
    زخمی چو چراغ می‌خورم چست
    وز خنده چو شمع می‌شوم سست
    چون آینه گر نه آهنینم
    با سنگ دلان چرا نشینم
    کان کندن من مبین که مردم
    جان کندن خصم بین ز دردم
    در منکر صنعتم بهی نیست
    کالا شب چارشنبهی نیست
    دزد در من به جای مزدست
    بد گویدم ارچه بانگ دزدست
    دزدان چو به کوی دزد جویند
    در کوی دوند و دزد گویند
    در دزدی من حلال بادش
    بد گفتن من وبال باشد
    بیند هنر و هنر نداند
    بد می‌کند اینقدر نداند
    گر با بصر است بی‌بصر باد
    وز کور شد است کورتر باد
    او دزدد و من گدازم از شرم
    دزد افشاریست این نه آزرم
    نی‌نی چو به کدیه دل نهاد است
    گو خیزد و بیا که در گشاد است
    آن کاوست نیازمند سودی
    گر من بدمی چه چاره بودی
    گنج دو جهان در آستینم
    در دزدی مفلسی چه بینم
    واجب صدقه‌ام به زیر دستان
    گو خواه بدزد و خواه بستان
    دریای در است و کان گنجم
    از نقب زنان چگونه رنجم
    گنجینه به بند می‌توان داشت
    خوبی به سپند می‌توان داشت
    مادر که سپندیار دادم
    با درع سپندیار زادم
    در خط نظامی ار نهی گام
    بینی عدد هزار و یک نام
    والیاس کالف بری ز لامش
    هم با نود و نه است نامش
    زینگونه هزار و یک حصارم
    با صد کم یک سلیح دارم
    هم فارغم از کشیدن رنج
    هم ایمنم از بریدن گنج
    گنجی که چنین حصار دارد
    نقاب در او چکار دارد؟
    اینست که گنج نیست بی‌مار
    هرجا که رطب بود خار
    هر ناموری که او جهانداشت
    بدنام کنی ز همرهان داشت
    یوسف که ز ماه عقد می‌بست
    از حقد برادران نمی‌رست
    عیسی که دمش نداشت دودی
    می‌برد جفای هر جهودی
    احمد که سرآمد عرب بود
    هم خسته خار بولهب بود
    دیر است که تا جهان چنین است
    پی نیش مگس کم انگبین است
    تا من منم از طریق زوری
    نازرد زمن جناح موری
    دری به خوشاب نشستم
    شوریدن کار کس نجستم
    زآنجا که نه من حریف خویم
    در حق سگی بدی نگویم
    بر فسق سگی که شیریم داد
    (لاعیب له) دلیریم داد
    دانم که غضب نهفته بهتر
    وین گفته که شد نگفته بهتر
    لیکن به حساب کاردانی
    بی‌غیرتی است بی‌زبانی
    آن کس که ز شهر آشنائیست
    داند که متاع ما کجائیست
    وانکو به کژی من کشد دست
    خصمش نه منم که جز منی هست
    خاموش دلا ز هـ*ـر*زه گوئی
    می‌خور جگری به تازه‌روئی
    چون گل به رحیل کوس می‌زن
    بر دست کشنده بـ*ـوس می‌زن
    نان خورد ز خون خویش می‌دار
    سر نیست کلاه پیش می‌دار
    آزار کشی کن و میازار
    کازرده تو به که خلق بازار
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ای چارده ساله قرة‌العین
    بالغ نظر علوم کونین
    آن روز که هفت ساله بودی
    چون گل به چمن حواله بودی
    و اکنون که به چارده رسیدی
    چون سرو بر اوج سرکشیدی
    غافل منشین نه وقت بازیست
    وقت هنر است و سرفرازیست
    دانش طلب و بزرگی آموز
    تا به نگرند روزت از روز
    نام و نسبت به خردسالی است
    نسل از شجر بزرگ خالی است
    جایی که بزرگ بایدت بود
    فرزندی من ندارت سود
    چون شیر به خود سپه‌شکن باش
    فرزند خصال خویشتن باش
    دولت‌طلبی سبب نگه‌دار
    با خلق خدا ادب نگه‌دار
    آنجا که فسانه‌ای سکالی
    از ترس خدا مباش خالی
    وان شغل طلب ز روی حالت
    کز کرده نباشدت خجالت
    گر دل دهی ای پسر بدین پند
    از پند پدر شوی برومند
    گرچه سر سروریت بینم
    و آیین سخنوریت بینم
    در شعر مپیچ و در فن او
    چون اکذب اوست احسن او
    زین فن مطلب بلند نامی
    کان ختم شده‌ست بر نظامی
    نظم ار چه به مرتبت بلند است
    آن علم طلب که سودمند است
    در جدول این خط قیاسی
    می‌کوش به خویشتن‌شناسی
    تشریح نهاد خود درآموز
    کاین معرفتی است خاطر افروز
    پیغمبر گفت علم علمان
    علم الادیان و علم الابدان
    در ناف دو علم بوی طیب است
    وان هر دو فقیه یا طبیب است
    می‌باش طبیب عیسوی هش
    اما نه طبیب آدمی کش
    می‌باش فقیه طاعت اندوز
    اما نه فقیه حیلت آموز
    گر هر دو شوی بلند گردی
    پیش همه ارجمند گردی
    صاحب طرفین عهد باشی
    صاحب طرف دو مهد باشی
    می‌کوش به هر ورق که خوانی
    کان دانش را تمام دانی
    پالان گریی به غایت خود
    بهتر ز کلاه‌دوزی بد
    گفتن ز من از تو کار بستن
    بی کار نمی‌توان نشستن
    با این که سخن به لطف آب است
    کم گفتن هر سخن صواب است
    آب ار چه همه زلال خیزد
    از خوردن پر ملال خیزد
    کم گوی و گزیده گوی چون در
    تا ز اندک تو جهان شود پر
    لاف از سخن چو در توان زد
    آن خشت بود که پر توان زد
    مرواریدی کز اصل پاکست
    آرایش بخش آب و خاکست
    تا هست درست گنج و کانهاست
    چون خرد شود دوای جانهاست
    یک دسته گل دماغ پرور
    از خرمن صد گیاه بهتر
    گر باشد صد ستاره در پیش
    تعظیم یک آفتاب ازو بیش
    گرچه همه کوکبی به تاب است
    افروختگی در آفتاب است
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ساقی به کجا که می‌پرستم
    تا ساغر می دهد به دستم
    آن می که چو اشک من زلالست
    در مذهب عاشقان حلالست
    در می به امید آن زنم چنگ
    تا باز گشاید این دل تنگ
    شیریست نشسته بر گذرگاه
    خواهم که ز شیر گم کنم راه
    زین پیش نشاطی آزمودم
    امروز نه آنکسم که بودم
    این نیز چو بگذرد ز دستم
    عاجزتر از این شوم که هستم
    ساقی به من آور آن می لعل
    کافکند سخن در آتشم نعل
    آن می که گره‌گشای کارست
    با روح چو روح سازگارست
    گر شد پدرم به سنت جد
    یوسف پسر زکی موید
    با دور به داوری چه کوشم
    دورست نه جور چون خروشم
    چون در پدران رفته دیدم
    عرق پدری ز دل بریدم
    تا هرچه رسر ز نیش آن نوش
    دارم به فریضه تن فراموش
    ساقی منشین به من ده آن می
    کز خون فسرده برکشد خوی
    آن می که چو گنگ از آن بنوشد
    نطقش به مزاج در بجوشد
    گر مادر من رئیسه کرد
    مادر صفتانه پیش من مرد
    از لابه‌گری کرا کنم یاد
    تا پیش من آردش به فریاد
    غم بیشتر از قیاس خورداست
    گردابه فزون ز قد مرد است
    زان بیشتر است کاس این درد
    کانرا به هزار دم توان خورد
    با این غم و درد بی‌کناره
    داروی فرامشیست چاره
    ساقی پی بار گیم ریش است
    می ده که ره رحیل پیش است
    آن می‌که چو شور در سرآرد
    از پای هزار سر برآرد
    گر خواجه عمر که خال من بود
    خالی شدنش وبال من بود
    از تلخ گواری نواله‌ام
    درنای گلو شکست ناله‌ام
    می‌ترسم از این کبود زنجیر
    کافغان کنم او شود گلوگیر
    ساقی ز خم نوشید*نی خانه
    پیش آرمیی چو نار دانه
    آن می که محیط بخش کشتست
    همشیره شیره بهشتست
    تا کی دم اهل اهل دم کو
    همراه کجا و هم قدم کو
    نحلی که به شهد خرمی کرد
    آن شهد ز روی همدمی کرد
    پیله که بریشمین کلاهست
    از یاری همدمان راهست
    از شادی همدمان کشد مور
    آنرا که ازو فزون بود زور
    با هر که درین رهی هم آواز
    در پرده او نوا همی ساز
    در پرده این ترانه تنگ
    خارج بود ار ندانی آهنگ
    در چین نه همه حریر بافند
    گـه حله گهی حصیر بافند
    در هر چه از اعتدال یاریست
    انجامش آن به سازگاریست
    هر رود که با غنا نسازد
    برد چو غنا گرش نوازد
    ساقی می مشکبوی بردار
    بنداز من چاره‌جوی بردار
    آن می که عصاره حیاتست
    باکوره کوزه نباتست
    زین خانه خاک پوش تا کی
    زان خوردن زهر و نوش تا کی
    آن خانه عنکوبت باشد
    کو بندد زخم و گـه خراشد
    گـه بر مگسی کند شبیخون
    گـه دست کسی رهاند از خون
    چون پیله ببند خانه را در
    تا در شبخواب خوش نهی سر
    این خانه که خانه وبال است
    پیداست که وقف چند سال است
    ساقی ز می‌و نشاط منشین
    می‌تلخ ده و نشاط شیرین
    آن می که چنان که جال مرداست
    ظاهر کند آنچه در نورداست
    چون مار مکن به سرکشی میل
    کاینجا ز قفا همی‌رسد سیل
    گر هفت سرت چو اژدها هست
    هر هفت سرت نهند بر دست
    به گر خطری چنان نسنجی
    کز وی چو بیوفتی و به رنجی
    در وقت فرو فتادن از بام
    صد گز نبود چنانکه یک کام
    خاکی شو و از خطر میندیش
    خاک از سه گهر به ساکنی پیش
    هر گوهری ارچه تابناکست
    منظورترین جمله خاکست
    او هست پدید در سه هم کار
    وان هر سه در اوست ناپدیدار
    ساقی می لاله رنگ برگیر
    نصفی به نوای چنگ برگیر
    آن می که منادی صبوحست
    آباد کن سرای روحست
    تا کی غم نارسیده خوردن
    دانستن و ناشنیده کردن
    به گر سخنم به یاد داری
    وز عمر گذشته یاد ناری
    آن عمر شده که پیش خوردست
    پندار هنوز در نوردست
    هم بر ورق گذشته گیرش
    واکرده و در نبشه گیرش
    انگار که هفت سبع خواندی
    یا هفت هزار سال ماندی
    آخر نه چو مدت اسپری گشت
    آن هفت هزار سال بگذشت؟
    چون قامت ما برای غرقست
    کوتاه و دراز را چه فرقست
    ساقی به صبوح بامدادم
    می ده که نخورده نوش بادم
    آن می که چو آفتاب گیرد
    زو چشمه خشک آب گیرد
    تا چند چو یخ فسرده بودن
    در آب چو موش مرده بودن
    چون گل بگذار نرم خوئی
    بگذر چو بنفشه از دوروئی
    جائی باشد که خار باید
    دیوانگیی به کار باید
    کردی خرکی به کعبه گم کرد
    در کعبه دوید واشتلم کرد
    کاین بادیه را رهی درازست
    گم گشتن خر زمن چه رازست
    این گفت و چو گفت باز پس دید
    خر دید و چو دید خر بخندید
    گفتا خرم از میانه گم بود
    وایافتنش به اشتلم بود
    گر اشتلمی نمی‌زد آن کرد
    خر می‌شد و بار نیز می‌برد
    این ده که حصار بیهشانست
    اقطاع ده زبون کشانست
    بی‌شیر دلی بسر نیاید
    وز گاو دلان هنر نیاید
    ساقی می‌ناب در قدح ریز
    آبی بزن آتشی برانگیز
    آن می که چو روی سنگ شوید
    یاقوت ز روی سنگ روید
    پائین طلب خسان چه باشی
    دست خوش ناکسان چه باشی
    گردن چه نهی به هر قفائی
    راضی چه شوی به هر جفائی
    چون کوه بلند پشتیی کن
    با نرم جهان درشتیی کن
    چون سوسن اگر حریر بافی
    دردی خوری از زمین صافی
    خواری خلل درونی آرد
    بیدادکشی زبونی آرد
    می‌باش چو خار حربه بر دوش
    تا خرمن گل کشی در آغـ*ـوش
    نیرو شکن است حیف و بیداد
    از حیف بمیرد آدمیزاد
    ساقی منشین که روز دیرست
    می ده که سرم ز شغل سیرست
    آن می که چراغ رهروان شد
    هر پیر که خورد از او جوان شد
    با یک دو سه رند لاابالی
    راهی طلب از غرور خالی
    با ذره‌نشین چو نور خورشید
    تو کی و نشاطگاه جمشید
    بگذار معاش پادشاهی
    کاوارگی آورد سپاهی
    از صحبت پادشه به پرهیز
    چون پنبه خشک از آتش تیز
    زان آتش اگرچه پر ز نورست
    ایمن بود آن کسی که دورست
    پروانه که نور شمعش افروخت
    چون بزم نشین شمع شد سوخت
    ساقی نفسم ز غم فروبست
    می که ده که به می زغم توان رست
    آن می که صفای سیم دارد
    در دل اثری عظیم دارد
    دل نه به نصیب خاصه خویش
    خائیدن رزق کس میندیش
    بر گردد بخت از آن سبک رای
    کافزون ز گلیم خود کشد پای
    مرغی که نه اوج خویش گیرد
    هنجار هلاک پیش گیرد
    ماری که نه راه خود بسیچد
    از پیچش کار خود بپیچد
    زاهد که کند سلاج‌پوشی
    سیلی خورد از زیاده کوشی
    روبه که زند تپانچه با شیر
    دانی که به دست کیست شمشیر
    ساقی می‌مغز جوش درده
    جامی به صلای نوش درده
    آن می که کلید گنج شادیست
    جان داروی گنج کیقبادیست
    خرسندی را به طبع در بند
    می‌باش بدانچه هست خرسند
    جز آدمیان هرآنچه هستند
    بر شقه قانعی نشستند
    در جستن رزق خود شتابند
    سازند بدان قدر که یابند
    چون وجه کفایتی ندارند
    یارای شکایتی ندارند
    آن آدمی است کز دلیری
    کفر آرد وقت نیم سیری
    گر فوت شود یکی نواله‌ش
    بر چرخ رسد نفیر و ناله‌ش
    گرتر شودش به قطره‌ای بام
    در ابر زبان کشد به دشنام
    ور یک جو سنگ تاب گیرد
    خرسنگ در آفتاب گیرد
    شرط روش آن بود که چون نور
    زالایش نیک و بد شوی دور
    چون آب ز روی جان نوازی
    با جمله رنگها بسازی
    ساقی زره بهانه برخیز
    پیش آرمی مغانه برخیز
    آن می‌که به بزم ناز بخشد
    در رزم سلاح و ساز بخشد
    افسرده مباش اگر نه سنگی
    رهوارتر آی اگرنه لنگی
    گرد از سر این نمد فرو روب
    پائی به سر نمد فروکوب
    در رقـ*ـص رونده چون فلک باش
    گو جمله راه پر خسک باش
    مرکب بده و پیادگی کن
    سیلی خور و روگشادگی کن
    بار همه میکش ار توانی
    بهتر چه ز بار کش رهانی
    تا چون تو بیفتی از سر کار
    سفت همه کس ترا کشد بار
    ساقی می ارغوانیم ده
    یاری ده زندگانیم ده
    آن می‌که چو با مزاج سازد
    جان تازه کند جگر نوازد
    زین دامگه اعتکاف بگشای
    بر عجز خود اعتراف بنمای
    در راه تلی بدین بلندی
    گستاخ مشو به زرومندی
    با یک سپر دریده چون گل
    تا چند شغب کنی چو بلبل
    ره پر شکن است پر بیفکن
    تیغ است قوی سپر بیفکن
    تا بارگی تو پیش تازد
    سربار تو چرخ بیش سازد
    یکباره بیفت ازین سواری
    تا یابی راه رستگاری
    بینی که چو مه شکسته گردد
    از عقده رخم رسته گردد
    ساقی به نفس رسید جانم
    تر کن به زلال می دهانم
    آن می که نخورده جای جانست
    چون خورده شود دوای جانست
    فارغ منشین که وقت کوچ است
    در خود منگر که چشم لوچ است
    تو آبله پای و راه دشوار
    ای پاره کار چون بود کار
    یا رخت خود از میانه بربند
    یا در به رخ زمانه در بند
    صحبت چو غله نمی‌دهد باز
    جان در غله‌دان خلوت انداز
    بی‌نقش صحیفه چند خوانی
    بی‌آب سفینه چند رانی
    آن به که نظامیا در این راه
    بر چشمه زنی چو خضر خرگاه
    سیراب شوی چو در مکنون
    از آب زلال عشق مجنون
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا