داستانک کاربران آب یا تبر؟؟| fateme.b کاربر نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fateme.b
  • بازدیدها 405
  • پاسخ ها 1
  • تاریخ شروع

fateme.b

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/01
ارسالی ها
51
امتیاز واکنش
1,151
امتیاز
316
محل سکونت
شهر پل ها
thumb_HM-20133687621225331671376567495.1862.jpg


انگار همین دیروز بود؛به هر کجا نگاه میکردی کسی کتابی در دست داشت.آدم های دیروز سنگین بودند؛سنگین به اندازه ی کوه.سنگین از مطالبی که کتاب ها به آن ها یاد داده بودند.اما امروز آدم ها عجیب سبک شده اند.

دقیقا سه روز پیش بود...آن روز را خوب به یاد دارم و لحظه ای فراموشم نخواهد شد.سه روز پیش با چشمان خودم دیدم...دیدم مرگ کتاب را،دیدم فراموش شدن کتاب را،بیماری و تنهایی اش،و تشییع پیکرش.

در این چند ساله تنها کسی که همه چیز را دید من بودم.ماجرا به سه یه چهار سال پیش برنمی گردد؛موضوع خیلی پیش است.آن زمان که اجداد ما برای راحتی و کمی آسودگی خود،پای رایانه و نرم افزارهای اینترنتی را به خانه هایشان باز کردند و به آن ها اجازه دادند که سرنوشت و زندگی شان را به بازی بگیرند.سال ها میگذشت و آدم ها هر روز به رایانه ها وابستگی بیشتری پیدا می کردند.البته حق هم داشتند؛چون استفاده از آن ها واقعا زندگی را راحت می کرد و آدم ها بدون احتیاج به تحرک کارهای روزانه را انجام می دادند.از خوبی رایانه ها هرچه بگویم کم گفته ام؛اما هیچ وقت بدی شان در حق کتاب ها را فراموش نخواهم کرد.

خب میگفتم...رایانه ها تکثیر شدند و از نسلی به نسل دیگر رفتند؛چونان نوعی ارث پدری...خنده دار نیست که بجای کتاب ها و حکایت های قدیمی به فرزندان خود بلای جان بدهیم؟آه؛معذرت می خواهم که باز هم از بدی رایانه ها گفتم. شاید شما کنجکاو شده اید بدانید سه روز پیش چه اتفاقی افتاد.

چند سالی میشد که فراموش شده بودند و مکان همیشگی یاران مهربان شده بود طاقچه ی خانه؛طاقچه ای که هرسال به عنوان کادوی تولد گرد و غبار و فراموشی را به کتاب هدیه می کرد و هرسال این کادو بیشتر می شد.تا این که سه روز پیش همه ی رایانه ها دست به دست هم دادند و در خانه ها شورش کردند.آن ها حتی چشم دیدن همان چند کتاب باقی مانده را نداشتند.کتاب ها را جمع کردند و دست و پایشان را بستند؛هرچند که کتاب ها جانی نداشتند.خیلی وقت بود که کتاب ها بیمار شده بودند و کسی صدای سرفه های آن ها را نمی شنید؛مانند فریاد هایشان که کسی نشنید.صدای آن ها صدایی بی صدا بود و دیگر برای مردم دانا و خوش بیان نبودند.

رایانه با ذوق چاله ای کندند و یکی یکی کتاب ها را در آن انداختند.تن بی جان و نحیف کتاب ها را با دستان خود بالا گرفته و هلهله میکردند.باران اندکی می بارید؛انگار آسمان هم گریه امانش نمیداد.مردم بی توجه به کتاب ها به راه خود ادامه میدادند و گاهی بعضی میگفتند:(این دیگر چیست؟)

در آن روز بارانی همه ی کتاب ها از بین رفتند اما همان نگاه متعجب آدم ها ممکن است جستجو به دنبال داشته باشد؛ و جستجو عامل تولد دوباره ی کتاب است.کتاب ها به نبش قبر نیاز دارند...شاید آری و شاید خیر.چون در لحظات آخر مراسم خاکسپاری صدایی به گوش رسید؛صدایی مانند شکستن...شاید صدای شکستن غرور کتاب بود یا شکستن قلبش. و یا صدای ترک قلب یخی آدم ها...ای کاش این یخ ها آب شوند؛ای کاش...

در این لحظه بیایید کمی با خود فکر کنید...آیا این حق است؟؟قسم به هر که می پرستید،نیست...اگر همین کتاب ها نبودند که رایانه ها بوجود نمی آمدند.درست است حاصل کتاب ها را به جان خودشان بی اندازیم؟؟

کتاب درخت است و رایانه باغبان؛این بستگی به ما دارد که چه چیزی دست باغبان بدهیم...آب یا تبر؟؟
 
  • پیشنهادات
  • fateme.b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/01
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    1,151
    امتیاز
    316
    محل سکونت
    شهر پل ها
    96164_160.jpg



    خسته و بی رمق،با سری در گریبان...در امتداد راهی بی پایان طی میکند خیابان های طویل شهر را...شهری که چونان آسمان شب چراغ هایش سوسو می زند و راه ها و بی راهه ها را روشن می کند...


    دست های کوچک زخم خورده اش راپایین می آورد و ساندویچ گازخورده ی روی آسفالت داغ را بلند میکند...دستانی که هر روز دراز می شوند به سوی شکم سیران پر ادعای شهر و چیزی بدست نمی آورند...و چه کسی درک می کند که در این سن کم کار کردن و درآوردن نان یک خانواده چیست؟

    کسی که تنها دلیل خوابش به عشق فرداست...و تنها مکان درد و دلش بهشت زهراست...مردمانی که بی توجه به دستان محتاج و رنگ پریده ی او از کنارش می گذرند و انگار چشمانشان رت با پارچه ای سیاه بسته اند...شاید نیاز به این باشد که دید خود را تغییر دهند...و به قول سهراب(چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید...)

    اما این خصلت آدمیست...قبول...که وقتی سیر می شود انگار هیچ وقت گرسنه نبود...امیدهای کودک شهر نا امید میشود وقتی می بیند با تمام جان کندن ها ماهی یکبار سر سیر بر بالشت می گذارد.

    می رود و می رود...به جایگاهی می رسد در خیابان...پر از بادکنک های رنگی...کمک به کودکان جنگی...صندوق هایی برای کمک به سیل زدگان و محرومان کشورهای قحطی زده...با خوشحالی ساندویچ بوداده ی در دستش را روی زمین می اندازد و جلو می رود...خدا را شکر می کند که برای یک بار اورا دیده و کمکش کرده...رو به مردی که پشت میز نشسته می ایستد و طلب کمک می کند..مرد که اهمیتی نمی دهد خودش یکی از قلک های روی میز را بر میدارد و راضی راه می افتد.مرد با عصبانیت نگاهی به لباس پاره و صورت سیاه پسرک میاندازد و با خشم قلک را از او پس میگیرد.دستش را میگیرد و او را به گوشه ای پرت میکند.

    _برو پی کارت پسره ی دزد...این پولا برای بچه های محتاج سیل زده است...

    مزه ی شوری خون در دهانش جاری میشود؛با آستین پاره اش گوشه ی لبش را پاک میکند و با بغض بلند میشود... این چه حکمتی است؟بچه های محتاج؟مگر او محتاج نیست؟؟چراغی که به خانه رواست چرا باید به مسجد برود و حرام شود؟؟پس خدا کجاست؟؟مگر نمی گویند او همه جا هست؟؟نکند چشمان او هم با پارچه ی سیاه هم جنس پارچه ی مردم شهر بسته شده؟؟

    بر می گردد و چند ثانیه با بارش اشک هایش به ساندویچش روی زمین نگاه میکند...ساندویچی که دیگر خبری از آن نیست و جاروی رفتگر آن را به فراموشی بـرده...


    فاتمه.ب
     
    بالا