داستان قصه فسقلی وعینکش

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

قصه فسقلی وعینکش


20111009125851532_644.gif

فسقلی عینکش را پرت کرد و گفت:((از حالا عینک بی عینک!دیگر عینک نمی خواهم!))

عینکه افتاد کنار سطل آشغال،زد زیر گریه.

سطل آشغال پرسید :((چرا گریه می کنی؟))

عینک با گریه گفت:((چون صاحبم مرا دور انداخته!))

سطل آشغال گفت:((چه خوب!پس بفرما توی شکم من!))و درش را باز کرد.

عینکه داد زد:(( وای چه بوی بدی!))

بعد هم فکری کرد و با خودش گفت:((چرا قاطی آشغال ها بشوم؟من که هنوز سالمم.شیشه ام نشکسته،دسته ام کج نشده.فقط فسقلی مرا نمی خواهد.خب نخواهد!من هم از این جا می روم.))

شب شد فسقلی خواست که مشقش را بنویسد،او همه جا را دنبال عینکش گشت اما پیدا نکرد.حالا اگر گفتی عینکه کجا بود؟او خوش حال و سرحال،این طرف و آن طرف می گشت.دیگر هم دلش نمی خواست پیش فسقلی برگردد.

بیچاره فسقلی!

 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
بالا