داستان آجیل مشکل گشا

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
یک روز پنجشنبه مادرم از من خواست تا همراه او به خانه مادربزرگم بروم. گفت که مادربزرگ می خواهد آجیل مشگل گشا پخش کند. پرسیدم برای چی این کار را می کند؟ مادرم جواب داد: وقتی مشکلی برای یکی از افراد خانواده پیش می آید، مادربزرگ نذر می کند که اگر مشکل برطرف شد، او آجیل مشگل گشا بخرد و بین مردم تقسیم کند. امروز هم نذری دارد. وقتی با مادرم به خانه مادربزرگ رفتیم، او داشت آجیل ها را در کیسه های کوچک نایلونی بسته بندی می کرد. آجیل ها مخلوطی بودند از پسته، فندق، بادام، نخودچی، کشمش، خرما و توت خشکه. پرسیدم چرا هفت نوع آجیل خریدید؟ مادربزرگ جواب داد: این آجیل اسمش آجیل مشگل گشاست و برای خودش داستانی دارد. بگذار قصه اش را برایت تعریف کنم و شروع به تعریف این قصه کرد:
آجیل مشکل گشا.نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
آجیل مشکل گشا.نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمان های قدیم مرد خارکنی بود که از مال دنیا هیچ چیز نداشت و خیلی فقیر بود. یک روز رفت صحرا تا خار بکند. توی راه مرد اسب سواری را دید. مرد اسب سوار به خارکن گفت: اسب مرا نگه دار تا من جایی بروم و زود برگردم. خارکن افسار اسب را گرفت و منتظر سوار شد. چند دقیقه بعد سوار برگشت در حالی که مقداری از ریگ های بیابان توی مشتش بود. ریگها را به مرد خارکن داد و گفت: این ها را بگیر جای مزدت. بعد هم اسبش را سوار شد و رفت. غروب خارکن به خانه برگشت. ریگها را ریخت کنار صندوق خانه و به زنش گفت: این ریگها همین جا باشند تا بچه ها با آنها بازی کنند. بعدش هم رفت و خوابید. نصفه شب زنش از خواب بیدار شد تا به بچه ی کوچکش شیر بدهد. دید صندوقخانه روشن است. شوهرش را بیدار کرد و گفت: ببین این چیه که صندوقخانه را روشن کرده. دیدند همان ریگهایی که مرد اسب سوار داده مثل چراغ می درخشند. فهمیدند که این ها سنگهای قیمتی هستند. صبح که شد خارکن چند تا از سنگها را به بازار برد و فروخت و با پولش هر چی که لازم داشت خرید و کارو بارش خوب شد. آنقدر خوب که تاجر شد و پول برداشت و رفت تجارت. قبل از رفتن به زنش سفارش کرد که من می روم مسافرت. تو ماهی صد دینار آجیل بخر و بین فقرا تقسیم کن. آخه همان مرد اسب سوار به او گفته بود هر وقت پولدار شدی باید آجیل مشگل گشا بخری و پخش کنی.
زن خارکن با زن پادشاه دوست شده بودند و با هم به حمام و گردش می رفتند. چند ماه بعد از رفتن خارکن، زنش فراموش کرد آجیل بخرد و پخش کند. یک بار که با زن شاه به حمام رفته بود، گردن بند زن شاه گم شد و هرچی دنبالش گشتند پیدا نکردند. به زن خارکن تهمت زدند که او گردن بند را دزدیده است. بعد هم گرفتند و انداختندش زندان و دار و ندارش را هم جمع کردند و آوردند به خانه ی پادشاه. خارکن که حالا تاجرباشی بود، وقتی از سفر برگشت دید خانه اش خراب شده و زن و بچه اش هم نیستند. خبر رسید به شاه که تاجر باشی از سفر برگشته، او را هم گرفتند و انداختند زندان. تاجرباشی توی زندان از شدت خستگی و ناراحتی خوابش بـرده بود که همان اسب سوار به خوابش آمد و گفت: ای مرد مگر من نگفتم ماهی صد دینار آجیل مشگل گشا بگیر؟ صد دینار زیر سرت هست، بردار آجیل مشگل گشا بگیر. سوار این را گفت و غیب شد. تاجر باشی هم از خواب پرید و صد دینار را پیدا کرد. رفت پشت پنجره ی زندان ایستاد، مرد جوانی از آنجا می گذشت. تاجرباشی یا همان خارکن به او گفت: این صد دینار را برایم آجیل مشگل گشا بخر. جوان گفت: من وقت ندارم، عروسی دارم. تاجر باشی گفت: برو که الهی عروسیت عزا شود.
بعد جوان دیگری را دید. او را صدا زد و گفت این صد دینار را برایم آجیل مشگل گشا بگیر. او گفت: من یک مریض دم مرگ دارم، می روم سدر و کافور بخرم. خارکن گفت: الهی مریضت خوب بشود. جوان رفت و برایش آجیل مشگل گشا خرید. خارکن آجیل را بین فقرا پخش کرد. از آن طرف هم زن شاه می خواست برود توی حوض آب تنی کند، لباسش را گذاشت کنار حوض و رفت و توی آب که یک دفعه کلاغی آمد و گردن بند او به منقارش بود. کلاغ گردن بند را روی لباس زن شاه انداخت. زن پادشاه گفت: ای داد بیداد! این چه کاری بود که من کردم؟ اینها را بیخودی حبس کردم.گردن بندم که دست این کلاغه بود!… زن و بچه و مرد خارکن را از زندان آزاد کرد و اسباب و اثاثیه و پولهایشان را پس داد. آنها رفتند پی کار خودشان و وضعشان دوباره خوب شد. آن دو تا جوان که از دم زندان رد شده بودند، اولی وقتی به خانه برگشت دید عروس مرده و عروسیش عزا شده، اما دومی رفت دید مریضش خوب شده و اینها به خاطر نفرین و دعای مرد خارکن بود. انشااله خدا همان طور که گره از مشکل آنها باز کرد، گره از کار همه باز کند.
مادربزرگ قصه را تعریف کرد و بعد بسته های آجیل را در یک سینی گذاشت و گفت: این ها را ببر و به همسایه ها بده. آجیل ها را بردم و زنگ همسایه ها را زدم و آجیل ها را به آنها دادم. همه ی آنها بعد از گرفتن آجیل می گفتند: خدا قبول کند. خدا گره از مشکلتان باز کند.
اما من همه اش توی این فکر بودم آن مرد اسب سوار کی بود؟ چرا به خارکن کمک کرد؟ فایده این آجیل ها چیه که باعث شدند مرد خارکن و زنش از زندان نجات پیدا کنند؟ آخرش هم طاقت نیاوردم و از مادربزرگم در مورد آنها سوال کردم. مادر بزرگ جواب داد: مرد اسب سوار که حتماً حضرت علی بوده که مشکل گشاست.
گفتم: حضرت علی وسط بیابان چه کار می کرده؟ چرا جلوی مرد خارکن ظاهر شده؟ چرا از او خواسته آجیل مشگل گشا بین مردم پخش کنند؟ مگر آجیل چه خاصیتی دارد؟
مادربزرگ عصبانی شد و گفت: وای! چقدر سوال می کنی؟ من چه می دانم ؟ از قدیم به ما گفتند برای رفع مشکلات و گرفتاریها آجیل مشگل گشا نذر کنید. ما هم می کردیم.
گفتم: مادربزرگ، یعنی همه ی مشکلات با تقسیم آجیل بین همسایه ها برطرف می شود؟
جواب داد: بله، انشالله بر طرف می شود.
گفتم: من در درس ریاضی خیلی ضعیفم، اگر آجیل مشگل گشا نذر کنم، ریاضیم خوب می شه؟
گفت: حتماً میشه.
گفتم: حتی اگر درس نخوانم ریاضیم خوب می شه؟
مادرم که خنده اش گرفته بود به مادربزرگ گفت: مادرجان، یک وقت از دست نیلوفر ناراحت نشوید. او کنجکاو است و درباره ی همه چیز فکر می کند و می خواهد علت هر چیزی را بداند. مطئنم که او نمی تواند مشگل گشا بودن آجیل ها را همین طوری قبول کند. من هم اعتقادی به این کار ندارم. اما به احترام شما هیچ وقت حرفی نزدم و هر بار که شما آجیل خریدید کمک کردم تا بین مردم تقسیمش کنید. حالا اگر آجیل ها باعث شوند مشکل حل شود که خیلی خوب است و در غیر این صورت با دادن آنها به مردم، باعث شیرین شدن کامشان شده و شاید خوشحالشان کرده باشید.
مادربزرگم کمی فکر کرد و او هم خنده اش گرفت. کمی آجیل مشگل گشا در بشقابی ریخت و جلوی ما گذاشت و گفت: یادم رفت به نیلوفرجان آجیل تعارف کنم. بخورید. اما قبل از خوردن هفت تا صلوات بر محمد و آل محمد بفرستید. امیدوارم خدا نذرم را قبول کند. ما هم آمین گفتیم و تمام آجیل ها را خوردیم. راستی بچه ها، شما چی فکر می کنید؟ آیا مادربزرگ من کار درستی میکند؟ چطوری باید به جنگ مشکلات رفت و آنها را از میان برداشت؟باهمت و تلاش یا نذر و نیاز؟
 
بالا