من، تنها در یک جنگل انبوه، زیر یک درخت افتاده بودم. فکر می کردم تازه از خواب بیدار شده ام. برخاستم و به دور و برم نگاه کردم. هیچ کس آنجا نبود. جنگل انبوه پر از سکوت بود. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. حیوانات وحشی در رفت و آمد بودند. اما انگار مرا نمی دیدند. بی صدا و بی تفاوت از کنارم می گذشتند. به اطراف نگاه کردم. چشمم به جاده ی باریکی افتاد. در آن قدم گذاشتم و راه افتادم. نمی دانم چه مدت طول کشید تا به یک کلبه ی جنگلی رسیدم. یک کلبه ی کوچک و زیبا با باغچه ای پر از گلهای رنگارنگ در مقابل آن. جلوی کلبه یک میز کوچک با هفت صندلی کوچولو و یک صندلی بزرگتر دیدم. دختری کنار میز ایستاده بود و داشت روی آن میوه و شیرینی می چید. خوشحال شدم. به سویش دویدم و گفتم سلام، من اینجا گم شده ام، شما می توانید کمکم کنید؟
دختر انگار متوجه نشد. چشمان زیبای آبی رنگش را به جنگل دوخت و دور دست خیره شد. با دقت نگاهش کردم. خیلی خوشگل بود. با آن موهای طلایی و پوست روشن مهتابی و لبهای قرمز و دهان کوچک و با آن دامن پرچین بلند و آستین های پفی و یقه ی بازش، به شاهزاده خانم های قدیمی اروپایی شباهت داشت.
سکوت در جنگل.نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
سکوت در جنگل.نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
سعی کردم توجهش را به خودم جلب کنم، اما او به من اعتنا نکرد. در همان لحظاتی که با نا امیدی می کوشیدم تا با او حرف بزنم، هفت پیرمرد کوتوله با ریش های بلند و کلاه های نوک تیز و لبان خندان به سوی دختر آمدند. دختر به آنها نگاه کرد و خندید. آنها با هم حرف می زدند، اما من هیچ صدایی نمی شنیدم. همه جا در سکوت مطلق فرو رفته بود. کوتوله ها از کنارم گذشتند و روی هفت صندلی کوچک نشستند. دختر هم روی صندلی بزرگ نشست و همه با هم شروع به خوردن کردند. کنار میز رفتم و با صدای بلند گفتم: به من نگاه کنید. این منم، اسمم ……، خواستم اسمم را بگویم، اما نمی دانستم که کیستم و نامم چیست.
هیچ کس به من توجه نداشت. بالا و پایین پریدم، داد زدم، گریه کردم. فایده ای نداشت. فکر کردم شاید نامرئی شده ام. روی زمین نشستم و به آنها چشم دوختم. از آنها هیچ صدایی به گوش من نمی رسید. فقط تکان خوردن لبهایشان را می دیدم.
کوتوله ها خوردند و نوشیدند و گفتند و خندیدند و من هیچ نشنیدم. سپس همگی به جنگل برگشتند و دختر هم به درون کلبه رفت. خواستم دنبالش بروم، اما او در را بست و من پشت در جا ماندم. همانجا روی زمین نشستم. گریه ام گرفته بود. از این دنیای بی صدا می ترسیدم. بدتر از همه اینکه یادم نمی آمد که کیستم، اسمم چیست و آنجا چکار دارم. نمی دانم چه مدت در این افکار بودم که ناگهان زنی با یک سبد سیب سرخ در برابرم ظاهر شد. او جوان و زیبا و خوش اندام و بلندقد بود. در چشمان درشت و سیاهش، برقی از کینه و حسد می درخشید.
او آینه ای از جیبش در آورد، در آن نگاه کرد و چیزی گفت و بعد آنقدر عصبانی شد که پا به زمین کوفت و لبانش را با خشم به هم فشرد و در کمال حیرت دیدم که چهره اش تغییر کرد و به شکل پیرزنی زشت و چروکیده درآمد.
من ترسیدم و فریاد زدم، اما او هیچ واکنشی نشان نداد. به سوی کلبه رفت و در زد. دختر جوان پشت پنجره ی کلبه آمد و با او حرف زد. پیرزن سبد را به دختر داد و رفت. پشت درختی پنهان شد و کلبه را زیر نظر گرفت. دختر همانجا ایستاده بود و به سیبها نگاه می کرد. عاقبت سیبی برداشت و گاز زد. همینکه تکه سیب از گلویش پایین رفت، رنگش پرید، لرزید و به زمین افتاد.
پیرزن با شادمانی شروع به رقصیدن کرد و دوباره به صورت همان زن جوان و زیبا در آمد. آن وقت با شتاب به میان درختها دوید و سوار اسبی شد و رفت.
من نگران حال دختر بودم. احساس می کردم دختر با خوردن سیب مسموم شده و از حال رفته است. می خواستم بروم و کوتوله ها را خبر کنم، اما چه فایده؟ آنها که صدای مرا نمی شنیدند. من پشت در بسته ی کلبه نشستم و منتظر ماندم. بالاخره کوتوله ها آمدند و در زدند. وقتی دیدند دخترک در را باز نمی کند، زیر پنجره قلاب گرفتند و با کمک هم در را باز کردند و داخل شدند. دخترک با چشمان نیمه باز کف اتاق افتاده بود. کوتوله ها آب آوردند و به صورتش پاشیدند. دختر به هوش نیامد. آنها با چشمان اشک آلود گرد دختر حلقه زدند. من کنارشان ایستادم و گفتم همه اش تقصیر آن زن بدجنس بود. او سیبها را به دختر داد. او سفیدبرفی را مسموم کرد.
سفید برفی؟ چرا این اسم بر زبانم جاری شد؟ نمی دانستم! کوتوله ها گریه می کردند و در چهره های مهربانشان موجی از اندوه مشاهده می شد. من نشستم و دست های دختر را در دستانم گرفتم. دستانش سرد و یخ کرده بودند. کوتوله ها از کلبه بیرون رفتند و با یک تابوت از جنس بلور برگشتند. آنها سفیدبرفی را داخل تابوت گذاشتند. شاید فکر می کردند که مرده است. اما من مطمئن بودم که نمرده است. او نفس می کشید و سـ*ـینه اش به آرامی بالا و پایین می رفت. او به خوابی عمیق فرو رفته بود.
کوتوله ها تابوت بلورین را برداشتند و از کلبه خارج شدند. دنبالشان به راه افتادم. آنها تابوت را بردند و روی تپه ی سرسبزی قرار دادند. گلهای وحشی را چیدند و پیکر سفیدبرفی را با آنها پوشاندند. در تابوت را بستند و با چشمان گریان از آنجا رفتند.
من کنار تابوت نشستم. سفید برفی آرام خوابیده بود. چشمان قشنگش نیمه باز بودند و من نگاه آبی رنگش را می دیدم. دلم می خواست با او حرف بزنم. به او بگویم که نمی دانم کیستم و از کجا به این جنگل آمده ام. اما نتوانستم.
نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم. هر بار که خورشید غروب می کرد و جنگل در خاموشی فرو می رفت، من چشم به آسمان می دوختم و ستاره ها را می دیدم که زیبا و باشکوه بر پهنه ی آسمان می درخشیدند و ماه درخشان در میانشان جلوه گری می کرد و بعد سپیده سر می زد و جنگل نقره فام می شد و پیکر زرین خورشید مانند یک کشتی طلایی در دل اقیانوس آبی، با وقار تمام نمایان می گردید.
کوتوله ها هر روز صبح می آمدند و با حسرت به سفید برفی می نگریستند. دسته های گل روی تابوتش می گذاشتند و با اشک و اندوه از آنجا می رفتند. من خواب و خوراک نداشتم. گرسنه نمی شدم. خواب هم به چشمانم راه نمی یافت. موجود بی اراده ای بودم که در کنار تابوت دختر جوان می نشستم و نگاه می کردم.
نمی دانم خورشید چندبار طلوع و غروب کرد. یک روز کوتوله ها آمدند و تابوت را شستند و گلهای زیبایی روی آن گذاشتند و رفتند. من نشسته بودم و به حرکت خورشید در آسمان نگاه می کردم که ناگاه چشمم به مردم جوانی افتاد که سوار بر اسبی سفید از تپه بالا می آمد. برخاستم و فریاد زدم: آهای آقا، من اینجا هستم. اما او بی اعتنا به من، به سوی تابوت آمد. از اسب پیاده شد و کنار تابوت زانو زد و با دقت به سفید برفی خیره شد. سپس در تابوت را باز کرد، دستهای سفید برفی را در دست گرفت و آنها را بوسید.
دختر انگار متوجه نشد. چشمان زیبای آبی رنگش را به جنگل دوخت و دور دست خیره شد. با دقت نگاهش کردم. خیلی خوشگل بود. با آن موهای طلایی و پوست روشن مهتابی و لبهای قرمز و دهان کوچک و با آن دامن پرچین بلند و آستین های پفی و یقه ی بازش، به شاهزاده خانم های قدیمی اروپایی شباهت داشت.
سکوت در جنگل.نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
سکوت در جنگل.نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
سعی کردم توجهش را به خودم جلب کنم، اما او به من اعتنا نکرد. در همان لحظاتی که با نا امیدی می کوشیدم تا با او حرف بزنم، هفت پیرمرد کوتوله با ریش های بلند و کلاه های نوک تیز و لبان خندان به سوی دختر آمدند. دختر به آنها نگاه کرد و خندید. آنها با هم حرف می زدند، اما من هیچ صدایی نمی شنیدم. همه جا در سکوت مطلق فرو رفته بود. کوتوله ها از کنارم گذشتند و روی هفت صندلی کوچک نشستند. دختر هم روی صندلی بزرگ نشست و همه با هم شروع به خوردن کردند. کنار میز رفتم و با صدای بلند گفتم: به من نگاه کنید. این منم، اسمم ……، خواستم اسمم را بگویم، اما نمی دانستم که کیستم و نامم چیست.
هیچ کس به من توجه نداشت. بالا و پایین پریدم، داد زدم، گریه کردم. فایده ای نداشت. فکر کردم شاید نامرئی شده ام. روی زمین نشستم و به آنها چشم دوختم. از آنها هیچ صدایی به گوش من نمی رسید. فقط تکان خوردن لبهایشان را می دیدم.
کوتوله ها خوردند و نوشیدند و گفتند و خندیدند و من هیچ نشنیدم. سپس همگی به جنگل برگشتند و دختر هم به درون کلبه رفت. خواستم دنبالش بروم، اما او در را بست و من پشت در جا ماندم. همانجا روی زمین نشستم. گریه ام گرفته بود. از این دنیای بی صدا می ترسیدم. بدتر از همه اینکه یادم نمی آمد که کیستم، اسمم چیست و آنجا چکار دارم. نمی دانم چه مدت در این افکار بودم که ناگهان زنی با یک سبد سیب سرخ در برابرم ظاهر شد. او جوان و زیبا و خوش اندام و بلندقد بود. در چشمان درشت و سیاهش، برقی از کینه و حسد می درخشید.
او آینه ای از جیبش در آورد، در آن نگاه کرد و چیزی گفت و بعد آنقدر عصبانی شد که پا به زمین کوفت و لبانش را با خشم به هم فشرد و در کمال حیرت دیدم که چهره اش تغییر کرد و به شکل پیرزنی زشت و چروکیده درآمد.
من ترسیدم و فریاد زدم، اما او هیچ واکنشی نشان نداد. به سوی کلبه رفت و در زد. دختر جوان پشت پنجره ی کلبه آمد و با او حرف زد. پیرزن سبد را به دختر داد و رفت. پشت درختی پنهان شد و کلبه را زیر نظر گرفت. دختر همانجا ایستاده بود و به سیبها نگاه می کرد. عاقبت سیبی برداشت و گاز زد. همینکه تکه سیب از گلویش پایین رفت، رنگش پرید، لرزید و به زمین افتاد.
پیرزن با شادمانی شروع به رقصیدن کرد و دوباره به صورت همان زن جوان و زیبا در آمد. آن وقت با شتاب به میان درختها دوید و سوار اسبی شد و رفت.
من نگران حال دختر بودم. احساس می کردم دختر با خوردن سیب مسموم شده و از حال رفته است. می خواستم بروم و کوتوله ها را خبر کنم، اما چه فایده؟ آنها که صدای مرا نمی شنیدند. من پشت در بسته ی کلبه نشستم و منتظر ماندم. بالاخره کوتوله ها آمدند و در زدند. وقتی دیدند دخترک در را باز نمی کند، زیر پنجره قلاب گرفتند و با کمک هم در را باز کردند و داخل شدند. دخترک با چشمان نیمه باز کف اتاق افتاده بود. کوتوله ها آب آوردند و به صورتش پاشیدند. دختر به هوش نیامد. آنها با چشمان اشک آلود گرد دختر حلقه زدند. من کنارشان ایستادم و گفتم همه اش تقصیر آن زن بدجنس بود. او سیبها را به دختر داد. او سفیدبرفی را مسموم کرد.
سفید برفی؟ چرا این اسم بر زبانم جاری شد؟ نمی دانستم! کوتوله ها گریه می کردند و در چهره های مهربانشان موجی از اندوه مشاهده می شد. من نشستم و دست های دختر را در دستانم گرفتم. دستانش سرد و یخ کرده بودند. کوتوله ها از کلبه بیرون رفتند و با یک تابوت از جنس بلور برگشتند. آنها سفیدبرفی را داخل تابوت گذاشتند. شاید فکر می کردند که مرده است. اما من مطمئن بودم که نمرده است. او نفس می کشید و سـ*ـینه اش به آرامی بالا و پایین می رفت. او به خوابی عمیق فرو رفته بود.
کوتوله ها تابوت بلورین را برداشتند و از کلبه خارج شدند. دنبالشان به راه افتادم. آنها تابوت را بردند و روی تپه ی سرسبزی قرار دادند. گلهای وحشی را چیدند و پیکر سفیدبرفی را با آنها پوشاندند. در تابوت را بستند و با چشمان گریان از آنجا رفتند.
من کنار تابوت نشستم. سفید برفی آرام خوابیده بود. چشمان قشنگش نیمه باز بودند و من نگاه آبی رنگش را می دیدم. دلم می خواست با او حرف بزنم. به او بگویم که نمی دانم کیستم و از کجا به این جنگل آمده ام. اما نتوانستم.
نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم. هر بار که خورشید غروب می کرد و جنگل در خاموشی فرو می رفت، من چشم به آسمان می دوختم و ستاره ها را می دیدم که زیبا و باشکوه بر پهنه ی آسمان می درخشیدند و ماه درخشان در میانشان جلوه گری می کرد و بعد سپیده سر می زد و جنگل نقره فام می شد و پیکر زرین خورشید مانند یک کشتی طلایی در دل اقیانوس آبی، با وقار تمام نمایان می گردید.
کوتوله ها هر روز صبح می آمدند و با حسرت به سفید برفی می نگریستند. دسته های گل روی تابوتش می گذاشتند و با اشک و اندوه از آنجا می رفتند. من خواب و خوراک نداشتم. گرسنه نمی شدم. خواب هم به چشمانم راه نمی یافت. موجود بی اراده ای بودم که در کنار تابوت دختر جوان می نشستم و نگاه می کردم.
نمی دانم خورشید چندبار طلوع و غروب کرد. یک روز کوتوله ها آمدند و تابوت را شستند و گلهای زیبایی روی آن گذاشتند و رفتند. من نشسته بودم و به حرکت خورشید در آسمان نگاه می کردم که ناگاه چشمم به مردم جوانی افتاد که سوار بر اسبی سفید از تپه بالا می آمد. برخاستم و فریاد زدم: آهای آقا، من اینجا هستم. اما او بی اعتنا به من، به سوی تابوت آمد. از اسب پیاده شد و کنار تابوت زانو زد و با دقت به سفید برفی خیره شد. سپس در تابوت را باز کرد، دستهای سفید برفی را در دست گرفت و آنها را بوسید.