داستان قصه تصویری مرد ماهيگير و همسرش

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

مرد ماهيگير و همسرش-پست يك


روزي روزگاري مردماهيگيري و همسرش در كلبه اي نزديك دريا زندگي مي كردند . مرد ماهيگير هر روز صبح زود براي گرفتن ماهي به دريا مي رفت .

sk03701.jpg


روزي از روزها كه با قلابش مشغول ماهيگيري بود . قلابش به درون آب كشيده شد .

ماهيگير به سختي قلابش را بالا كشيد و يكدفعه ماهي عجيبي را در انتهاي قلاب ديد.

ماهي به ماهيگير گفت : لطفا اجازه بده من بروم زيرا كه من يك ماهي واقعي نيستم و يك پرنس سحرآميز هستم .

sk03702.jpg


ماهيگير به ماهي گفت : نياز نيست كه از من خواهش كني تا اينكار را براي تو انجام بدهم .

من خيلي خوشحال مي شوم كه يك ماهي سخنگو را رها كنم تا آزاد زندگي كند .

ماهيگير ، ماهي را آزاد كرد و ماهي داخل آب پريد و اينقدر شنا كرد كه ديگر حتي رنگ قرمز آن در زير آب ديگر ديده نمي شد .


sk03703.jpg


مرد ماهيگير وقتي به خانه برگشت ، داستان آن ماهي عجيب را براي همسرش تعريف كرد . همسرش گفت : تو چنين ماهي عجيبي را ول كردي و از او نخواستي كه آرزويت را برآورده كند .

مرد پرسيد : چه آرزويي ؟

زن گفت : اينكه يك خانه زيبا و قشنگ بجاي اين آلونك داشته باشيم .



sk03704.jpg


مرد به كنار دريا برگشت كه حالا به رنگ سبز در آمده بود . او با صداي بلند ماهي را صدا كرد : اي ماهي من برگشته ام تا از تو تقاضايي كنم . ماهي سر از آب بيرون آورد و گفت : بگو چه خواسته اي داري ؟

مرد گفت : همسر من كه ايزابل نام دارد دوست دارد كه در خانه اي زيبا زندگي كند و اين كلبه را دوست ندارد .

ماهي گفت : مرد به خانه برگردد كه خواسته تو برآورده شد .

sk03705.jpg


هنگامي كه مرد به خانه برگشت ، خانه زيبايي با چند اتاق و شومينه ديد . همسرش به او گفت : حالا بهتر نشد ؟

مرد گفت : ديگر مي توانيم خشنود و راحت زندگي كنيم .

sk03706.jpg



همه چيز تا يكي دو ماه اول خوب بود ولي كم كم زن شروع به ناراحتي كرد .

تعداد اتاقهاي اين خانه كم است ، باغچه اش خيلي كوچك است ، من دلم مي خواهد كه در يك قصر زندگي كنم . چرا پيش آن ماهي نمي روي و از او نمي خواهي كه به ما يك كاخ سنگي بدهد ؟




sk03707.jpg


 
  • پیشنهادات
  • آنیساااااااااا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/30
    ارسالی ها
    3,720
    امتیاز واکنش
    65,400
    امتیاز
    1,075
    سن
    26

    مرد ماهيگير و همسرش-پست دو


    خلاصه مرد ماهيگير با اصرار زنش به دريا برگشت و ماهي جادويي را صدا كرد .

    ماهي از آب بيرون آمد گفت : چه مي خواهي ؟

    ماهيگير گفت : همسر من به اين چيزهايي كه داريم راضي نيست او يك كاخ سنگي مي خواهد .

    ماهي گفت : به خانه ات برگرد كه همسرت جلوي در خانه منتظر توست .

    sk03708.jpg


    زن جلوي در خانه ايستاده بود و تا مرد را ديد گفت : زيبا نيست ؟

    مرد كاخ زيبايي را ديد كه چندين اتاق و ميزهايي طلايي در آن بود . پشت قصر باغ و پارك بزرگي به اندازه چند كيلومتر بود .

    در حياط خلوت قصر يك اصطبل پر از اسب و يك طويله پر از گاو قرار داشت

    sk03709.jpg


    شب شده بود هنگام خواب مرد پيش خودش فكر كرد كه براي هميشه در اين مكان زيبا زندگي خوب و خوشي را خواهند داشت و با اين اميد بخواب رفت .

    ولي صبح همسرش او را با ناراحتي صدا كرد و گفت : بيدار شو .


    sk03710.jpg


    مرد با تعجب به همسرش نگاه كرد.

    همسرش گفت : من از اين شرايط راضي نيستم . من تصميم گرفتم كه ملكه اين سرزمين شوم و تو هم پادشاه آن شوي !

    ماهيگير گفت : ولي من دلم نمي خواهد پادشاه باشم .

    زن گفت : اشكال ندارد خودم شاه مي شوم

    ، پيش ماهي برو و بگو خواسته مرا برآورده كند .



    sk03711.jpg


    مرد ، غمگين و ناراحت به دريا رفت و ماهي را صدا كرد و خواسته زنش را گفت .

    ماهي گفت : به خانه برو كه زنت پادشاه شده است .

    sk03712.jpg


    مرد وقتي همسرش را ديد به او گفت : حالا كه پادشاه شدي ديگر نبايد آرزويي داشته باشي .

    زن در حاليكه نشسته بود و فكر مي كرد گفت : پادشاهي خوب است ولي كافي نيست من بايد امپراطور شوم

    مرد هر كار كرد تا زنش از اين كار پشيمان شود ، نشد كه نشد و زنش كه پادشاه بود به او دستور داد كه پيش ماهي برود و آرزويش را بگويد



    sk03713.jpg



    مرد دست و پايش مي لرزيد ولي مجبور بود كه ماهي را صدا كند .

    به ماهي گفت : همسرم ايرابل از آنچه كه دارد راضي نيست او مي خواهد امپراطور شود .

    ماهي به او گفت : به خانه برگرد كه او امپراطور شده است




    sk03714.jpg



    مرد وقتي نزد همسرش برگشت به او گفت : حالا تو امپراطور هستي و حالا تو قدرتمندترين فرد هستي .

    زن گفت : بايد فكركنم




    sk03715.jpg



    شب شد ولي زن خوابش نمي برد ، او هنوز راضي نبود .

    زن ، شوهرش را بيدار كرد و گفت : نزد ماهي برو و بگو كه من مي خواهم از ماه و خورشيد هم قدرت بيشتري داشته باشم

    مرد گفت : ولي ماهي نمي تواند اين كار را انجام دهد .

    زن به مرد كه ترسيده بود نگاه كرد و گفت : من مي خواهم قدرت خدا را داشته باشم .

    چرا بايد خورشيد طلوع كند بدون آنكه از من اجازه بگيرد .



    sk03716.jpg



    مرد ماهيگير از ترس مي لرزيد و در درياي طوفاني وحشتناك كه هيچ صدايي شنيده نمي شد ، ماهي را صدا كرد .

    ماهي دوباره پيداش شد .

    مرد گفت : همسر من ايزابل مي خواهد كه قدرت خدايي داشته باشد.

    ماهي فكري كرد و گفت : به خانه ات به همان كلبه كوچكت برگرد






    sk03717.jpg



    وقتي مرد به خانه رسيد ، از آن قصر و كاخ خبري نبود و همه چيز به حالت اولش برگشته بود




    sk03701.jpg


     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا