داستان قصه های کودکانه

  • شروع کننده موضوع نارینه
  • بازدیدها 1,124
  • پاسخ ها 25
  • تاریخ شروع

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
#دخترك_كبريت_فروش

هوا خيلي سرد بود و برف مي باريد . آخرين شب سال بود .
دختري كوچك و فقير در سرما راه مي رفت . دمپايي هايش خيلي بزرگ بودند و براي همين وقتي خواست با عجله از خيابان رد شود دمپايي هايش از پايش درآمدند . ولي تنوانست يك لنگه از دمپايي ها را پيدا كند ..
پاهايش از سرما ورم كرده بود . مقداري كبريت براي فروش داشت ولي در طول روز كسي كبريت نخريده بود .
سال نو بود و بوي خوش غذا در خيابان پيجيده بود ..جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتي بك كبريت بفروشد و مي ترسيد پدرش كتكش بزند .
دستان كوچكش از سرما كرخ شده بود شايد شعله آتش بتواند آنها را گرم كند.
يك چوب كبريت برداشت و آن را روشن كرد ، دختر كوچولو احساس كرد جلوي شومينه اي بزرگ نشسته است پاهايش را هم دراز كرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و ديد ته مانده كبريت سوخته در دستش است .
كبريت ديگري روشن كرد خود را دراتاقي ديد با ميزي پر از غذا . خواست بطرف غذا برود ولي كبريت خاموش شد .

سومين كبريت را روشن كرد ، ديد زير درخت كريسمس نشسته ، دختر كوچولو مي خواست درخت را بگيد ولي كبريت خاموش شد .
ستاره دنباله داري رد شد و دنباله آن در آسمان ماند .
دختر كوچولو به ياد مادربزرگش افتاد . مادربزرگش هميشه مي گفت : اگر ستاره دنباله داري بيافتد يعني روحي به سوي خدا مي رود . مادر بزرگش كه حالا مرده بود تنها كسي بود كه به او مهرباني مي كرد .

دخترك كبريت ديگري را روشن كرد . در نور آن مادر بزرگ پيرش را ديد . دختر كوچولو فرياد زد :‌مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر .
او با عجله بقيه كبريتها را روشن كرد زيرا مي دانست اگر كبريت خاموش شود مادر بزرگ هم مي رود .همانطور كه اجاق گرم و عذا و درخت كريسمس رفت .
مادر بزرگ دختر كوچولو را در آغـ*ـوش گرفت و با لـ*ـذت و شادي پرواز كردند به جايي كه سرما ندارد

فردا صبح مردم دختر كوچولو را پيدا كردند . در حاليكه يخ زده بود و اطراف او پر از كبريتهاي سوخته بودند .
همه فكر كردند كه او سعي كرده خود را گرم كند ،‌ولي نمي دانستند كه او چه چيزهاي جالبي را ديده و در سال جديد با چه لذتي نزد مادر بزرگش رفته است .
 
  • پیشنهادات
  • نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    فیل ها در خواب علی کوچولو

    علی کوچولو قفس کوچکش را به حیاط آورد. قفس، پر بود از فیل های کوچولو!

    علی کوچولو برای فیل هایش علف گذاشت. فیل ها علف ها را خوردند و گفتند: « باز هم علف بِده! »

    اما علی کوچولو دیگر علف نداشت. احمد و رضا آمدند، توی دستشان پر از علف بود.

    علی کوچولو گفت: « خوب شد که علف آوردید. فیل هایم سیر نشده بودند. »

    احمد و رضا، علف ها را روی زمین ریختند. علی کوچولو هم درِ قفس را باز کرد. بچه فیل ها بیرون آمدند. تند و تند علف خوردند و بزرگ شدند.
    بعد، گفتند: « ما دیگر باید برگردیم پیش پدر و مادرمان! » علی کوچولو اَخم کرد.

    احمد به او گفت: « ناراحت نشو. آن ها نمی توانند این جا بمانند. »

    رضا هم گفت: « تازه، دلشان برای پدر و مادرشان تنگ شده! »

    بچه فیل ها گفتند: « اما ما راه رسیدن به شهرمان را بلد نیستیم! ... » علی کوچولو و احمد و رضا هم نمی دانستند شهر فیل ها کجاست.

    آن ها سوار سه تا از فیل ها شدند و به دنبال هم به راه افتادند. توی کوچه، هر کس آن ها را دید، گفت: « فیلِ بچه ها، یادِ هندوستان کرده! »

    علی کوچولو راه هندوستان را بلد بود. آن ها از کنار ماشین ها و ساختمان های بلند گذشتند. از کنار باغ ها و رودها و کوه ها گذشتند تا به هندوستان رسیدند.

    فیل ها تا پدر و مادرشان رادیدند، کوچک شدند. با خوش حالی به طرف آن ها دویدند.

    علی کوچولو به احمد و رضا گفت: « حالا باید برگردیم! » احمد پرسید: « چه طوری؟ »

    یکی از فیل های بزرگ جلو آمد و گفت: شما بچه های ما را آوردید. من هم شما را به شهرتان می رسانم.

    علی کوچولو و احمد و رضا سوار فیل بزرگ شدند. فیل به راه افتاد. رفت و رفت و رفت و ... یک مرتبه علی کوچولو داد زد: « رسیدیم!... » و چشم هایش را باز کرد!

    مادر علی کوچولو کنارش نشسته بود. پرسید: « رسیدید؟ کجا رسیدید؟ حتما باز هم خواب دیده ای! »
    علی کوچولو گفت: « آره، مادر. دیدم که من و احمد و رضا رفتیم به هندوستان و برگشتیم!»
    بعد هم با خوشحالی از جایش بلندش شد.

    او می خواست برود، به احمد و رضا خبر بدهد که با هم به هندوستان رفته اند و برگشته اند.
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    #داستان_کودکانه


    قصه ی نی نی تنبل

    نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بغـ*ـل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .

    نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت .مامان دست نی نی رو گرفت و کشید و گفت بچه چرا راه نمیای؟ نی نی گفت آخ آخ . و هی کج کج راه رفت . مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو دراورد سنگه خودش افتاد . به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه . کفشات هم تمیزن . آخه چرا اذیت می کنی راه نمی ری ؟

    نزدیک خونه ی مامان بزرگ که رسیدن مامان در زد ولی نی نی یه مورچه اسبی روی زمین دید و نشست و می خواست اونو بگیره . مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد نی نی بیا دیگه نی نی چرا نشستی رو زمین . نی نی چقد امروز تنبلی !

    نی نی هی مورچه اسبی رو به مامان نشون می داد و می گفت ای ... ای ... ای

    مامان اومد ببینه نی نی چی می گـه و به چه چیزی اشاره می کنه . ولی وقتی مامان اومد مورچه اسبی رفت توی سوراخ دیوار .

    مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و نی نی رو بغـ*ـل کرد و برد تو .

    نی نی دوست داشت هنوز با مورچه اسبی بازی کنه و هی جیغ می زد و پاهاشو تکون می داد. مامان توجهی نکرد و نی نی رو برد و گذاشت تو بغـ*ـل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم .همش می خواد یه جا وایسه یا بشینه .

    مامان بزرگ نی نی رو بغـ*ـل کرد و بوسید و گفت قربون نی نی تنبل خودم برم . نی نی خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.

    اون روز نی نی تا شب خونه ی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که تنبل نیست.
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    #داستان_کودکانه #حیوانات

    یکی بود یکی نبود.

    یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.
    پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

    موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

    او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.
    با صدای بلند می گفت:میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟
    او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.

    موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.

    به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.
    می گفت:سلام، میای با من بازی کنی؟
    دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.

    بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.

    موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟
    بلبل جواب داد: بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.

    موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.

    بلبل شروع کرد به خواندن:
    من بلبلم تو موشی
    تو موش بازیگوشی
    ما توی باغ هستیم
    خوشحال و شاد هستیم
    گل ها که ما را دیدند
    به روی ما خندیدند

    آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    #قصه_متن
    #پولک_طلا_و_قورقوری

    یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن‌ها بازی می‌کرد.

    یک روز که پولک طلا برای بازی راهی شد، صدای دوستش قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او تا به حال قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اون‌جا چه کار می‌کنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»

    قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم می‌تونم نفس بکشم.»

    پولک طلا با تعجب گفت: «مگه می‌شه؟ پس حتما دیگه نمی‌تونی بیای توی برکه.» پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ می‌شه. آخه دیگه نمی‌تونیم با هم بازی کنیم.»

    قورقوری گفت: «نه، این‌طوری نیست. من باز هم می‌تونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز می‌خواستم کمی آفتاب بخورم و دوستای خارج از برکه رو هم ببینم. این‌جا هم می‌تونم نفس بکشم، چون ما قورباغه‌ها، می‌تونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی می‌کنیم.»

    پولک طلا کمی فکر کرد و با خوش‌حالی به قورقوری گفت: «من این رو نمی‌دونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»

    پولک طلا و قورقوری شروع کردند به خندیدن.
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    یکی بود یکی نبود.

    یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.
    پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

    موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

    او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.
    با صدای بلند می گفت:میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟
    او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.

    موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.

    به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.
    می گفت:سلام، میای با من بازی کنی؟
    دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.

    بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.

    موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟
    بلبل جواب داد: بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.

    موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.

    بلبل شروع کرد به خواندن:
    من بلبلم تو موشی
    تو موش بازیگوشی
    ما توی باغ هستیم
    خوشحال و شاد هستیم
    گل ها که ما را دیدند
    به روی ما خندیدند

    آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    #داستانهای_کودکانه
    كیسه آرد و موش كوچولو

    اسماعیل كارگر یك نانوایی بود. صبح به صبح ماشین بزرگ، كیسه‌های زیادی آرد می‌آورد و دم در نانوایی می‌ریخت. اسماعیل هم به محض این‌كه از خواب بیدار می‌شد این كیسه‌ها را داخل نانوایی می‌برد.مادر اسماعیل چندین روز بود كه مریض شده بود و دكترها گفته بودند او باید عمل شود و پول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روز ماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد در مغازه خالی كرد.

    اسماعیل هم بلند شد و مشغول حمل كیسه‌های آرد شد.در همان حین كه اسماعیل مشغول بردن كیسه‌های آرد بود، ناگهان دید یك موش كوچولو از بین كیسه‌ها در رفت و رفت داخل مغازه. اسماعیل دنبال موش رفت ولی اثری از او نبود كه نبود. خلاصه اسماعیل تمام كیسه‌ها را داخل مغازه برد و فكر كرد كه اشتباه دیده است. آن روز به كارش مشغول بود. فردای آن روز دوباره موش كوچولو رو دید. اسماعیل رفت به دنبالش ولی باز دوباره ناپدید شد.

    چندین روز اسماعیل با آقا موشه مشغول قایم باشك بازی بود تا این‌كه یك روز كه اسماعیل خیلی ناراحت مادرش بود، روی زمین نشست و پول‌هایش را ‌شمرد تا ببیند در این مدت چقدر جمع كرده است و آیا به پول عمل مادرش می‌رسید
    بعد از این‌كه پول‌ها را شمرد، اسماعیل رو كرد به خداوند و گفت: «آخه خدا، چی می‌شد كه این پول‌ها دو برابر می‌شد تا من می‌تونستم مادرم رو عمل كنم.» همین موقع بود كه‌ دوباره سر و كله آقا موشه پیدا شد و خودش را به اسماعیل نشان داد و تعدادی از پول‌ها را به دهان گرفت و از مغازه در رفت و به سمتی رفت.اسماعیل هم بلند شد و دنبالش دوید و گفت: وای پولم رو بده... پولم رو بده... ای موش بد ذات...

    موش پشت وسایلی رفت كه سال‌های سال از آنها استفاده نشده بود. اسماعیل هم تمام روزش را مشغول جابه‌جایی وسایل بود ولی آقا موشه پیدا نشد كه نشد. در همین موقع بود كه بین كیسه‌ها یك كیسه پر از طلا پیدا كرد و با تعجب گفت: با فروختن این كیسه‌ها حسابی پولدار می‌شوم و زندگی‌ام تغییر می‌كند. این هدیه‌ای از طرف خداست، ولی بعد از كمی فكر كردن تعدادی از این سكه‌ها را برای مادرش برداشت و به خودش قول داد كه بعد از این‌كه مادرش عمل شد و حالش خوب خوب شد سكه‌ها راكم كم به داخل آن كیس برگر
    روز عمل فرا رسید و اسماعیل هم سكه‌ها را فروخت و به بیمارستان رفت. خوشبختانه عمل مادر اسماعیل بخوبی انجام شد. اسماعیل رفت كه پول عمل را پرداخت كند ولی خانم پرستار گفت: آقا پول عمل پرداخت شده. اسماعیل گفت من هنوز پول عمل را نداده‌ام به شما. پرستار گفت: یك آدم خیر پول عمل شما را پرداخت كرده.

    اسماعیل از خوشحالی نمی‌دانست چه كار كند و دوباره به داخل مغازه سكه فروشی رفت و سكه‌ها را پس گرفت و به كیسه طلاها برگرداند و از خدای بزرگ تشكر كرد و گفت: ای خدای مهربان و بزرگ، هرگز بیشتر از حد و اندازه‌ام نمی‌خواهم.
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    چشمهای کوچولو، داشتن به اطراف نگاه می کردن و منتظر بودن تا خواب از راه برسه و اونا رور آروم آروم ببنده تا حسابی استراحت کنند. اما همینطور که منتظر بودن، یه دفعه برق رفت و تاریکی همه جا رو پر کرد. چشمها دیگه هیچی نمی دیدن.به خاطر همین، زود به مغز تلفن زدن و گفتن ما هیچی نمی بینیم . خبر تاریکی از مغز به قلب رسید و قلب فهمید که تاریک شده و چشمها دیگه هیچی نمی بینن. قلب کوچولو پر از ترس شد.
    قلب کوچولو به مغز گفت تو پادشاهی زود باش یه کاری بکن من از تاریکی خوشم نمیاد. مغز تلفنشو برداشت و به دستهای کوچولو دستور داد و گفت زود باشید پرده رو از جلوی پنجره کنار بزنید تا نور آسمون، اتاق رو روشن کنه. دستهای کوچولو پرده رو کنار زدن. آسمون زیبا، پیدا شد. چشمهای کوچولو ماه نورانی رو دیدن و درخشش ستاره ها رو تماشا کردن. خبر ماه و ستاره ها سریع به مغز رسید. قلب کوچولو پر از آرامش و خوشحالی شد. مغز دستور داد ل*ب.ه*ا لبخند بزنن. ل*ب.ه*ا حرکت کردند و عکس یه لبخند قشنگ رو درست کردن. چشمها هم به ماه و ستاره ها خیره شدن و قلب، آروم آروم منتظر خواب شد. چند لحظه بعد، یه خواب ناز به سمت قلب و چشمهای کوچولو رفت.
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    ادب و احترام

    سامان پسر خیلی خوب و با ادبی است .
    وقتی از خواب بیدار می شود به همه صبح به خیر می گوید .
    چون می داند این کار ، کار بچه های با ادب است .
    سامان همیشه به بزرگترها سلام می کند و وقتی کسی با او حرف می زند ، با دقت به حرف های او گوش می کند .
    اگر کسی چیزی به او بدهد ، تشکر می کند، یعنی می گوید : متشکرم . وقتی چیزی به کسی می دهد می گوید: بفرمایید .
    او برای دادن چیزی به کسی آن را پرت نمی کند چون می داند این کار خیلی بد است .
    اگر مجبور شود چیزی را پرت کند می گوید : ببخشید . سامان هیچ وقت دوست ندارد کسی را اذیت یا ناراحت کند .
    اما اگر به طور اتفاقی کسی را اذیت یا ناراحت کند ، عذر خواهی می کند یعنی می گوید :ببخشید .
    مثلا اگر پای کسی را لگد کند می گوید : ببخشید که پای شما را لگد کردم .
    سامان هیچ وقت موقع نشستن پاهایش را جلوی بزرگترها دراز نمی کند .
    اگر سامان کار اشتباهی انجام بدهد و بزرگترها او را دعوا کنند توی چشم آن ها زل نمی زند و نمی گوید : چرا مرا دعوا می کنید یا دلم می خواهد این کار را انجام بدهم .
    او سرش را پایین می اندازد و از بزرگترها عذر خواهی می کند و می گوید :ببخشید دیگر این کار اشتباه را انجام نمی دهم .
    چون او می داند اگر بزرگترها او را دعوا می کنند دوستش دارند و نمی خواهند که او پسر بد و بی ادبی باشد .
    اگر او بخواهد وارد اتاقی بشود ، اول در می زند . اگر کسی که توی اتاق است بگوید : بفرمایید ، آن وقت در را باز می کند و وارد اتاق می شود .
    او هیچ وقت بدون در زدن وارد جایی نمی شود . چون می داند این کار خیلی بد است .
    سامان هیچ وقت بی اجازه به وسایل دیگران دست نمی زند .
    مثلا اگر بخواهد سوار سه چرخه ی دوستش شود ، می گوید اجازه می دهید سوار سه چرخه ی شما بشوم ؟ اگر دوستش به او اجازه دهد ، سوار می شود .
    اما اگر اجازه ندهد ،با او دعوا نمی کند یا نق نمی زند و گریه نمی کند و نمی گوید :باید بگذاری سوار سه چرخه ات بشوم.
    چون می داند این کار خیلی بد است وهمه می گویند وای ! وای !چه پسر لوس و بی ادبی !سامان موقع عطسه زدن یا سرفه کردن ،جلوی دهان و بینی خود را با دستمال می گیرد .
    او موقع خمیازه کشیدن ، با دست جلوی دهان خود را می گیرد. سامان در وقت غذا خوردن با دهان پر حرف نمی زند . او اول لقمه اش را قورت می دهد ف بعد حرف می زند.
    اگر وقتی که دهانش پر است ، مجبور شود حرف بزند ، با دست جلو دهانش را می گیرد . او در وقت غذا خوردن ، با دهان بسته غذا را می جود تا از دهانش صدای ملچ ملوچ شنیده نشود.
    چون می داند ایین صدا دیگران را ناراحت می کند.
    سامان موقع غذا خوردن ، به غذا خوردن دیگران نگاه نمی کند.
    اگر چیزی بخواهد که دستش به او نمی رسد ، روی سفره خم نمی شو .
    او به بزرگترها می گوید تا ان چیز را به او بدهند . سامان در وقت بازی با دوستانش ، شوخی های بد و خطر ناک نمی کند . مثلا آن ها را هل نمی دهد .
    چون می داند ممکن است با شوخی های خطر ناک ، به دوستانش آسیب برساند. او هیچ وقت دوستانش را مسخره نمی کند و به ان ها نمی خندد.
    چون می داند این کار دوستانش را ناراحت می کند و او دوست ندارد که دوستانش را ناراحت کند . اگر هم کسی چنین کار زشتی را بکند ، سامان به او می گوید : مسخره کردن دیگران ، کار بدی است.
    اگر به حرف سامان توجهی نکند ، سامان از او دور می شود و دیگر با او بازی نمی کند . جون او دوست ندارد با بچه های بی ادب دوست باشد و با آن ها بازی کند .
    سامان همیشه و همه جا نوبت را رعایت می کند.
    اگر بخواهد سوار تاب یا سرسره شود ،به اخر صف می رود تا نوبتش شود.
    سالن هیچ وقت جلو صف نمی ایستد تا زود تر نوبت به او برسد . چون می داند اگر بی نوبت سوار تاب یا سر سره شود ، دوستانش را ناراحت می کند . سامان میهمانی را خیلی دوست دارد.
    وقتی به مهمانی می رود یا میهمان به خانه ی ان ها می آید ، او خیلی آرام و بی سر و صدا بازی می کند . سامان با بچه ها دعوا نمی کند و اسباب بازی هایشان را به زور از ان ها نمی گیرد.
    وقتی مهمان به خانه ی آن ها می آید، او سلام میکند و می گوید : سلام خیلی خوش آمدید ، بفرمایید ، بنشینید . او هیچ وقت پشت مامان و بابا قایم نمی شود ، چون می داند این کار ، کار خوبی نیست.
    موقع رفتن میهمان ،خدا حافظی می کند و میگوید : باز هم تشریف بیاورید.
    وقتی مامان و بابا رفتار خوب سامان را می بینند ، خیلی خوشحال می شوند .

    وقتی سامان از مامان و بابا می پرسد: مامان! بابا! آیا از من راضی هستید؟ آیا من پسر خوب و با ادبی هستم؟
    مامان با خوشحالی می گوید: بله تو پسر بسیار با ادبی هستی .
    و بابا می گوید : من از این که چنین پسر با ادبی دارم ، خیلی خوشحالم . آفرین پسر گلم !
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    #داستان_کودکانه

    لوکوموتیو



    ﺭﻭﺯﻱ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺳﻬﻤﮕﻴﻨﻲ ﻭﺯﻳﺪ ﻭ ﺻﺎﻋﻘﻪ ﺍﻱ ﺑﻪ ﻛﻮﻩ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ، ﺻﺨﺮﻩ ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺍﺯ ﻛﻮﻩ ﺳﺮﺍﺯﻳﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ ﺑﻴﺎﻓﺘﺪ.

    ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻱ ﺩﺭﻳﺎﻳﻲ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﻳﺪ. ﺍﻭ ﭘﻴﺶ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ، ﺧﺮﮔﻮﺵ ﻭ ﻣﻮﺵ ﻭ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩ
    ﺧﺮﮔﻮﺵ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺒﺮﻳﻢ ﭼﻮﻥ ﻳﻜﺴﺎﻋﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺳﺮﻳﻊ ﺍﻟﺴﻴﺮ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺻﺨﺮﻩ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻌﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺻﺨﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﻜﺎﻥ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺁﻧﺮﺍ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺻﺨﺮﻩ ﻫﻴﭻ ﺗﻜﺎﻧﻲ ﻧﺨﻮﺭﺩ.
    ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﻗﺮﻣﺰ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﻴﻢ، ﺍﻭ ﺧﻴﻠﻲ ﻗﻮﻱ ﺍﺳﺖ.
    ﻣﻮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺁﺧﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
    ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺭﻳﺎﻳﻲ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻣﻲ ﺭﻭﻡ ﻭ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﻡ.

    ﻣﺮﻍ ﺩﺭﻳﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻧﻴﺎﺯ ﺩﺍﺭﻳﻢ. ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻫﺎﻱ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺳﺮﻳﻊ ﺍﻟﺴﻴﺮ ﻫﻢ ﺑﺰﻭﺩﻱ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ.
    ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺳﻮﺗﻲ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ، ﺗﺎ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻭ ﻗﻮﻳﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﻨﺪ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ. ﺍﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﺮﻭﻳﺪ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﻣﺪ.
    ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺑﺮﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺰﺩﻳﻜﺘﺮ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﻜﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ.

    ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺻﺨﺮﻩ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺻﺨﺮﻩ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻜﺎﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩ
    ﺩﻭ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻜﺎﻧﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﻭﻟﻲ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ.
    ﻗﻄﺎﺭ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﻧﺰﺩﻳﻜﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
    ﻣﻮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻳﻨﻜﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ.
    ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﻭ ﺳﻮﺕ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺪﺭﺕ ﭼﻬﺎﺭ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺭﺍ ﻫﻞ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺻﺨﺮﻩ ﻱ ﺳﻨﮕﻲ ﺭﺍ ﻫﻞ ﻣﻲ ﺩﺍﺩﻧﺪ.
    ﺳﻨﮓ ﺍﻭﻝ ﺗﻜﺎﻧﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﻭ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ
    ﻗﻄﺎﺭ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ. ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮﻫﺎ ﻭ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﺮﻥ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﺑﮕﺬﺭﺩ.
    ﻗﻄﺎﺭ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺳﻮﺕ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ
    ﮔﻔﺖ: ﻣﺘﺸﻜرم
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا