آذر ماه ِپاییزِ عزیز است...
ماهی که نیاومده باران آورده،رحمت آورده
راستش،در کنار ما آذر ماهی زیاد است،اما
امروز روز کسی از آنهاست که اخلاق پسندیده زیاد دارد چیزی که کمتر در هم ماهی هایش دیده ام .
بگذارید اسمش را بگویم،که این عزیز اسمش هم را چه جدا کنی چه باهم بگویی معنی اش زیباست...
ن:نصیحت های خردمندانه
ا: آماده هرکاری
ر:رک جان"صفت دوست داشتی برای هرکدوم از ما دوستای واقعیش"
ی: یار و یاور"هرزمان"
ن:نوشتن"جادو داره"
خب حالا نوبتیم باشه نوبت تبریک دوستاست![Lollipop2 Smiley :campe545457on2: :campe545457on2:](/styles/default/xenforo/smilies/77/lollipop2-smiley.gif)
شکوفه:
آدم هایی در زندگی هر یک از ما هستند که حضورشان ناگهانی آغاز می شود... هرچه فکر می کنی یادت نمی آید کجا سوت آغاز رابـ ـطه را زده اند... اما هستد دیگر... گاهی پررنگ، گاهی کم رنگ... و همین بودنشان یکنواخت زندگی ات را به چالش می کشد... آدمهایی که اگر کفش به پا کنی و چند قدمی همراهشان شوی می فهمی پشت این ظاهر بی تفاوت قلبی نقره فام می درخشد... آدم هایی که تا در هوایشان پر میزنی می بینی مسحور کلماتشان شده ای... آدم هایی که دوست داشتنشان دلیل نمی خواهد... تا بخودت می بیایی جایشان را در دلت یافته اند... و همین دیگر... می خواستم بگویم ای از همین آدم ها درست در کنج دلم خانه کرده ای... زاد روزت مبارک...
نفس:
طبق معمول سرش درد می کرد. عصبی چای نباتش را هم زد و گوشی اش را در دست گرفت:
_چقد اینا چت می کنن! مگه کار و زندگی ندارن؟
قلوپی از چایش را نوشید:
_این نفس که همه رو سرویس کرده با بچش! یکینیست بگه تو که عرضشو نداشتی چرا بچه دار شدی؟!
اخمی روی ابروان ظریفش نقش بست و موهای فر و موج دارش را از جلوی چشمانش کنار زد. کمی گروه های اجتماعی اش را بالا و پایین کرد و نگاهش روی کانال آشپزی اش ماند.
تازه یاد دل ضعفه اش افتاد. استکان کمر باریکش را روی میز شیشه ای کوبید و از روی مبل بلند شد.
در کابیت های چوبی را باز کرد و به دنبال کاسه ی بلوری گشت. هـ*ـوس آب دوغ خیار کرده بود و هیچ چیزی نمی تونست مانع این میل بشه.
همانطور که در حال چیدن مخلفات بر روی اپن بود، صدای زنگ گوشی اش بلند شد. باز هم اخم کرد. دلش می خواست زود تر غذایش را بخورد و با خیال راحت به کار هایش برسد.
گوشی اش را چنگ زد و به دست گرفت. باز هم این گروه دوستان! عجب اسمی هم داشت. حدس می زد که کار فائزه باشد. از همان عکسی که برای گروه انتخاب کرده بود، می فهمید که این ظرافت ها و شیطنت های دخترانه از زیر سر فائزه بلند می شد.
بی رمق پیام را باز کرد و شروع به خواندن مطالب کرد.
با خودش می گفت چرا باید توی گروه در مورد موهای این کچل ها صبحت باشه؟ که چی؟ خب موهای خودش هم بلند بود و اینکه فائزه برای موهای از دست رفته اش می نالید، مسخره بود!
بالافاصله پیام های سارا آپلود شد. گویا سارا هم با فائزه موافق بود و در مورد موهایش حرف می زد.
پوفی کشید و موهای ریخته روی پیشانی اش را تکان داد و شانه ای بالا انداخت.
سر غذای خودش برگشت. در حالی که با حوصله و لـ*ـذت نون سنگک خاشخاشی را با کشمش و خیار هم می زد، زیر لب آوازی خواند. کم کم می خواست ظرف را در یخچال بگذارد تا خنک شود که نگاهش به پیام شکوفه افتاد:
_نارین، یه رمان خوب معرفی کن بخونم.
لبخندی زد. از این موضوع خوشش می امد. انگشتانش را روی صفحه ی کیبورد نشاند:
-رمان خوب فقط انلاین می شناسم.
فائزه(نازی) :
"روزماقبل تولدبه سبک نارین"
خسته از درست نخوابیدن از دست دخترک و حرف زدن هایش،با صورتی که نا رضایتی از ان معلوم بود بلند شد تا بعد از خوردن صبحانه سری به کتاب های درسی اش بزند...
همین طور که وارد دست شویی می شد به صدای مادر که غر میزد لنگ ظهر است و دختر بزرگ کرده که تا آن ساعت بخوابد هم گوش می داد و سعی داشت صورتش را خونسرد نگه دارد گرچه حرص می خورد!
از دست شویی خارج شدو به از هال گذشت تا صبحانه بخورد که با حجم ظروف نشسته مواجه شد،وا رفته به لیوانی برداشت تا چایی بریزد وفکر آنچه دیده را دور نگه دارد تا صبحانه کوفتش نشود!
گوشی اش را روشن کرد اه یادش رفته بود عینکش را بزند،خب چندتا از کانال های رمان پست گذاشته بودن بعدا میخواند.
بی اعثابا هم که طبق معمول نازی داشت حق چرت و پرت گویی را به جا می آورد همراه سارا ...
نفس و شکوهم باز درگیر مجو بودند،دیلانم که داشت پشت سرهم استیکر خنده می گذاشت ،همان زمین گاز زدن خودمان از خنده....
فاطی و ناری هم که طبق معمول غایب بودند...
کلی درس و کار داشت باید به آنها می رسید پس تصمیم گرفت لف دهد و بعدا باز گردد.
نارین:
پارسال تابستان، زمانی که تازه وارد انجمن شدم، مرتب به تاپیک های مختلف سرک میکشیدم و اتفاقا در یکی از همان روزها سرم را از تاپیک رمانی با نام "دلتنگی های ستاره" در آوردم. بیشتر از رمان نویسندهاش بود که توجهام را جلب کرد. کسی که همنامم بود هیچ وقت تصور نمیکردم آن دختر خوش قلم که خیلی ها دوستش داشتند روزی دوست من هم میشود.
من دوستان زیادی دارم؛ دوست های مجازیم انقدر زیاد شدهاند که هر وقت به نقشهام نگاه میکنم ، روی هر نقطه دست بگذارم میتوانم نام یک دوستم را در آن جا نام ببرم؛ اما در ۲۵۰۰ کیلومتری شهر کوچکم، تنها یک دوست تبریزی دارم که در دوستی سنگ تمام میگذارد. فقط یک دوست آذری دارم که مثل یک خواهر میتوانم رویش حساب کنم زمانی که در اوج احساسات دنبال راه حلی میگردم.
کوتاهی از خودم بود که میان بچها نبودم تا با آن ها در برنامه ریزی حضور داشته باشم. عذرم را بپذیر. بیشتر از این نمینویسم .
فقط برای جدایی از همه مرز های مجازی و فاصله های حقیقی، اینجا دختریست که از حضورت شادمان است و خوش است که هستی و از خدا هزاران بار ممنونم که در دومین روز دومین ماه زیباترین فصلش همچین رفیق شفیقی بخشیده.
تولد ۲۴ سالگیت مبارک همنامم.
حالا نوبت خودمه:![4chsmu1 :campe45on2: :campe45on2:](/styles/default/xenforo/smilies/77/4chsmu1.gif)
امروز تولد توست...
روزی که ماه ها منتظرش بودم بلاخره رسید...
مدتها بود دلم آذر میخواست...
آذری از جنس تو...
آذری برای دلم...
دلم تولدت را میخواست تا سالهایی که باهم بودیم را آن روز مرور کنم...
روزها یکی پس از دیگری گذشتند و راهی خاطره ها شدند...
خوبی ها، بدی ها، شک ها، لبخند ها و...
حالا نوبت بازکردن دفتر سال جدید زندگیت است
امیدوارم هر روز طرحی از لبخندت را به قاب نگاه بقیه کنی
امیدوارم دفترت پر از عشق و ترانه های مهر باشد
و امیدوارم نامردی بی وفایی رفقا را در دفترت ننویسی
رفیق جان
ساده بگویم تولدت مبارک جانان.
و اما یه متن کوچولو مونده که از طرف همه رفقا هستش:
نارین ،گل خوش عطر که رایحه ی دوستی و صداقتش هممون رو دوستدارش کرده.
خوش حالیم دوست مایی بانو جان....
بانوی پاییز باشی وحس و حال شاعری و نوشتن نداشته باشی چیزای های بعید به گوش ما نخورده است....
عزیزما تولدت از طرف همه ی" بی اعثابا"
مبارکـــــــــــ
Hapydancsmil:ura::aiwan_light_girl_dance:![heart :aiwan_light_heart: :aiwan_light_heart:](/styles/default/xenforo/smilies/aiwan/light/heart.gif)
![2uge4p4 :campeon4542: :campeon4542:](/styles/default/xenforo/smilies/77/2uge4p4.gif)
ماهی که نیاومده باران آورده،رحمت آورده
راستش،در کنار ما آذر ماهی زیاد است،اما
امروز روز کسی از آنهاست که اخلاق پسندیده زیاد دارد چیزی که کمتر در هم ماهی هایش دیده ام .
بگذارید اسمش را بگویم،که این عزیز اسمش هم را چه جدا کنی چه باهم بگویی معنی اش زیباست...
ن:نصیحت های خردمندانه
ا: آماده هرکاری
ر:رک جان"صفت دوست داشتی برای هرکدوم از ما دوستای واقعیش"
ی: یار و یاور"هرزمان"
ن:نوشتن"جادو داره"
خب حالا نوبتیم باشه نوبت تبریک دوستاست
![Lollipop2 Smiley :campe545457on2: :campe545457on2:](/styles/default/xenforo/smilies/77/lollipop2-smiley.gif)
شکوفه:
آدم هایی در زندگی هر یک از ما هستند که حضورشان ناگهانی آغاز می شود... هرچه فکر می کنی یادت نمی آید کجا سوت آغاز رابـ ـطه را زده اند... اما هستد دیگر... گاهی پررنگ، گاهی کم رنگ... و همین بودنشان یکنواخت زندگی ات را به چالش می کشد... آدمهایی که اگر کفش به پا کنی و چند قدمی همراهشان شوی می فهمی پشت این ظاهر بی تفاوت قلبی نقره فام می درخشد... آدم هایی که تا در هوایشان پر میزنی می بینی مسحور کلماتشان شده ای... آدم هایی که دوست داشتنشان دلیل نمی خواهد... تا بخودت می بیایی جایشان را در دلت یافته اند... و همین دیگر... می خواستم بگویم ای از همین آدم ها درست در کنج دلم خانه کرده ای... زاد روزت مبارک...
نفس:
طبق معمول سرش درد می کرد. عصبی چای نباتش را هم زد و گوشی اش را در دست گرفت:
_چقد اینا چت می کنن! مگه کار و زندگی ندارن؟
قلوپی از چایش را نوشید:
_این نفس که همه رو سرویس کرده با بچش! یکینیست بگه تو که عرضشو نداشتی چرا بچه دار شدی؟!
اخمی روی ابروان ظریفش نقش بست و موهای فر و موج دارش را از جلوی چشمانش کنار زد. کمی گروه های اجتماعی اش را بالا و پایین کرد و نگاهش روی کانال آشپزی اش ماند.
تازه یاد دل ضعفه اش افتاد. استکان کمر باریکش را روی میز شیشه ای کوبید و از روی مبل بلند شد.
در کابیت های چوبی را باز کرد و به دنبال کاسه ی بلوری گشت. هـ*ـوس آب دوغ خیار کرده بود و هیچ چیزی نمی تونست مانع این میل بشه.
همانطور که در حال چیدن مخلفات بر روی اپن بود، صدای زنگ گوشی اش بلند شد. باز هم اخم کرد. دلش می خواست زود تر غذایش را بخورد و با خیال راحت به کار هایش برسد.
گوشی اش را چنگ زد و به دست گرفت. باز هم این گروه دوستان! عجب اسمی هم داشت. حدس می زد که کار فائزه باشد. از همان عکسی که برای گروه انتخاب کرده بود، می فهمید که این ظرافت ها و شیطنت های دخترانه از زیر سر فائزه بلند می شد.
بی رمق پیام را باز کرد و شروع به خواندن مطالب کرد.
با خودش می گفت چرا باید توی گروه در مورد موهای این کچل ها صبحت باشه؟ که چی؟ خب موهای خودش هم بلند بود و اینکه فائزه برای موهای از دست رفته اش می نالید، مسخره بود!
بالافاصله پیام های سارا آپلود شد. گویا سارا هم با فائزه موافق بود و در مورد موهایش حرف می زد.
پوفی کشید و موهای ریخته روی پیشانی اش را تکان داد و شانه ای بالا انداخت.
سر غذای خودش برگشت. در حالی که با حوصله و لـ*ـذت نون سنگک خاشخاشی را با کشمش و خیار هم می زد، زیر لب آوازی خواند. کم کم می خواست ظرف را در یخچال بگذارد تا خنک شود که نگاهش به پیام شکوفه افتاد:
_نارین، یه رمان خوب معرفی کن بخونم.
لبخندی زد. از این موضوع خوشش می امد. انگشتانش را روی صفحه ی کیبورد نشاند:
-رمان خوب فقط انلاین می شناسم.
فائزه(نازی) :
"روزماقبل تولدبه سبک نارین"
خسته از درست نخوابیدن از دست دخترک و حرف زدن هایش،با صورتی که نا رضایتی از ان معلوم بود بلند شد تا بعد از خوردن صبحانه سری به کتاب های درسی اش بزند...
همین طور که وارد دست شویی می شد به صدای مادر که غر میزد لنگ ظهر است و دختر بزرگ کرده که تا آن ساعت بخوابد هم گوش می داد و سعی داشت صورتش را خونسرد نگه دارد گرچه حرص می خورد!
از دست شویی خارج شدو به از هال گذشت تا صبحانه بخورد که با حجم ظروف نشسته مواجه شد،وا رفته به لیوانی برداشت تا چایی بریزد وفکر آنچه دیده را دور نگه دارد تا صبحانه کوفتش نشود!
گوشی اش را روشن کرد اه یادش رفته بود عینکش را بزند،خب چندتا از کانال های رمان پست گذاشته بودن بعدا میخواند.
بی اعثابا هم که طبق معمول نازی داشت حق چرت و پرت گویی را به جا می آورد همراه سارا ...
نفس و شکوهم باز درگیر مجو بودند،دیلانم که داشت پشت سرهم استیکر خنده می گذاشت ،همان زمین گاز زدن خودمان از خنده....
فاطی و ناری هم که طبق معمول غایب بودند...
کلی درس و کار داشت باید به آنها می رسید پس تصمیم گرفت لف دهد و بعدا باز گردد.
نارین:
پارسال تابستان، زمانی که تازه وارد انجمن شدم، مرتب به تاپیک های مختلف سرک میکشیدم و اتفاقا در یکی از همان روزها سرم را از تاپیک رمانی با نام "دلتنگی های ستاره" در آوردم. بیشتر از رمان نویسندهاش بود که توجهام را جلب کرد. کسی که همنامم بود هیچ وقت تصور نمیکردم آن دختر خوش قلم که خیلی ها دوستش داشتند روزی دوست من هم میشود.
من دوستان زیادی دارم؛ دوست های مجازیم انقدر زیاد شدهاند که هر وقت به نقشهام نگاه میکنم ، روی هر نقطه دست بگذارم میتوانم نام یک دوستم را در آن جا نام ببرم؛ اما در ۲۵۰۰ کیلومتری شهر کوچکم، تنها یک دوست تبریزی دارم که در دوستی سنگ تمام میگذارد. فقط یک دوست آذری دارم که مثل یک خواهر میتوانم رویش حساب کنم زمانی که در اوج احساسات دنبال راه حلی میگردم.
کوتاهی از خودم بود که میان بچها نبودم تا با آن ها در برنامه ریزی حضور داشته باشم. عذرم را بپذیر. بیشتر از این نمینویسم .
فقط برای جدایی از همه مرز های مجازی و فاصله های حقیقی، اینجا دختریست که از حضورت شادمان است و خوش است که هستی و از خدا هزاران بار ممنونم که در دومین روز دومین ماه زیباترین فصلش همچین رفیق شفیقی بخشیده.
تولد ۲۴ سالگیت مبارک همنامم.
حالا نوبت خودمه:
![4chsmu1 :campe45on2: :campe45on2:](/styles/default/xenforo/smilies/77/4chsmu1.gif)
امروز تولد توست...
روزی که ماه ها منتظرش بودم بلاخره رسید...
مدتها بود دلم آذر میخواست...
آذری از جنس تو...
آذری برای دلم...
دلم تولدت را میخواست تا سالهایی که باهم بودیم را آن روز مرور کنم...
روزها یکی پس از دیگری گذشتند و راهی خاطره ها شدند...
خوبی ها، بدی ها، شک ها، لبخند ها و...
حالا نوبت بازکردن دفتر سال جدید زندگیت است
امیدوارم هر روز طرحی از لبخندت را به قاب نگاه بقیه کنی
امیدوارم دفترت پر از عشق و ترانه های مهر باشد
و امیدوارم نامردی بی وفایی رفقا را در دفترت ننویسی
رفیق جان
ساده بگویم تولدت مبارک جانان.
و اما یه متن کوچولو مونده که از طرف همه رفقا هستش:
نارین ،گل خوش عطر که رایحه ی دوستی و صداقتش هممون رو دوستدارش کرده.
خوش حالیم دوست مایی بانو جان....
بانوی پاییز باشی وحس و حال شاعری و نوشتن نداشته باشی چیزای های بعید به گوش ما نخورده است....
عزیزما تولدت از طرف همه ی" بی اعثابا"
مبارکـــــــــــ
Hapydancsmil:ura::aiwan_light_girl_dance:
![heart :aiwan_light_heart: :aiwan_light_heart:](/styles/default/xenforo/smilies/aiwan/light/heart.gif)
![2uge4p4 :campeon4542: :campeon4542:](/styles/default/xenforo/smilies/77/2uge4p4.gif)