داستان قصه تصویری درخت تنها

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26
درخت تنها

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون...

167401211892531921881147484139209187168243.jpg



یک
20170708162725921_1.jpg
بود که یک سوراخ روی
20170708162725953_3.jpg
بود.
هر روز پرنده ها می آمدند روی
20170708162725953_3.jpg
و بازی می کردند.

حالا که
20170708162725921_1.jpg
پیر شده بود و برگ هایش ریخته بود کسی به او سر نمی زد.

خیلی غصه خورد روز به روز شاخه های خم تر می شد.

یک روز که
20170708162725921_1.jpg
خیلی ناراحت بود، صدای جیک جیکی شنید. خوب این ور و آن ورش و گاه کرد. را دید.
20170708162725945_2.jpg


داشت به
20170708162725921_1.jpg
نزدیک می شد.

20170708162725945_2.jpg
گفت: جانم؛ من از راه دور آمده ام.خسته ام. سردم هست.

20170708162725945_2.jpg
دوباره گفت: اجازه می دهی توی خستگی در کنم؟

20170708162725921_1.jpg
با خوش حالی گفت: بله که می شود.

20170708162725945_2.jpg
خیلی خوش حال شد. رفت و چند تا شاخه نرم و نازک آورد. گذاشت روی
20170708162725953_3.jpg
و روی آن خوابید.

چند روز گذشت. یک روز پر کشید و رفت.

20170708162725953_3.jpg
ناراحت شد آهی کشید و گفت: حتما پیر شده ام. حوصله ام را ندارد. برای همین رفته.

فردا شد و صدای جیک و جیک آمد. صدای شر شر
20170708162725960_4.jpg
هم آمد.
20170708162725945_2.jpg
رفته بود و
20170708162725960_4.jpg
را با خودش آورده بود.

20170708162725921_1.jpg
باورش نمی شد. از آب
20170708162725960_4.jpg
خورد و برگ داد. سرحال شد. از آن روز به بعد یه عالمه
20170708162725945_2.jpg
آمدند و روی شاخه درخت نشستند.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا