داستان قصه تصویری سیندرلا

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26
سيندرلا

line2.gif


يكي بود ، يكي نبود . سالها پيش در كشوري كوچك دختر مهربان و زيبائي به نام سيندرلا با نامادري و دو دخترش زندگي مي كرد .

مادر او سالها پيش در گذشته بود و پدرش با زن ديگري ازدواج كرده بود ولي پدر هم بزودي از دنيا رفت و دخترك تنها شده بود .

دخترك در خانه پدري خودش مانند يك خدمتكار كرد مي كرد و دستورات مادر و خواهرهايش را انجام مي داد . او بسيار زيباتر از دو خواهرش يعني آناستازيا و گرزيلا بود، براي همين آنها خيلي به او حسودي مي كردند . ولي همه اين ناراحتي ها و اذيت ها باعث نشده بود كه او نااميد شود



sk03001.jpg


sk03002.jpg


سيندرلا هميشه با اين اميد از خواب بيدار مي شد كه يك روزي او هم خوشبخت خواهد شد .


رفتار او با حيوانات خانه اينقدر خوب بود كه تمام حيوانات نيز او را دوست داشتند فقط گربه خواهرها بود كه مثل صاحبانش بدجنس بود و سيندرلا را اذيت مي كرد .





يك روز صبح كه مثل هميشه سيندرلا مشغول تميز كردن خانه بود زنگ در به صدا در آمد

وقتي در را باز كرد متوجه شد كه دعوتنامه اي از طرف حاكم شهر برايشان آمده است



sk0301.jpg


sk03003.jpg


او نامه را به نامادريش داد

حاكم شهر جشني به خاطر پسرش برپا كرده و از تمام دختر خانم هاي زيبا و متشخص دعوت كرده تا در اين مهماني شركت كنند .

خواهران سيندرلا خوشحال شدند در همين موقع سيندرلا از نامادريش خواست كه او را هم به مهماني ببرند .

نامادريش گفت : "به شرطي مي تواني همراه ما بيايي كه تمام كارهايت را تمام كني و بتواني لباس مناسبي براي مهماني فراهم كني تا آنرا بپوشي " .





سيندرلا با خوشحالي به اتاقش رفت و لباس مادرش را از صندوق در آورد تا آنرا درست كند ولي در همان موقع خواهرنش او را صدا كردند تا كارهايشان را انجام دهد .

خلاصه تا غروب سيندرلا مشغول آماده كردن لباسهاي خواهرانش بود و نتوانست كه لباسش را آماده كند



sk03004.jpg




sk03005.jpg


موشهاي كوچولو كه سيندرلا را خيلي دوست داشتند از همان صبح متوجه نقشه نامادري شدند

براي همين با كمك پرندگان كوچك لباس سيندرلا را آماده كردند .تا سيندرلا بتواند در مهماني شركت كند

سيندرلا وقتي خسته به اتاقش برگشت و لباسش را آماده ديد خيلي خوشحال شد و آنرا تنش كرد و به كنار كالسكه آمد تا همراه بقيه به مهماني برود .

ولي خواهران سيندرلا كه از اين اتفاق خيلي ناراحت شدند با بدجنسي بهانه آوردند و لباس سيندرلا را پاره كردند و خودشان تنهايي به مهماني رفتند



sk03006.jpg





 
  • پیشنهادات
  • آنیساااااااااا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/30
    ارسالی ها
    3,720
    امتیاز واکنش
    65,400
    امتیاز
    1,075
    سن
    26

    ادامه...

    line2.gif


    سيندرلا خيلي ناراحت شد و زد زير گريه ، با خودش مي گفت : ديگه من هيچ شانسي ندارم هر كاري مي كنم باز هم موفق نميشم . در همين موقع صدايي شنيد كه به او مي گفت : چرا عزيزم هنوز يك چيز براي تو باقي مانده است و آن اميد تو به زندگي است اگر تو اميد نداشتي كه من الان اينجا نبودم .

    سيندرلا سرش را بلند كرد و پري مهربان را ديد و خوشحال شد



    sk03008.jpg






    sk03009.jpg


    پري مهربان به او گفت : " بايد عجله كنيم ما فرصت زيادي نداريم او با عصاي جادويي خود به كدو تنبلي كه در باغ بود زد و وردي خواند و ناگهان آن كدو تبديل به كالسكه زيبايي شد و چهار موشي كه دوست او بودند تبديل به چهار اسب زيبا كرد و سگ مهربان خانه را هم بصورت خدمتكار او در آورد .









    حالا نوبت خود سيندرلا بود . پري چرخي دور او زد و عصايش را به حركت در آورد . ناگهان سيندرلا خود را در لباسي بسيار زيبا يافت وقتي چشمش به گفشهايش افتاد بيشتر تعجب كرد چون كفشهاي او مثل شيشه بود .

    سيندرلا با خود گفت : " اين مثل يك رويا است " .

    پري به او گفت : " درست است عزيزم اين يك رويا است و مانند همه روياها نمي تواند زياد طولاني باشد تو تا ساعت 12 شب فرصت داري و بعد از آن همه چيز به حالت اولش بر مي گردد .


    sk03010.jpg






    sk03011.jpg


    سيندرلا از پري تشكر كرد و به سمت قصر به راه افتاد . وقتي به قصر رسيد همه از ديدن اين دختر زيبا شگفت زده شدند . و از هم مي پرسيدند كه اين دختر غريبه كيست ؟

    پسر حاكم تا چشمش به سيندرلا افتاد از او خوشش آمد، جلو آمد و از خواست تا با او برقصد .





    آنها با هم رقصيدن و آواز خواندن . پسر حاكم از سيندرلا خوشش آمد چون متوجه شد كه او دختر مهرباني هست .

    زمان اينقدر زود گذشت كه سيندرلا متوجه نشد ، يكدفعه صداي زنگ ساعت برج را شنديد و ديد ساعت 12 است . نگران شد و به سمت پلكان دويد تا از قصر خارج شود ولي در همين هنگام يك لنگه كفشش از پايش در آمد .

    سيندرلا با سرعت سوار بر كالسكه از قصر دور شد و وقتي ساعت 12 آخرين زنگ خودش را نواخت همه چيز مثل قبل شد ، ولي سيندرلا خوشحال بود كه توانسته بود در اين مهماني شركت كند .

    sk03012.jpg






    sk03013.jpg


    صبح روز بعد حاكم دستور داد كه دنبال دختري بگردند كه آن كفشش به پايش بخورد ، چون پسرش گفته بود فقط با صاحب كفش ازداوج مي كند .

    ماموران حاكم , كفش را به پاي تمام دختران شهر امتحان كردند تا سرانجام به خانه سيندرلا رسيدند . خواهران سيندرلا هر كاري كردند تا كفش به پايشان برود، نشد كه نشد .

    سيندرلا جلو آمد و از وزير خواست كه به او هم اجازه بدهد تا كفش را امتحان كند . خواهران سيندرلا خنديدند و گفتند اين امكان ندارد چون او خدمتكار اين خانه است ، ولي وقتي وزير سيندرلا را با آن زيبايي ديد اجازه داد تا كفش را بپا كند . پاي سيندرلا به راحتي درون كفش جاي گرفت





    آنها سيندرلا را به قصر بردند و بزودي جشن بزرگي براي عروسي برپا شد . و سيندرلا بعد از تحمل اينهمه مشكلات به آرزوي خود رسيد . و سالها به خوشي زندگي كرد



    sk03014.jpg


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا