داستان دو قصه کودکانه کوتاه و آموزنده در مورد درختان

ஜ ℱαт℮мℯ ஜ

کاربر ارزشمند تالار خانواده و زندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/17
ارسالی ها
3,080
امتیاز واکنش
4,193
امتیاز
688
dastan-derakht-koodak-01.jpg




دو قصه کودکان جالب و خواندنی با تصویر با موضوع درخت و درختان را که مناسب روز درختکاری است برای کودکان بخوانید. فراموش نکنیم در روز درختکاری نهالی بکاریم و در این روز به بچه ها اهمیت عمل کردن برای حفظ محیط زیست اطرافمان را نشان دهید

قصه کودکانه شماره یک – داستان رشد دانه

سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد.

ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد

و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد.

دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم.

گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد.

دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد.

صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.

روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود.

یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.

سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.

حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد.

*****

قصه کودکانه شماره ۲- درخت خوابالو

یکی بود، یکی نبود. پیرمرد زحمت کشی بود که در دوران جوانی درختی کاشته بود اما این درخت میوه نمی داد چون همیشه می خوابید. پیرمرد دیگر ناامید شده بود.

روزی پیرمرد اندیشید و با خود گفت:«این درخت فقط می خوابد… نه میوه ای دارد که پولی به دست آورم و نه کاری برای زیبایی طبیعت می کند… پس باید آن را قطع کنم… همین الان باید دست به کار شوم.»

ghesseh-derakht-2.jpg


پیرمرد بلند شد. وسایل خود را برداشت. نام خداوند را بر زبان آورد تا درخت را قطع کند. ولی احساس کرد که پلک هایش سنگین شده است. با خود گفت:«حالا می خوابم، عصر سرحال می شوم و این درخت را قطع می کنم.»

پیرمرد بعد از گفتن این جمله خوابش برد. او سه ساعت خوابید. وقتی بیدار شد خورشید غروب کرده بود و اذان می گفتند. پیرمرد که دید شب شده بلند شد و به خانه رفت، وضو گرفت و نماز خواند.

صبح روز بعد به طرف درخت به راه افتاد.

در راه، گرفتار یک پیرمرد پرحرف شد. پیرمرد کشاورز مجبور شد تا شب با این پیرمرد پر حرف حرف بزند و به سئوالات او پاسخ بدهد. در نتیجه نتوانست آن روز هم درخت را قطع کند.

روز بعد پیرمرد بلند شد و خود را آماده کرد تا برود. در راه احساس ناراحتی می کرد چون واقعاً نمی خواست درخت قطع شود. وقتی رسید تبر را برداشت تا درخت را قطع کند. در آن موقع ناگهان چشمش به به میوه های درخت افتاد که تازه در آمده بودند.

با خوشحالی گفت:«میوه…! بالاخره درختم میوه داد!»

پیرمرد فراموش کرده بود که این سه ماه که درخت خوابیده بود فصل زمستان بود.

او فکر کرد و به یاد دوران جوانی اش افتاد. در آن موقع او به درخت رسیدگی نمی کرد و به آن کم آب می داد و به خاطر همین بود که درخت میوه خوبی نمی داد.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک بعدی
بالا