داستان قصه بچه‌های کربلا

  • شروع کننده موضوع ABAN dokht
  • بازدیدها 132
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ABAN dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/17
ارسالی ها
2,239
امتیاز واکنش
8,811
امتیاز
596
محل سکونت
البرز
قصه بچه‌های کربلا

کاروان به کربلا رسید.
شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شتر ها و اسبها پیاده شدند.
بزرگترها خیمه ها را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. امشب می توانستند توی خانه های چادری بخوابند.

آن طرف تر یک رودخانه ی پر از آب بود. بچه ها عاشق آب بودند.
بچه ها دوست داشتند مثل بزرگتر ها مشکهایشان را پر از آب کنند. مشکها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتی بزرگ در کنار رودخانه فرات مشغول بازی شدند. کربلا زیبا و پر از هیاهو شد. اما آن طرف تر...

آن طرف تر سپاهی بزرگ روبروی امام قرار گرفته بود. سپاهی که هیچ کدام از آدمهایش خوب نبودند. سپاهی که پر از مردهای بدجنس و عصبانی بود. اما امام حسین علیه السلام از هیچ کس نمی ترسید. او قویترین و شجاعترین انسان روی زمین بود. بچه ها نزدیک امام حسین علیه السلام بازی می کردند و امام مواظب بچه ها بود. تا اینکه بالاخره روز دهم محرم رسید.

روز دهم محرم امام حسین علیه السلام از بچه ها خداحافظی کرد و به جبهه ی جنگ رفت. امام حسین با شجاعت و با قدرت زیادی با آن سپاه بدجنس جنگید. خیلی از دشمنان سنگدلش را کشت. اما دشمنان امام خیلی خیلی زیاد بودند و بالاخره امام را به شهادت رساندند.

بچه ها بعد از امام حسین خیلی ناراحتی و سختی تحمل کردند. اما همیشه بچه های خوب و مهربانی باقی ماندند.

@taran
 
  • لایک
واکنش ها: Hima

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا