قصه کودکانه شب

Ati._.S81

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/01/16
ارسالی ها
1,648
امتیاز واکنش
3,336
امتیاز
537
خواندن قصه برای کودکانتان، علاوه بر بالا بردن قوه ی تخیل آن ها، باعث تقویت حافظه و دقت آن ها برای گوش دادن می شود. بهتر است برای کودکان خود داستان زیاد بخوانید و به آن ها یاد بدهید مطالعه کنند.
کودکان با شنیدن قصه های کودکانه قدیمی درباره ی ریشه، فرهنگ و آداب و رسوم خود چیزهای زیادی یاد می گیرند و می توان در قصه ها مواردی مانند رسم و رسوم ایرانیان، تجربیات مادربزرگ و پدربزرگ ها و آدابی که در قدیم در خانواده ها وجود داشتند را در قالب داستان به کودک آموزش داد.



قصه گویی به تقویت روابط اجتماعی کودک شما کمک می کند و سبب می شود در ذهن او سوال هایی پیش بیاید و ایجاد سوال به این معناست که او در مورد داستان و شخصیت هایی که در مورد آنها صحبت شده فکر می کند و این فکر کردن موجب تقویت قوه تخیل و خلاقیت کودک می شود.



شما می توانید در حین قصه گویی از فرزند خود سوالاتی مانند‌ «به نظر تو شخصیت … چرا این کار را انجام داد؟» بپرسید و به او کمک کنید تا خیال پردازی کند.



زمانی که کودک قصه ای را برای اولین بار می شنود، به آن با دقت گوش می دهد و برای بار دوم که همان قصه را شنود، سعی می کند تا داستان را به یاد بیاورد و این کار به تقویت حافطه ی او کمک می کند.



زمانی که شما قصه ای را برای او تکرار می کنید و بعد از چند دفعه که خودتان قصه می گویید، از او بخواهید که همان قصه را برایتان بازگو کند این اقدام بر حافظه کودک اثر مثبت دارد و باعث می شود که او تلاش کند که قصه را به یاد بیاورد یا در دفعات بعدی با دقت بیشتری قصه را گوش کند تا بتواند آن را برای شما بازگو کند.
 
  • پیشنهادات
  • Ati._.S81

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/16
    ارسالی ها
    1,648
    امتیاز واکنش
    3,336
    امتیاز
    537
    میراث سه برادر از قصه های قدیمی کودکانه
    در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت. او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان، یک طبل و یک گربه بود. وقتی که پدر مرد، نردبان را پسر بزرگ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت.



    پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد. یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت، تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش می گفت:: «من می روم که با فلان شخص معامله کنم. اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد.» این را گفت و از خانه بیرون رفت. پسر بزرگ که می خواست از خانه ی حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد.



    زن حاجی پرسید: «کی هستی؟» پسر گفت: «حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم»، زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده است، جعبه پول را به او داد. پسر هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد.



    وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که: «معامله تو با فلان شخص چطور شد؟»

    حاجی گفت: «هیچ، معامله ما سر نگرفت».



    زنش گفت: «پس پول بردی چه کار کنی؟»

    حاجی گفت: «پول کجا بود؟»

    زنش گفت: «مگر تو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد؟»

    حاجی گفت: «من کسی را نفرستادم!» خلاصه حاجی پول خود را نیافت و پسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد.



    برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط. او از ترس گرگ ها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد.



    گرگ ها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه. در رباط بسته شد. پسر که دید گرگ ها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت و شروع کرد به زدن. گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند.



    بازرگانی در آن وقت شب، داشت از آنجا می گذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است. تاجر تا در رباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند. مرد طبل زن وقتی دید بازرگان در را باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت: «چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقـ*ـص کردن به آنها یاد بدهم.



    حالا من باید چه کار کنم؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آن ها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد. حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه می رویم پیش شاه، از دست تو شکایت می کنم.»

    بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت. این برادر هم از این راه ثروتمند شد.



    ماند برادر کوچکی. برادر کوچک وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید در هرچند قدم یک نفر چوب به دست ایستاده.



    او از آندها پرسید که: «چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده؟» آن ها جواب دادند که: «دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که در هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده که نگذارد موش ها به مردم آزار برسانند.» او گفت: «شما امشب هیچ کاری به موش ها نداشته باشید من می دانم و موش ها.»



    آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند. تا چوب به دست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد. او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد. گربه به میان موش ها افتاد چند تا را خورد و چند تا را هم خفه کرد. بقیه فرار کردند. روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید. وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید. او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت.



    هر سه برادر با کار‌های خودشان ثروتمند شدند. اما ببینیم گربه چه کار می کند. روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد. گربه پرید و دست او را زخم کرد. خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مـسـ*ـت شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد.



    شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند. یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد. تا رفت گربه را توی دریا پرت کند، گربه به زین اسب چنگ زد. مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد. خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت. آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند.



    گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند. آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد. آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است می گوید اگر به شما برسم می دانم چکارتان کنم. خلاصه همه آن ها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند.
     

    Ati._.S81

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/16
    ارسالی ها
    1,648
    امتیاز واکنش
    3,336
    امتیاز
    537
    علی کوچولو و شجاعت در گفتن اشتباه
    در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر و مادرشان به دیدن مادربزرگ شان رفتند که در یک مزرعه زندگی می کرد.



    مادربزرگ علی یک تیرکمان به آن داد تا در مزرعه برود و با آن بازی کند.



    علی کوچولو خیلی خوشحال شد و به سمت مزرعه دوید تا حسابی بازی کند، اما وسط بازی اش یکی از تیرهای آن اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش آن را خیلی دوس داشت، اردک بیچاره مرد.



    علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک را برداشت و برد یک جایی پشت باغچه قایم کرد. وقتی سرش را برگرداند تا برود ادامه ی بازی اش را بکند. دید خواهرش سارا تمام مدت او را دیده است اما هیچی به او نگفت و رفت.

    فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا در آماده کردن سفره ی نهار به آن کمک کند، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته در کارهای خانه به شما کمک کند. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک را یادت است.

    علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار را با کمک مادربزرگش فراهم کرد.
    عصر همان روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که می خواهد آنها را به نزدیک دریاچه ببرد تا با هم ماهیگیری کنند. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است

    سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قرار است بماند و به شما کمک کند.

    علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک می کرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا را انجام می داد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت را به مادربزرگش بگوید.

    اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی او را بغـ*ـل کرد و گفت:

    علی عزیزم من آن روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا این کار را نکردی و به همین خاطر تو را بخشیدم. اما منتظر بودم زودتر از این بیایی و حقیقت را به من بگویی.

    نباید اجازه می دادی خواهرت به خاطر یک اشتباه به تو زور بگوید و از تو سوء استفاده کند.

    باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگر آن ها را تکرار نکنی.

    اما این را بدان پیش هر کسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از آن اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.
     

    Ati._.S81

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/16
    ارسالی ها
    1,648
    امتیاز واکنش
    3,336
    امتیاز
    537
    قصه کودکانه و زیبای ملخ طلایی
    روزی روزگاری در سرزمین ما، مرد با ایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.



    او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد. مردم به خاطر خیرخواهی این مرد، به او عموخیرخواه می گفتند. او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.



    یک روز عصر، وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت، حیدر را دید. حیدر کارگربود و روی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.



    او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد. عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید. حیدر با ناراحتی گفت: «عموخیرخواه، چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم. بچه هایم گرسنه اند. پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»



    عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود. خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد. ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست. عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد. بدن ملخ زرد رنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید. هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود. عموخیرخواه با خودش گفت: «ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم. با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»



    توی همین فکرها بود که حیدر پرسید: «عموخیرخواه، چی توی دستت داری؟» عمو خیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت. حیدر به ملخ نگاه کرد. ناگهان ملخ تبدیل به مجسمه ای از طلا شد.عموخیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند.



    حیدر چندبار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد: «معجزه شده عموخیرخواه! ملخ تبدیل به طلا شده است!» عموخیرخواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است. دستی به شانه ی حیدر زد و گفت: «از این ماجرا به کسی چیزی مگو. ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.» بعد هم خداحافظی کرد و رفت.



    حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سال ها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد. او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عموخیرخواه برد و آن را در دست عمو خیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت.



    عمو خیرخواه با لبخند به ملخ نگاه می کرد. ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جست و خیزکنان از آنها دور شد و رفت. حیدر با تعجب به ملخ نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید. اما عموخیرخواه با لبخند گفت: «حیدرجان، آن روز که تنگدست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی، ملخ هم به آغـ*ـوش طبیعت بازمی گردد تا به زندگیش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد، به خاک افتاد و سجده ی شکر به جای آورد.
     

    Ati._.S81

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/16
    ارسالی ها
    1,648
    امتیاز واکنش
    3,336
    امتیاز
    537

    قصه باغچه مادربزرگ​

    باغچه-مادربزرگ


    یکی بود یکی نبود.
    مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود.
    از همه گل ها زیباتر گل رز بود.
    البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
    یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.
    یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.

    دستش را کشید و با عصبانیت گفت:
    اون گل به درد نمی خوره!
    آخه پر از خاره.
    مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
    اما گل رز شروع به گریه کرد.
    بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند.
    گل رزگفت:
    فکر می کردم خیلی قشگم اما من پر از خارم!
    بنفشه با مهربانی گفت:
    تو نباید به زیباییت مغرور می شدی.
    الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد.
    فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!

    گل رز که پی به اشتباهاتش بـرده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گل ها…
    امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان را بخوانید و به آن ها یاد دهید داشته های خودشان را با دیگران هرگز مقایسه نکنند.
     

    Ati._.S81

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/16
    ارسالی ها
    1,648
    امتیاز واکنش
    3,336
    امتیاز
    537

    قصه من دیگه خجالت نمی کشم…​

    قصه کودکانه


    احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
    یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟

    احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.

    مامان احسان کوچولو اون رو بغـ*ـل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.

    روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.

    وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.

    از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.
     

    Ati._.S81

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/16
    ارسالی ها
    1,648
    امتیاز واکنش
    3,336
    امتیاز
    537
    قصه سارا به مدرسه می رود :

    اواخر فصل تابستان بود. مرتب سارا به مادرش می گفت: مادر جان پس کی به مدرسه می رویم؟ مادر می گفت: دختر گلم عجله نکن بگذار چند روز دیگر بگذرد ؛آن وقت به مدرسه می روی سارا چند روزی آرام می گرفت ؛ولی دوباره همین سوال را از مادر پرسید . مادر که متوجه علاقه بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین وقتی موضوع را به سارا کوچولو گفت :سارا خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هرچه زودتر خاطره را برایش تعریف کند.
    مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت: یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه می رفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمی رفت؛ مرتب از مادرم سوال می کردم پس کی صبح می شود که من به مدرسه برم. بالاخره هر جوری بود شب را در کنار مادر خوابیدم صبح زود از خواب بیدار شدم آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم مادر که قبل از من بیدار شده بود صبحانه را آماده کرده بود من هم با سرعت صبحانه خوردم لباس هایم را پوشیدم کیف تازه ام را برداشتم و با مادر به طرف مدرسه رفتیم وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم مرتب از مادر درمورد همه چیز سوال می کردم مادر برام توضیح می داد.

    دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو با دوستات در این جا بازی می کنید در همین بگو مگو بودیم که خود را جلو در کلاس دیدیم یک خانم زیبا با لباس های روشن انگار منتظر من بود با روی بسیار باز به من خوش آمد گفت و یک شکلات به من داد.
    دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم .من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم معلم دستم را گرفته بود؛ وارد کلاس شدیم. ولی چه کلاسی ! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند که نگو و نپرس. بادکنک های زیبا،اسباب بازیهای جالب ،عروسک ،ماشین،تلویزیون ،سی دی و رادیو ضبط برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم آخر بیشتر کلاس به یک مجلس جشن تولد شباهت داشت .
    خانم معلم در گوشم گفت:
    دختر گلم اسمت چیه من هم خیلی یواش گفتم :شیوا خانم معلم رو به شاگردان کرد و گفت بچه های گل نگاه کنید، یک دوست برای ما اومده .
    بچه ها گفتند :کیه کیه خوش آمده .
    در حالی که دست من در دست خانم معلم بود گفت: خودش با صدای بلند اسمشو به شما میگه.
    شیوا محمدی
    خانم معلم گفت برای شیوا که دوست تازه ماست یک کف بلند بزنید. بچه ها یک کف بلند زدند.

    هر کدام از بچه ها می گفت: بیا کنار من بشین وقتی به بچه ها نگاه کردم. فاطمه همسایه خودمان را شناختم فوری رفتم و کنار او نشستم. بچه های دیگر هم یکی یکی آمدند و خانم معلم با همه مثل من رفتار می کرد وقتی همه آمدند خانم معلم گفت: به نام خدای مهربان بچه های گل سلام حالتون خوبه همگی خیلی خوش آمدید. اینجا کلاس ماست اسم من شهلا ابراهیمی است من را فقط خانم معلم صدا کنید .
    بچه های گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم. همه با صدای بلند گفتیم : بله
    هرکدام از شما همدیگر را بگیرید با هم دیگر قطار بازی می کنیم .صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود و همه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت : بچه ها می دانید قطار وقتی راه می ره چه می گـه؟ همه گفتیم :
    هوهو چی چی
    با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو دستشوی ها رفتیم خانم گفت قطار ایست.
    بچه های گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید و آب را نیز از آبخوری بخورید. بعد هوهوچی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند .خانم معلم گفت: بچه ها می دانید اینها کی هستند.
    بچه ها گفتند : خانم مدیر
    خانم معلم هم گفت : آفرین به شما
    خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشتند آمدند و گفتند: بچه ها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا” در اتاق دفتر هستم. در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد .وگفت: بچه ها من هم خانم ناظم هستم اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه و آبدار خانه رفتیم. در آبدار خانه آقای خدمتگذار بود او گفت :بچه ها من کلاس ها را نظافت می کنم شما هم در این کار من را کمک میکنید همه گفتیم : باشه.
    بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم. در فروشگاه بسکویت ،کیک،ساندیس وچیزهای دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی کردیمنقاشی کشیدیم و با مدرسه وبچه ها آشنا شدیم. در آخر وقت مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم و از این که همه با ما در مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی خوشحال بودم. خدا خدا می کردم.که زود روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم. در همین موقع سارا گفت: خوش به حالت مادر فکر می کنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشه مادر دستی به سر و روی سارا کشید و گفت: آره عزیزم شاید هم بهتر!
    سارا در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر می کرد؛ مرتب دعا می کرد. خدایا زودتر مدرسه ها باز بشن تا من بتوانم به مدرسه برم.
     

    Ati._.S81

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/16
    ارسالی ها
    1,648
    امتیاز واکنش
    3,336
    امتیاز
    537
    قصه میمون بی ادب :

    داستان کوتاه میمون بی ادب داستانی جالب و زیبا است و این قصه کوتاه برای کودکان در رده سنی پیش دبستانی و مهد کودک است که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان جالب نهایت لـ*ـذت را ببرند.
    یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره میکرد و باخنده میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید.

    هر چه مادرش او رانصیحت میکرد فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد.

    مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد.
    دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.
    چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.

    امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان آموزنده باشد و بیاموزند که هرگز کسی را مسخره نکنند و از روی ظاهر بقیه درباره شخصیت آن ها قضاوت نکنند.
     

    Ati._.S81

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/16
    ارسالی ها
    1,648
    امتیاز واکنش
    3,336
    امتیاز
    537
    قصه نی نی سنجاب ها:

    داستان نی نی سنجاب ها یکی دیگر از انواع قصه های کودکانه برای خواب کودکان است که این داستان کوتاه روایتی شیرین و کودکانه دارد و شما می توانید با تعریف کردن آن برای کودکتان او را به راحتی بخوابانید. چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
    سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغـ*ـل کر ده بود. سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.
    بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغـ*ـل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغـ*ـل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .
    سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا.
    سنجاب کوچولو جواب نداد.
    بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم.
    سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد.
    مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد.
    بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم…
    ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد.
    مامان گفت عزیزکم سنجابکم.
    لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید.
    مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.
    یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.
     

    Ati._.S81

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/01/16
    ارسالی ها
    1,648
    امتیاز واکنش
    3,336
    امتیاز
    537
    قصه مسواک بی دندون :

    مسواک بی دندون قصه مسواکی است که در خانه ای زندگی می کند و هیچکدام از اهالی منزل برای تمیز کردن دندان هایشان از آن استفاده نمی کنند تا اینکه مسواک خسته می شود و می خواهد از آن خانه برود شما می توانید این داستان کوتاه را به عنوان قصه های کودکانه برای خواب بچه ها تعریف کنید.

    یک مسواک بود کوچولو و بی دندون! صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت. یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: « من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!» تا خواست برود، حوله گفت: « نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.» مسواک بی دندون گفت: « اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام » حوله گفت: « مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی. نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟» مسواک بی دندون خوشحال شد،گفت: من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر بهم نگفتید! باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد، آن وقت می شوم مسواک با دندون!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا